فتحعلیشاه شاه میگفت الیزابت شیردل اگر زنده بود، سر پاپ را از بدنش جدا میکرد
سر هارفورد جونز بریجز (۱۱۴۲-۱۲۲۵) دیپلمات و نویسنده اهل انگلستان بود. او نخستین وزیرمختار دولت بریتانیا در ایران بود. هارفورد جونز در جوانی به کمپانی هند شرقی پیوست و در جایگاه نمایندهٔ این شرکت میان سالهای ۱۱۶۱-۱۱۷۲ در بصره خدمت کرد. همچنین از ۱۱۷۶-۱۱۸۴ را در بغداد سپری کرد.
سپس برای شاه گفتم که قبل از اولین خروجم از انگلستان برای رفتن به هند افتخار حضور در یکی از شکارهای گوزن نر اخته را همراه پادشاه داشتهام که حدود چهار ساعت و نیم بدون وقفه ادامه داشت. شاه گفت: «خدای من باید شکار خوبی بوده باشد؛ اما پادشاه شما تمام این مدت را که سوار بر اسب نبوده بوده؟ من به شاه اطمینان دادم که اعلاحضرت بیش از همه کسانی که در شکار حاضر بودند کار و تلاش میکرد.
او که چیرگی بسیاری در زبانهای شرقی یافته بود با پشتیبانی رابرت داندس در سمت نمایندهٔ فوقالعادهٔ بریتانیا به ایران در دوره فتحعلیشاه فرستادهشد. وی در ۱۸۳۳ کتابی را به نام دودمان قاجار که ترجمهای از کتابی دستنویس ایرانی بود را به چاپرساند. در ۱۸۳۸ نیز جزوهای را دربارهٔ علایق انگلستان در ایران منتشر کرد.
اواخر اکتبر بود که شاه حرکتش از اوجان را آغاز کرد. هوا نه فقط خنک سرد هم شده بود و یکی دو بار باران شدید و سردی باریده بود اعلاحضرت به خاطر کاری که برایش پیش، آمد نتوانست در ساعتی که از قبل به من اعلام شده بود به راه بیفتد و در نتیجه من مجبور شدم حدود دو ساعت در کنار جاده منتظر بمانم.
رسم تشرف سوار بر اسب به حضور شاه رعایت میشود از این قرار است که شخص ملاقاتکننده باید سوار بر اسب در فاصله حدود نیم مایل در یک طرف مسیری که شاه طی میکند بایستد؛ اگر شخص بسیار مهمی باشد در طرف راست و گرنه در طرف چپ من به عنوان وزیر مختار بریتانیا در، ایران در طرف راست جاده ایستادم.
هنگامی که اعلاحضرت از دور پدیدار میشود، یک نفر چاووش چهار نعل میتازد و نزد آن شخص میآید تا به او فرمان تشرف به حضور شاه را ابلاغ کنند. آنگاه آن شخص همراه با چاووش، چهارنعل به راه میافتند و هنگامی که به حدود صدوپنجاه قدمی شاه میرسند، هر دویشان خود را از اسب به پایین میاندازند و در حالت سلام دادن یا تعظیم میمانند تا وقتی که یکی از صاحب منصبانی که پشت سر شاه ایستادهاند، فریاد بکشد که سوار بشو؛ آنگاه آن دو تا پنجاه قدمی شاه میآیند و دوباره این مراسم را تکرار میکنند که این بار اگر آن شخص آدم بسیار مهمی باشد، خود شاه به او میگوید «بیا» و آن وقت آن شخص آن قدر به اسب شاه نزدیک میشود که بتواند آنچه را اعلاحضرت میگوید بشنود و بتواند پاسخ او را بدهد و تا خاتمه ملاقات همین طور در کنار شاه قدم برمی دارد.
خیلی قبل از آن که شاه به نزدیکی محلی که من ایستاده بودم برسد، شخصی را مشاهده کردم که چهارنعل و با حداکثر سرعت به طرف من میآید که وقتی نزدیکتر شد او را شناختم که یکی از گرجیهای مورد علاقه شاه بود که پیغامهایی از این دست را فقط برای بزرگان و اشراف درجه اول میبرد. وقتی به من رسید، گفت: «شاه شما را خیلی سرفراز خواهد کرد. هر دویمان انگار مسابقه میدهیم با سرعت به راه افتادیم.
حدود صدوپنجاه قدمی شاه توقف کردیم و من میخواستم مانند، همراهم از اسب پیاده شوم اما او گفت شاه دستور داده نگذارد من پیاده شوم. تقریباً در همان لحظه صدای خود شاه را شنیدم که دستور میداد جلوتر بروم.
وقتی به پنجاه قدمی اعلاحضرت رسیدیم دوباره میخواستم از اسب پیاده شوم که شاه با صدای بلند گفت: ضروری نیست بیا. حال از بخت بد ماتئو - مهتر انگلیسی من - فکر کرده بود باعث اعتبار من و او خواهد بود که مرا سوار بر بهترین و با روحیهترین اسبی که داشتیم بکند و من از همان ابتدای کار در مهار کردن آن اسب مشکل داشتم.
وقتی نزدیک شاه، رسیدم او با لبخندی گفت: «هان ایلچی چه چیزی تو را به این حوالی کشانده؟» من جواب دادم: انجام وظیفهام نسبت به اعلاحضرت. اکنون گوشهایمان یالااقل گوشهای من پر بود از سروصدایی که دسته موزیک شاه ایجاد میکردند و در این موقع به اوج خود رسیده بود.
این سروصدای کرکننده و هیجان ناشی از نزدیکی به سایر اسبها و خصوصاً سریع قدم برداشتن، شاه همه دست به دست هم داد و برای مدت کوتاهی اسب مرا تقریباً دیوانه کرد که شاه با مشاهده این وضع گفت: ایلچی میباید برای سواری در میان جمعیتی انبوه، اسب آرامتری انتخاب میکردی اما انگار شما اروپاییها اسبهایی را دوست دارید که پرجست و خیز باشند و برقصند بیا، میگویم اسب آرامتری برایت بیاورند و میخواست دستور این کار را بدهد که من گفتم: خواهش میکنم اعلاحضرت من مثل آن ملاییام که هیچ کتاب دیگری غیر از کتاب خودش را نمیتوانست بخواند شاه از ته دل قهقهه خنده گفت: «منظورتان را میفهمم شما نمیتوانید بر زینهای ما سواری کنید همان طور که ما بر زینهای شما نمیتوانیم من این را قبلاً امتحان کردهام. »
تا مدتی به زحمت زیاد توانستم اسبم را اداره کنم و حتی گاه به سختی میتوانستم خودم را روی زین نگه دارم و شنیدم که غلامها یا محافظان شاه که حدود بیست سی قدم عقبتر از ما میآمدند از ته دل به وضعیت ناجور من میخندیدند تصمیم گرفته بودم.
اگر این وضعیت ادامه پیدا کند برای آرام کردن هیجان اسبم او را یکی دو مایل چهارنعل بدوانم و آنگاه به سر جای خودم برگردم اما او کم کم آرامتر شد و مجبورم نکرد تا در مقابل شاه و ایرانیان چنان نمایشی بدهم.
پس از گفتگو درباره مسائل مختلف، شروع کرد به پرسیدن سؤالات دقیق و گاه خندهداری در باره خاندان سلطنتی انگلستان او احترام و علاقه زیادی برای اعلاحضرت فقید جورج سوم قائل بود و او را پدر شاهان میخواند و میل داشت بداند که ایشان روزهایشان را چگونه میگذراند چون قبلاً گفته بودم که اعلاحضرت هر روز به دیوانخانه نمیرفت من جواب دادم که به گمانم هنگامی که پادشاه جوانتر بود مرتباً هفتهای دو بار به شکار گوزن نر اخته میرفت و هنگامی که برایش توضیح دادم که گوزنهای نر را به همین منظور پرورش و تعلیم میدادند و آنها را در واگنهایی با خود میبردند و هر وقت لازم بود رهایشان میکردند شاه خندید و گفت آری آری میفهمم جریان از چه قرار است شما اروپاییها سعی میکنید هیچ چیز را به بخت و اقبال واگذار نکنید و فکر میکنم پادشاهتان هرگز ناامید نمیشود.
سپس برای شاه گفتم که قبل از اولین خروجم از انگلستان برای رفتن به هند افتخار حضور در یکی از شکارهای گوزن نر اخته را همراه پادشاه داشتهام که حدود چهار ساعت و نیم بدون وقفه ادامه داشت. شاه گفت: «خدای من باید شکار خوبی بوده باشد؛ اما پادشاه شما تمام این مدت را که سوار بر اسب نبوده بوده؟ من به شاه اطمینان دادم که اعلاحضرت بیش از همه کسانی که در شکار حاضر بودند کار و تلاش میکرد.
شاه گفت: «به خدا اعلاحضرت حتماً مرد کاملی بوده چون هم خردمند بود و هم شجاع و هم خوش سوار خیلی دلم میخواست با برادرم جورج به شکار میرفتم. » سپس شاه سؤالات زیادی در باره اعلاحضرت فقید جورج چهارم مطرح کرد که میگفت چیزهای زیادی در مدح او شنیده است. من برای او گفتم که شاهزاده ولز (یعنی ولیعهد)انگلستان تحصیل کردهترین و درستکارترین فرد در قلمرو پدرش محسوب میشد.
پرسید: اگر دختر او بیش از پدرش عمر میتواند ملکه شما شود، مگر نه؟ من جواب دادم مطمئناً همین طور است. گفت: بله، ما هم زمانی یک شاه خانم داشتیم اما او نتوانست خاطره خوبی از خود باقی بگذارد.
من جواب دادم: «ما سه ملکه در انگلستان داشتهایم که دوران حکومت دو نفر از آنها - آن و الیزابت - تقریباً درخشانترین دورانهای کشور ما بوده است. شاه گفت: بله، بله، الیزابت شیردل؛ همه چیز را در باره او میدانم؛ اگر زنده میماند سر پاپ را از بدنش جدا میکرد.
منبع: انتخاب