راز سیاه فیونا: آیا پرنسس محبوب شرک یک آدمخوار بود؟

بیست سال در یک برج؛ بدون غذا، بدون سرویس «لجنزار شرک»، بدون یخچالی پر از کوفتههای منجمد. فقط دیوارهای سنگی، کتابهایی درباره شاهزادههای افسونشده، و ملاقاتهای منظم شوالیههایی که هرگز به خانه بازنگشتند. همه ما دلسوزاندیم: فیونای بیچاره، منتظر قهرمانش است. اما اگر دقیقتر فکر کنیم، او اصلاً چطور همه این مدت زنده مانده است؟! پاسخ به طرز وحشتناکی ساده است.
وقتی آدمخواری یک استعاره نیست: ترسناکترین تئوری درباره فیونا در اولین قسمت انیمیشن «شرک» آنقدر وحشیانه است که باورکردنی نیست، اما افسوس که به نظر پرنسس محبوب غول سبز، زیباروی روز و شکموی شب بوده است!
بیست سال در یک برج؛ بدون غذا، بدون سرویس «لجنزار شرک»، بدون یخچالی پر از کوفتههای منجمد. فقط دیوارهای سنگی، کتابهایی درباره شاهزادههای افسونشده، و ملاقاتهای منظم شوالیههایی که هرگز به خانه بازنگشتند. همه ما دلسوزاندیم: فیونای بیچاره، منتظر قهرمانش است. اما اگر دقیقتر فکر کنیم، او اصلاً چطور همه این مدت زنده مانده است؟! پاسخ به طرز وحشتناکی ساده است. و با توجه به جزئیات کوچک در اولین انیمیشن «شرک»، ما همه این مدت آن را میدانستیم اما وانمود میکردیم که نمیدانیم.
بیست سال بدون جعبه غذا
در صحنهای که لرد فارکواد همسرش را انتخاب میکند، به صراحت گفته میشود که فیونا بیست سال است در این برج زندانی شده. منطق این وضعیت جور درنمیآید: پل اطراف برج متزلزل است، اطراف دریاچه گدازه است و هیچکس مواد غذایی نمیآورد. تنها «تأمینکننده» باقیمانده، یک اژدهای آتشین است. و ببخشید، اما این اژدها با چه چیزی زندانیاش را تغذیه میکند؟ نان خشک؟ بعید است.
منطقیتر این است که آن شوالیههایی که برای نجاتش آمدند، به عنوان خوراک به مصرف پرنسس گرسنه رسیدهاند. آنها که از قبل در قلمرو قلعه بودند. بنابراین پاسخ ترسناک است: شاید فیونا از تنها منبع پروتئین در دسترس استفاده کرده باشد که همان شوالیههایی که برای نجاتش میآمدند، هستند.
دگردیسیهای شبانه، کلید اشتها
در دل این تئوری احتمالی اما به شدت سیاه و سرگرمکننده فیونا شبها به یک غول تبدیل میشود. میبینیم که چقدر سریع با این فرم خو میگیرد و حتی از آزادی آن لذت میبرد. غولهای دنیای «شرک» اشتهایی… خاص دارند. همچنین این غولها در دنیای «شرک» گوشتخوارند، این یک واقعیت ثابتشده است. بنابراین یک تکه شوالیه زرهپوش به عنوان «فستفود» برای فیونای شبانه، چندان هم گزینهای عجیبی نیست. جمله او درباره اینکه «زشت» است، در این چارچوب معنای جدیدی پیدا میکند: شاید او نه درباره ظاهر، بلکه درباره کاری که برای زنده ماندن انجام داده صحبت میکند.
سرنخهای مشکوک در قلعه
اسکلت اسب جلوی برج، سالم و دستنخورده است، یعنی کسی به آن دست نزده. اما در قلعه، بقایای یک شوالیه را میبینیم که به شکل عجیبی ناقص است. و این نما از کتاب آشپزی اژدها که روی صفحه «خورش شوالیه» باز است، کنار دیگی که به راحتی یک انسان در آن جا میشد… شک دارید برای چه کسی پخته میشد؟ اژدهاها خود را با آشپزی اذیت نمیکنند، برای آنها خام هم قابل قبول است. جزئیات دیگر، رفتار فیونا وقتی تنهاست: هیچ ترسی از یک کودک مظلوم یا زندانی در او دیده نمیشود، فقط یک عادت مبهم به تاریکی. عادتی که در یک هفته به وجود نمیآید.
در این میان پرسشی وجود دارد؛ چرا شکل «واقعی» او غول است؟ در پایان فیلم و قصه آن، شرک فیونا را میبوسد و او برای همیشه به شکل غول باقی میماند. به ظاهر، «به خاطر عشق»، اما توضیح تاریکتری هم وجود دارد. بیست سالی که شبها به عنوان یک شکارچی زندگی کرده، درک او از خودش را تغییر داده. برای فیونا، غول بودن یک نفرین نیست، بلکه شکلی آشنا و واقعی است. در ذهن او، هیولا بر شاهزاده پیروز شده. و شاید هیچ جادویی دیگر نمیتوانست این را تغییر دهد.
کمی سیاست و زبانشناسی
به زبان دقت کنید، «شوالیه»، «ناجی»، «قربانی» جای خود را عوض میکنند. افسانه به ما فروتنی و جستوجوی عشق را میآموزد، اما «شرک» فیلمی است که یک قدم به سوی واقعیت برمیدارد: چه میشود اگر پشت این «پایان خوش» هزینهای سنگین و پنهان خوابیده باشد؟ اگر قهرمان، شاهزاده را به شکل «طبیعی» خود بازمیگرداند، این یک پیروزی انسانیت است یا پذیرش هویت جدید و تاریک او؟ و همچنین این یک نقد به ژانر افسانههاست. ما دنیایی سادهشده میخواهیم که در آن شوالیه مهربان، دختر بیگناه را نجات میدهد، و داستانهایی که هزینه نجات در آنها نادیده گرفته میشود، راحتتر از روی کاناپه تماشا میشوند.
این یک تئوری فان درباره اجساد برای شوک دادن نیست. درباره این است که چطور ما داستانها را بازگو میکنیم، با انتخاب پایانی راحتساز و چشم بستن بر روی واقعیت کثیف. و بله، دفعه بعد که «شرک» را تماشا میکنید، به آشپزخانه اژدها و نماهایی که قبلاً به عنوان «شوخیهای کودکانه» به نظر میرسیدند، دقیقتر نگاه کنید. اکنون با این نگاه همه چیز را به خاطر خواهید آورد، و لبخند از لبتان محو میشود. بعضی از افسانههای نجات شاهزاده، نه تنها بوی گُلها، که بوی گوشت انسان هم میدهند.
دفعه بعد که «شرک» را تماشا میکنید، به این جزئیات دقت کنید: آشپزخانه اژدها و آن دیگ عظیم. نگاه فیونا به شوالیهها، آیا ترس است؟ یا اشتیاق؟ سکوت طولانیاش درباره نحوه بقا؛ فراموش نکنید گاهی نگفتن، خود یک اعتراف است.
در پایان…
چه اتفاقی میافتد وقتی یک انیمیشن کودکانهی بهظاهر بیآزار، زیرلایهای اینقدر تاریک داشته باشد که حتی بزرگسالان را هم به لرزه بیندازد؟ «شرک» همیشه به خاطر طنز سیاه و نیشدارش شناخته میشد، اما این تئوری درباره فیونا، مرز بین «طنز» و «ترس» را محو میکند. تصور کنید: یک شاهزادهی زیبا که روزها منتظر نجات است و شبها… شامش را از میان شوالیههای بیچاره انتخاب میکند! اینجا دیگر نهتنها با یک «افسانه مدرن» روبهروییم، بلکه با یک «اسلشر» مخفی سروکار داریم که بهجای چاقو، از دندانهای تیز یک غول استفاده میکند.
اما جذابیت واقعی این تئوری در چیست؟ در همان تناقضی که «شرک» را بزرگ کرد: ظاهر و باطن متفاوت. فیلمی که در ظاهر به ما میگوید «زیبایی درون مهم است»، در باطن پیشنهاد میدهد که شاید آن «درون» اصلاً زیبا نباشد! فیونا، با آن موهای فرخورده و چشمهای معصوم، در نهایت به همان هیولایی تبدیل میشود که جامعه از او ترس داشت، و این، نبوغ پنهان داستان است. آیا این یک «اشتباه تصادفی» در فیلمنامه بود؟ یا نویسندگان عمداً این نشانهها را گذاشتند تا مخاطب را با این سؤال تنها بگذارند: آیا قهرمان داستان ما، خودش شرور بود؟ پاسخ را شاید فقط اژدها و آن دیگ بزرگ بدانند!
اگر این تئوری درست باشد، پس «شرک» نهتنها یک انیمیشن، بلکه یک «مستند وحشت» درباره بقا در دنیای افسانههاست، جایی که حتی شاهزادهها هم گاهی برای شام، به جای «سیب» سراغ «سیبگلوی شوالیه» میروند!
منبع: گیمفا