گلستان سعدی؛ درسی از استاد سخن: «هر کس مشکلات خودش را دارد»

گلستان سعدی؛ درسی از استاد سخن: «هر کس مشکلات خودش را دارد»

حتما شنیده‌اید که «هر که بامش بیش، برفش بیشتر». سعدی حکایتی کوتاه و بسیار زیبا در این باب دارد که خواندن آن خالی از لطف نخواهد بود.

کد خبر : ۲۴۱۹۹۰
بازدید : ۴۶

فرادید| سعدی گلستان را در اردیبهشت‌ماه سال 655 و 656 هجری سرود و دو تا از حکمت‌آموزترین و در عین حال شیرین‌ترین آثار ادبیات فارسی را به وجود آورد. شاید همین شیرینی و پندآموزی این دو اثر سعدی است که باعث شده است که استاد اصغر دادبه معتقد باشند که مدخل آشنایی با ادبیات فارسی باید بوستان و گلستان سعدی باشد.

به گزارش فرادید، گلستان، هشت باب دارد که هر باب آن موضوع خاصی دارد. سعدی آنچنان حکمت را با شیرین‌سخنی پیوند داده است که مخاطب از هر سطر  آن لذت خواهد برد. تا پیش از سعدی نثر مسجع فارسی، با وجود این که هرگز از شیرینی تهی نبود، اما سرشار از تکلف و زیاده‌روی بود. نمونه بارز چنین متنی را می‌توان مقامات حمیدی دانست که با وجود این که مورد پسند بسیاری از شعرا و ادیبان زمان خود و پس از خود واقع شد، اما به دلیل همین زیاده‌روی‌ها در نهایت به مقامی که گلستان در ادامه یافت، حتی نزدیک هم نشد.

باب دوم: در اخلاق درویشان 

تا به حال بسیار شنیده و دیده‌ایم که افرادی که از نگاه ما بسیار خوشبخت و سعادتمند هستند، از زندگی شکایت کنند و خلاف تصور ما را به ما نشان بدهند. درست در همین اوقات است که حکایت پیش رو از گلستان سعدی را بیشتر درک خواهیم کرد.

یکی را از ملوک مدّتِ عمر سپری شد، قائم‌مقامی نداشت، وصیّت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویضِ مملکت بدو کنند.

اتفاقاً اوّل کسی که در آمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رُقْعه دوخته.

ارکانِ دولت و اَعیانِ حضرت وصیّتِ ملِک به جای آوردند و تسلیمِ مَفاتیحِ قِلاع و خزاین بدو کردند و مدّتی مُلک راند تا بعضی امرایِ دولتْ گردن از طاعتِ او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به مُنازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن.

فی‌الجمله، سپاه و رعیّت به هم بر آمدند و برخی طرفِ بلاد از قَبْضِ تصرُّفِ او به در رفت.

درویش از این واقعه خسته‌خاطر همی‌بود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالتِ درویشی قَرین بود از سفری باز آمد و در چنان مرتبه دیدش.

گفت: منّت خدای را، عَزَّ وَ جَلَّ، که گُلت از خار بر آمد و خار از پای به در آمد و بختِ بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری، تا بدین پایه رسیدی؛ اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً.

شکوفه، گاه شکفته است و گاه خوشیده

درخت، وقت برهنه است و وقت پوشیده

گفت: ای یارِ عزیز! تَعزیتم کن که جای تهنیت نیست. آنگه که تو دیدی، غمِ نانی داشتم و امروز تشویشِ جهانی.

اگر دنیا نباشد، دردمندیم

وگر باشد، به مهرش پای‌بندیم

حجابی زین درون‌آشوب‌تر نیست

که رنجِ خاطر است، اَر هست و گر نیست

 

مَطَلب، گر توانگری خواهی

جز قناعت که دولتیست هَنی

گر غنی زر به دامن افشاند

تا نظر در ثوابِ او نکنی

کز بزرگان شنیده‌ام بسیار:

صبرِ درویش به که بَذلِ غنی

 

اگر بریان کند بهرام، گوری

نه چون پایِ ملخ باشد ز موری

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید