احساسیترین فیلمهای تاریخ سینما
«احساس»؛ این آن چیزی است که باعث میشود ما از طریق تماشای یک قصهی عاشقانه یا رمانتیک – یا ملودرام یا هر نوع دیگر – منقلب شویم و به گریه بیفتیم... عشق بهطورکلی نقشی اساسی دربرانگیختن احساسات تماشاگر دارد، حتی یک عشق ناممکن!
خیلی وقت میگذرد از آخرین باری که کریمر علیه کریمر را دیدهام. یادم هست که یک ملودرام اشکانگیز بود از نوع خاص هالیوودیاش منتها یک مقداری سنگینورنگینتر.
ملودرامها معمولاً از طبقهی فیلمهاییاند که طی زمان رنگ میبازند و کهنه میشوند و گاهی اصلاً نمیتوان دوباره دیدشان؛ نه مثل ملودرامهای داگلاس سیرک که هنوز هروقت ببینی تازه و قوی و تأثیرگذارند (تقلید زندگی و بربادنوشته خصوصاً).
آنچه ملودرام آمریکایی سیرک را برجسته نگه داشته بهرهگیری از «سبک» (style) و «محتوا» (content) است جهت درک ساختمان و ترکیب فیلمهایش و درحقیقت متصل به وضعیت ژانرهای مختلف تاریخ سینمای آمریکاست.
زیر سطح ملودرامهایش (بیشتر تقلید زندگی یا هرآنچه خداوند اجازه دهد) نوک حمله به اخلاقیات خردهبورژوازی آمریکاست ضمن آنکه «سبک» او - از یک قصهی شاید نهچندان مهم – از طریق رنگ، کمپوزیسیون، حرکات دوربین و موسیقی – جوامع دوروبر خود را به نقد میکشد.
این در حالی است که موقعیت فیلم و روابط بسیار سهلوساده نشان داده میشود. در مورد کریمر علیه کریمر نمیدانم فیلمساز با ملودرامش تا چه حد در ترسیم جامعه و آدمهایش موفق بوده اما میدانم، همانطور که گفتم، فیلمی اشکانگیز بوده است.
چند تا فیلم هست که اشک مرا درآورده است. یکی همین کریمر است و بهخصوص صحنهای که بچه بعد از مدتی دوری از پدر بار دیگر نزد او بازمیگشت. چمپ (قهرمان) هم یکی از همین نوع فیلمهاست، در صحنهی مردن پدر که پسربچه بالای سرش زاری میکرد.
یا تقلید زندگی که در صحنهی پایانی، با مرگ مستخدمهی سیاه و مراسم باشکوه ختم او، حسابی اشک آدم را درمیآورد.
قصهی کریمر تا آنجا که ذهنم کار میکند دعوای زنوشوهری بود و بچهای در وسط، و مادر او را از طریق قانونی میخواست ولی بچه زندگی با پدر را بیشتر ترجیح میداد. فضا و شخصیتپردازیهایی ملموس و باورپذیر داشت و به گمانم عشق لطیف زیربنایی آن... درواقع وقتی قصهای با آدمهایش با عشق به ما نگاه داشته باشند آنوقت همهچیز به دل مینشیند.
خیلی از لحظههایش از یادم رفته است و دیگر فرصتی نشده تا مجدداً ببینم آیا همچنان اثر گذشتهاش را دارد. میماند یک نکته و آن هم کارگردانی و فیلمنامهی فیلم است با رابرت بنتون که آنموقعها بهخاطر مشارکت در نگارش فیلمنامهی بانی و کلاید بهش علاقه پیدا کرده بودیم و دیگر هیچگاه فیلمنامهای مثل آن فیلم ننوشت.
«احساس»؛ این آن چیزی است که باعث میشود ما از طریق تماشای یک قصهی عاشقانه یا رمانتیک – یا ملودرام یا هر نوع دیگر – منقلب شویم و به گریه بیفتیم... عشق بهطورکلی نقشی اساسی دربرانگیختن احساسات تماشاگر دارد، حتی یک عشق ناممکن (مانند یک غول آهنی یا هیولای زشت که بهخاطر گناهان ما میمیرد) و همه را تحت تأثیر قرار میدهد.
این انگیزهی حسی را یک شخصیت کارتونی هم میتواند بهوجود آورد (حتماً مادر بامبی یادتان مانده) و البته درد و رنج دروغی مسئلهی دیگری است و نباید آن را با واقعیت مخلوط کرد. بههررو، گفتهاند «خنده داروی هر درد است» ولی هیچ دارویی مثل گریه نمیتواند به انسان آرامش ببخشد.
بامبی
این فیلم نقاشی ۱۹۴۲ والت دیزنی با بچهآهویی تازهبهدنیاآمده در حقیقت دایرهای از زندگی را پیش چشم میگذارد. تقریباً مقدار اندکی احساس که شیر شاه در خود داشت از بامبی گرفته بود.
بااینحال به کمتر فیلمی میتوان برخورد که واجد چنین زیبایی تصویری و مهمتر، عمق احساسات باشد. صحنهی اشکانگیز فیلم آنجاست که انسان وارد جنگل میشود و بامبی میفهمد که دیگر هرگز مادرش را نخواهد دید... اگر از دیدگاه یک بچه به این صحنه بنگرید، فیلم تا ابد در ذهنتان باقی خواهد ماند.
زندگی شگفتانگیزی است
کلاسیک همیشگی ایام کریسمس ساختهی فرانک کاپرا به سال ۱۹۴۶، از آن نوع آثار احساسی است که گویی هرگز کهنه نمیشود، با قصهی جرج بیلی (جیمز استوارت) – بهمانند هرکس که نام نیک خویش را در خطر میبیند – که میخواهد خود و خانوادهاش را نجات دهد و درواقع برای تحقق رؤیاهایش همهچیز را فدا سازد.
اما فرشتهی رؤیاها کلارنس به او نشان میدهد که بدون او همشهریها و زندگی آنان چگونه خواهند بود و هنگامی که بیلی شادمانه به خانه برمیگردد، خانواده و همهی رفقا را دوستدار خویش میبیند و آنگاه اشک خوشحالی سرازیر میشود... صحنهی اشکانگیز جایی است که تمامی اهل شهر پول روی هم میگذارند تا بدهی بانک بیلی را بپردازند و قهرمان جنگ – برادر هری – با احساسی شدید میگوید: «بهخاطر برادر بزرگم جرج، ثروتمندترین مرد شهر».
ماجرای فراموشنشدنی
بر بالای عمارت «امپایر استیت» و آن انتظار غریب و طولانی عاشقانه و آن ماجرای فراموشنشدنی، این فیلم ۱۹۵۷ ساختهی لیو مککری را یکی از احساسبرانگیزترین آثار رمانتیک تاریخ سینما معرفی میکند؛ میعادگاه عشاق، نیکی (کری گرانت) و تری (دبورا کار)، که دیوانهوار به یکدیگر عشق میورزند.
وقتی زن میخواهد به محل وعدهی دیدار با معشوق بیاید با ماشینی تصادف میکند و مرد ساعتها بیآنکه بداند در آنجا به انتظار میماند به تصور آنکه زن دیگر او را نمیخواهد. اما تری که فلج شده و دیگر نمیتواند راه برود، موضوع را از نیکی پنهان نگه میدارد... صحنهی اشکانگیز فیلم زمانی است که نیکی با عشق خود روبهرو میشود و زن که روی کاناپه دراز کشیده همچنان از گفتن واقعیت خودداری میورزد و موقعی که مرد میخواهد برای همیشه او را ترک کند سرانجام به واقعیت پی میبرد.
تقلید زندگی
آخرین فیلم و وداع داگلاس سیرک با سینما، این ملودرام شورانگیز ۱۹۵۸ را بهصورت اثرگذارترین رمانتیک آمریکایی درآورده است؛ نسخهی تازهای از همین داستان به سال ۱۹۳۴ ساختهی جان استال – که در آن کلودت کلبرت و وارن ویلیامز بازی میکردند – ماجرای بازیگری بازنشسته (لانا ترنر) است و عشقی میان او و دخترش (ساندرا دی) با مردی جوان (جان گاوین) و همینطور مستخدمهای سیاه (جوانیتا مور) که دختر دورگهاش (سوزان کونر) در جامعهی سفیدها با مشکل درگیر است. صحنهی اشکانگیز جایی است که آن دختر تلاش دارد تا در دنیای سفیدها زندگی کند و پس از ترک مادر، بههنگام تشییع جنازهاش برمیگردد.
داستان وست ساید
رومئو و ژولیت بهوسیلهی جروم رابینز و رابرت وایز با آواز و موسیقی به خیابانهای منهتن کشیده میشوند و این افسانهی عاشقانه – که در سال ۱۹۶۱ ده جایزهی اسکار گرفت از جمله بهترین فیلم – با نقش ماریا (ناتالی وود) و عشق او نسبت به جوانی از دارودستهی مخالف به اسم تونی (ریچارد بیمر) بر دلها نشست... لحظهی اشکانگیز در پایان فیلم است وقتی ماریا کنار تونی زانو میزند و آواز یک جایی را میخواند و میگوید: «دستم را بگیر، من تو را به آنجا خواهم برد».
رومئو و ژولیت
وقتی فرانکو زفیرلی به سال ۱۹۶۸ نقش دو دلدادهی بزرگترین قصهی عشقی جهان را به دو بازیگر ناشناس سپرد، همه گفتند کارگردان عقلش را از دست داده است. اما چنین نبود و لیونارد وایتینگ و الیویا هاسی بهترین رومئو و ژولیت تراژدی رمانتیک شکسپیر را به تصویر نشاندند با حسی از گرمای وجود دو نوجوان و معصومیت آنها... لحظهی اشکانگیز در فیلم زمانی است که رومئو با پذیرش آنکه محبوبهی او مرده، سم را مینوشد و اندکی بعد هنگامی که ژولیت بیدار میشود تنها راه پیوستن به او خودکشی است. این صحنه قلب را تسخیر میکند.
قصهی عشق
این ملودرام عاشقانه نوشتهی اریک سیگال، قصهی دو دلداده است – یک پسر پولدار از دانشگاه هاروارد (رایان اونیل) و یک دختر از طبقهی متوسط (الی مکگرا) – که برخلاف همهی تضادهای اجتماعی و خانوادگی با یکدیگر پیوند بستهاند ولی سرطان این عشق را از هم میگسلد. روح فیلم (یا در حقیقت جوهر داستان) نزدیکهای پایان نمودار میشود، جایی که اونیل درحالی که عشق او در آغوشش با زندگی وداع میگوید، به پدر سرسخت خویش میگوید: «معنای عشق این است که هرگز نگویی متأسفی».
این فیلم متعلق به سال ۱۹۷۰ ساختهی آرتور هیلر، همیشه تأثیر خود را حفظ کرده است. صحنهی اشکانگیز آنجاست که وقتی دخترک از بیماری لاعلاج خویش باخبر میشود، به شوهرش میگوید: «من فقط تو رو میخوام... و زمان میخوام، چیزایی که تو نمیتونی بهم بدی».
چمپ / قهرمان
بازسازی فرانکو زفیرلی در سال ۱۹۷۹ از این کلاسیک تلخ احساسی کینگ ویدور (به سال ۱۹۳۱) دربارهی یک بوکسور سابق (جان ویت) است در رابطه با پسرش (ریکی شرودر) و عاطفه و عشقی عمیق بین آن دو که به مصیبت ختم میشود... صحنهی اشکانگیز فیلم جایی است که پسربچه بر بالای جسد پدر با بغض و گریه فریاد میزند: «چمپ! بلند شو! باید بریم خونه، چمپ!»
سینما پارادیزو
این اثر نوستالژیک جوزپه تورناتوره به سال ۱۹۸۹ از آن قصههای معمول عشقی نیست. قصهی یک فیلمساز به نام سالواتوره (ژاک پرن) است که درمییابد رفیق فراموششدهاش درگذشته است (ماجرا درواقع با فلاشبک بازگو میشود) و میبینیم که سالواتوره درسهای زندگی و عشق را از یک آپاراتچی همچون پدر، آلفردو (فیلیپ نوآره) میآموزد، آنچه روح را جلا میبخشد... صحنهی اشکانگیز فیلم آنجاست که سالواتوره از تشییع جنازه برمیگردد و حلقه فیلمی را که آلفردو برایش باقی گذاشته تماشا میکند و فیلمها پیامی از غمی تلخوشیرین را به همراه میآورد و خاطرهی بچگی را از طریق «سینما» زنده میسازد.
ای. تی، موجود ماورای زمینی
موجود فضایی این اثر علمی- خیالی ۱۹۸۲ استیون اسپیلبرگ مانند همهی آن مخلوقات دیگری است که در فیلمهای سابق دیده شده، با همان ریخت زشت، هوش غیرقابل تصور، و البته نیروهای معجزهآسا، اما در او یک حس خاص وجود دارد - حسی شبیه به انسانها - چنین عنصری انسانی سبب گشته که فیلم آنقدر از خود تأثیر باقی گذارد و وقتی اسپیلبرگ میخواهد ای. تی را بکشد، آه از نهاد همه بلند میشود... لحظهی اشکانگیز در فیلم آنجاست که ای. تی به هنگام بازگشت و ترک زمین، انگشت بر پیشانی پسربچهی قهرمان داستان میگذارد به اشارهی آنکه همیشه در ذهن او جای دارد.
تایتانیک
شاید که آسان باشد این فیلم عظیم جیمز کامرون به سال ۱۹۹۷ و از پرفروشترین فیلمهای تاریخ سینما را در مایههای فرمول بربادرفته بهحساب آوریم لیکن به آن خاطر که تایتانیک قصهی عشقی ابدی را به تصویر میکشد، همیشه ماندگار است و از میان غرق یک کشتی عظیم و نزدیک به سه ساعت ماجرا و خیانت و فریب، سرانجام به یک عشق پاک میرسد... لحظهی اشکانگیز در فیلم آنجاست که جک (لئوناردو دیکاپریو) همچنان که اندکاندک یخ میزند و به مرگ نزدیک میشود، عشق خود را به رز (کیت وینسلت) ابراز میکند و دخترک دستش را رها میسازد و او به درون آبهای دریای تیره و ترسناک فرو میرود.
منبع: همشهری