ماجرای اشغال موصول توسط داعش به روایت یک زن
نواره فقط 21 سالش بود که حنگجویان داعش موصل، زادگاه و شهرش را اشغال و تحت حاکمیت خود درآوردند، و زندگی را برای او به کابوسی زنده و واقعی تبدیل کردند.
کد خبر :
۴۲۹۵۳
بازدید :
۹۷۰۳
فرادید | نواره فقط 21 سالش بود که داعش موصل، زادگاه و شهرش را اشغال کرد، و زندگی را برای او به کابوسی زنده و واقعی تبدیل کرد.
او که اینک با دخترش در یک اردوگاه زندگی میکند بخشی از داستان زندگی خود را برای نویسنده گزارش تعریف میکند. نواره به خاطر ترس از انتقام داعش از عکاس درخواست کرد که تنها از زاویه پشت عکس های او را ثبت کند.
وقتی مردم به عراق فکر میکنند تصورشان کشوری است که در باتلاق جنگ و خونریزی فرو رفتهاست. اما برای من عراق جایی بود شگفتانگیز که در آن بزرگ شدم. موصل به شهر ام الربیعین یعنی شهر دو بهار (بهاران) معروف بود، دارای بزرگترین چشمههای طبیعی و سرسبز و پوشیده از زیباترین درختان و گیاهان بود. بهترین دانشگاه کشور در این شهر قرار داشت. خانواده من خانهای زیبا با باغی پر از بوتههای رز مشرف به رودخانه در قسمت غربی شهر داشتند.
قبل از اینکه داعش موصل شهر و محل زندگیام را سه پیش اشغال کند، تنها نگرانیام قبول شدن در امتحانات نهایی بود. سال آخر دبیرستان بودم و خود را به آب و آتش میزدم تا در یکی از رشتههای پزشکی در دانشگاه موصل پذیرفته شوم. با بهترین دوستانم نور، فاطی و زهرا در باغ خانه ما درس میخواندیم. چهار نفری ساعتها در میان درختان باغ مرکبات مینشستیم و چای میخوردیم و به این فکر میکردیم که آینده چه سرنوشتی برای برای ما رقم میزند. حالا فکر کردن درباره آن چیزها دردآور است. مثل اینکه به دنیای دیگری وارد شده ایم و این یک زندگی دیگری است.
در تابستان سه سال پیش من و خانوادهام همیشه پای تلویزیون بودیم که گزارشهای خبری از جنگجویان داعش را نشان میداد که از سوریه وارد مرز میشدند و حملات خود به شمال غرب عراق را آغاز میکردند. تصور ما از داعش این بود که اینها گروهی ناشناخته هستند که به احتمال زیاد توسط نیروهای عراقی تارومار میشوند. ما به زندگیمان با اندکی ترس ادامه میدادیم، مانند زمانی بود که در شرف وقوع حادثهای به سر برده باشیم، اما محتاطانه امیدوار بودیم که هیچ اتفاقی نمیافتد.
در اواسط خرداد همان سال از بدترین چیزی که میترسیدیم به سرمان آمد و به واقعیت تبدیل شد. دوستی زنگ زد و با اطمینان گفت که داعش به مناطق نزدیک شهر رسیده است. دوستم گفت: «کتابهایت را کنار بگذار، نواره. داعش همین نزدیکیهاست.»
در عرض چند ساعت زهرا، فاطی، نور و خانوادههایشان وسایلشان را جمع کردند و برای یافتن جای امنی در شهرهای دیگر از موصل فرار کردند. من و دوستانم باورهای قلبی متفاوتی داشتیم و قبلا موردی از این حقیقت برای هیچ کدام از ما پیش نیامده بود، اما ناگهان زندگی ما سخت به چیزهایی که به آن مومن بودیم گره خورد: شیعه و یزیدی مذاهبی بودند که در مناطق تحت سلطه داعش محکوم و ممنوع بودند. اگر فاطی، نور و زهرا در شهر مانده بودند اسیر یا کشته می شدند. شنیده بودیم در مناطق دیگر هم همین کار را کرده بودند. بر اساس قوانین داعش سنی که مذهب من بود در مناطق تحت اشغال آنها آزاد بود و فعلا خطری مرا تهدید نمیکرد. اما این خوبیها و بدیهایی داشت.
به پدر و مادرم التماس کردم که شهر را ترک کنیم اما پدر بزرگ و مادربزرگم سنشان برای مسافرت خیلی بالا بود و پدرم اعتقاد راسخ داشت که ارتش داعش به حد کافی قوی و مجهز نیست که در مقابل نیروهای عراقی دوام بیاورد. او به من اطمینان داد که اگر در خانه بمانیم و کمتر آفتابی شویم جنگجویان داعش در عرض چند روز شکست میخورند و زندگی به حالت عادی بر می گردد. قبل از آنکه تشخیص دهیم این اتفاق نخواهد افتاد دیگر خیلی دیر شده بود. تمام مسیرها و جاده های بیرون موصل مسدود شده بود.
در طول 6 روز جنگجویان داعش بخشهای وسیعی از کشور را برای برپایی خلافت دولت اسلامی به اشغال خود درآوردند و نیروهای دولت عراق قادر به متوقف ساختن آنها نبودند. پرچمهای سیاه آنها در شهر بالا میرفت، با بالا رفتن پرچم ها دانستم که زندگی دیگر تمام شدهاست.
تحت حاکمیت رژیم جدید و افراطی داعش زنان زیر ذره بین به زندگی خود ادامه میدادند. تمام حرکات و سکنات ما رصد میشد. تعداد قوانینی که وضع و اجرا میشد آن قدر زیاد بود که احساس خفگی به من دست میداد. ما را مجبورکردند که خیمار (چادری که بدن و چشم ها را میپوشاند) بپوشیم و خودداری از پوشیدن آن نوعی چراغ سبز برای داعش و نشانه این بود که ما برای ازدواج آماده و در دسترس هستیم. درباره نحوه رفتار آنها با زنان ایزیدی در استان مجاور شنیده بودم که آنها را به اسیری به سوریه برده بودند. از اینکه این اتفاق برای من هم بیافتد بسیار واهمه داشتم. خوابم با کابوس ربوده شدن و تجاوز آشفته شده بود. این برای من از مرگ هم بدتر بود. تصمیم داشتم اگر چنین اتفاقی برایم افتاد خودم را بکشم.
در روزهای اول زهرا، فاطی و نور گاهی به من زنگ می زدند و درباره وضع خانه شان سوال میکردند میخواستند بدانند چه بلایی سر خانه و کاشانه شان آمدهاست. همیشه یک جواب داشتم که خانهشان دست نخورده باقیمانده و کسی به آنها دست نزدهاست. نمیتوانستم خودم را متقاعد کنم و حقیقت را به آنها بگویم که داعش بیشتر ساختمانهای خالی از سکنه را غارت و اشغال کردهاست.
تحصیل را رها کردم و در کلاس ها حاصر نشدم. به معلمان و مربیان گفته شد که یا باید تنها بر اساس برنامه داعش که مبتنی بر آموزه و شریعت افراطی آنها بود تدریس کنند یا بروند. بعضی دختران را میشناختم که به تحصیل ادامه میدادند اما میگفتند که محل تحصیلشان شبیه زندان زنان است. آنها مجبور میشدند که ایدئولوژی افراطی داعش را بخوانند و میگفتند که اعلامیهها و اطلاع رسانیهای خشن قسمتی از هر برنامه است. هنوز مصمم بودم که پزشکی بخوانم برای همین در خانه کتابهای درسیام را مطالعه میکردم. میدانستم اگر داعش بفهمد که اصول سختگیرانه آنها را رعایت نکردهام به دردسر میافتم اما نمیخواستم تسلیم شوم.
بعد از چند ماه زندگی تحت رژیم داعش، نور زنگ زد و خبر داد که اگر به طریقی بتوانم از موصل خارج شوم هنوز شانس اینکه بتوانم در امتحان ورودی دانشگاه شرکت کنم وجود دارد. در آن زمان داعش فقط برای مواقع اضطراری خانوادگی اجازه خروج از شهر میداد. با کمک پدرم داستانی سر هم کردیم و گفتیم که مادرم بیماری قلبی دارد و حتما باید یک متخصص او را ویزیت کند و در موصل نمیتوانیم متخصصی در این زمینه پیدا کنیم. بالاخره موفق شدم به جلسه امتحان بروم اما نمی توانستم تمرکز کنم.
پدر و مادرم ریسک یزرگی کرده بودند که همراه من آمده بودند و من مدام در این فکر بودم که اگر دستگیر شویم چه بلایی سرمان میآید. از امتحان قبول شدم اما نمرهام برای تحصیل در رشته پزشکی کافی نبود. رویاهای من دیگر آنجا تمام شد. زندگی تحت داعش بسیار سخت شده بود.
تا مهر آخرین چیزی که در ذهن داشتم آرزوها و نقشههایم برای آینده شغلیام بود. شکست و فروپاشی جامعه ما شروع شده بود. بیشتر مردم در عراق به نوعی برای دولت کار میکنند، معلمان، وکلا، مدیران یا دکترها از این گروه هستند. تحت حکومت داعش حقوق آنها قطع شده بود. بالاتر از اینها، غذا به تدریج کمیاب میشد چرا که مسیرهای آذوقه رسانی به شهر قطع شده بود. در بعضی مناطق بیشتر از آرد گندم چیزی نمیشد خرید.
خانوادهام به پس انداز خود متکی بودند که آن هم داشت ته میکشید. تعداد زیادی از مردم در موصل درمانده و مستاصل شده بودند و فکر میکردند که راهی به غیر از ملحق شدن به داعش وجود ندارد، فقط به این خاطر که پولی برای سیر کردن شکم خانوادههایشان بدست بیاورند. همسایههایی که در تمام طول عمر خود شناخته بودم به داعش ملحق میشدند و میترسیدیم که جاسوسی ما را بکنند. تا امروز سعی کردهام بفهمم که چرا این کار را کردند اما هنوز هم نمیتوانم آنها را ببخشم.
داعش استفاده از گوشی موبایل را قدغن کرد و غیرمنتظره در خانه های خصوصی مردم پیدایشان میشد و به تجسس میپرداختند. اگر کسی را می یافتند که موبایل دارد به شدت او را مجازات میکردند. صحبت با فاطی، زهرا و نور دیگر میسر نبود. احساس کردم که از همه جا دستم کوتاه شده و تک و تنها رها شدهام.
مرکز شهر غیرقابل تشخیص بود. نمایشگرهای بزرگ که «نقاط رسانه ای» نامیده میشد در مکانهای عمومی برپا شده بود و در تمام طول روز برنامههای تبلیغی پخش میکرد. در فیلمهای که از این نمایشگرها پخش میشد گفته میشد که داعش آمده که ما را از دست آخرین رژیم آزاد کند و اینکه هرکس در بمب گذاریهای انتحاری داعش علیه دشمن شرکت داشته باشد در آخرت پاداش بزرگی نزد خدا نصیبش میشود. اعدامها در ملاءعام انجام میشد و تک تک آنها در نمایشگرهای عظیم به نمایش در میآمد. ما را مجبور میکردند که آنها را تماشا کنیم. حتی کودکان هم باید آنها را میدیدند. سرانجام خانوادهام از رفتن به بیرون از خانه کاملا منصرف شدند.
تنها چیزی که مرا امیدوار نگه میداشت فکر کردن به آینده بود. تصور میکردم تمام اینها موقتی و زودگذر است و روزی ما خواهیم توانست به زندگی خوبی که زمانی داشتیم برگردیم.
آذر آن سال از طریق یکی از اعضای خانواده با همسرم آشنا شدم. مقدمات ازدواج ما فراهم شد، رسمی که در عراق خیلی معمول است. اما من خیلی خوشحال بودم. ازدواج کردن به منزله این بود که من از عروس داعش شدن در امان بودم، چیزی که برای زنان زیاد دیگری رخ داده بود.
روز عروسی ما لحظهای شاد در دریایی از یاس و ماتم محسوب میشد، اما به ما اجازه ندادند که عروسیمان را جشن بگیریم. موسیقی و رقص و آواز ممنوع شده بود. مجبور بودم برای مراسم خیمار بپوشم. وقتی به همراه همسرم برای امضای عقدنامه به محضر رفتیم، او حتی نمیتوانست مرا ببیند.
یازده ماه بعد دخترمان متولد شد. روزی که میتوانست شادترین روز زندگی من باشد با احساس گناه به خاطر آوردن او به دنیایی که بیارزش و وحشتناک به نظر میرسید توام بود. زنان و دخترانی که از بند داعش فرار میکردند قربانیان خشونت جنسی و ازدواج اجباری در سنین پایین بودند و از آنها به عنوان سپر انسانی استفاده می شد.
قبل از اینکه دخترم متولد شود با همسرم به شرق موصل، جایی که خانواده همسرم در آنجا ساکن بود نقل مکان کرده بودیم. از درگیری و جنگی که در پیش بود میترسیدم چرا که میدانستم تنها راه آزادسازی شهر از دست داعش آمدن نیروهای عراقی برای جنگ با آنها بر سر موصل بود.
و آن روز در 21 آذر سال گذشته، تنها چند روز پس از یک سالگی تولد دخترم فرا رسید. ما دو سال و شش ماه تحت حاکمیت داعش زندگی کرده بودیم. هفتههای اول اعلامیهها از آسمان بر سرمان فروریخت که به ما میگفت در خانههایمان بمانیم، به این ترتیب فهمیدیم که اتفاقاتی در راه است. راکتها از بالای سرمان رد میشدند و زمین به لرزه در میآمد. روز سوم جنگ خمپارهای به خانه همسایه اصابت کرد و دختر کوچک همسایه ما را کشت. فکر به این که آن میتوانست دختر من باشد دست از سرم بر نمیداشت. ما مجبور بودیم از شهر خارج شویم.
به محض این که وضعیت اندکی برای خارج شدن آرام شد از شهر فرار کردیم و به یکی از اردوگاههایی که چند ساعت از شهر دور بود رفتیم. در آنجا در چادرهایی اسکان یافتیم که برای مردمی که از موصل فرار کرده بودند برپا بود. اولین کاری که کردم تکه پاره کردن خیمار و چادری بود که بر سر داشتم. میخواستم لباسها و روسرهای رنگی را که داشتم بپوشم و دوباره خودم باشم. دیگر زنان دور و بر من هم همین کار را کردند. این اعتراض بی صدای ما بود.
زندگی در اردوگاه سخت است. ما همراه با هزاران نفر دیگر مثل خودمان که جایی برای رفتن ندارند در یک مکان زندگی میکنیم. به خاطر جنگ با داعش بیش از 3 میلیون عراقی خانه و کاشانه خود را ترک کردهاند. من به همراه شوهرم و فامیلهای او زیر یک چادر زندگی میکنیم. چادری که هم آشپزخانه است، هم اتاق خواب و همه چیز ما. برای شست و شو آب را روی یک چراغ نفتی گرم میکنیم و سطل را به نوبت پر میکنیم.
برای سیر کردن شکم خود به نان، برنج و لوبیایی که از برنامه جهانی غذا داده میشود متکی هستیم. همچنین سایر آذوقه و مایحتاج ضروری زندگیمان توسط سازمان های غیردولتی تامین میشود. ما شکرگزار هستیم از اینکه سرپناهی داریم اما در مقایسه با زندگی که داشتیم این به مانند یک زندگی نصفه و ناقص است.
با همه اینها من تسلیم نخواهم شد. در حال حاضر به بچههایی که در اردوگاه زندگی میکنند دستور زبان و ریاضیات درس میدهم. آنچه که من متوجه شدهام این است که آنها به علت حاکمیت داعش تقریبا سه سال از تحصیلاتشان عقب ماندهاند. سعی میکنم زندگیام را از نو بسازم و امیدوارم کمک کنم که آنها هم زندگیشان را دوباره بسازند.
کسی به میل و انتخاب خود خانه و کاشانهاش را ترک نمیکند. هر روز دچار غم و اندوه میشوم که این تنها شکل زندگی است که قادر هستم برای فرزندم فراهم کنم اما وقتی مجبوری زنده بمانی، چاره ای نیست جز اینکه دست به تصمیم بزنی. ما به خاطر ترس از حملات هوایی و بمب ها نمیتوانستیم به زندگی روزانه خود ادامه دهیم و حتی با وجودی که نیروهای نظامی عراق شهر موصل را بازپس گرفتند چیزی برای بازگشت ما باقی نمانده بود. شهر ما به خرابهای تبدیل شدهاست. این را برای هیچ کس آرزو نمیکنم که بر سرش بیاید.
رویای من هنوز پزشک شدن است. تحصیلات و دانش من قویترین اسلحهای است که من در دست دارم مخصوصا وقتی که شما یک زن هستید. زیر سلطه داعش من شاهد بودم که زنان تحصیل کرده جزو کسانی بودند که توانستند قوی و شجاع بمانند. داعش میتوانست جسم آنها را به بند بکشد اما هرگز قادر نبود که ذهن و فکر آنها را کنترل و محصور کند.
لازم است که برگردم و مجددا در امتحان فینال شرکت کنم تا اینکه بتوانم همانطور که برنامه ریزی کرده بودم پزشکی بخوانم. الان که در اینجا زندگی میکنم این آرزو دور و دست نیافتنی به نظر میرسد اما ایمان دارم روزی امکانش فراهم خواهد شد. اگر برای من میسر نشد امیدوارم برای دختر کوچکم باشد.
الکساندرا مورداک
۰