روايتی تلخ از رؤيای ناتمام دختر ۱۸ ساله

دختري ۱۸ ساله با مراجعه به مركز مشاوره آرامش فرماندهي انتظامي استان گلستان داستان عشق كامپيوتري خود و سرانجام ازدواج خود را تشريح كرد.

کد خبر : ۳۵۲۳
بازدید : ۲۷۱۸
دختري ۱۸ ساله با مراجعه به مركز مشاوره آرامش فرماندهي انتظامي استان گلستان داستان عشق كامپيوتري خود و سرانجام ازدواج خود را تشريح كرد.

به گزارش آرمان، ژاله دختري 18ساله با مراجعه به مركز مشاوره آرامش فرماندهي انتظامي استان گلستان در حالي كه اشك در چشمانش جمع شده بود، در گفت‌وگو با مشاور اين مركز، داستان زندگي خود را اينگونه به تصوير كشيد: در يك خانواده پولدار و ثروتمند متولد شده‌ام. در خانواده ما آزادي بيش از حد برايم فراهم شده بود. من در سال‌هاي دبيرستان چندان علاقه‌اي به درس خواندن (تحصيل) نداشتم و ترك تحصيل كردم. دوست داشتم ازدواج كنم. به دنبال كسي بودم كه مرا دوست داشته باشد و علاقه فراواني به من داشته باشد. من بيشتر اوقات در منزل تنها بودم. پدرم مردي عياش بود كه همه چيز او شده بود پول. پدرم نصف شب به خانه مي‌آمد. گاهي هم نمي‌آمد. من از سمت خانواده‌ام كنترل نمي‌شدم. بيشتر وقتم را با چت كردن در شبكه‌هاي اجتماعي مي‌گذراندم. در شبكه اجتماعي از طريق لاين و چت با ساسان آشنا شدم. او را فردي مهربان و علاقه‌مند يافتم. گفت دوست دارد با خانواده براي خواستگاري من بيايد.

او ادامه داد: وقتي به پدر و مادرم گفتم با مخالفت پدرم روبه‌رو شدم، ولي با اصرار من، پدرم مجبور به پذيرفتن اين ازدواج شد. چون چند روز به خاطر قبول رضايت پدرم به ازدواج با ساسان غذا نخوردم. بعد از گذشت 2 سال از ازدواج با ساسان پشيمان شدم و فقط زندگي را تحمل مي‌كردم. چون آن تصوري كه از زندگي با ساسان داشتم با توجه به چيزهايي كه از او مي‌ديدم فرق داشت. متوجه شدم او فردي بي‌مسئوليت بود. تا نصف شب با دوستان مجردش بيرون بود. هر زمان كه علت كارهايش را جويا مي‌شدم ساسان مي‌گفت زندگي همين است مي‌خواهي بمان، نمي‌خواهي برو خانه پدرت... وقتي در آرامش بود و زماني كه از نظر روحي وضعيت خوبي داشت به او مي‌گفتم چرا با زندگي و آينده مان اينطور مي‌كني؟

ساسان مي‌گفت: چون پدر و مادرت براي من ارزش و احترام قائل نيستند. من هم در جواب مي‌گفتم خب خانواده تو هم نسبت به من اين چنين رفتاري دارند. پس من زندگي خودم را با تو زهرمار كنم؟ من و تو بايد از زندگي با هم لذت ببريم و سختي‌ها را تحمل كنيم و بچه دار شويم. زيبايي زندگي آينده را برايش بازگو مي‌كردم ولي او همچنان به رفتارهاي بدش ادامه مي‌داد. يك شب ساسان با دوستانش به خانه آمدند. علت را از او پرسيدم گفت آمديم بخوابيم تو هم از دوستانم پذيرايي كن. من مجبور شدم قبول كنم چون آنها حال و رفتار خوبي نداشتند. وقتي وارد اتاق شدم يكي از دوستانش قصد تعرض به من داشت كه من فرياد زنان قصد فرار داشتم اما موفق نشدم. وقتي صبح شد يواشكي به دور از چشم ساسان و دوستانش فرار كردم و به سمت خانه پدرم رفتم.

مادرم مرا كه ديد گفت: چي شده؟ چرا رنگت پريده؟من با كمي تامل همه چيز را براي مادرم تعريف كردم و اعتراف كردم كه ازدواج با ساسان اشتباه بود و ديگر نمي‌توانم با او زندگي كنم.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید