مارلون براندو؛ از درسهای بازیگری پدرخوانده سینما تا براندویی که نمیشناسید
نه فقط یک بازیگر، بلکه یکی از درخشندهترین ستارگان عالم هنر در قرن بیستم؛ مارلون براندو، مردی که آن قدر تصمیمها و رفتارهای منحصر به فرد در زندگی اش دیده شد که او را نتوان با هیچ کس جز خودش مقایسه کرد. او که بازیگری را در مکتب استانیسلاوسکی زیر نظر استلا آدلر آموخته بود، رئالیسم را به معنای واقعی کلمه بر پرده جادویی سینما خلق کرد.
آغاز براندو
براندو سوم آوریل سال ۱۹۲۹ در اوماها در ایالت نبراسکا به دنیا آمد. پدرش، سینیور مارلون، صاحب یک کارخانه تولیدکننده آفت کش و مواد شیمیایی بود و مادرش دوروئی جولیا نام داشت. نیاکان او آلمانی، هلندی، انگلیسی و ایرلندی بودند.
نسب پدری مهاجر او یوهان ویلهلم براندو نام داشت که در اوایل قرن هجدهم از آلمان به نیویورک رسیدند. مادرش، دوروتی، در زمان خودش آدم ساختارشکنی بود. او سیگار میکشید، شلوار میپوشید و رانندگی میکرد، او خودش بازیگر بود و حتی به هنری فوندا کمک کرد تا ستاره شود. با این حال او زنی الکلی بود و اغلب شوهرش او را از بارهای شیکاگو به خانه میآورد.
در سالهای بعد براندو که به ستارهای بی بدیل در سینمای آمریکا بدل شده بود، در فیلمهای متعددی بازی کرد، اما توفیق فیلمهای اولیه اش را نیافت. با این حال سال ۱۹۷۲ نقطه عطفی در زندگی مارلون براندو شد. در این سال فرانسیس فورد کاپولا ، کارگردانی امریکایی - ایتالیایی، فیلم « پدرخوانده » را براساس رمان پرفروشی به همین نام، نوشته ماریو پوزو ، برای کمپانی پارامونت ساخت.
کاپولا فهرستی از بازیگرانی که به اعتقاد او توانایی بازی در نقش دون ویتو کورلئونه را داشتند، تهیه کرد، اما رابرت ایوانز، مدیر تولید پارامونت، به کاپولا گفت که پوزو هنگام نوشتن رمان تصویر مارلون براندو را در نقش دون کورلئونه در ذهن داشت.
داستان براندو و پارامونت البته پیچیده شد. روسای پارامونت به شدت با بازی براندو در این نقش مخالف بودند. چرا؟ چون پارامونت با سرمایه گذاری در فیلم «سربازان تک چشم» که براندو کارگردانی اش را هم خودش بر عهده داشت، ضرر مالی سنگینی را متحمل شد. در نتیجه استنلی جفی، رئیس کمپانی پارامونت ، به کاپولا گفت: «تا زمانی که من رئیس این استودیو هستم، براندو در هیچ فیلمی بازی نخواهد کرد و به تو هم اجازه نمیدهم درباره اش با من بحث کنی.»
دست آخر هم سه شرط برای بازی براندو در « پدرخوانده » گذاشتند. اول این که دستمزد پایینی بگیرد، دوم این که مسئولیت هرگونه ضرر و زیان مالی ناشی از رفتارهای ناهنجارش از جمله تاخیر در زمان فیلمبرداری را برعهده بگیرد و سوم این که با گریم مورد نظر تست دهد. کاپولا براندو را راضی کرد تا با آن گریم به یاد ماندنی تست دهد.
او قراردادی عجیب هم با پارامونت امضا کرد. قرارداد او شامل دستمزد پایین پنجاه هزار دلاری بود با این شرط که تا سقف ده میلیون دلار، یک درصد از فروش فیلم به او تعلق بگیرد و اگر فیلم از شصت میلیون دلار بیشتر فروش کرد، پنج درصد از هر یک میلیون دلار به او برسد.
البته که براندو این بخش از سهم خود را به مبلغ صد هزار دلار به پارامونت فروخت، چون به پول نیاز داشت. مدیر تولید پارامونت بعدها مدعی شد آن صد هزار دلار برای براندو یازده میلیون دلار میارزید.
«پدرخوانده» نه تنها در گیشه موفق شد و فروش بالغ بر دویست میلیون دلار را به ارمغان آورد، بلکه باعث شد مارلون براندو برای دومین بار برنده جایزه اسکار شود.
در سال ۱۹۷۲ براندو در فیلم بحث انگیز « آخرین تانگو در پاریس » ساخته برناردو برتولوچی نیز بازی کرد. این فیلم به دلیل محتوای ساختارشکنانه اش به یکی از فیلمهای ماندگار سینما تبدیل شد.
از دیگر نقشهای به یاد ماندنی براندو میتوان به نقش کلنل والترای کورتز در فیلم « اینک آخرالزمان » ساخته فرانسیس فورد کاپولا اشاره کرد. پس از آن براندو قریب به یک دهه از پرده سینما دور بود و در بازگشت نیز فروغی نداشت.
او از میانه دهه نود به دلیل ابتلا به دیابت نوع دو اضافه وزن پیدا کرد و وزنش به ۱۶۰ کیلوگرم رسید. او در سال ۲۰۰۱ به دلیل ابتلا به ذات الریه در بیمارستان بستری شد و سه سال بعد در اول جولای سال ۲۰۰۶ به دلیل نارسایی تنفسی ناشی از فیبروز ریه درگذشت.
براندو به روایت بزرگان سینما
بزرگان سینما جملاتی به یاد ماندنی درباره این بازیگر ماندگار سینما گفته اند. الیا کازان پس از سالها تجربه در تئاتر و سینما در وصف مارلون براندو گفته بود جدای از اورسون ولز که بزرگی اش در فیلمسازی اش نهفته است، تنها یک بازیگر نابغه دیده است: مارلون براندو.
چارلتون هستون که در راهپیمایی ماه مارس ۱۹۹۳ مارتین لوتر کینگ در واشنگتن با مارلون براندو شرکت کرده بود، اعتقاد دارد براندو یکی از بزرگترین بازیگران نسل خود بود. او تعریف میکرد که براندو در دهه شصت بازی در یک فیلم را نپذیرفت، با این دلیل که «چطور میتوانم بازی کنم وقتی مردم در هند گرسنهاند؟» هستون اعتقاد دارد این دیدگاه او بود و نمیتوانست آن را از کارش جدا کند.
ببینید: تصاویر/ آلبوم کمیاب از کودکی مارلون براندو
تصمیمهای منحصر به فرد
مارلون براندو در سال ۱۹۹۲ در حالی بازی در فیلم « شورش در کشتی بونتی » را پذیرفت که بازی در فیلم « لورنس عربستان » "دیوید لین" را رد کرده بود، چون نمیخواست یک سال از عمرش را صرف شترسواری در بیابان کند. زمانی که فیلمبرداری فیلم «شورش در کشتی بونتی» بیش از زمان تعیین شده در قرارداد طول کشید، براندو علاوه بر دستمزد دویست هزار دلاری اش، یک میلیون دلار دیگر نیز گرفت.
در حین فیلمبرداری کارگردان مشهور فیلم، کارول رید، اخراج شد و لوئیس مایلستون، کارگردان جایگزین که خود برنده دو جایزه اسکار شده بود نیز توسط براندو فراری داده شد و در واقع خود براندو کارگردانی فیلم را بر عهده گرفت.
طولانی شدن زمان فیلمبرداری چنان رسوایی آمیز شد که جان اف کندی در یک مهمانی از بیلی وایلدر پرسیده بود: مهم نیست کی، اما آیا اصلا فیلمبرداری این فیلم تمام میشود یا نه!
در سال ۱۹۷۲ که جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد به دلیل بازی در فیلم «پدرخوانده» به مارلون براندو تعلق گرفت، او در مراسم اهدای جوایز حضور نیافت و از دریافت جایزه سر باز زد.
ماری لوییز کروز، بازیگر فعال برابری حقوق رنگین پوستان، به جای براندو به مراسم اسکار رفت و از برخورد با رنگین پوستان در صنعت فیلمسازی آمریکا انتقاد کرد.
ده نکته خواندنی درباره زندگی مارلون براندو
زندگی مارلون براندو فراز و نشیبهای زیادی داشت. از خانواده الکلی اش گرفته تا روزهایی که گیشه به سازش میرقصید و سالها بعد که سینما به او روی خوش نشان نمیداد. در این جا به ده نکته درباره زندگی براندو اشاره میکنیم:
یک؛ او از دو مدرسه اخراج شد
براندو از دبیرستان اخراج شد که گفته میشود به خاطر موتورسواری در راهروی مدرسه بود و پدرش مجبور شد او را به یک آکادمی در "مینه سوتا" بفرستد. براندو مینویسد که یک شب از برج زنگ بالا رفته، چکش ۱۵۰ پوندی زنگ را برداشته و ۲۰۰ یارد با خود حمل کرده و آن را زیر خاک پنهان کرده است. او هیچ وقت به خاطر این موضوع گیر نیفتاد، اما به خاطر یک قانون شکنی دیگر دوباره اخراج شد. پس از آن در بهار ۱۹۴۳ به نیویورک رفت تا با خواهرش در روستای گرینویچ زندگی کند.
دو؛ او به عنوان متصدی آسانسور کار کرده
او در کتاب اتوبیوگرافی «براندو: آوازهایی که مادرم به من آموخت» نوشت به عنوان پیشخدمت، آشپز غذای فوری و ساندویچی هم کار کرده. براندو همچنین نگهبان شب یک کارخانه بود.
سه؛ پیش از بازی در «اتوبوسی به نام هوس» خانه تنسی ویلیامز را تعمیر کرد
تنسی ویلیامز نمایشنامهنویس در پروینستون ماساچوست زندگی میکرد، وقتی لوله کشی و فیوز برق ساختمانش خراب شد.
چند روز بعد که براندو برای تست بازیگری به خانه ویلیامز رفت متوجه خاموشی چراغها شد. او اول فیوزها را درست کرد و بعد لوله کشی توالت را. سپس تست بازیگری اش را داد. ویلیامز نوشت که آن باشکوهترین خوانشی بود که در تمام عمرش دیده بود.
چهار؛ او بینی اش را در جریان یک بازی بوکس در پشت صحنه «اتوبوسی به نام هوس» شکست
برای کاستن از خستگی بازی در نقش کوالسکی روی صحنه، براندو با یکی از کارکنان صحنه که یک بوکسور آماتور بود، بازی میکرد. آن کارگر صحنه به براندو آسان میگرفت تا آن که آقای بازیگر به او اصرار میکند واقعی بجنگد. در نتیجه مشتی که به صورت براندو خورد، دماغش را شکست و چشمانش را سیاه کرد. سازنیک، تهیه کننده نمایش، به براندو گفت که برود دماغش را جا بیندازد. او میگوید: «خوشحالم که به حرفم گوش نداد. حقیقتا فکر میکنم آن بینی شکسته آینده اش را ساخت. قبل از آن زیادی خوشگل بود.»
پنج؛ او برای «شورش بی دلیل» تست داد
این اتفاق در سال ۱۹۴۷ افتاد؛ زمانی که پروژه فیلم از روی کتاب "رابرت ام. لیندنر" به همین نام اقتباس شد. براندو پیشنهاد سه هزار دلار برای هر هفته از سوی برادران وارنر را نپذیرفت و کار کردن روی صحنه را ادامه داد. زمانی که فیلم سرانجام در سال ۱۹۵۵ ساخته شد، بازلی کراوتر، منتقد نیویورک تایمز، نوشت "جیمز دین" ادای مارلون براندو را در میآورد.
شش؛ براندو در ابتدا «در بارانداز» را نپذیرفت
بعد از آن که براندو فیلمنامه را نخوانده پس فرستاد (دو بار)، فرانک سیناترا به عنوان بازیگر نقش تری مالوی انتخاب شد. بعد از این که لباسها برای خواننده ترانههای سوزناک دوخته شد، براندو بعد از صحبتهای سم اسپیگل، تهیه کننده، قانع شد سیاست هایش را کنار بگذارد و دوباره با الیا کازان همکاری کند.
وقتی براندو برای اولین بار فیلم را دید، از بازی خودش بسیار افسرده شد و اتاق را بدون حتی یک کلمه ترک کرد. او برای بازی در این فیلم نخستین اسکارش به عنوان بهترین بازیگر مرد را از آن خود کرد.
هفت؛ اسکار «در بارانداز» او را دزدیدند
براندو نوشت که حقیقتا نمیداند چه بر سر اسکارش آمده. او تا سال ۱۹۹۴ متوجه ناپدید شدن آن نشد، زمانی که وکیلش به او اطلاع داد یک حراجی در لندن برای فروش آن مزایده گذاشته است.
هشت؛ براندو و سیناترا در طول «مردان و عروسکها» با هم دعوا داشتند
سیناترا که همچنان از بابت نقش ترى مالوی که از او گرفته بودند و به براندو داده بودند دلخور بود، مرتب غرغر میکرد. این دو سرانجام در ۱۹۵۵ در « مردان و عروسکها » با هم بازی کردند. در یک صحنه براندو عمدا په بار پشت هم بازی را خراب کرد تا مجبور شوند دوباره فیلم بگیرند، زیرا سیناترا در آن صحنه هر بار مجبور بود یک تکه چیزکیک بخورد.
بعد از ثه اشتباه سیناترا بشقاب و چنگال را روی میز پرت کرد و سر کارگردان فریاد زد: «این بازیگران احمق نیویورکی! فکر کردی چند تا چیزکیک میتوانم بخورم؟»
نه: او برای خودش یک جزیره خرید
در زمان فیلمبرداری «شورش در کشتی بونتی» در ۱۹۶۲ براندو برای اولین بار جزیره تتیاروا در سی مایلی شمال جزیره اصلی تاهیتی را دید. شش سال بعد از این که عاشقش شد، آن را خرید.
ده؛ از برت رینولدز خوشش نمیآمد
وقتی براندو فهمید که قرار بود برت رینولدز در نقش مایکل کورلئونه در «پدرخوانده» بازی کند، گفت: از بازی در آن نقش کنار میکشد. براندو گفت: «رینولدز مظهر چیزی است که باعث میشود بخواهم بالا بیاورم»
مرد خشمگین با عرقگیر خیس
او را به یاد میآورم، ایستاده برابر پلکان چوبی خانه محقر فیلم «اتوبوسی به نام هوس»، با عرقگیر پارهای از پس و پیش، شبیه شمایل یوسف زیبا، اما خلاف بنی کنعان تن به گناه داده، در حال فریاد زدن نام زنی: استلا... استلا.
نمیشد درست فهمید که در فریادش تحکم است یا التماس، دستور است با خواهش، نمیشد یقین داشت که لرزش عضلات تنش از خشم است یا هوس، از اندوه است یا پشیمانی.
حضور «مارلون براندو» در نقش «استنلی کوالسکی» همه اینها بود و هیچ کدام اینها نبود. به همین دلیل است شاید که آن چند لحظه هرگز از ذهن من پاک نمیشود، نمیرود. رولان بارت در کتاب « اتاق روشن » مینویسد عکسهای خوب ویژگی بارزی به نام «استودیوم» دارند که ما را وادار میکنند از آنها خوشمان بیاید، اما در این میان معدودی عکس وجود دارد که «پونکتوم» دارند.
در توصیف پونکتوم بارت تاکید میکند: «همچون تیری پرتاب میشود و در قلب بیننده فرو میرود. استودیوم نماد علاقهای سطحی است، اما پونکتوم بیانگر شور لحظه عاشق شدن است.
به گمانم تعریف بارت را میشود به هر اثر خلافه هنری بسط داد، به کلمات شعری که دیگر فراموش نمیکنی، به آن موسیقیهایی که باعث میشود در خویش نگنجی و به تصویری سینمایی که میخکوبت میکند، برای من مرد خیس پیراهن پاره ایستاده پای آن پلکان، نماد پونکتوم است. چیزی که زخمی ام میکند، مرا از آن خود میسازد، به واسطه اش دگرگون میشوم و تاثیر میپذیرم.
ببینید: خودکشی اسرارآمیز مرلین مونرو
تن عضلانی او با آن عرقگیر سفید لکه دار، غریزیترین وجوه انرژی مردانه را به رخ میکشد، حیوانی که در هر مردی وجود دارد و تمدن، مدام در کار مهار و سرکوب است، اما باز در هر محال ممکن سر بیرون میآورد و تمام نظم آهنین فرهنگ را چنان به چالش میکشد که ارکان آن تا مدید زمانی لرزان باقی میماند. از قدرت عریان نرینگی و خواستنی خشن و قاطع حرف میزنم.
از همان چیزی که مردان برای قرنها و قرنها به آن مفتخر بودند، اما تمدن په تدریج این امر را در آنان سرکوب ساخته و به تاریکخانههای ناخودآگاهشان رانده است. در نتیجه این سرکوب ما قدرت را با ملایمت و قاطعیت را با تردید تاخت زده ایم، ما توانِ به تمامی خواستن را از دست داده ایم.
آن حیوان درنده درونی که به مردها قدرت میبخشید تا جسور باشند بخواهند، برای خواسته خود بجنگند و بها بدهند. فرایند متمدن شدن اما ما را مطیع و بی خطر میطلبد، ملایم و مودب، وظیفه شناس و مسئول؛ پس یاغی بودن قابل قبول نیست، خشونت ورزیدن و برابر بایدهای طاق و جفت اجتماعی شوریدن.
براندو أما شورشی است. تن او در تک تک نماهای مهم فیلم «اتوبوسی به نام هوس» تبدیل به ابزار طغیان میشود، میانجی تاثیرگذاری برای به سخره گرفتن نظم نمادین جامعه، معیارهای ارزشمندی آن و اخلاق رایج بردگان.
راز پونکتوم بودن آن صحنه شاید در همین نهفته باشد، در حسرت یکایک ما مردانِ زمانه مدرن که فریاد کشیدن، گریستن، به تمامی خواستن و خشونت ورزیدن برای رسیدن را فراموش کردهایم و مستأصل، مدام میان نقاب متمدن بیرونی و درنده بی تاب درونی، پاره پاره میشویم.
پای همان پلکان، پس از پایین آمدن استلا، مرد گریان به زانو میافتد، به امان آمده از خویش و در آستانه فرو افتادن به تاریکی، موقعیتی شبیه بسیاری از ما مردها که از سرکوب مداوم عواطف، تن و لاجرم تسخیر شدن توسط تاریکترین سویههای آنها به تنگ آمده ایم. مارلون براندو به کاراکتر استنلی کوالسکی به گونهای جان میبخشد که اثرات تسخیر شدن توسط آن تازی طرد شده درونی را دریابیم.
او در ما همزمان هراس و شوق برمی انگیزد؛ در آرزوی رها شدنیم و ترس خورده از عواقب این رهایی، مرد بازیگر در مصاحبهای اقرار کرد که ایفای این نقش برایش دشوار بوده است، زیرا «من درست نقطه مقابل استنلی کوالسکی بودم، من ذاتا آدم حساسی هستم، ولی او یک مرد خشن و زمخت با خوی و غریزه حیوانی بود».
من، اما فکر نمیکنم اگر او به این انرژی درون خویش دسترسی میداشت میتوانست تا بدین حد جاندار و نفسگیر خلقش کند. روایت است که وقتی برای اولین بازخوانی فیلمنامه به خانه «تنسی ویلیامز» نویسنده نمایش «اتوبوسی به نام هوس» رفته بود، خانه را غرق آب بافت پس مجبور شد مشکل را حل کند، تنسی ویلیامز درباره آن لحظه گفته: «او زیباترین مردی بود که من به عمر خودم دیده بودم و چنان راه آب را باز میکرد که گویی تمام عمرش لوله کش بوده...»
سخت نیست تصورش کنی که لابد با عرقگیری سفید سعی در حل مشکل خانه مرد نویسنده داشته و شاید اصلا از همان جا استنلی کوالسکی بودن را شروع کرد، صدا زدن استلا را و ساختن شمایلی فراموش نشدنی، "پونکتوم" .
براندو؛ هنرمند سلبریتی ستیز/ آیا براندو نیچه میخواند؟
دبیرستان که بودم اردلان همیشه دوست داشت «پدرخوانده» صدایش کنند. بچهها همه چیز صدایش میکردند الا همان، اما خودش چنان روی این اسم پافشاری میکرد که دیگر در ذهن و ضمیر همه اکیپ نقش بسته بود. آن قدری که به هادی فیلم فروش محلهمان گفتم ضبط نسخه اصلی پدرخوانده را در صدر اولویت هایش بگذارد و بالاخره با چهار هزار و پانصد تومان، سیاه سی دی سونی طلایی پدرخوانده را تهیه و تماشا کردم.
تازه فهمیدم که پدرخوانده نه تنها مطلوب اردلان بلکه مطلوب همه ماست که به شدت و حدتی به قول نیچه «اراده معطوف به قدرت» داریم. من، اما استعداد شیفتگی به یک بازیگر را هیچوقت نداشتم، ولی اگر به من بگویند سینما چه تصویری را برای تو تداعی میکند، یکی از برجستهترین تصویرها سکانس آغازین فیلم «آخرین تانگو در پاریس» و صورت در دست گرفته «مارلون براندو» است، هرچند خودش در رابطه با این فیلم میگوید که فکر کنم برتولوچی هم مانند من نفهمید فیلم در رابطه با چیست!»
براندو با همه افت و خیزهای وحشتناکی که در انتخاب نقشها و بازی هایش داشته است، نزد اهالی سینما به عنوان یک ابر بازیگر و بازیگری جریان ساز شناخته میشود. خود براندو اساسا منزلتی برای شغل و همکارانش قائل نیست.
او بازیگری را آسانترین کار و همه انسانها را بازیگرانی میداند که از صبح تا شب مشغول بازی هستند، براندو حتی به تعبیر امروزی "سلبریتی ستیز" است.
این را هم در زندگی او و هم در گفتوگوهای بسیار کمی که داشته است، میتوان دید. او از معدود بازیگرانی است که وقتی سخنی از او میخوانید احساس وقت تلف کردن نمیکنید و درواقع نمیگویید که چی؟
یا این را اگر من گفته بودم هیچ کس تحویل نمیگرفت! خودش در نقد یاوه گوییهای همکارانش میگوید: «چرا چیزهایی که یک ستاره سینما میگوید برای همه این قدر مهم است؟ ستاره سینما آدم مهمی نیست. فروید، گاندی و مارکس آدمهای مهمی هستند. بازیگری سینما یک کار کسالت بار، خسته کننده و بچگانه است و بیش از آن هیچ»
یا بزرگترین قهرمانهای خود را «کی یگارد» و «کافکا» میداند و نه اسلاف سوپراستارش، وقتی در رابطه با این دو میگوید: "آنها قدم به حیطههای ناشناخته روح و روان بشر گذاشتهاند، آدم را یاد جمله مشابهی از نیچه در ستایش داستایفسکی میاندازد، گویی که یا « براندو نیچه میخوانده وقتی نیچه مد روز نبود»، یا فهم عمیق و فیلسوف مآبانهای داشته است.
فارغ از شأن بازیگری او، حیات فردی و اجتماعی براندو و در واقع زندگینامه اش خلاف بسیاری از هم صنفانش بسیار پر آشوب و البته درخور اهمیت است، برای من حیات مارلون براندو از دو حیث قابل ستایش است.
حیث اول یکی از ویژگیهای فردی است که در هیاهوی شوآفهای افراد مشهور، برجسته و ستودنی است. اولین نکتهای که در خواندن زندگینامه مارلون براندو نظر شما را جلب میکند، صریح بودن مثال زدنیاش است. آن قدر صریح که حتی برای بعضی ناخوشایند میآید و بیشتر برایشان بی ادبی جلوه میکند تا صراحت.
براندو زندگی اصیلی دارد، به کسی باج نمیدهد و هرگز میان آنچه در ذهنش میگذرد، آنچه خواسته و میلش است با گفتار و کردارش شکاف نمیاندازد و همانی را میگوید که فکر میکند و آن کاری را انجام میدهد که میلش میکشد، حتی اگر با این کار انواع انگ و ننگ را به او نسبت دهد.
دیگر ساحت ستودنی مارلون براندو فعالیتهای اجتماعیای است که همه از آن شنیدهایم. دفاع از حقوق سیاهپوستان و سرخپوستان امریکایی، مستندسازی از فقر در هند و ... تفاوت براندو با دیگران در این حیطه دقیقا همانی است که در ساحت فردی اش نمایان شده است؛ فعالیتی فارغ از نمایش و ریا و تنها معطوف به عمل، عملی که پای هزینه دادن برای آن هم ایستاد.
براندو در دومین گفتوگوی عمرش که با یک فاصله بیست و دو ساله و با «لارنس گرابل» انجام شده از درگیری عمیقش با « جیلو »، کارگردان ایتالیایی، سخن میگوید و این که او را مجبور میکند تا از کارگران سیاهپوست فیلم عذرخواهی کند وگرنه سر فیلمبرداری نمیرود و دستمزدش را هم پس نمیدهد. در واقع در صحبت با وکیلش خود را برای زندان رفتن آماده میکند.
مارلون براندو سوپراستار اتو کشیده مودب و جنتلمنی نبود که ابزار بزک جشن و عروسیهای سلطنتی و کمپینهای تبلیغاتی باشد. وقتی از مارلون براندو صحبت میکنیم از سوپراستاری سخن میگوییم که تمام قد با "سوپراستاریسم" مبارزه میکرد. از اسطورهای صحبت میکنیم که انگشت اشارهاش را به سمت فیلسوفان نشانه گرفته نه ماکتهای تولید هالیوود.
درسهای بازیگری مارلون براندو جونیور
خوشبختانه همه مثل مارلون براندو گمان نمیکنند آخرین هنرمندان بزرگ حدود صد سال پیش مردهاند، اگر این طور میشد، هنرمندان معاصر ما سرشان بی کلاه میماند.
نمونه بارزش خود مارلون براندو است که وقتی در یکم ژوئیه ۲۰۰۹ از دنیا رفت، خیلیها قبول داشتند که بزرگترین بازیگر تاریخ سینما پا از صحنه زندگی بیرون گذاشته است.
البته ناگفته نماند که خودش شأن و منزلت چندانی برای حرفه بازیگری قائل نبود. هر وقت از بازیگری حرف میزد، جدی اش نمیگرفت. طرفدارانش میدانستند اگر تن به این کار داده به خاطر یک مشت دلار بیشتر بوده.
میگفت: بازیگری فقط "گوشبُری" است. بعضیها برای پول گوش میبُرند و بعضیها برای قدرت. نمیخواهم این کار را تحقیر کنم، اما از آنهایی که تقدیسش میکنند هم خوشم نمیآید. این اولین درسی است که در کلاس بازیگریِ او یاد میگیریم، کلاسی که برخلاف استادش، استلا آدلر، چندان رسمی و لبریز از نظریه و اتودهای بازیگری نیست.
اصلا کلام به معنای مرسومش هم نیست. کسی که درس میدهد یکی دیگر است، اما معلم واقعی مارلون براندو است. او در این کلاس مبدل به استادی پیدا و پنهان میشود. نوعی استاد در سایه است؛ پیدا از آن نظر که درسی بی ذکر مثالی از او خاتمه نمییابد و پنهان از این روی که اگر هم بود برخلاف استلا آدلر به کلاس گردانی و نظریه پردازی رضا نمیداد. پیدا کردن دلیلش هم با تمام کم گویی و سکوت نسبتا همیشگی اش چندان دشوار نیست.
به احتمال زیاد به نوع نگاه او درباره بازیگری برمیگردد. برای وی بازیگری عملی سخت و دشوار نیست، چیزی است که مردم عادی صبح تا شب انجامش میدهند.
ظریفترین نوعش هم زمانی به چشم میآید که آنها تلاش میکنند احساسی را که ندارند، پنهان کنند. با این گفته او انگار هر مرد و زنی بازیگری بالقوه را درونش نگهداری میکند؛ بازیگری که اگر بتواند به راحتی دروغ بگوید و تاثیری از چیزی که در واقع وجود ندارد به دست بدهد، آن وقت همه تصور میکنند صادقانه عمل کرده و او تبدیل به مارلون براندو جونیور دیگری میشود.
با این حساب هر فردی مستعد بازیگر شدن است، این درس دوم کلاس او است؛ کلاسی که اگر داخلش بشوی، درمی یابی صاحبش فیلم کمدی خوب ندارد۔ خودش که معتقد بود نمیتواند فیلم کمدی بازی کند، احتمالا از تجربه همکاریاش با چارلی چاپلین سر فیلم «کنتسی از هنگ کنگ» به آن پی برده بود، شاید هم قبل از آن به این نتیجه رسیده بود.
به هر صورت این درس سوم کلاس بازیگری است که بازیهای ماندگارش در فیلمهای «آخرین تانگو در پاریس»، «پدرخوانده در بارانداز»، «اتوبوسی به نام هوس»، «اینک آخرالزمان»، «زنده باد زاپاتا»، «تعقیب» و « جولیوس سزار » غیر قابل انکار است فیلمهایی که اکثرشان در دهههای پنجاه و هفتاد میلادی ساخته شدهاند، البته با کمی اغماض در دهه شصت هم بازی براندو در فیلم «تعقیب» آرتور پن خوب است.
همان مکثها و حرکت سنگینش هنگام راه رفتن، نگاه مخصوصش و نحوه خاص حرف زدنش را دارد. این یعنی دو درس دیگر: یکی این که هر بازیگری دهه خودش را دارد.
قرار نیست در همه نقشها خوب باشد. انگار بعضی از نقشها به قد و قواره او نمیخورد. دیگر این که یک دهه فیلم معمولی به معنای این نیست که تو نمیتوانی دوباره به اوج برگردی؛ اوجی که لزوما در قالب نقشهایی با حضوری طولانی به دست نمیآید. این خودش درس واضح دیگری است.
نقش کوتاه و بلند نداریم، بازیگر خوب و بد داریم، نمونه اش نقشی است که براندو در فیلم «اینک آخرالزمان» بازی کرده است. شخصیت گورنز در این فیلم در عین حضوری کوتاه آن چنان رمز و رازی دارد که پس از پایان فیلم نیز همراه بیننده وارد دنیای ذهنیاش میشود. تازه این در حالی است که براندو - طبق اعترافش - برای کوتاهتر کردن نقش (به دلیل کم گردن زحمت) از هیچ تلاشی روی بر نگردانده است.
اما در همان حال برای رسیدن به شخصیتی قوی چند روزی را صرف بازنویسی فیلمنامه و اتود زدن کرده است. این هم خودش درس دیگری برای علاقهمندان به بازیگری است. اتودهایی که یکی از مهمترینهایش اگرچه فیلمبرداری میشود، اما در مرحله تدوین آن را کنار میگذارند. دلیلش هرچه بوده انگار ضربهای به قدرت نقش نزده است، لابد کاپولا و مونتورِ فیلم چیزهایی را در نظر گرفته اند که به ذهن براندو نرسیده است.
شاید اگر خالق «پدرخوانده» مثل الیا کازان بازیگری را تجربه کرده بود، میتوانست متوجه قدرت آن دقایق درخشان بازیگری مارلون براندو بشود. آن وقت بینندگان این فیلم لحظات کمتری را به تماشا مینشستند، البته این فقط یک حدس و گمان ساده است.
مارلون براندویی که نمیشناسید
او ستاره مرموز و دست نایافتنی هالیوود بود تا آن که در اوایل این دهه اسناد و نوارهای صوتی که مارلون براندو ضبط و مخفی کرده بود، از آنچه پشت نقاط اوج او در هنر و حضیض خودویرانگریش بود، پرده برداشت. این مقاله را استیون رایلی ، کارگردان فیلم مستند «به من گوش کن مارلون»، در سال ۲۰۱۰ در روزنامه بریتانیایی «تلگراف» نوشته تا داستانی خارق العاده را که در پس فیلم مستندش هفته است، بازگو کند.
میگویند هر چه آدم پیرتر میشود، سختتر میتواند دوستی برقرار کند و صمیمی شود. به همین دلیل من هم انتظار نداشتم یکی از صمیمیترین دوستیهای زندگی ام را نزدیک به چهل سالگی تجربه کرده باشم. از آن باورنکردنیتر این که شخصی مورد نظر ده سال پیش مرده و نامش مارلون براندو است.
اولین بار که به مارلون معرفی شدم اواخر سال ۲۰۱۲ بود. جان پاتسک، رئیس بخش مستند Passion Pictures تلفن زد و پرسید: «درباره براندو چی میدونی؟» گفتم: «خیلی زیاد نمیدونم.» او هم گفت: «خب، چطوره یه فیلم بلند دربارهاش بسازی؟»
از براندو خیلی کم میدانستم، این را میدانستم که در تمام دنیا او را به عنوان بزرگترین بازیگر در تمام دوران ستایش میکنند. این را خودم بعد از دیدن بازی او در فیلمهای «پدرخوانده»، «آخرین تانگو در پاریس» و «اینک آخرالزمان» به طور غریزی درک کرده بودم. بقیه چیزهایی که میدانستم، برگرفته از نشریات زرد بریتانیا بود که او را به یک موجود عجیب و غریب سیرک تنزل داده بودند.
درباره اش خوانده بودم که گریزپا و غیرعادی بوده؛ سخت میشد او را کنترل کرد و در هالیوود یک نیروی باغی شناخته و طرد شده بود. زنباره و معتاد و بی رحم بود و خیلی دلها را شکسته و باعث خودکشی شده بود، چند تراژدی خانوادگی وحشتناک در خانواده اش اتفاق افتاده بود: پسرش مرتکب قتل شد، بعد دخترش خودکشی کرد و در نهایت از دید عموم مردم مخفی شد.
آنچه رسانهها در روزهای پایانی از او تصویر میکردند، یک منزوی مسئله دار بود در جدل دائم با شیاطین درونش که داشت خود را با پرخوری نابود میکرد و زیبایی جوانی اش را از دست داده بود. دهها زندگینامه که بعدا منتشر شد، همچنان پر از ابهام بود. هر تویسنده ای، حتی اگر براندو را میشناخت، این ملاحظه را در کتابش میگنجاند که او مرموز و درک نشدنی است.
تنها گزارشهای صریح از کارفرمایان یا زیردستان او بود که، چون دل پُری داشتند، تصویری شیطانی از او ترسیم میکردند. من امیدوار بودم فیلمم بزرگداشتی برای براندو باشد، در حالی که به نظر میآمد خودم هم او را دوست نداشتم. چمدانم را به قصد سفری به املاک خانوادگی براندو بستم و به ایالات متحده رفتم؛ به این امید که دور از چشم دوربین، گفتوگوهایی با اعضای خانواده، دوستان، بازیگران همکاران او و کارکنان زیر دستش داشته باشم که در سر هم کردن روایت کمک کند.
صحبت هایم با آن چهل و چند نفر نظرم را متعادل کرد و دست کم تصویر موجه تری از براندو ساخت ریکا و میکو، بچههای او، به صراحت از پدری میگفتند که اگرچه اغلب در خانه نبود، مهربان و با ملاحظه بود. "هرى یلا فونته" با احترام از قهرمانی شجاع یاد میکرد که همدردی فوق العادهای با مدافعان جنبش حقوق مدنی سالهای دهه شصت داشت. همسایهاش، هری دین استنتی بازیگر، او را مردی عمیقا روحانی وصف میکرد.
با وجود این دیدگاهها که او را شخصیتی ارزشمند نشان میداد، هنوز بخشهای بسیاری از پازل جورچین گم شده بود، براندو زندگی بسیار تکه تکهای داشت. اغلب از دوستانش جدا و در انتخاب دوستان بسیار گزینشگر بود و مرتب با آنها قطع رابطه میکرد و دوباره دوست میشد. ظاهرا براندو به کوچکترین غل و غشی هم حساس بود.
در سالهای آخر زندگی اش بیشتر ترجیح میداد از طریق تلفن و از فاصلهای دور و ایمن، در خلوت خود در "مالهالند"، با دیگران تعامل داشته باشد. من برای انتخاب مصاحبه شوندگان بالقوه برای فیلم با این چالش مواجه بودم که کمتر کسی را میشد پیدا کرد که خیلی دور و بر او بوده و نگرش مناسبی نسبت به او پیدا کرده باش.د برداشت من این بود که براندو خود این همه راز و رمز درباره خودش درست کرده بود.
مطبوعات عامه پسند را دشمن خود کرد، به ندرت حاضر شد به مصاحبه تن بدهد و هر وقت درباره گذشتهاش پرسیدند جعلیات را خودش ساخت.
این ماجرا خوشبختانه دقیقا در زمان تحقیقات رخ داد: چند بسته در میان داراییهای شخصی براندو در املاک او که پس از مرگش در سال ۲۰۰۶ انبار شده بود، باز شد در میان این مجموعه کوچک چند نوار صوتی و ریل وجود داشت و من اولین کسی بودم که به آنها گوش دادم.
آنچه در یک نوار شنیدم اولین سرنخی بود که درباره آسیبی در گذشته براندو کشف کردم. داشتم از یک مکالمه خصوصی او با خودش استراق سمع میکردم. میگفت: «مارلون، به صدای من گوش کن. این صدایی است که میتوانی به او اعتماد کنی.» این آغاز یک جلسه هیپنوتیزم برای رجوع به گذشتهها بود که در آن به خاطرات دردناک کودکی اش دسترسی پیدا میکرد: «زمانهایی را به یاد میآوری که رنجیده و ترسیده بودی. آنها را از مکانهای اختفا بیرون بکش.»
خانواده پشت اسطوره
واقعا خیلی چیزها بود که میبایست راز میماند. براندو یک خانواده نابسامان و والدینی الکلی را وصف میکرد. نفرت خود را از پدر مستبدش که او و مادرش را زیر مشت و لگد میگرفت، عیان میکرد. این زخمهای روحی موقعی عمق بیشتری پیدا کرد که خرده گیریهای بی وقفه پدر مارلون از پسرش حس فلج کننده فرودست بودن را به او تزریق میکرد.
مادرش در این بدرفتاریها کمتر مقصر نبود و بچه هایش را رها کرده و به بطری مشروب روی آورده بود. براندو اعتقاد داشت «اگر در یتیم خانه بزرگ میشدم، بهتر میبود». وقتی به این موارد پی بردم، ناگهان مفهوم همه چیز بیشتر مشخص شد. میشد رد مسائلی که با هالیوود و اقتدار آن داشت، در کشمکش اُدیپ وار او با شخصیت پدرش پیدا کرد.
عاشقانههای نافرجام او نتیجه مستقیم عقده رهاشدگی او در ارتباطش با مادر بود. براندو به جای این که منتظر بماند تا محبوبش او را ترک کند، خود با پتک به جان رابطه میافتاد. «من زنان را بررسی میکنم و محک میزنم تا نقطه شکستشان را پیدا کنم؛ نقطهای که در آن دروغ میگویند و ضعف نشان میدهند.»
تمام سرنخها به دوران کودکی میرسید. براندو این شعار ژزوئیتها را میخواند: «یک کودک را تا زمانی که هفت ساله شود، به من بسپارید تا یک مرد تحویلتان دهم.» سپس مأموریت زندگی اش را تعریف کرد - رفع عادتهای بد و رفتارهای ایجاد شده در طول سالهای شکلگیری شخصیتش بازیگری به ابزاری برای بقا بدل شد.
تلاشهای ناامیدانه براندوی جوان برای بیرون آوردن مادرش از بدمستی، مهارتهای او برای نقش بازی کردن را بالا برد. مهارت او در تقلید حالات چهره و تسلط بر لهجهها ابزاری برای جلب توجه پدرش بود. او به شکل غریزی دریافت مردم از این که بازتاب رفتار خود را ببینند، خوششان میآید. صدای ضبط شده براندو میگفت: «وقتی شما فرزند ناخواسته هستید، به دنبال هویتی قابل قبول میگردید.»
با این چشم انداز امیدبخش که هنوز نوارهای بیشتری در راهند، در این مرحله بود که تخیلم به راه افتاد - چه میشود اگر داستان به طور کامل با کلمات خود او گفته شود؟ چه کسی بهتر از خود براندو میتوانست از پیچیدگیهای براندو رازگشایی کند؟ احساس میکردم لازم است از حریم خصوصی او محافظت شود و میدانستم که هرگز درباره مسائل شخصی حاضر به صحبت نشد، اما در نواری که از سالهای دهه هشتاد میلادی مانده بود، به تشریح برنامههایی برای ساختن مستندی سخن به میان آورده بود که واقعیت او و نه اسطوره را به نمایش بگذارد. من این را که او را به آرزویش برسانم، هدف خود قرار دادم.
این رویکرد خلاقه در ذهن من شکل اولیهای پیدا کرد. قرار شد کاملا از کلههای سخنگو پرهیز کنم و یک لایه بصری درست کنم تا کلمات براندو بر آن حمل شود. این فیلم میبایست کمتر زندگینامه و بیشتر شعری بصری و اودیسهای در اعماق روان مارلون باشد.
به فکر روشهای مختلفی برای بازگرداندن براندو به زندگی بودم، از جمله مدلی از خانه اش در مالهالند که در یک استودیوی صوتی در لندن ساخته شود و دوربین در آن حرکت کند. همچنین سر او که با فناوری CGI بازسازی شده و برگرفته بود از اسکن سه بعدی که او قبل از مرگ انجام داده بود، حضورش را القا کند. ایده بلندپروازانهای بود، اما جانت باتسک گفت: هزینههای سنگین آن کمرشکن خواهد بود.
سعی کردم هرچه سریعتر تعداد بیشتری از نوارهای صوتی که هنوز در جعبهها وجود داشت، بشنوم و از آنها نسخه برداری کنم. مدام تعدادشان زیاد میشد. معلوم شد براندو تخصصی در بایگانی و نگهداری داشت و برای همه چیز پروندههای صوتی میساخت: قرار ملاقاتهای کاری، فهرست کارهایی که میبایست انجام داد، تماسهای تلفنی، گفتوگو با دوستان مشهور و هیپنوتیزم خود. در نهایت بیش از سیصد ساعت مواد صوتی وجود داشت که ده پوشه بزرگ را پر میکرد و من همراه با "پیتر اتدگوی" فیلمنامه نویس آنها را گوش کردم.
افسانههای ساخته شده درباره براندو با گوش کردن به نوارها مدام بیشتر و بیشتر فرو ریخت و به توضیحهایی رسیدم. رسم بود که شخصیت براندو را به شخصیت زمخت و خام و خشن استنلی کوالسکی در «اتوبوسی به نام هوس» نزدیک میدانستند.
این درست است؛ براندو جوانی بود گریزان از درس و مدرسه که دبیرستان را تمام نکرد. (در هجده سالگی با قطار از نبراسکا به نیویورک آمد و ابتدا در خیابان میخوابید.)، اما به زودی تصویر پیچیده تری از خود نشان داد؛ نابغهای خام که برای یادگیری و در جست و جو برای یافتن حقیقت تقلا میکرد.
براندو از پایینترین سنین در مشاهده رفتار مردم بسیار دقیق بود. در خیابانها پرسه میزد و در رفتار مردم دقیق میشد؛ از بانکدارها گرفته تا دریانوردان و بی خانمانها. وقتی وارد مدرسه بازیگری استلا آدلر در نیویورک شد، از این فرصت برای تحصیل استفاده کرد. کتابها را بلعید و عشق به دانشگاه و تحصیلات عالی را در تمام عمر حفظ کرد.
براندو از «متد» انقلابی آدلر تکنیکی را یاد گرفت که از بازیگران میخواست خاطرات و تجربیات خود را بیرون بکشند تا تصویری واقع گرایانه و طبیعت گرایانه خلق کنند. مخازن احساسات گذشته او عمیقتر از بیشتر هنرجویان بود و به زودی نشان داد هنرجویی بسیار با استعداد است. اجرای روی صحنه او از «اتوبوسی به نام هوس» که همه را شگفت زده کرد، بسیار وامدار خاطرات دوران کودکی اش بود.
از "برادوی" تا اسکار «اتوبوسی به نام هوس» دو سال روی صحنه بود و بسیار پرمخاطب؛ تا آنکه ناگهان براندو برادوی را به مقصد هالیوود ترک کرد. بر اساس افسانهها او تک و تنها راه افتاد و سوار کشتی شد تا برای پول پارو کردن به کالیفرنیا برود، اما آنچه از نوارها برمی آید این است که تلاش می کرد سلامت عقل خود را حفظ کند.
این که هر شب برای رسیدن به نقش ناچار بود نقبی به خشونت پدر بزند، او را به آستانه فروپاشی عصبی رسانده بود. براندو روی پرده سینما کولاک کرد و رشتهای از بازیهای درخشان ارائه داد و با بردن جایزه اسکار برای «در بارانداز» (بعد از سه مرتبه نامزدی دیگر) در سال ۱۹۵۵ به اوج رسید. آرشیو صوتی نافی این اسطوره است که او در هنرش فاقد تحصیلات و تنبل بود، بلکه برعکس، هنرمندی آرمانگرا را نشان میدهد که خود را به دقت برای نقش آماده میکرد و متعهد به نمایش حقیقت در تصویر روی پرده بود.
چنین میپنداشت که فیلم باید نیرویی برای نیکی باشد و تماشاگر را از ضعف و نقصان طبیعت انسانی آگاه کند؛ عیب و نقصهایی همچون تبعیض، نفرت، تعصب و مدارا نکردن. اما عزم براندو برای ارسال پیام مثبت از سینما در دستور کار هالیوود تاجرپیشه قرار نداشت. براندو اصرار داشت «شورش در کشتی بونتی» کاوشی فلسفی در چگونه ساختن یک جامعه کامل باشد و برای این منظور با تهیه کنندگان درگیر شد و بودجهای را به پروژه تحمیل کرد که تقریبا به ورشکستگی "مترو گلدوین مایر" منجر شد.
من در براندوی نوارهای صوتی خلق و خویی متفکرانه یافتم؛ شخصیتی که مفهوم حقیقت مطلق را به پرسش میکشد و در درستی حرفه اش تردید دارد.
«همه انتظاری که من داشتم تا هنرمند باشم فقط امیدی بود بیهوده و دلسردکننده. بازیگران فقط تاجر هستند و هیچ هنری وجود ندارد.»، اما از این نوارهای ضبط شده همچنین آموختم نیروهای متعددی وجود داشت که او را به بازی کردن سوق میداد.
بازیهای خیره کننده او در «انعکاس در چشم طلایی» و «بسوزان!» مردی را درگیر کشمکشهای درونی به نمایش میگذارد، سرگردان میان آرمانگرایی و توهم زدایی، براندو مثل یک ماهی قرمز اسیر در تنگ آب هالیوود و در کانون آن بود.
به چه کسی میتوانست اعتماد کند؟ همه جا دروغ میدید و ارتباطش را با واقعیت از دست میداد و مفهومش از هویت مدام مخدوش میشد. فشارهای دیگری نیز در عمل وجود داشت.
با آن که یکی از ستارگان هالیوود بود و بالاترین دستمزدها را میگرفت، همیشه در آستانه ورشکستگی بود. در اواسط دهه شصت مدام در سفر بود و باید به سه خانواده نان میداد. صورتحسابهای حقوقی و نفقههایی که باید میپرداخت، باتلاقی شده بود و او را تهدید میکرد.
در اوایل دهه هفتاد به شدت نیازمند کار بود، اما تا آن زمان نوزده شکست تجاری در گیشه را از سر گذرانده بود و به نظر میرسید در حرفه اش به آخر خط رسیده.
در این مرحله بود که «پدرخوانده» از راه رسید و به بزرگترین بازگشت یک هنرمند به سینما در تمام تاریخ بدل شد. موقعی که آکادمی آماده میشد تا با اعطای دومین جایزه اسکار به او بازگشتش به هالیوود را خوشامد بگوید، براندو اصلا حال خوشی نداشت. برای او باز گشت معنایی نداشت. این فقط فرصتی بود برای استودیوها تا پول درو کنند و نفع خود را ببرند.
نمایشی ترتیب داد و زنی را در لباس سرخپوستان آپاچی به روی صحنه فرستاد تا اسکار خود را نپذیرد و تصویری را که هالیوود از سرخپوستان ساخته است، تقبیح کند، اما زمان برای آرمانگرایی مناسب نبود. دفاع او از اقشار ضعیف شهرتش را تحت الشعاع قرار داد و به اعتقاد من این کاری بود که او واقعا قصد انجامش را داشت.
نوارهای هیپنوتیزم درمانی، مرا به زمانی برد که براندو پسر بچهای بسیار حساس به رنج دیگران بود. او در آن نوارها از کودکی یاد میکرد که زخم خورده گناهان پدر و مادرش بود، مدرسه را ترک میکرد تا تنها سوار قطار به مقصدی دور شود.
براندو در آن نوارها از من دعوت میکرد نقاط ضعفش را درک کنم و من را به سفری فرویدی در عالم کودکی خودم میبرد تا به تجزیه و تحلیل پرسشهای اساسی او بپردازم. آیا ما به آن اندازه عمر میکنیم تا درسهای زندگی مان را بیاموزیم؟ آیا ما محکوم به خصوصیات ذاتی ژنتیک خود هستیم و محکوم به این که بزرگ شویم تا اشتباهات والدینمان را تکرار کنیم؟ به نظر میرسید که او بسیار مایل است خطاهای گذشته خود را اصلاح کند و من هم مصمم شده به ریشههای او بپردازم و در انتهای فیلم به راه حل و پایانی خوش برسم، اما فیلمنامه زندگی او پیشاپیش نوشته شده بود.
در ماه مه ۱۹۹۰، پسر براندو، کریستین، پسری به نام "دگ درولت" راکه دوست خواهرش (شاین) بود در خانه به ضرب گلوله کشت.
کریستین ادعا میکرد که درولت شاین را مورد آزار قرار داده است. در این ماجرا قطعا الکل هم نقش داشت. انگار خشونت خانوادگی نمیخواست دست از سر مارلون بردارد.
کریستین در شرایطی آشفته رشد کرده بود و مدام درگیر کشمکش میان مارلون و همسر اولش، "آنا کشفی"، بود. هریک میخواستند حق سرپرستی او را به دست بیاورند. مارلون گلایه داشت که سرنوشت پسرش میراثی بود که به این پسر رسید: «کریستین بار اختلالات عاطفی و نابسامانی روانشناختی را بر دوش میکشید، مشکلی که خود من هم در زندگی داشتم.»
همین واقعیت در مورد شاین نیز صادق بود که پنج سال بعد در مبارزه با غم و اندوه و افسردگی جان خود را گرفت. وراث براندو حتی یک بار هم در روند ساخته شدن این فیلم وقفه ایجاد نکردند و دخالتی نداشتند.
آنها کاملا به ما اعتماد کردند تا آن طور که خود میدانیم با میراث مارلون برخورد کنیم؛ بنابراین من و جان با ترس و لرز فیلمنامه را نوشتیم و فیلم را تکمیل کردم و زمان نمایش آن که رسید، خود را برای مقابله با واکنش خانواده و وراث او آماده کردم. ربکا و میکو از ما قدردانی کردند و گفتند: «این همان فیلمی بود که مارلون میخواست.»، اما من فقط امید داشتم بتوانم آن طور که باید جوهر و سرشت مارلون را عیان کنم تا او بتواند بازتاب صادقانه خود را در آن آینه ببیند و دیگران هم دید درستی نسبت به او پیدا کنند.
براندو در جلسه آخر هیپنوتراپی خود از مقصدی میگفت که در آن به صلح و آرامش برسد. مراقبه او نتیجه داد و این انسان سالخورده بالاخره توانست پدر و مادری برای خودِ جوانترش باشد و ترسهای کودکی اش را کنار بگذارد. خوشحال شدم که چنین سرنوشتی داشت و متوجه شدم خودم چقدر خوش شانس بوده ام که در چنین زندگی خارق العاده و آموزندهای مشارکت داشته ام.
برای همراهی و حس طنز و مطایبه او دلم تنگ میشود. شاید ما دوباره با هم ملاقات کنیم. او از مفهوم یونگی ناخود آگاه هم سخن به میان آورد. به من و به خودش اطمینان داد: «بزرگترین اکتشافات هنوز باید در حوزه ذهن اتفاق بیفتد»
منبع: هفته نامه کرگدن