۱۰ دیالوگ برتر سریال Vikings

اگر بخواهید لیستی از نقطه قوات سریال Vikings تهیه کنید، بدون شک شصیختها و شخصیتپردازی در بالای لیست قرار خواهند گرفت. با شورع این سریال در سال ۲۰۱۳ افراد زیادی به تماشای آن نشستند و با شخصیتهای زیادی ارتباط گرفتند. از میان این اشخاص رگنار لاثبروک شخصیتی بود که تبدیل به یکی از کاریزماتیکترین شخصیتهای تاریخ سریال شد.
مطمئنا سریالی که شخصیتهای فراموشنشدنی دارد دیالوگهایی را از زبان آنها ارائه میدهد که به خوبی لایههای مختلف داستان را بیان میکنند و یا به نکتهای عمیق اشاره میکنند که میتوان تا مدتی دربارهی آن فکر کرد. در ادامه با بهترین دیالوگهای سریال Vikings از دید وبسایت Screenrant آشنا خواهید شد.
۱۰- «دانستن ضعف دوستهات همیشه یک قدرته.» – سیگی
سیگی خودش را برای نجات پسران رگنار از غرق شدن فدا کرد. او با رگنار و آسلاگ دوست بود، اما مهمتر از همه، خردمندترین زنی بود که پس از رفتن رگنار و سربازانش به جنگ باقی میماند. او به خوبی از ضعفهای آسلاگ آگاهی داشت و به همین خاطر توانست فرزندان رگنار را نجات دهد.
او زن خوبی بود و همیشه سعی میکرد به دیگران کمک کند و زنهای جوانتر از جمله لاگرتا را نصیحت کند. پس از مرگ شوهرش او دوستان زیادی نداشت اما لاثبروکها را دوست داشت و با تمام وجود از آنها مراقبت میکرد. مرگ او یکی از بزرگترین فداکاریهایی است که در سریال Vikings میبینید.
۹- «حقیقت میتواند انتخاب بدی برای یک مرد خردمند باشد.» – لاگرتا
لاگرتا نه تنها یک جنگجوی عالی است، بلکه زنی است که درک عمیقی از سیاست و قدرت دارد. او بهخوبی میداند چگونه برای حفظ موقعیت خود دست به دسیسه بزند و ترسی از این کار ندارد. چیزی که او را متمایز میکند، تواناییاش در تشخیص زمان درست برای سخن گفتن و سکوت است. به همین دلیل، او همیشه روی پای خود میایستد و از هر موقعیتی، باهوشتر و قویتر بیرون میآید.
لاگرتا در این دیالوگ به نکتهی بسیار مهمی اشاره میکند؛ دانستن این که چه زمانی نباید حرف زد و چه حرفی را در چه زمانی گفت خیلی حائز اهمیت است و اگر کسی به درستی این کار را انجام ندهد، ممکن است سرش را به باد دهد.
۸- «خوکچهها ناله خواهند کرد وقتی که بفهمند چه بلایی سر گراز پیر آمده است.» – رگنار
رگنار با این دیالوگ در واقع به پادشاه الا هشدار میدهد، اما او آن قدری مغرور بود که متوجهی هشدار رگنار نشد. این دیالوگ نوید آمدن پسران رگنار را میداد، پسرانی که انگلستان را برای گرفتن انتقام مرگ رگنار به آتش کشیدند. آمدن رگنار به انگلیس و مردن آخرین حرکتی بود که پسرانش را مجاب کند به آنجا حمله کنند و بالاخره ساکسونها را شکست دهند.
او میدانست با وجود مخالفت و عصبانیتی که نسبت به او دارند، پسرانش مرگ او را هیچوقت بدون انتقام نخواهند گذاشت، او میدانست که پسرانش از او خشنتر خواهند بود و رحمی نخواهند داشت. البته اکبرت هم میدانست رگنار تلاش دارد چه کاری انجام دهد، اما در هر صورت در تلهی او افتاد و رگنار را به پادشا الا تحویل داد تا کشته شود.
۷- «قدرت همیشه خطرناک است، بدترین و فاسدترین افراد را به سمت بهترین افراد جذب میکند.» – رگنار
رگنار همیشه کسی است که میتوان به سخنان خردمندانهاش اعتماد کرد. او فقط یک کشاورز ساده بود که چیز زیادی درباره قدرت نمیدانست، حتی علاقهای به آن نداشت، اما زمانی که قدرت به دستش افتاد، به این واقعیت پی برد که کسی که در جایگاه قدرت قرار میگیرد، دوستان واقعی بسیار کمی خواهد داشت.
رگنار بهعنوان پادشاه امیدوار بود که بتواند بر کمک خانوادهاش، از جمله رولو، تکیه کند. اما هرچه قدرت بیشتری پیدا کرد، خانوادهاش جاهطلبتر شدند. او بهترین افرادش را از دست داد، از جمله رولو، و دشمنان بیشتری به سمتش جذب شدند. برخی مانند هارالد، که در ظاهر دوستش بودند اما در باطن دشمن. در نهایت، برادرش به او خیانت کرد و رگنار بهعنوان مردی تنها و شکسته، جان سپرد.
۶- «ما مبارزه میکنیم. اینگونه پیروز میشویم و اینگونه میمیریم.» – رگنار
رگنار در مبارزه و نبرد کشته نشد، در واقع پادشاه الا این فرصت را به او نداد. رگنار در طول زندگیاش هیچوقت از نبرد فرار نمیکرد و همیشه برای یک زندگی بهتر و محافظت از خانوادهاش مبارزه میکرد، حتی در ضعیفترین موقعیتهای زندگیاش.
زمانی که هارالدسون به مزرعه او حمله کرد، او مجبور شد که در خانه فلوکی قایم شود، اما او فردی نبود که بخواهد فرار کند و در نتیجه هارالدسون را مبارزه دعوت کرد. او در مبارزه پیروز شد و فرمانروای کاتگات شد، او در ادامه باید برای تمام چیزهایی که بدست آورده بود مبارزه میکرد و به همین دلیل از احترام دیگران برخوردار بود.
۵- «به من گفتند که خدا یک نجاره و من هم همینطور.» – فلوکی
این دیالوگ به خوبی شخصیت فلوکی را خلاصه میکند، باهوش، زیرک و کمی گیج که در مرکزیت آن علاقه به خدایان قرار داد. اغلب مشخص نیست که فلوکی خودش را صرفاً یک فرد مومن میداند، زبان یا حتی تجسمی از خودِ خدا، اما آنچه مسلم است این است که او هیچ ترسی از مقایسهی خود با خدایان ندارد.
این دیالوگ همچنین به خوبی نشان میدهد که افراد مختلف چه نگرشهای متفاوتی نسبت به خدایان خود دارند؛ فلوکی خدایان را افراد با مهارت و با استعداد میداند، در حالی که اتلستن عیسی را به این شکل نمیدید و او آن بالاتر از یک فرد عادی میدید که بخواهد خودش را با او مقایسه کند.
۴- «چه چیز خاصی در کلمه خدا وجود دارد که حتی آدمهای معقول رو هم تبدیل به احمق میکنه؟» – آیوار
ایوار خودش احتمالاً باید این حرفش را جدی میگرفت. او با وعدهی بازگرداندن شکوه به کاتگات و گرفتن انتقام مرگ مادرش به پادشاهی رسید، اما وقتی بر تخت نشست، تبدیل به یک ستمگر شد و حتی خود را خدای زنده اعلام کرد. جاهطلبی و غرورش باعث شد که از راه عقل دور شود، و در نهایت، همان قدرتی که او را بالا برد، او را به سقوط کشاند.
او همه را مورد آزار و شکنجه قرار داد، حتی برادرش هیتسرک را که با وفاداری برایش جنگیده بود. آیوار دقیقاً به همان نوع پادشاهی تبدیل شد که زمانی هارالد هشدار آن را داده بود. قدرت نه تنها او را تغییر داد، بلکه او را از درون تهی کرد و به نمادی از همان ظلمی بدل کرد که با آن مخالف بود.
۳- «بله من اشتباهاتی داشتم، اما برای زندگی دستورالعملی نمیدهند.» – رگنار
زندگی، خصوصا زندگیای که رگنار داشت، چندان قاعده و اصولی ندارد و هیچکس از قبل نمیداند که باید چکار کند و از چه اشتباهاتی دوری کند. رگنار تنها یک کشاورز ساده بود و به دلیل کارهای دیگران تبدیل به یک پادشاه شد و در تمام این مدت تلاش میکرد که کار درست را انجام دهد.
با اینحال آدمها غیرقابل پیشبینیاند و رگنار به هیچ وجه نمیتوانست خودش را برای خیانتهایی که میدید آماده کند. او حتی در ازدواجهایش اشتباه کرد و فکر میکرد که خواست خدایان است. وقتی اشتباهی انجام میداد، مردم او از جمله پسرانش، او را مورد سرزنش قرار میدادند و همین مسئله در پایان حکومتش باعث شده بود او را دست کم بگیرند.
۲- «شهرت پادشاهی کوچک تو را بزرگتر نخواهد کرد.» – بیورن
بیورن شخصیت بسیار جالبی است، مردی که هرگز میل به فرمانروایی نداشت و تنها میخواست جهان را کشف کند، اما سرانجام به نخستین پادشاه کل نروژ تبدیل شد. با این حال، شاید همین بیمیلیاش به قدرت، باعث شد بهتر از دیگران مفهوم فرمانروایی را درک کند.
او میداند که حکومت کردن نه برای شهرت است و نه ثروت، بلکه مسئولیتی است در برابر مردم. بیورن به خوبی درک میکند که بزرگترین وظیفهی یک پادشاه، گرد هم آوردن مردم برای حفاظت از سرزمینشان است. در واقع، او با نداشتن عطش قدرت، پادشاه بهتری میشود.
۱- «قدرت تنها به کسانی داده میشود که حاضر باشند خود را خم کنند تا آن را بردارند.» – رگنار
رگنار با گفتن این دیالوگ معنای جدیدی از قدرت را بازگو میکند. برای بدست آوردن حکومت کاتگات، او باید هارولدسون را میکشت که دوست نداشت این کار را انجام دهد. بدترین موقع زمانی بود که او باید پادشاه هوریک را گول میزد تا تبدیل به یک پادشاه شود. با این که دیگران او را باهوش و زیرک میدیدند، او خودش را پست میدید.
بعد از اینکه رگنار پادشاه شد، بسیاری از اطرافیانش همان بازیهای کثیف و کوچک را برای بهدست آوردن قدرت تکرار کردند، چون فکر میکردند سلطنت شکوه و افتخار دارد. اما رگنار خودش هیچوقت ارزش چندانی برای مقام پادشاهی قائل نبود. او مجبور شد کارهای زیادی را که از آنها خوشش نمیآمد، فقط برای بهدست آوردن و حفظ قدرت انجام دهد. با این حال، دوران پادشاهیاش به هیچوجه آنطور که انتظار داشت نبود؛ او در تنهایی، اندوه و اضطراب فرو رفت و بیش از پیش از خودش و اطرافیانش بیگانه شد. نکته جالب این است که رگنار هیچگاه جلوی کسی را نگرفت که بخواهد جای او را بگیرد.
منبع: گیمفا