تصاویر| هرآنچه باید قبل از تماشای فصل پایانی Stranger Things بدانید
در طول نزدیک به ده سال، Stranger Things بر پایه یک پیشفرض دوگانه کار کرده است: آنچه دیدنی است و آنچه در زیر سطح عمل میکند. آنچه دیدنی بود، یک شهر کوچک، هاوکینز، با روالهای عادی، مدرسه، پلیس شهری و اختلافات داخلی آن بود. آنچه نادیدنی بود، چیزی بود که آزمایشگاه دولتی بیدار کرده بود و چیزی که هیچکس نتوانست نامی برای آن بگذارد تا زمانی که دیگر دیر شده بود.
در طول نزدیک به ده سال، Stranger Things بر پایه یک پیشفرض دوگانه کار کرده است: آنچه دیدنی است و آنچه در زیر سطح عمل میکند. آنچه دیدنی بود، یک شهر کوچک، هاوکینز، با روالهای عادی، مدرسه، پلیس شهری و اختلافات داخلی آن بود. آنچه نادیدنی بود، چیزی بود که آزمایشگاه دولتی بیدار کرده بود و چیزی که هیچکس نتوانست نامی برای آن بگذارد تا زمانی که دیگر دیر شده بود.
پیش از پایان نهایی که به سه بخش تقسیم شده است: ۲۷ نوامبر، ۲۵ دسامبر و ۱ ژانویه ۲۰۲۶ در حالی که هاوکینز به یک زخم باز بین دو واقعیت تبدیل شده، خوب است به عقب برگردیم و بفهمیم هر فصل چه به جا گذاشت، کدام افشاگریها سرنوشتساز بودند و کدام قطعات هنوز مرتب نشده باقی ماندهاند.
فصل پنجم «Stranger Things» با وعدههای صریح سازندگانش میآید: بازگشت به ریشهها، بستن دایره، نشان دادن این که همهچیز از اولین شبی که ویل بایرز بیاثر ناپدید شد، به هم متصل بود.
چگونه همهچیز آغاز شد: خاستگاه Stranger Things

در آغاز Stranger Things، ویل بایرز (نوح اشنپ) در مسیر خانه به جنگل ناپدید میشود، گویی که شب او را بلعیده است. اما این سریال هرگز به روایت یک آدمربایی محدود نبود. از فصل اول اشاره کرد که هاوکینز بر روی یک شکاف خاموش ساخته شده بود: آزمایشی که مرز بین دو جهان را فرسایش میداد و مجموعهای از نیروها که شروع به نفوذ از طریق این شکاف کردند. آنچه بعدها «Upside Down» (طرف دیگر) نامیده شد، فقط یک بعد موازی نبود.
یک نسخه در حال پوسیدگی از هاوکینز بود، در زمان منجمد شده، با منطقی بیگانه و زیستی عجیب نگهداری میشد. فضایی متوقف شده در نوامبر ۱۹۸۳، گویی واقعیت در یک نگاتیو پوسیده ثبت شده بود. و این فضا از طریق نشتهایی شروع به تراوش کرد که در ابتدا تصادفی به نظر میرسیدند: یک صدا در جنگل، یک موجود بیچهره، دریچهای که نباید وجود میداشت.
در این شکاف، اِلون (میلی بابی براون) ظاهر میشود، دختری که در آزمایشگاههای مخفی هاوکینز توسط دکتر برنر (متیو مادین) بزرگ شده، کسی که قبل از اینکه یک شخص باشد، به یک سلاح تبدیل شده بود، مجبور به استفاده از قدرتهایی که هرگز آنها را برنگزیده بود.
هاوکینز: کاراکتری با دو وجه متضاد

شهر هاوکینز، در ایندیانا، تنها یک صحنه نیست؛ یک شخصیت زنده و دوپاره در داستان است. از یک سو، نماینده آرمانشهر آمریکایی کوچک است، مکانی که در آن ناهارخوریها مرکز اجتماع هستند و دوچرخهها وسایل نقلیه آزادی به شمار میروند. از سوی دیگر، این شهر بر روی گسلهایی از راز و فساد بنا شده است.
آزمایشگاه ملی هاوکینز، که در حاشیه شهر قرار دارد، نماد نفوذ دولت و علم بیقیدوشرط به این بهشت ظاهری است. یک کارشناس عاشق هاوکینز اغلب بر روی تضاد بین ظاهر و باطن در این جهان تأکید میکند. در «چیزهای عجیب»، این تضاد به صورت فیزیکی در معماری شهر تجلی مییابد. ترکهای عظیمی که در پایان فصل چهارم شهر را میشکافند، تنها شکاف در آسفالت نیستند؛ آنها استعارهای از شکاف در رویای آمریکایی هستند.
این تصاویر، ما را به یاد فیلمهای فاجعهای میاندازند که در آن نظم روزمره توسط نیروهای غیرقابل کنترل ویران میشود. سقوط خاکستر از آسمان، صحنهای است که مستقیم از یک نقاشی آخرالزمانی اقتباس شده و به بیننده یادآوری میکند که تهدید دیگر «آن سوی در» نیست، بلکه اینجاست و هوایی را که نفس میکشیم آلوده کرده است.
دنیای وارونه: جهان موازی به مثابه ضمیر ناخودآگاه

ایده «جهان وارونه» (The Upside Down) یکی از خلاقانهترین مفاهیم در داستانگویی مدرن تلویزیونی است. این جهان موازی، تنها یک کپی مخوف از جهان ما نیست. بهترین داستانهای علمی-تخیلی از تمهای استعاری استفاده میکنند. جهان وارونه را میتوان به عنوان ضمیر ناخودآگاه جمعی هاوکینز تفسیر کرد، جهانی که تمام اسرار سرکوب شده، ترسهای پنهان و اشتباهات تاریخی این شهر در آن انباشته شده است.
این که جهان وارونه در نوامبر ۱۹۸۳، درست در لحظه اولی که اِلون وکنا را به آن جا تبعید کرد، «منجمد» شد، حاکی از عمق روانشناختی این مفهوم است. گویی این جهان، یک نگاتیو معیوب از واقعیت است که در زمان یک تراژدی متوقف شده است. موجودات آن (دموگورگون، دموداگ، و خود وکنا) تنها هیولا نیستند؛ بلکه تجسم عینی ضربه روحی و پیامدهای شومی هستند که از یک عمل نادرست سرچشمه گرفتهاند.
جهان وارونه هرگز تنها عرصهای برای هیولاها نبوده است؛ آن یک قلمرو زنده، شکلپذیر و تحت سلطه یک هوشیاری واحد است که در واقع تجسمی از زخمهای روانی، یک بوم بیگانه و خاطرهای ایستاده در زمان است. این بعد موازی نه با پیچیدگی ذاتی، بلکه به تدریج و به صورت یک شایعه معرفی شد: با بویی فلزی، هوایی چسبنده و نوری که از هیچ منبع شناختهشدهای نمیآمد.
شخصیتها پیش از آنکه حتی نامی برایش پیدا کنند، ذات آن را درک کردند؛ آنجا جایی بود که چیزی به طور عمیقی اشتباه بود. این جهان، یک جنگل، غار یا سیاره دیگر نبود، بلکه تصویری خالی و فاسدشده از هاوکینز بود، گویی خاطره این شهر در لحظهای دقیق—شب ششم نوامبر ۱۹۸۳—منجمد و سپس رها شده تا بپوسد. این ویژگی اولین قاعده بنیادین را بنا نهاد: جهان وارونه تنها در سطح آشناست و در پس این نمای به ظاهر شناختهشده، ژرفای ناشناخته قرار دارد.

ساختار این جهان به گونهای است که تکامل نمییابد و فاقد گذر زمان است. نظریهای قوی وجود دارد که شکل کنونی آن، در واقع کپیِ دقیق هاوکینز در همان لحظهای است که اِلِون نخستین درگاه را گشود، گویی تمام اطلاعات مادی شهر در یک قاب سهبعدی ایستا فیکس شده است. این امر پرسش مرکزی را به وجود میآورد: آیا جهان وارونه هاوکینز را تقلید کرد، یا هاوکینز توسط این بعد موازی جذب، تکثیر و بازنویسی شد؟ پاسخی قطعی هنوز در کار نیست.
زیستشناسی این قلمرو منحصربهفرد و تحت سلطه یک بوم یکپارچه است. آنچه سطوح را میپوشاند ریشهها، غشاها و رشتهها در نقش یک شبکه عصبی گسترده عمل میکند که موجوداتی مانند دموگورگنها و خفاشهای جهنمی را به صورت یک «ذهن کندویی» هماهنگ میسازد. اما نکته کلیدی این است که این زیستشناسی خودمختار نیست، بلکه واکنشی است و در نهایت، هوشیاری مسلط است که به آن هدف میبخشد.
این هوشیاری مسلط، کسی نیست جز هنری کریل، که نقش یک مترجم یا واسطه بین دو جهان را بازی میکند. هنگامی که اِلِون او را در سال ۱۹۷۹ به این بعد پرتاب کرد، با فضایی بیشکل، مملو از توفانهای سرخ و ذرات زنده شناور روبرو شد. هنری در این محیط نه تنها زنده ماند، بلکه آن را خواند، تفسیر کرد و مطابق اراده خود شکل داد. او بود که از ماده اولیه و فاقد قصد این جهان، یک سلاح ساخت.
دگرگونی او به وکنا تأیید کرد که این بعد به هوشیاری مسلط پاسخ میدهد، نه به غرایز کور. بنابراین، جهان وارونه یک جهان ذاتاً خصمانه نیست، بلکه جهانی است فوقالعاده شکلپذیر که تحت تأثیر ذهنی قدرتمند، بر اساس درد و جاهطلبیهایش بازآرایی میشود. درگاههایی که این دو جهان را به هم پیوند میدهند، بیشتر به زخمهایی بر پیکر واقعیت شبیه هستند تا دروازه. این درگاهها از ریزترکهای حسی گرفته تا گشایشهای فاجعهبار امکان تبادل ماده و آلودگی متقابل را فراهم میکنند. پایان فصل چهارم نشان میدهد که دیگر مرزی بین دو جهان وجود ندارد و هاوکینز به فضایی دورگه و ناپایدار تبدیل شده است.

در میان این هرج و مرج، نقش ویل بایرز به عنوان یک «آنتن انسانی» حیاتی است. حساسیت منحصربهفرد او که بیشتر یک زخم روحی تجسمیافته است تا یک ابرقدرت به او امکان میدهد حضور وکنا و نوسانات جهان وارونه را حس کند. این ارتباط تصادفی نبوده و احتمالاً نقش ساختاری او در پایان نهایی داستان تعیینکننده خواهد بود. در مقابل، اِلِون به عنوان کسی که ناخواسته اولین ترک را ایجاد کرد، حالا بار مسئولیت ترمیم آن را بر دوش میکشد.
تمایز اصلی او با هنری در قدرت نیست، بلکه در نیت است: هنری میخواهد سلطه یابد، اما اِلِون میخواهد ببندد. در نهایت، سه تفسیر اصلی درباره ماهیت حقیقی جهان وارونه وجود دارد: یا یک بعد از پیش موجود است، یا یک فرافکنی تجسمیافته از ذهن اِلِون، یا قلمرویی است که توسط قدرتمندترین ذهن حاضر در آن شکل میگیرد. محتملترین توضیح، ترکیبی از اینهاست: یک بعد اولیه و بیشکل که تنها هنگامی به یک چشمانداز مشخص تبدیل میشود که یک هوشیاری قدرتمند در این مورد هنری کریل با آن تماس برقرار کند.
فصل پایانی موظف است به پرسشهای بنیادین پاسخ دهد: دلیل قالبگیری جهان وارونه به شکل هاوکینز در سال ۱۹۸۳ چیست؟ نقش واقعی ویل چیست؟ و آیا جداسازی دو جهان بدون نابودی یکی ممکن است؟ در تحلیل نهایی، جهان وارونه یک استعاره قدرتمند است؛ آن بازتاب بیمار جامعهای است که در ظاهر عادی به نظر میرسد اما از درون دچار شکاف است. این جهان موازی، انتخاب افراد قدرتمند را به تصویر میکشد: هنری درد خود را به سلطهجویی تبدیل میکند، در حالی که اِلِون میکوشد آن را به التیام بدل کند. پایان داستان قرار است مشخص کند کدام یک از این دو رویکرد پیروز میدان خواهد بود.
یک تراژدی یونانی در قالب علمی-تخیلی

افشای هویت وکنا در فصل چهارم، سریال را از یک ماجراجویی ساده به یک تراژدی عمیقاً انسانی ارتقا داد. هنری کریل، که بعدها به ۰۰۱ و سپس وکنا تبدیل شد، یک شرور معمولی نیست. او یک پسر بچه با استعداد است که توسط سیستم (نمادش در دکتر برنر) مورد سوءاستفاده قرار گرفته و تحریف شده است.
داستان او، داستان یک شکست خورده است، کسی که از قربانی به قاتل تبدیل میشود. این جا است که نبرد بین او و اِلون ابعادی شکسپیری به خود میگیرد. آنها دو روی یک سکه هستند: هر دو محصول یک آزمایش، هر دو دارای قدرتهای فراطبیعی، اما با انتخابهای اخلاقی متضاد. اِلون که در ابتدا به عنوان یک «سلاح» پرورش یافت، عشق و انسانیت را در آغوش جویس، هوپر و دوستانش یافت. هنری، در انزوا و تحت تأثیر بدخیمی دکتر برنر، تنها نفرت را آموخت. نبرد نهایی آنها، نبردی برای تعیین سرنوشت هاوکینز نیست؛ بلکه نبردی است بر سر این که آیا روح انسانی میتواند بر بدترین شرایط غلبه کند یا خیر.
ویل بایرز: قهرمانی که قربانی ماند

در میان تمام شخصیتها، سرنوشت ویل بایرز شاید غمانگیزترین و از نظر سینمایی جالبترین باشد. ویل، که توسط نوح اشنپ با ظرافتی خارقالعاده بازی شده است، اولین قربانی جهان وارونه بود. اما برخلاف کلیشههای رایج، او هرگز به طور کامل نجات نیافت.
او از آن جهان بازگشت، اما بخشی از آن جهان در درون او ماند. در مورد ویل، فیلمبرداری اغلب او را در حالی نشان میدهد که از دیگران جدا است، یا در حال خیره شدن به فاصلهای دور است گویی چیزی را میبیند که دیگران نمیتوانند ببینند. لرزش پشت گردن او تنها یک عنصر داستانی نیست؛ بلکه نمایش فیزیکی یک زخم روانی عمیق است.
او یک «حسگر» برای شر است، زیرا خودش یک بار توسط شر بلعیده شده است. در فصل پایانی، او باید از نقش یک قربانی منفعل خارج شده و به کاتالیزوری برای نبرد نهایی تبدیل شود. سرنوشت او مستقیماً با این سؤال گره خورده است که آیا میتوان از چنگال فشار روحی رهایی یافت، یا این که برای همیشه توسط آن تعریف میشویم.
به طور کلی فصل پنجم از طریق ویل به ریشهها بازمیگردد. قسمت اول در نوامبر ۱۹۸۳ در جنگل وارونه آغاز میشود. ویل در “قلعه بایرز” پناه میگیرد، در حالی که از سرما و ترس میلرزد. او در تاریکی به صداهای ترق تروق گوش میدهد. نوا اشنپ که با تکنولوژی جوان شده است، روی صفحه ظاهر میشود. سازندگان عمداً ما را به پسر دوازده ساله فصل اول بازمیگردانند و این نسخه را به عنوان نسخه اصلی تثبیت میکنند. دموگورگن او را از مخفیگاهش میرباید، در جنگل تعقیبش میکند و مستقیماً به لانه وکنا میکشد، که با نورهای قرمز بیرون پنجره همراه است. در اینجا، ویل و شخصیت شرور اصلی برای اولین بار با یکدیگر روبرو میشوند.
شخصیت منفی صرفاً بدن پسر را تسخیر نمیکند. شاخکهایی به درون او نفوذ میکنند و باعث درد شدیدی میشوند. صدایی پرطمطراق «کارهای بزرگی» را نوید میدهد که ظاهراً آنها با هم به انجام خواهند رساند. وکنا، بایرز را به عنوان یک مجرا، دروازهای به دنیای ما میبیند. این لحظه زمینه را برای اتفاقات عجیب آینده فراهم میکند: درد در پشت سرش، حس حضور و کابوسهایی که ویل را به مدت چهار فصل آزار میدهند. راس دافر در مصاحبهای قسمت «جاسوس» فصل دوم را به یاد میآورد، جایی که مایند فلیر از ویل به عنوان یک فرستنده زنده استفاده میکرد. اکنون این ارتباط کاملاً آشکار شده است.
اِلون: جستجوی هویت در میان آشوب

سفر اِلون، ستون فقرات عاطفی سریال است. میلی بابی براون در نقش او، عملکردی خارقالعاده دارد و طیفی از احساسات از سردرگمی یک کودک وحشی گرفته تا غم یک زن جوان را به تصویر میکشد. اِلون نماد جستجوی نهایی برای هویت است. او بدون نام، بدون خانواده و بدون گذشته به دنیای ما آمد.
تمام هویت او در ابتدا حول محور سلاح بودن میچرخید. اما انسانیت او در مواجهه با محبت افرادی مانند مایک، هوپر و جویس متبلور شد. از دست دادن و بازپسگیری قدرتهایش، استعارهای از مبارزه او برای تعریف خودش، فراتر از آنچه که دیگران برایش برنامهریزی کردهاند، است. نبرد نهایی او با وکنا، یک دوئل فیزیکی خواهد بود، اما در سطحی عمیقتر، این نبرد بر سر این است که او چه کسی است: یک سلاح، یک ناجی، یا فقط یک دختر که شایسته زندگی آرام است؟
نوستالژی به مثابه یک نیروی دراماتیک

برادران دافر از نوستالژی دهه ۸۰ به عنوان یک عنصر دراماتیک فعال استفاده میکنند، نه یک ترفند ارزان. موسیقی، لباسها و فرهنگ عامه آن دوره، تنها برای ایجاد حس آشناپنداری نیستند. آنها تضادی تراژیک با وحشتی که شخصیتها تجربه میکنند ایجاد مینمایند.
شنیدن آهنگهای شاد در پسزمینه صحنهای که در آن یک هیولا به دنبال شکار است، به بیننده یادآوری میکند که بهشتِ از دست رفته، چقدر شکننده است. این استفاده از نوستالژی، یادآور نقد راجر ایبرت بر فیلم «ای.تی. موجود فرازمینی» است، جایی که او اشاره کرد که خانههای حاشیهنشین و دوچرخهها تنها صحنهپردازی نیستند، بلکه بخشی جداییناپذیر از حس معصومیت و خطر هستند.
انتظار از فصل پایانی

برادران دافر قول یک پایان «دایرهای» را دادهاند. این به چه معناست؟ از نظر سینمایی، این به معنای بازگشت به المانهای بصری و عاطفی فصل اول است: دوچرخهها، بیگانهیابی در زیرزمین، قدرت پیوند دوستی. از نظر روایی، این به معنای پاسخ به اولین و بزرگترین معماست: چرا ویل ناپدید شد؟ برای این که این پایان موفق باشد، باید چند اصل را رعایت کند:
یک اولویت شخصیت بر اکشن: صحنههای اکشن باید از سفر عاطفی شخصیتها سرچشمه بگیرند. دو پاسخ به سؤالات هستیشناختی: نه تنها باید وکنا شکست داده شود، بلکه باید ماهیت جهان وارونه و ارتباط آن با هاوکینز توضیح داده شود. سه قیمت و وزن واقعی: در یک داستان با این میزان خطر، باید قربانیهای واقعی وجود داشته باشد.
مرگ ادی منسون در فصل چهارم نشان داد که سریال از کشتن شخصیتهای محبوب هراس ندارد. این شجاعت باید در فصل پایانی نیز حفظ شود. چهار امید در میان تاریکی: بهترین داستانهای ترسناک، در نهایت درباره نور کوچکی در قلب تاریکی هستند. پایان باید به شخصیتها حتی به قیمت از دست دادن هاوکینز اجازه دهد تا با پیروزی بر دردهایشان، رشد کنند.
جمعبندی: میراث «چیزهای عجیب»
«چیزهای عجیب» تنها یک سریال موفق نبود؛ یک پدیده فرهنگی بود که نشان داد مخاطبان هنوز گرسنه داستانهایی با قلب و روح هستند، داستانهایی که در آن اکشن و هیجان با رشد شخصیت و عمق احساسی همراه است. این سریال، نسلها را با هم متحد کرد و نوستالژی والدین را با تخیل کودکان آشتی داد.
فصل پایانی، میراث این اثر را تعیین خواهد کرد. اگر بتواند به شیوهای رضایتبخش این دایره را ببندد با احترام به شخصیتهایی که ما به آنها عشق ورزیدهایم و پرداختن به مضامینی که باعث ماندگاری سریال شد آنگاه «چیزهای عجیب» در کنار آثاری مانند برکینگ بد یا فرار از زندان به عنوان یکی از شاهکارهای عصر طلایی تلویزیون ثبت خواهد شد.
این اثر به ما یادآوری میکند که بزرگترین هیولاها گاهی در تاریکی جنگل پنهان نیستند، بلکه در آزمایشگاههای تاریک طمع و در زخمهای درماننشده قلب انسان متولد میشوند. و در نهایت، تنها قدرتی که میتواند بر این تاریکی غلبه کند، نور فروتنانه عشق، دوستی و شجاعت است.
منبع: گیمفا