روایت اهالی از حادثهای که ۴۵ سال از وقوع آن میگذرد؛ ناگهان جمعه سیاه شد
در گزارش پیشرو سری به کاسبان خیابان ۱۷ شهریور زدهایم تا روایت آنها را از این حادثه بدانیم.
همه درباره آن جمعه سیاه همه چیز را میدانند. روزی که چنان مردم این شهر به خاک و خون کشیده شدند که این میدان مزین شد به نام «شهدا». ۱۷ شهریور که میشود دوباره خاطرات زنده میشود.
دوباره صدای شعار انقلابیون در گوش همه آن افرادی که آن روز را دیدهاند میپیچد. در گزارش پیشرو سری به کاسبان خیابان ۱۷ شهریور زدهایم تا روایت آنها را از این حادثه بدانیم.
کاسب ابتدای خیابان پیروزی:
کوکتلمولوتوف درست میکردیم
تنها ۳ مغازه ابتدایی خیابان پیروزی باقی ماندهاند و باید تا چند روز دیگر تن به تخریب برای تعریض خیابان بدهند. سومین آن فروشگاه لوازم آرایشی بهداشتی است. وارد میشوم. از سن و سال و موهای سپید روی شقیقه صاحب مغازه پیداست که آن روز را میتواند به خاطر بیاورد.
«محمدرضا زمانی» بسیار خوشرو است. ابتدا قصد ندارد در این باره صحبت کند اما بالاخره تسلیم میشود: «آن زمان ۱۶ سال داشتم. ما در همین محل زندگی میکردیم و بسیاری اوقات با بچههای محله در حال درست کردن کوکتل مولوتوف بودیم. یادم است آن روز پدرم به من میگفت از خانه بیرون نرو و من هم از او میخواستم از خانه بیرون نرود.
در نهایت هر دوی ما به دور از چشم دیگری از خانه بیرون رفتیم. زمانی را که شهرداری این منطقه به تصرف مردم درآمد به خوبی به خاطر دارم. اما همه تعریف من از آن روز در حد همان نوجوان ۱۶ سالهای است که حسابی ترسیده بود. اما از پدرم میشنیدم که با دیگر مردان اهل محل جمع میشوند و برنامهریزی میکنند که چه ساعتی و کجا بروند و تظاهرات کنند.»
فروشنده مواد پروتئینی:
فاجعه عظیم بود
نمیدانم شما هم همین حس را دارید یا نه. گاهی اوقات هر روز به سر کار میرویم و درگیر روزمرگی هستیم و هیچ اتفاقی نمیافتد. دقیقاً همان روزی که حضور نداریم همه اتفاقات عالم رخ میدهد. «سید حسن محمدی» که ۶۵ سال دارد این موضوع را به خوبی درک میکند. وقتی از او درباره حادثه ۱۷ شهریور میپرسم میگوید: «آن زمان این مغازه برای پدرخانمم بود و من هم به او کمک میکردم.
اما دقیقاً آن روزها به بندرعباس رفته بودم و حضور نداشتم. وقتی برگشتم تعجب کردم. باورم نمیشد همه این اتفاقات در مدتی که من نبودم رخ داده باشد.» او در باره شنیدههایش میگوید: «همه برایم تعریف میکردند چه اتفاقی افتاده است. فاجعه آنقدر عظیم بوده که برای پاک کردن خونهای ریخته شده آتشنشانی آمد و با استفاده از شیلنگ آتشنشانی خیابان را شست.»
از حسن آقا میخواهم راهنماییام کند تا فردی که در آن روز حضور داشته را ببینم. او میگوید: «قدیمیها همه یا از این خیابان رفتهاند یا فوت کردهاند. تنها کسی که مانده و به نظرم خاطرات را به درستی به یاد دارد آقا تقی است. چند مغازه پایینتر برو، ساندویچی آقا تقی را میبینی.»
صاحب مغازه ساندویچفروشی :
من آقا تقی، یک شاهد زنده
سر ظهر است و به نسبت مغازهاش شلوغ. پسری جوان پشت پیشخوان ایستاده و سفارشها را میگیرد. چشم میاندازم و مردی سن و سالدار را نمیبینم. از جوان میپرسم: «آقا تقی اینجاست؟» میگوید: «بابا تقی؟ بله. بابا با شما کار دارند.» مردی سپید موی از پشت یخچال ظاهر میشود.
از او میخواهم درباره آن روز برایمان بگوید و شرایطی که تجربه کرده است. دعوتم میکند به نشستن و حرف میزنیم. «تقی سهیل رحیم پور» می گوید: «خانم از آن روزها خیلی گذشته، اما هنوز جلوی چشمانم زنده است و به سختی میتوانم فراموش کنم. بهتر است از روز ۱۶ شهریور شروع کنم.
آن زمان من این مغازه را داشتم و محله یافتآباد زندگی میکردم. حدود ساعت ۹ صبح بود که یک نفر موتورسوار آمد وسط میدان و داد زد: «مردم از سمت مسجد قبا راه افتادهاند، شما هم بپیوندید.» همه کسبه و اهالی محله جمع شدیم تا به کمک تظاهرکنندگان برویم.
پلیس جلو اداره برق متفرقمان کرد. از کوچه و پسکوچه میرفتیم تا رسیدیم به دروازه شمیران. ظهر شده بود. همه در خیابان نماز جماعت به پا کردند. بعد از نماز تا میدان آزادی رفتیم. ساعت حدود ۷ عصر شده بود. در راه برگشت همه شعار میدادند: «فردا ۸ صبح، میدان ژاله.»
آقا تقی روی صندلی نشسته و همینطور که تعریف میکند چشمش به خیابان است. انگار نگاه کردن به خیابان به او در یادآوری خاطراتش کمک میکند: «صبح جمعه آمدم. در میدان تانک گذاشته بودند. نکته جالب برایم حضور بیشمار بانوان بود. ناگهان یادم آمد کارگرهایم شب را در مغازه مانده بودند و الان گیر افتادهاند.
پاسبانی بود که به او «علی جاهل» میگفتیم. صدایش زدم و گفتم عین الله، رضا و ممدصارم در مغازه هستند. او توانسته بود این ۳ نفر را فراری دهد. بعداً دیدم روی کرکره مغازه جای گلوله است. اگر آنها فرار نمیکردند ممکن بود شهید شوند.»
آقا تقی ادامه میدهد: «۳ هلیکوپتر در آسمان بود که معلوم بود برای تلویزیون فیلم میگیرند. اما یکی دیگر هم آمد. به نظر میرسید هلیکوپتر ارتش است. در زمانی که مردم همه در حال شعار دادن بودند و هیچ فردی فکر نمیکرد به سمت مردم گلوله شلیک کنند.
هر وقت هلیکوپتر به زمین نزدیک میشد باران گلوله بود که میبارید. تمام خیابان را خون برداشته بود. مردم زیر دست و پا میماندند. هر خونی که به زمین ریخته میشد دستهایشان را به آن آغشته میکردند و شعار میدادند.»
همه متحد بودند
این کاسب خیابان ۱۷ شهریور درباره فردای آن روز میگوید: «صبح شنبه ۱۸ شهریور آمدم در مغازه. انگار نه انگار که این خیابان چند روز پیش است. همه چیز به هم ریخته بود. ساختمانهایی که سوخته بودند. در و پنجرههایی که شکسته شده بودند. فقط خیابان شسته شده بود و اثری از خونهای به زمین ریخته شده نبود.»
خاطره خوبی که از آن روز برای آقا تقی به جا مانده اتحاد میان کسبه و اهالی محله است. او میگوید: «پرویز خان یکی از اهالی محل بود که تازه به ایران آمده بود. وقتی گاز اشکآور زدند او از روی بام خانهاش روی مردم آب میپاشید و در نهایت در خانهاش را برای پناه دادن به مردم باز کرد. هیچوقت او را از یاد نمیبرم. بعد از ظهر هم رستوران سلف سرویسی در خیابان ۱۷ شهریور بود که غذاهایش را بستهبندی کرد و در میان مردم پخش کرد.»
منبع: همشهری