خاطرات ظل‌السلطان؛ «با خودم عهد کردم که تا عمر دارم دیگر در علفزار نروم»

خاطرات ظل‌السلطان؛ «با خودم عهد کردم که تا عمر دارم دیگر در علفزار نروم»

روزی محمدرضا خان فراشباشی یک مار بزرگی را کشته بود به حضور من آورد، در شکمش بعضی برآمدگی‌ها پیدا بود؛ فشار که دادند معلوم شد سه خرگوش را بلع کرده، از دهنش در حضور من بیرون آوردند.

کد خبر : ۲۳۹۱۶۶
بازدید : ۳۴۳

فرادید| مسعود میرزا ظل‌السلطان پسر بزرگ ناصرالدین شاه و حاکم اصفهان در دوران حکومت او بود. ظل‌السلطان نیز مانند پدر تاجدارش دست به قلم بود و خاطرات خود را مکتوب می‌کرد. در اینجا بخش گزیده‌ای از خاطرات او را می‌خوانید که مربوط به یکی از سفرهای او برای «شکار» است:

به گزارش فرادید؛ یک بار برای قوچی به کمین می‌رفتم، پناهگاه درستی نبود، بتۀ کوتاهی بود که آن را پناه کرده سینه‌مال سینه‌مال می‌رفتم؛ اینجا مارهای بزرگ قوی دارد، خیلی گزنده و قتال. همین قِسم که سینه‌ام به زمین بود و خودم را می‌کشیدم و می‌رفتم و ملاحظۀ حرکات قوچ‌ها را می‌کردم، چون می‌دانستم در این علفزارها مار زیاد است، جلوی خودم را هم به دقت می‌دیدم.

پنج ذرع به آن بته مانده، دیدم مار بزرگی چنبره کرده به من نگاه می‌کند و سرش را برداشته متوجه من است؛ آنچه ممکن بود از حرکات و پراندن ریگ و غیره کردم که او ترسیده و رد شود؛ اما نرفت و من هم جرات پیش رفتن نکردم. بالاخره دستۀ قوچ‌ها فرار کرد و من برخاسته از قهری که داشتم آن مار را با تفنگ کشتم. . .

1e3290bc_bf7c_4de0_80db_56ef4d049380

ظل‌السلطان علاقۀ بی حد و حصری به شکار داشت و برای این کار به بسیاری از نقاط ایران سفر کرده بود

سه روز قبل از این حکایت، یک سربازی از فوج کمره که بسیار جوان خوبی بود، به شکار کبک رفته بود مار پایش را زده بود؛ آنچه دکتر من میرزا عبدالوهاب خان معالجه کرد فایده نبخشید و بمرد. و همچنین روزی محمدرضا خان فراشباشی یک مار بزرگی را کشته بود به حضور من آورد، در شکمش بعضی برآمدگی‌ها پیدا بود؛ فشار که دادند معلوم شد سه خرگوش را بلع کرده، از دهنش در حضور من بیرون آوردند.

من با خود عهد کردم که تا عمر دارم دیگر در علفزار نگردم، اگرچه مرگ دست خداست. . . . تا کنون با آن عهد خودم و ملاحظۀ خودم باقی هستم.

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید