دوزخ آرژانتینی؛ مروری بر رمان بازی بیگناهان
«یکشنبه است با خورشید اواسط بهار که چند دقیقهای سرک میکشد. از دم صبح باران تهدید میکند، اما ابرها میروند و میآیند و خورشید دوباره خودی نشان میدهد.». این یکشنبهی بهاری با مرگ زنی هنوز جوان در شهرکی ثروتمندنشین در بوینسآیرس تمام میشود.
کد خبر :
۶۹۳۸۰
بازدید :
۸۸۳۵
ثنا کاکاوند | زوال این صبح آفتابی در بهار با یک اتفاق بدشگون و بارش باران در اولین گام، چرخهی توفیق و اضمحلال یا زنده گی و مرگ را به صورت سیری دایره وار شرح میدهد که نمود چرخهی چهار مرحلهای بهار، تابستان، پاییز و زمستان است. بهاری که یکباره زمستان میشود و ناکامی و شکستِ دنیای واقعی روی آن سایه میاندازد و همین تفال آگاهانه یا ناخودآگاهِ نویسنده در صفحات آغازین رمان دریچهای نهان را پیش روی خواننده باز میگشاید.
مانند همهی داستانهای جنایی، زوال و ازهمپاشیده گی یک زنده گی در مرکزیت رمان قرار میگیرد و تک تک کلمات در خدمت رسیدن به این نیستی در می آید. مرگِ یک زنِ تک افتاده در میان جمعی از فرزندانِ شیطان. زنی که تبدیل شده به مهرهای برای بازی بی گناهان. قربانی معاملات پنهانی خانواده و اطرافیانش که گویی از آغاز محکوم به سرنوشت محتوم خود بوده است.
قربانیای که فرای نام آن را فارماکوس مینهد و رائول ارخمی به آن میگوید: زنِ مرده. زنِ مرده نه معصوم است نه گناه کار. مرگی که نصیبش شده غیرمنصفانه است و کفهی بلاهایی که سرش آمده سنگینتر از خطاهاییست که مسبب آن بوده. او تنها عضوی کوچک از جامعهی فاسد و پر از سیاهکاری آرژانتین است، که حالا دیگر نه میتواند انتقام مرگ بی رحمانه اش را بگیرد نه از خود دفاع کند. شاید به همین خاطر بعد از چهار سال به خواب خوان مانوئل قاضی میآید تا او را از این «برزخ جنایتهای بی جنایتکار» نجات دهد.
خوان مانوئل خواب خود را در خواستهی زن برای گره گشایی این معما تعبیر میکند و خودش آغازگر بازی دیگری میشود که خود قربانی آن است. گذشته و زنده گی زن را جست وجو میکند.
مانند همهی داستانهای جنایی، زوال و ازهمپاشیده گی یک زنده گی در مرکزیت رمان قرار میگیرد و تک تک کلمات در خدمت رسیدن به این نیستی در می آید. مرگِ یک زنِ تک افتاده در میان جمعی از فرزندانِ شیطان. زنی که تبدیل شده به مهرهای برای بازی بی گناهان. قربانی معاملات پنهانی خانواده و اطرافیانش که گویی از آغاز محکوم به سرنوشت محتوم خود بوده است.
قربانیای که فرای نام آن را فارماکوس مینهد و رائول ارخمی به آن میگوید: زنِ مرده. زنِ مرده نه معصوم است نه گناه کار. مرگی که نصیبش شده غیرمنصفانه است و کفهی بلاهایی که سرش آمده سنگینتر از خطاهاییست که مسبب آن بوده. او تنها عضوی کوچک از جامعهی فاسد و پر از سیاهکاری آرژانتین است، که حالا دیگر نه میتواند انتقام مرگ بی رحمانه اش را بگیرد نه از خود دفاع کند. شاید به همین خاطر بعد از چهار سال به خواب خوان مانوئل قاضی میآید تا او را از این «برزخ جنایتهای بی جنایتکار» نجات دهد.
خوان مانوئل خواب خود را در خواستهی زن برای گره گشایی این معما تعبیر میکند و خودش آغازگر بازی دیگری میشود که خود قربانی آن است. گذشته و زنده گی زن را جست وجو میکند.
بنیاد خیریه و پولهای کثیفی که در حساب هایش مدام جا به جا میشده ترکیبی نامتجانس را میسازد که جمع شدنی نیست. خوان مانوئل نمیتواند او را متهم کند. تمام تلاشش برای گناهکار کردن او بالعکس معصومیتی غریب به او میبخشد و او را از هر بدی مبرا میکند و خوان مانوئل را بیشتر در این معما غرق میکند که چه کسی زن را کشته؟
اما به راستی جنایت کار این بازی کیست؟ رمان جمعی از صداها و صحنههای بازسازی شدهی ذهنی و رویاست و جامعهای را به تصویر میکشد غیرمبتذل، پر از آشوب و جرم و حماقت. دنیایی که انسان هایش اگر بخواهند از آن جان سالم به در ببرند باید «چشم هایشان را باز و دهانشان را بسته نگه دارند».
اما به راستی جنایت کار این بازی کیست؟ رمان جمعی از صداها و صحنههای بازسازی شدهی ذهنی و رویاست و جامعهای را به تصویر میکشد غیرمبتذل، پر از آشوب و جرم و حماقت. دنیایی که انسان هایش اگر بخواهند از آن جان سالم به در ببرند باید «چشم هایشان را باز و دهانشان را بسته نگه دارند».
سیمایی از یک خانواده با زنی مرده، پر از جزئیات که در ذهن خوان مانوئل مهم میشوند و اسرارآمیز جلوه میکنند. اینجاست که به توصیهی نورتروپ فرای برای یافتن این معما باید نه به جزئیات بلکه به ساختار کلی تصویر ساخته شده از رمان نگاه بیاندازیم و داستان را نه از درون بلکه از چند قدم دورتر شبیه یک کل منسجم در نظر بگیریم تا طرحهای اسطورهای خود را نمایان سازد.
از این منظر بازی بی گناهان نمایشی ست از مراسم شب زنده داری دور جسد زنی مرده که انگشت اتهام خوان مانوئل از نمایی بالاتر دور تا دور خانه میچرخد تا دست آخر بر سر یکی از نقشآفرینان این نمایش فرود آید. خانواده و دوستانش در خانهای تاریک و بدشگون در فضایی روشن که مرزی مشخص آن را از سیاهی مشئوم بیرونی اش جدا کرده. شهرکی نو و ثروتمند در میان حلبی آبادهایی که با دیواری از جنس سیم خاردار از یکدیگر جداشده اند. این دیوار نمود آتشی ست که در دنیای بهشتیِ فرای پاکیزه گی است. در قصر بوسیرین ملکهی پریان تنها انسانهای پاک یارای عبور از آن را دارند.
«آتشی پالاینده در برزخ یا شمشیری مشتعل که آدم و حوا را از بهشت دور نگه میدارد». آتشی که در داستان زیبای خفته میشود خار و تمشک و در شهرک لوس ریانوس شکل سیم خاردار را به خود میگیرد تا از عبور فقرا و حلبی نشینهای بوینس آیرس جلوگیری کند.
از این منظر بازی بی گناهان نمایشی ست از مراسم شب زنده داری دور جسد زنی مرده که انگشت اتهام خوان مانوئل از نمایی بالاتر دور تا دور خانه میچرخد تا دست آخر بر سر یکی از نقشآفرینان این نمایش فرود آید. خانواده و دوستانش در خانهای تاریک و بدشگون در فضایی روشن که مرزی مشخص آن را از سیاهی مشئوم بیرونی اش جدا کرده. شهرکی نو و ثروتمند در میان حلبی آبادهایی که با دیواری از جنس سیم خاردار از یکدیگر جداشده اند. این دیوار نمود آتشی ست که در دنیای بهشتیِ فرای پاکیزه گی است. در قصر بوسیرین ملکهی پریان تنها انسانهای پاک یارای عبور از آن را دارند.
«آتشی پالاینده در برزخ یا شمشیری مشتعل که آدم و حوا را از بهشت دور نگه میدارد». آتشی که در داستان زیبای خفته میشود خار و تمشک و در شهرک لوس ریانوس شکل سیم خاردار را به خود میگیرد تا از عبور فقرا و حلبی نشینهای بوینس آیرس جلوگیری کند.
از منظر فرای تصویری که رائول ارخمی از آرژانتین ارائه میدهد دوزخی است. دنیایی که پر از کابوس و تنهایی و درد و شوریده گی است. جامعهای که رشتهی اتصال و همبسته گی آن نزاع و درگیری میان افراد است وفاداری به گروه و رهبری قدرتمند که دائما خرده اعضایش را تحقیر میکند یا وظایفشان را در مقابل خواستههای درونی و واقعی شان میگذارد تنها شرط بقا و امنیت در این جامعه است و از نظر فرای چنین جامعهای نظیر آنچه که ارخمی از آرژانتین به تصویر کشیده «منبع بی پایان معماهای تراژیک» است. دنیایی دو قطبی که یک قطب آن رهبری قدرتمند است که نیازمند وفاداری اعضای گروه است و قطب دیگر قربانی ست.
زنی که خلاف قوانین عمل کرده و برای حفظ «منیت» این رهبر ناشناخته باید قربانی شود. این تصویر که خوان مانوئل آن را شبیه گروهی از مردان وحشی میبیند که جسد زنی را میدرند تصویری دوزخی ست پر از هیولا و درنده گان. قاضی که خود را «گرگ باران دیده» تصور میکند یا «سگی شکاری که آن چنان گاز میگیرد که جایش خون بیاید». لقب فرراسانس اوسو به معنای خرس است و همه شان گرد جسد مثل «جانورهای زخم خورده» کمین هم را میکشند؛ و درعین حال دست در دست هم نهاده اند تا نابودی یا نجات نصیب همه شان شود نه فقط یکی. کارهای منحرف و مشمئزکننده شان هم متعلق به همین دنیای دوزخی ست.
زنی که خلاف قوانین عمل کرده و برای حفظ «منیت» این رهبر ناشناخته باید قربانی شود. این تصویر که خوان مانوئل آن را شبیه گروهی از مردان وحشی میبیند که جسد زنی را میدرند تصویری دوزخی ست پر از هیولا و درنده گان. قاضی که خود را «گرگ باران دیده» تصور میکند یا «سگی شکاری که آن چنان گاز میگیرد که جایش خون بیاید». لقب فرراسانس اوسو به معنای خرس است و همه شان گرد جسد مثل «جانورهای زخم خورده» کمین هم را میکشند؛ و درعین حال دست در دست هم نهاده اند تا نابودی یا نجات نصیب همه شان شود نه فقط یکی. کارهای منحرف و مشمئزکننده شان هم متعلق به همین دنیای دوزخی ست.
گلولههایی که یکی پس از دیگری در مغز زن خالی میشود و سوراخش را با چسب پر میکنند. تکههایی از درون مغز که بیرون میجهد و روی لباس هایشان میریزد، دریای خونی که در حمام و راه پله راه میافتد، همه و همه صور خیال «آدمخواری در دوزخ» است.
آخرین جلوهی جهنم بشری که بر دانته جلوهی اوگولینو است که دارد جمجمهی شکنجه گرش را میخورد. یا آخرین خیال اسپنسر که آدمخواران لباس از تن قربانی شان در میآورد همانطور که لباسهای خون آلود زن مرده را درآوردند. زنی که با چرخهی طبیعتش همساز نشد و قبل از آنکه به مادرانگی و زایش تابستانی دست یابد چرخه را به پایان رساند.
زن خودش را در سیاهترین لحظات زنده گی خود میبیند. لحظاتی که معصومیت او در تقابل با شرارت انسانهای اطرافش قرار میگیرد. با دیدن مجسمهی مسیح و به جای فرزند نداشته اش به فکر تاسیس بنیاد خیریه میافتد. برای خیریه اش زار زار گریه میکند. گویی که این جهان شایستهی وجود او نیست و زنِ مرده میشود الههای در جهانی پستتر که سرنوشتش را نپذیرفته و شاید برای همین است که در رویای خوان مانوئل ظاهر میشود.
آخرین جلوهی جهنم بشری که بر دانته جلوهی اوگولینو است که دارد جمجمهی شکنجه گرش را میخورد. یا آخرین خیال اسپنسر که آدمخواران لباس از تن قربانی شان در میآورد همانطور که لباسهای خون آلود زن مرده را درآوردند. زنی که با چرخهی طبیعتش همساز نشد و قبل از آنکه به مادرانگی و زایش تابستانی دست یابد چرخه را به پایان رساند.
زن خودش را در سیاهترین لحظات زنده گی خود میبیند. لحظاتی که معصومیت او در تقابل با شرارت انسانهای اطرافش قرار میگیرد. با دیدن مجسمهی مسیح و به جای فرزند نداشته اش به فکر تاسیس بنیاد خیریه میافتد. برای خیریه اش زار زار گریه میکند. گویی که این جهان شایستهی وجود او نیست و زنِ مرده میشود الههای در جهانی پستتر که سرنوشتش را نپذیرفته و شاید برای همین است که در رویای خوان مانوئل ظاهر میشود.
خواب و رویایی که فرای در صحیفههای زمینی از آن به «جهانِ تب و تابِ شدت یافتهی هوس ورزی» یاد میکند. از نگاه او «شکار انگارهی شهوتورزی مردانه است: جریان تعقیب و پیش رانی خطی-افقی که در آن اشارههای تلویحی جنسی به طعمه نهفته است»؛ و از همان روست که خوان مانوئل در همان فصل اول خودش را شکارچی میخواند و زن مرده را شکار.
رویایی که البته زنِ مرده هم آن را دیده. کابوسِ مرگ درونِ جنگل. کابوسی که او تبدیل میشود به شکارِ مرده گان. شکارِ بی گناهان و خوب میداند که سرانجام شکار مرگ طعمه است. مرگی هولناک در وان حمام. پر از آب. آبی که در تصویر دوزخی موت است و اغلب با خون ریخته روی زمین یکی میشود. آئومنیدسهای رویای خوان مانوئل نه قطرات خون ریخته شدهی حاصل از اختگی اورانوس به وجود آمده، بلکه از خون زنِ مرده است تا انتقام چرخهی نابارورش را از همهی بی گناهان بگیرد.
رویایی که البته زنِ مرده هم آن را دیده. کابوسِ مرگ درونِ جنگل. کابوسی که او تبدیل میشود به شکارِ مرده گان. شکارِ بی گناهان و خوب میداند که سرانجام شکار مرگ طعمه است. مرگی هولناک در وان حمام. پر از آب. آبی که در تصویر دوزخی موت است و اغلب با خون ریخته روی زمین یکی میشود. آئومنیدسهای رویای خوان مانوئل نه قطرات خون ریخته شدهی حاصل از اختگی اورانوس به وجود آمده، بلکه از خون زنِ مرده است تا انتقام چرخهی نابارورش را از همهی بی گناهان بگیرد.
منبع: سازندگی
۰