ماجرای دختر زیبایی که بر سر توده زباله روی دو پا می‌نشست و...

ماجرای دختر زیبایی که بر سر توده زباله روی دو پا می‌نشست و...

امروز ۲۷ دسامبر سالمرگ «جان اشتاین بک» برنده نوبل ادبیات و یکی از شهیرترین نویسندگان قرن بیستم میلادی است. او از مهم‌ترین نمایندگان مکتب ادبی ناتورالیسم است.

کد خبر : ۱۲۴۳۳۸
بازدید : ۴۲۲

طبیعت گرایی یا ناتورالیسم جنبش ادبی است که اواخر قرن ۱۹ میلادی تحت تاثیر عقاید چارلز داروین به وجود آمد. ناتورالیسم به دور از ایده‌آلیسم، احساسات‌گرایی و نمادگرایی بر جزئیات زندگی رومزه تکیه می‌کند. این مکتب ادبی، رفتار و سرنوشت آدمیزاد را تحت‌اثر جبر تحمیل شده از سوی وراثت و محیط به رسمیت می‌شناسد.

همزاد پنداری با دهقانان

ماجرای دختر زیبایی که بر سر توده زباله روی دو پا می‌نشست و...
جان اشتاین بک و دوستش لیندون جانسون (اول از راست) رئیس‌جمهوری آمریکا

اشتاین بک در ۱۹۰۲ در کالیفرنیا به دنیا آمد. پدرش خزانه‌دار و مادرش معلم بود. جان که در دانشگاه، ادبیات انگلیسی می‌خواند بی آن که دانشنامه‌ای دریافت کند دانشگاه را رها کرد. او به نیویورک رفت و خبرنگاری کرد. بعد از دو سال به کالیفرنیا برگشت و برای امرار معاش شغل‌های زیادی از جمله متصدی‌گری داروخانه، میوه‌چینی باغات، کارگری ساده و غیره را تجربه کرد. همین تجربیات باعث آشنایی هر چه بیشتر او با مشکلات زندگی کارگران و کشاورزان شد.

او سپس نگهبان یک خانه شد و همین فرصت زیادی را برای مطالعه و نوشتن برایش فراهم کرد. در آن مقطع دنیا به سرعت به سمت مدرنیسم حرکت می‌کرد و آلات کشاورزی به تدریج جایگزین بیل و گاوآهن دهقانان شده بود. همین‌ها سبب همزاد پنداری جان با کشاورزان بیکار شده‌ای شد که برای به دست آوردن لقمه ای نان در سراسر آمریکا آواره شده بودند.

همین نگاه باعث نگارش دو اثر برجسته توسط او به نام های موش‌ها و آدم‌ها و خوشه‌های خشم شد. خوشه‌های خشم جایزه پولیتزر را در سال ۱۹۳۹ نصیب او ساخت. ۲۳ سال بعد او جایزه نوبل ادبیات را نیز از آن خود کرد.

با این وجود دیدگاه های چپ جان در اواخر عمر به شدت دگرگون شد. گفته شده است که دوستی او با رییس جمهور وقت آمریکا لیندون جانسون سبب این تحول شد. طوری که او در جنگ ویتنام از مواضع آمریکا علیه حکومت کمونیستی ویتنام دفاع کرد. اشتاین بک حتی خود برای تهیه گزارش به ویتنام رفت و به گفته خود از عملیات قهرمانانه سربازان آمریکایی گزارش تهیه کرد. اشتاین بک در سال ۱۹۶۸ درگذشت.

زندگی بدوی درون لانه‌ها

متن زیر یکی از گزارش‌های جان از وضعیت شهر استالینگراد شوروی است. این گزارش از کتاب تجربه‌های ماندگار در گزارش‌نویسی علی اکبر قاضی زاده روایت می‌شود:

ما در آن سوی خیابان و در هتل تازه تعمیر شده جهانگردی اقامت داشتیم. به ما دو اتاق بزرگ داده بودند. پنجره‌های ما به سمت هکتارها ویرانی باز می‌شد و دیوارها و آجرهای شکسته و کاغذ دیواری های برآمده. از میان ویرانی‌ها و شکستگی‌ها و به هم ریختگی‌ها، گیاهان هرزه تیره رنگ روییده بود.

تمام مدتی که در استالینگراد بودیم هر روز بیشتر و بیشتر از حجم وسیع ویرانی در این شهر غافلگیر می‌شدیم. هیج جا هموار نبود. در میان ویرانی‌ها، بعضی لانه‌ها و غارهایی در فضاهای به وجود آمده ساخته بودند. حالا تقریبا همه آنها ویران شده اند، غیر از تعداد اندکی که بیرون شهر تازه ساخته‌اند. بنابراین جمعیت شهر ناچار باید به سرپناهی بیابند.

آنها در سوراخ ها و حفره‌هایی که روزی بخشی از یک مجتمع یا خانه بودند زندگی می‌کردند. گاهی از پنجره اتاق بیرون را تماشا می‌کردم. از پس یک توده بزرگ آوار، ناگهان دختری ظاهر می‌شد که اول صبح به سر کار می‌رفت. دختر موها را با دست و هنگام رفتن شانه می‌زد. پاکیزه می‌پوشید. لباس او تمیز بود. موقر و سنگین از میان خرابی‌ها و گیاهان خودرو می‌گذشت و به محل کار می‌رفت. چگونه در این وضعیت می‌توانست خود را مرتب نگه دارد؟ معلوم نبود. چگونه می‌شد در حفره ای زیر زمین زیست و همچنان تمیز و مرتب، مغرور و کدبانو ماند؟ باز معلوم نبود.

زن خانه‌داری از سوراخی دیگر خارج می‌شد و زنبیل به دست به سوی بازار می‌رفت. روسری سفیدی را بر سر می‌انداخت و زنبیل خرید را محکم در دست می‌گرفت. امروزه او افسانه‌ای و قهرمان به چشم می‌آید.

در این میان یک استثنای ترس‌آور هم بود. درست پشت هتل در محل روبروی پنجره اتاق ما، توده‌ای زباله وجود داشت. اینجا به طور معمول پوست هندوانه، استخوان، پوست سیب زمینی و چنین آشغال‌هایی را می‌ریختند. در چند متری این زباله‌دانی چاله‌ای بود که به ورودی لانه خرگوش شباهت داشت. هر روز صبح زود دخترکی از این سوراخ بیرون می‌خزید. قد بلند و پا برهنه بود و دست‌هایی باریک و استخوانی داشت و موهای او فردار و بافته بود و به نظر می‌آمد چرک، سال ها بر بدن او نشسته است.

به همین سبب پوست او قهوه ای رنگ به نظر می‌رسید. وقتی به سمت آفتاب صورتش را بلند می‌کرد می‌شد چهره زیباترین دختر سیاره را تماشا کرد. چشمانی هوشیار مثل چشم روباه داشت. صورت سختی کشیده او حالت کودکی را از دست داده بود. گویی در گرماگرم کشتار و خرابی شهر، جایی فراموش شده بود تا این دختر در آن به حال خود گذاشته شود.

بر سر توده زباله روی دو پا می‌نشست و پوست هندوانه را به نیش می‌کشید و استخوان هایی را به دندان می‌زد که دیگران از بشقاب خود کنار گذاشته بودند.

به طور معمول حدود دو ساعت می‌ماند تا شکم خود را سیر کند. سپس در آفتاب میان علف‌های هرز می‌رفت و می‌نشست یا دراز می‌کشید و گاهی هم به خواب می‌رفت. صورت او را گویی با هنرمندی تراشیده بودند. اگر لازم بود به چالاکی آهو می‌توانست بدود. کمتر دیدم آدم‌های درون حفره‌ها با او هم کلام شوند.

اما یک روز دیدم زنی از حفره خود بیرون آمد و به دختر نیمی از یک نان را تعارف کرد. دختر به سرعت نان را قاپید و با دو دست به سینه خود فشرد. سپس نگاهی وحشی به زن انداخت و با بدگمانی او را پایید تا زن به درون گودال خود رفت. وقتی مطمئن شد همه صورت خود را به درون نان سیاه فرو کرد. بعد از مدتی همه جای نان را وارسید. سپس همان طور که به نان دندان می‌زد بال روسری از سر او فرو افتاد. دختر با حرکتی سریع و غریزی شال را روی سر و بدن خود انداخت. در این حالت بیشتر از یک دختر کومه نشین به زنی کامل تبدیل شد.

ما همیشه از یکدیگر می‌پرسیدیم مثل این دخترک چند نفر در استالینگراد زندگی می‌کنند؟ مردمی که در نیمه قرن بیستم چنین شیوه زندگی را بردبارانه تحمل می‌کنند. مردمی که نه بر فراز بلندی ها بلکه در سوراخ‌های درون تپه‌هایی که زمانی انسان ها در آن می‌زیستند باید به سر برند.

این مردم ناچار با وضع بدوی و با درد و رضایت زندگی می‌کنند و مجبورند خود را حفظ کنند. من صورت این دختر و وضع زندگی این مردم را طی سال‌ها در ذهن حفظ خواهم کرد.

منبع: ایرنا

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید