(عکس) ماجرای باورنکردنی کودکانی که در میان حیوانات رشد کردند ؛ پسری که در غار گرگها زیست و شبیه آنها شد
آنها حیواناتی را که در میانشان زندگی کردهاند، به عنوان خانواده خود قبول دارند. این کودکان نهتنها نمیتوانند صحبت کنند بلکه از نعمت خندیدن و گریه کردن نیز محرومند.
زندگی در میان حیوانات وحشی و خطرناک جنگل یا حتی بودن در میان آنها و زندگی کردن به شیوه حیوانات، حرف زدن به زبان آنها و... همه آن چیزهایی است که کودکان جنگل میآموزند. به نظر شما آیا زندگی در جنگل همانطور که در داستان پسر جنگل گفته شده بود، آسان و لذتبخش است؟
اگر فکر میکنید که زندگی و بزرگ شدن نزد حیوانات بدون اینکه به انسان آسیبی برسانند، تنها یک داستان است و نمیتواند حقیقت داشته باشد، حتما ماجرای این کودکان را که در دنیای وحش رشد کردهاند و با آداب و رسوم انسانی غریبهاند بخوانید.
آنها حیواناتی را که در میانشان زندگی کردهاند، به عنوان خانواده خود قبول دارند. این کودکان نهتنها نمیتوانند صحبت کنند بلکه از نعمت خندیدن و گریه کردن نیز محرومند. تحقیقات نشان داده است که در بیشتر موارد این کودکان عمر کوتاهی دارند که دلیل آن میتواند خوردن غذای ناسالم و نداشتن بهداشت باشد. همچنین آنها تمایلی به زندگی با انسانها ندارند و در اولین فرصت دوباره به جنگل فرار میکنند.
دختر جنگلی
روچام پنگینگ- دختری که تا به حال موضوع خبرهای بسیاری از خبرگزاریها بوده است- ۱۸ سال از عمر خود را در جنگلهای شمال شرق کامبوج در نزدیکی تایلند و در کنار حیوانات گذرانده است. تا قبل از گم شدن پنگینگ، آنها خانوادهای شاد و خوشبخت بودند که در دهکدهای نزدیک جنگل زندگی میکردند اما آنها هیچگاه فکر نمیکردند که زندگی در کنار جنگل میتواند زندگیشان را به شکلی عجیب دگرگون کند.
پیدا شدن دختر جنگل
در سیزدهم ژانویه ۲۰۰۷ اهالی روستای راتاناکری که در حدود ۳۵۰ کیلومتری شمال شرق پنوم پن- پایتخت کامبوج- قرار دارد، به پلیس منطقه گزارش دادند که انسانی عجیب و غریب در حالی که لباسهایی پاره به تن دارد، چند روزی است که از خانههایشان غذا میدزدد ولی قبل از اینکه پلیس بخواهد اقدامی انجام دهد، یکی از روستاییان که روچام غذای ناهارش را خورده بود، او را گرفته و تحویل پلیس داده.
به خاطر اینکه پنگینگ مدت زیادی از عمر خود را با حیوانات و به دور از مردم گذرانده بود، تکلم را فراموش کرده و دیگر قادر به صحبت کردن نبود. همین امر باعث شده بود تا پلیس در ارتباط برقرار کردن با او دچار مشکل شود و نتواند هویت او را تشخیص دهد.
چند روز گذشت و تحقیقات پلیس به جایی نرسید تا اینکه خبر در روستاهای اطراف منتشر شد. در این زمان بود که مردی ۴۵ ساله به نام سال لوئو که خود مأمور پلیس بود و در یکی از روستاهای اطراف سکونت داشت، مدعی شد که مشخصات این دختر با فرزند آنها که حدود ۱۸ سال پیش در جنگل مفقود شده است مطابقت دارد.
مأموران پلیس برای فهمیدن راز این دختر جنگلی از ادعای تنها کسانی که میگفتند او را میشناسند به سادگی نگذشتند و برای تحقیقات بیشتر از همسر سال لوئو به نام راچام سوی نیز خواستند تا به اداره پلیس بیاید و در صورت لزوم تست دیانای انجام دهد. اما به محض ورود راچام سوی همه از دیدن این همه شباهت بین این زن و دختر جنگل متحیر شدند و همین شباهت باعث شد تا از آنها تست گرفته نشود.
قبل از پیدا شدن خانواده دختر، پلیسها قصد داشتند او را در قفسی گذاشته و در تمام روستاهای اطراف بگردانند تا شاید کسی او را بشناسد. پدر پنگینگ میگوید: «خدا را شکر میکنم که قبل از انداختن دخترم به داخل قفس و ما از موضوع اطلاع پیدا کردیم و او را به خانه بازگرداندیم.»
بازگشت به آغوش خانواده
زمانی که دختر جنگلی نزد خانوادهاش باز میگشت، همه آنها با ناباوری از بازگشت او اشک شادی میریختند و نمیدانستند که این دختر دیگر مانند گذشته نیست و میتواند برایشان مشکلات بزرگی به وجود آورد. سالها دوری از انسانها و زندگی با حیوانات خلق و خوی این دختر را وحشی ساخته بود ولی خانواده او امیدوار بودند بتوانند دوباره صحبت کردن و زندگی به طریقه انسانها را به او بیاموزند و به همین دلیل از بردن روچام به بیمارستان برای تحقیقات جلوگیری کردند.
سال لوئو گم شدن دختر خود را اینگونه شرح داد: «یک روز همراه با روچام و خواهر کوچکش برای چراندن گاوها به جنگل رفته بودیم. او در آن زمان تنها هشت سال داشت و در کنار من مشغول دویدن و بازی کردن بود. یک لحظه از او غافل شدم و وقتی به خود آمدم، دیدم که دخترم آنجا نیست. من او را گم کرده بودم و تلاش برای یافتنش هم بینتیجه بود. به سرعت به روستا بازگشتم و عدهای را برای کمک همراه خود بردم اما گویا هر چه میگشتیم، کمتر مییافتیم. به گمان اینکه حتما او توسط حیوانات وحشی شکار شده و به لانه آنها برده شده است به خانه برگشتم.
در تمام این سالها من خودم را مسبب گم شدن و از دست دادن دخترمان میدانستم.» وقتی که خبرنگاران روزنامه گاردین برای گرفتن گزارش به روستای آنها آمدند، پنگینگ با دیدن آن همه خبرنگار و دوربینهایشان بسیار ترسیده بود و از آنها فرار میکرد. در ابتدا مادرش نمیگذاشت تا از او فیلم بگیرند، زیرا فکر میکرد که ممکن است با این کار او را عصبی کنند و پا به فرار بگذارد اما کمکم پنگینگ آرام شد و دیگر نمیترسید اما همچنان پشت خانوادهاش پنهان میشد.
خبرنگاران از یک روز زندگی او فیلم گرفتند. در موقع غذا پنگینگ نمیتوانست با قاشق غذا بخورد، حتی نمیتوانست آن را در دست بگیرد و به همین خاطر با دست غذا میخورد و بیشتر از اینکه بخواهد غذا را در دهانش بگذارد، روی خودش میریخت.
یک هفته بعد
تنها یک هفته بعد پنگینگ بسیاری از کارهای شخصی را یاد گرفته بود و خانوادهاش از این بابت بسیار خوشحال بودند. همچنین او سه کلمه پدر، مادر و دلدرد را نیز میتوانست بگوید. او به زبانی خاص صحبت میکرد و تنها چیزی که خیلی او را خوشحال میکرد و لبخند به لبش مینشاند، بازی با چند حیوان عروسکی و یک آینه بود.
پنگینگ وقتی تشنه یا گرسنه میشد، به دهانش اشاره میکرد اما هنوز به جای راه رفتن روی دو پا، ترجیح میداد خود را روی زمین بکشد یا روی چهاردست و پا راه برود. همچنین هنوز در هنگام عصبانیت فریاد میکشید. خانواده پنگینگ لحظهای او را از نظر دور نمیکردند تا دوباره به جنگل نگریزد اما تمام تلاشها بینتیجه بود.
بازگشت به جنگل
در فوریه سال ۲۰۰۸ خبری از بازگشت این دختر به جنگل منتشر شد که خانوادهاش نیز این خبر را تایید کردند اما تنها چند روز بعد دوباره پنگینگ به خانه بازگشت. در گزارش بعدی که گاردین در جولای ۲۰۰۸ از او به چاپ رساند، اینچنین آمده بود: «پنگینگ دیگر میتواند به تنهایی غذا بخورد و لباسهای خود را عوض کند. حرف زدن او نیز تا حدی بهتر شده و منظور او قابل فهم است.
او حتی توانسته خود را با دیگران وفق داده و با خواهرزاده و برادرزادههایش بازی کند اما تمام این موضوعات چیزی نیستند که اندیشه فرار را از سر پنگینگ دور کنند.» در بیست و پنجم می۲۰۱۰، پنگینگ به بهانه حمام کردن از خانه خارج شد و بازنگشت. در اوایل ماه ژوئن همسایهها او را در ۱۰۰ متری خانه در حالی که در گوشهای نشسته و گریه میکرد یافتند.
داستان او باورنکردنی بود، زیرا او از آن مکان جایی نرفته بود و چون راه خانه را گم کرده بود، مجبور شد ۱۱ روز را در آنجا سپری کند بلکه کسی رد شود و او را ببیند. اما تنها چند روز بعد او دوباره به جنگل گریخت و این بار دیگر کسی نتوانست او را پیدا کند.
اولین انسان جنگلی
اولین و مشهورترین انسانی که در جنگل پیدا شد، پیتر وحشی بود. او با چهرهای خاص و موهایی قهوهای با سنی در حدود ۱۲ سال در ۲۷ جولای ۱۷۲۴ در جنگل هلپنسون در هانوور پیدا شد. او قادر بود به راحتی و مانند میمونها از درختها بالا برود و از روی شاخهها بپرد. او با ناخنهایش پوسته درختان را میکند و شیرهای را که از آن خارج میشد میمکید.
پس از اینکه پیتر به دست شکارچیان گرفته شد، برای انجام تحقیقات بیشتر به مرکزی در انگلیس انتقال داده شد. در این مرکز به او زندگی به روش انسانها آموخته شد. پیتر ۶۷ سال در این مرکز زندگی کرد، دیگر تمام کارهایش را خودش انجام میداد اما هیچگاه نتوانست به خوبی صحبت کند و بهجز نام خود و شاه جورج هرگز کلمهای دیگر به زبان نیاورد اما قدرت شنوایی او فوقالعاده بود و مانند حیوانات بوی همه چیز را به خوبی متوجه میشد. هیچکس داستان زندگی او و این را که چگونه در جنگل زندگی میکرد نفهمید.
بزرگ شده با گرگها
یکی دیگر از داستانهای مربوط به انسانهای بزرگ شده با حیوانات، داستان دو دختر است که با گرگها زندگی میکردند. این دو دختر در حالی که کنار هم در لانه یک گرگ خوابیده بودند، پیدا شدند. البته برخی معتقدند که این دو خواهر نبودند و دو دختر از خانوادههای متفاوت بودند که توسط گرگها ربوده شدهاند. زمانی که آنها پیدا شدند آمالا ۱۸ ماهه بود و کامالا هشت سال داشت. در سال ۱۹۲۶ در بین مردم بنگال زمزمههای بسیاری از وجود شبح در جنگلهای میدناپور شنیده میشد.
در این زمان بود که کشیش جوزف آمریتو لال سینگ تصمیم گرفت برای خاتمه بخشیدن به این شایعات به جنگل برود. او در نزدیکی لانه گرگها مخفی شد. وقتی گرگها یکی یکی از لانه خارج شدند، سینگ با صحنهای باورنکردنی مواجه شد؛ دو موجود بسیار ترسناک که هم شبیه انسان بودند و هم نبودند در آنجا بودند.
سینگ میگوید: «دست و پایشان شبیه انسان بود ولی سرهایشان بیشتر به گرگها شباهت داشت و چشمهایشان بسیار مخوف بود. آنها روی چهار دست و پا راه میرفتند.» سینگ پس از اینکه از انسان بودن آنها اطمینان پیدا کرد، در فرصتی مناسب که در لانه به خواب رفته بودند و گرگها نیز در لانه نبودند، آنها را گرفته و با خود به شهر آورد.
سینگ نام آنها را آمالا و کامالا گذاشت و به آنها لباس و غذا داد اما دخترها دائم لباسهای خود را پاره میکردند و تمایلی به خوردن غذای پخته نداشتند و تنها گوشت خام میخوردند. مانند گرگها میخوابیدند و در هنگام طلوع و غروب خورشید زوزه میکشیدند. این دو آنقدر چهار دست و پا راه رفته بودند که دیگر مفاصلشان به همان صورت شکل گرفته بود و حتی قادر نبودند روی دو پای خود بایستند، چه برسد به اینکه به وسیله آنها راه بروند.
آمالا و کامالا از بودن با انسانها بیزار بودند و از آنها دوری میکردند. اگر کسی آنها را آزار میداد با گاز گرفتن از خودشان دفاع میکردند. سینگ میگوید: «حتی قدرت بینایی و شنوایی آنان نیز مانند گرگها قوی شده بود و کوچکترین صداها را از دور تشخیص میدادند.»
سینگ که فردی تحصیل کرده بود، با وجود فقر تمام تلاش خود را برای بهبود حال آنها و دور کردنشان از خلق و خوی گرگی به کار بست اما آمالا در ۲۱ سپتامبر ۱۹۲۱ از دنیا رفت. این برای کامالا ضربه بزرگی بود و انسانها را مقصر مردن خواهر خود میدانست. او برای مدتها غذا نخورد و دائم نالهوار زوزه میکشید اما پس از مدتی دوباره به حال عادی بازگشت ولی گویا زندگی کامالا هم دور از خانواده گرگیش دوامی نداشت و او نیز در ۱۴ نوامبر ۱۹۲۹ با وجود تلاش پزشکان برایمداوای وی، از دنیا رفت.
انسان شامپانزهای
بیلو- پسری اهل نیجریه که به تعبیر رسانهها پسر شامپانزهای است- در سال ۱۹۹۶ در جنگلهای فالگور در نیجریه توسط شکارچیان در حالی که در میان شامپانزهها بود و مانند آنها رفتار میکرد، پیدا شد و به همین دلیل پسر شامپانزهای لقب گرفت. زمانی که بیلو پیدا شد، درست مثل شامپانزهها راه میرفت و دستهایش را روی زمین میکشید.
به همین خاطر پوست دستانش از بین رفته بود. هیچکس نمیدانست که او در واقع چند سال دارد ولی کسانی که او را یافته بودند، میگویند: «زمانی که او را یافتیم، در حدود دو سال داشت.» معلوم نبود که او چه مدت را با شامپانزهها به سر برده بود ولی محققان با بررسی رفتارهای او این مدت را چیزی در حدود شش ماه دانستند.
اینکه چگونه بیلو به جنگل رفته بود یا چه کسی او را بیسرپناه در جنگل رها کرده بود، موضوعی بود که هرگز حل نشد اما به خاطر ناتوانیهای رفتاری بیلو، یکی از فرضیههایی که میتوانست به حقیقت بسیار نزدیک باشد، رها شدن او در جنگل توسط والدینش به خاطر عقبماندگی او بود. بیلو به شهر آورده شد و چون هیچ اطلاعی از خانوادهاش به دست نیامد، به مرکز نگهداری از کودکان بیسرپرست در کانو در آفریقای جنوبی سپرده شد.
اما در آنجا نیز بچهها را آزار میداد و وسایل آنها را اینسو و آنسو پرتاب میکرد، دائم بیقرار بود و به جای خوابیدن روی تختخوابش دائم روی آن جست و خیز میکرد. در سال ۲۰۰۲ و بعد از گذشت شش سال از زندگی در میان انسانها و بازی با کودکان عادی، بیلو بسیار آرامتر شده بود و بسیاری از کارهای خود را میتوانست انجام دهد اما او هرگز نتوانست صحبت کند یا بخندد.
در مدتی که بیلو در شهر نگهداری شد، هرگز خوب نخوابید و از دیدن چهره خود در آینه نیز وحشت داشت. بسیاری از محققان معتقد بودند که دوری از مکانی که بیلو در آن رشد کرده است، ممکن است صدمه شدیدی به او وارد کند اما با آرامتر شدن روز به روز بیلو همه فکر میکردند که او دارد با زندگی انسانها خو میگیرد تا اینکه بالاخره در سال ۲۰۰۵، بیلو به دلایل نامعلومیکه هرگز گفته نشد از دنیا رفت.
زندگی با میمونها
جان سبونیا که البته به نام پسر میمونی نیز شناخته میشود، یکی دیگر از کودکانی است که در جنگل بزرگ شد. او با میمونها زندگی میکرد. جان در سال ۱۹۸۰ به دنیا آمد. زمانی که او فقط سه سال داشت شاهد یکی از تلخترین خاطرات زندگیش بود که هیچگاه از ذهنش پاک نمیشود. پدر و مادرش طبق معمول با هم مشاجره داشتند و جان در گوشهای ایستاده و آنها را نگاه میکرد و به جز گریه کردن کاری از دستش برنمیآمد. اما این بار با دفعات قبل فرق میکرد؛ او شاهد قتل مادرش به دست پدرش بود.
جان که بسیار ترسیده بود، بیهدف به سمت جنگل آگاندان که به خاطر داشتن تعداد زیادی میمون سبز آفریقایی معروف است فرار کرد و هیچگاه بازنگشت. در سال ۱۹۹۱ وقتی میلی- که یکی از زنان قبیلهای ساکن در آن حوالی بود- در جنگل پرسه میزد، او را که در شکاف یک درخت پنهان شده بود پیدا کرد. میلی جان را با خود به دهکده آورد. جان نیز در برابر آمدن هیچ مقاومتی از خود نشان نداد. خانواده میلی، سرپرستی جان را بهعهده گرفتند و حتی با چوب و سنگ از او در برابر دیگران دفاع میکردند.
وقتی خانواده میلی قصد تمیز کردن او را داشتند، با تعجب فراوان دیدند که بدن او با موهایی به نامهایپر تریکاسیس که معمولا روی بدن حیوانات میروید، پوشیده شده است. همینطور روی تمام بدنش جای زخم و خراش بود. زانوهایش هم به دلیل راه رفتن روی چهار دست و پا زخمی شده و پینه بسته بودند. او برای معالجه و نگهداری به پل و مولی واسوا که مدیریت یک موسسه خیریه را برعهده داشتند، سپرده شد.
در آن زمان هنوز هویت جان مشخص نبود و چون او نمیتوانست صحبت کند چیزی در مورد سرگذشتش نمیتوانست بگوید. خانم و آقای واسوا عکس او را به رسانهها دادند و در کل شهر پخش کردند. پدرش که به اتهام قتل درجه دو هنوز در زندان به سر میبرد، تصویر پسرش را در خبرها دید و پلیس را از ماجرا آگاه کرد. در مرکزی که جان نگهداری میشد، همهجور امکانات رفاهی برای کودکان وجود داشت. همچنین پزشکانی که در آنجا حضور داشتند، به وضع سلامت بچهها رسیدگی میکردند.
بعد از معاینات و انجام یکسری آزمایشها مشخص شد که در بدن جان کرمهایی به وجود آمده است که اگر از بین نرود، باعث مرگ او میشوند. تمام این بیماریها به خاطر تغذیه نادرست بود و همین امر باعث شد تا پزشکان اطمینان پیدا کنند که او در جنگل همراه میمونها زندگی میکرده است و از غذای آنها میخورده. جان که تا آن روز تنها بلد بود از خود صداهای عجیب درآورد و در هنگام ناراحتی فریاد میکشید، کمکم صحبت کردن، خندیدن و گریه کردن را میآموخت و یاد میگرفت چطور با دیگران ارتباط برقرار کند.
محققان یادگیری او در زمانی کوتاه را به خاطر آن دانستند که او قبل از زندگی در جنگل میتوانسته صحبت کند. طبق اخباری که از او در سال ۲۰۰۲ منتشر شد، او نهتنها میتوانسته حرف بزند بلکه در گروه کر کودکان بیسرپرست به نام مروارید آفریقا آواز میخوانده و برای جمع کردن کمکهای مردمی به شهرهای مختلف نیز با آن گروه سفر کرده است. شبکه خبری بیبیسی نیز مستندی از زندگی این پسر به نام گواه زنده ساخت که این فیلم در سیزدهم اکتبر ۱۹۹۹ نمایش داده شد.
پسر گرگی
دینا سانیچار نام پسری هندی بود که به خاطر شباهتش به گرگها به او لقب پسر گرگی داده بودند. داستان این پسر یکی از قدیمیترین داستانهایی است که در مورد انسانهای بزرگ شده با حیوانات شنیده شده و در همان زمان در سراسر دنیا غوغایی بهپا کرد. وقتی دینا در سال ۱۸۶۷ در میان جنگلهای بولندایر توسط شکارچیان گرفته شد، تقریبا پنج، شش سال داشت.
شکارچیان شاهد بودند که گروهی از گرگها وارد یک غار شدند؛ در حالی که موجودی عجیبالخلقه که هم شبیه انسان و هم شبیه به گرگ بود و مانند گرگها روی چهار دست و پا راه میرفت، همراهشان وارد غار شد.
آنها برای دور کردن گرگها از غار، آتش روشن کرده و با ترساندنشان، گرگها را فراری دادند اما تا دینا خواست فرار کند او را گرفتند. وقتی او را به بولند شایر آوردند، بسیار عصبی بود و دائم میخواست از دست انسانها فرار کند.
حتی چند بار کسانی را که نگهش داشته بودند به شدت گاز گرفت. اهالی دهکده مجبور به زندانی کردن او در یک اتاق کوچک شدند. دینا فقط گوشت خام میخورد، نمیتوانست در بشقاب غذا بخورد و اگر در ظرف به او غذا میدادند روی زمین برمیگرداند و از روی زمین میخورد. طاقت پوشیدن لباس نداشت و هرچه تنش میکردند، با چنگ و دندان پاره میکرد و درمیآورد. بعد از مدتی بالاخره یاد گرفت لباس بپوشد و غذای پخته شده بخورد اما هیچگاه نتوانست حرف بزند.
منبع: همشهری آنلاین