کَندنِ چاه با نوک قلم

در اوایلِ تابستانِ شصت‌ونه یک روز درآمد که می‌خواهد رمانی در بارۀ جنگ بنویسد، که شاید ادای‌دینی به هم‌ولایتی‌هاش باشد، و نوعی تجدید‌نظر و تکمله بر «زمین سوخته» که در نوشتن و چاپِ آن‌ قدری تند رفته بود.

کد خبر : ۲۷۰۶۵
بازدید : ۳۱۹۶
در اوایلِ تابستانِ شصت‌ونه یک روز درآمد که می‌خواهد رمانی در بارۀ جنگ بنویسد، که شاید ادای‌دینی به هم‌ولایتی‌هاش باشد، و نوعی تجدید‌نظر و تکمله بر «زمین سوخته» که در نوشتن و چاپِ آن‌ قدری تند رفته بود.

«زمین سوخته» زمانی منتشر شد که هنوز ترکش‌های انفجار جنگ و غبار کورکنندۀ ناشی از آن فرو ننشسته بود و نویسنده‌ای با جَنَم محمود نمی‌توانست شاهد بی‌طرفِ کش‌وواکش‌های معرکه‌ای باشد که پایش در آن گیر بود و برادرِ جوانش را قربانی گرفته بود. ازهمین‌رو در لابه‌لای سطرهای آن کتاب گاه می‌توان دید که چه‌گونه نویسنده در پرتو هدفی سیاسی یا اخلاقی داوری کرده است؛ به‌ویژه که رگه‌ای از شخصیت خودش هم در سیرت راوی سرشته بود.

درواقع او مجالی برای چشم‌انداختن به درون لایه‌های چندگانۀ واقعیت پیدا نکرده بود؛ اگرچه می‌دانست آن‌چه به‌عنوان واقعیت می‌بینیم، در مقام نویسنده وصف می‌کنیم، وجود کاملی ندارد. حالا باز به صرافت افتاده بود تا زندگیِ شگفتِ همان آدم‌ها و مصیبت‌های هول‌آوری را که از سر گذرانده، یا بر سرشان آورده، بودند، با زیروبم لهجه‌های رنگینِ آن‌ها در قالب و صورتی دیگر ثبت کند. درحقیقت او بر آن بود تا واقعیت را به‌گونه‌ای بازتاب دهد که درعین‌حال واقعیت جدیدی هم بیافریند.

از من خواست با دوستان و آشنایانی که در مرکز اسکانِ جنگ‌زدگان، در زیرِ پلِ سیدخندان، داشتم قراری بگذارم. آن‌جا زمانی هتلِ سه‌ستارۀ بزرگی بود که حالا چند هزار بی‌خانمان جنوبی در اتاق‌های دودزده‌اش چپیده بودند. آن هتلِ سه‌ستاره ریخت‌وروزِ یک اردوگاهِ تمام عیار را پیدا کرده بود و از ایوان و پنجره‌هاش رخت شسته و انواع خردوریز و تیروتخته آویزان بود. من و محمود به مدت سه ماه، هفته‌ای چند ساعت، به آن هتلِ شلوغ می‌رفتیم تا پایِ صحبتِ آدم‌هایی از همه‌رنگ بنشینیم که دربه‌دری‌ها و مصایب خود را از دستِ اول برای ما نقل کنند. نه ضبط‌صوت هم‌راهِ خودمان می‌بردیم نه یادداشتی برمی‌داشتیم.

آن رمان‌ قرار بود نوعی «ادبیات سکوت» باشد، آن‌گونه که والتر بنیامین گفته است، یعنی جنگ را از زبانِ کسانی نقل کند که دست‌شان از آتشِ جنگ دور نبود اما در انزوای خود خلیده بودند- مردمانی که گوشت‌شان تا استخوان سوخته بود و پوست‌شان کِز برداشته بود - اما صداشان را کسی نمی‌شنید؛ هرچند کسانی که کنار گود هم نبودند از زبانِ آن‌ها حرف‌های بسیار می‌زدند.

برای آن‌ها جنگ چیزی نبود که پشتِ سرشان باشد یا به گذشته تعلق داشته باشد، بلکه در برابرِ آن‌ها، دوروبرشان، کماکان حضور داشت، و وقتی روایت خود را با لهجه و لحنِ طبیعی‌شان می‌گفتند ما تأثیرش را به وضوح می‌دیدیم. البته شیرین‌کاری‌ها و خوش‌مزگی‌هایی هم بود که قند در دلِ هر شنونده‌ای آب می‌کرد.

در همان یکی‌دو جلسۀ اول محمود چنان با آن‌ها ایاق و محرم شد که گویی یارِغارِ کوچه‌های کودکی آن‌ها است، با‌این‌که اغلب او را به‌عنوانِ نویسنده به‌جا نمی‌آوردند. چنان می‌جوشید و با گرم‌زبانی سرِ حرف‌شان می‌آورد که گویی اگر نگویند آن حرف‌ها برای همیشه ناگفته می‌مانَد -واژه ها را از سکوت و مفاهیم را از ابهام بیرون می‌کشید- و گاه به نظر می‌آمد در لحظه‌ای از یک رؤیا منجمد شده است، و من هیچ دلم نمی‌آمد به بیداری بازش گردانم. گاه لهجه‌هایی را می‌شنیدیم که حتی برای ما هم چندان مفهوم نبودند و دیگر اهمیت نداشت که معنای کلمات یا اصوات را درک می‌کنیم یا نه، زیرا نقلِ آن‌ها به چنان سطحی از خلوص می‌رسید که گویی جذبه‌ای از مأورای‌طبیعه در خود دارد. شاید هم در هم‌ولایتی‌های ما نوعی اشتیاق گنگ برای بازشناختن خودشان در ادبیات وجود داشت. آن‌چه را تجربه کرده بودند ازنو می‌آزمودند و با نامیدن آن‌چه فراموش کرده بودند واقعیت جدیدی را به یاد می‌آوردند.

هرچه بیش‌تر پای حرف آن‌ها می‌نشستیم می‌دیدیم که واقعیت عرصۀ کشاکش زبا‌ن‌ها است؛ میدانی است که هرکسی به زبان خودش، ولو به لکنت و اشاره، واقعیت را بازگو می‌کند و هرکسی حضورش را با زبانش توجیه می‌کند. ناگزیر باید واقعیت را از میان برخوردهای گفت‌وگووار آن‌ها بیرون می‌کشیدیم و می‌ساختیم. اغلب همین‌طور است.

روایت ما را نه با «واقعیت» بلکه با تخیل روبه‌رو می‌سازد، که در آن همه‌چیز واقعی‌تر از واقعیت جلوه می‌کند. آن رمان قرار بود نوعی مقابله با تهدید سکوت و تحقیر زبان هم باشد، که به سرانجام نرسید. تکه‌هایی را که برای دست‌گرمی نوشته بود چندباری برایم خواند. اما مجال نوشتن کاملِ آن را پیدا نکرد، شاید آن را پسِ‌ِ دست گذاشته بود تا روزی که پروپایِ خود را در این کار قرص ببیند به طرفش خیز بردارد.

این اتفاقی است که برای نویسنده‌جماعت بسیار می‌افتد. از دستِ محمود چیزی درنرفته بود. وقتش را هم حرام نکرده بود. او همواره چیزی زیرِ دست داشت، و از نوشتن بود که تسلی پیدا می‌کرد. برایش نوشتن، خودِ نوشتن، بیش از حاصلِ کار اهمیت داشت، و از‌همین‌رو نوشتن را مقوله‌ای جدای از چاپ‌کردن می‌دانست. بر این عقیده بود که نویسنده باید کارآموزی کند و مثلِ یک ورزش‌کارِ حرفه‌ای خود را گرم و زنده نگه دارد و به وجودِ خودش وسعت بدهد. بنابراین می‌نوشت تا بهره‌اش را از هر روزی که بر او می‌گذرد بگیرد، و به‌این‌ترتیب بود که جلو حرام‌شدن روزهاش را می‌گرفت.

گاهی که کیفش کوک بود خیال هم می‌بافت که مثلاً بیا پایِ پیاده، یا اگر نشد با دوچرخه یا الاغ، دور ایران را بگردیم، به سیاقِ سیّاحانِ عهدِ‌بوقی یا زایرانِ اجدادی، با لوله‌هنگ و کوزه‌قلیانی و قُبُل‌مَنقل از تهران راه بیفتیم و شهر و روستا و ده‌کوره‌های ایرانِ بزرگ را از پاشنه درکنیم. این داعیه را داشت که نویسندۀ واقعی می‌بایست سرزمین و مردم کشورش را از نزدیک بشناسد. یک‌روز که نشسته بودیم کاغذِ طومارمانندی از زیر میز پایه‌کوتاهش درآورد که در آن سیاهۀ ملزوماتِ سفر و نقشه و مسیرِ دقیقِ حرکت را مشخص کرده بود، حتی نوعِ مقابله با راه‌زن‌ها و رماندنِ حیواناتِ وحشی و درنده و کیفیتِ دفعِ دیگر مزاحمانِ احتمالی را هم از قلم نینداخته بود. حساب کرده بود اگر روزی سه یا چهار منزل گز کنیم شش ماهه همۀ خاک ایران را سیروسیاحت کرده‌ایم. قوۀ تخیلِ پروپیمانی داشت.

در آن زمان اتفاق تازه‌ای هم افتاده بود. پس از سال‌ها که همۀ درها به رویش بسته بود دری به تخته خورده بود و کتاب‌هاش با تیراژهای بالا مرتب تجدیدِ‌چاپ می‌شد و حق‌البوقی دستش را گرفته بود. این‌طوری‌ها بود که بالأخره زمینه چید و نقشه کشید و تصمیمِ خود را گرفت.‌ من به نوبت خودم خوش‌حال بودم كه مي‌ديدم محمود در پيرانه‌سر به فكر كوبيدن خانۀ كلنگي‌اش افتاده است كه ديوارهاش طبله كرده بود و جابه‌جا سقف اتاق‌هاش لك انداخته و شوره بسته بود. او در بندِ خانه و پابندِ خانه نبود.

رؤیایش داشتنِ یک اتاقِ مستقلِ بود تا چهار صباح باقی‌ماندۀ عمر را با خیالِ راحت در آن قلم بزند. گاهي فكر مي‌كنم كاش به اين خيال نمي‌افتاد، نه استطاعتش را داشت و نه دست و پايش را. فقط نگاهش و حركاتش آرام نبود، زندگي‌اش چنان بي‌تلاطم بود و خيالش- ظاهراً - چنان تخت كه نمي‌توانست بار وحشت اجاره‌نشيني و ساختن خانه‌اي را كه نرخِ خشت خشتش به سودا و تدبير دلالگي هرروز نوسان مي‌كرد به تنهايي به دوش بکشد.

اهلِ حساب‌جویی و چرتکه‌انداختن نبود و برای همین دست‌ودلش می‌لرزید. زندگی‌اش دور از این دقمصه‌ها گذشته بود. در آن ايام، كه ساختن خانه هي به درازا مي‌كشيد، بارها وحشت را در چشم‌هاش ديده بودم. چند بار غرش خشم او را هم شنيدم.

اگرچه گوش شنوايي وجود نداشت - منظورم گوش آن آدم‌ها و نَم‌كرده‌هاي متنفذي است كه بايد مي‌شنيدند - ته دلش هيچ توقعي نداشت و اگر مي‌غريد تنها فريادي بود از سر اعتراض كه هيچ استغاثه‌اي در آن نبود. هيچ‌وقت تمناي توجهي نداشت، اما زندگي - بهتر است بگويم جسم خاكي - گاهي آدم را درمانده مي‌كند.

يك‌بار كه نمي‌دانم سر چي از‌جا دررفته بود يكي از رگ‌هاي درون گلويش گشوده شده و خون بر كاغذها و كتاب‌هاش فواره زده بود. خودش مي‌گفت به اندازۀ يك سطل خون ازم رفت و برادر هم‌سرش ناجي كه پزشك حاذقي است و خودش را از مطب به بالين او رسانده بود مي‌گفت: بخت يارش بوده كه رگ در گلو شكسته، والا شدت فشار خون و تركيدن رگ فقط چند بند انگشت بالاتر مي‌توانسته كار را تمام كند.

هميشه اين‌طور نبود. آدم راهي را مي‌رود و توان خود را از دست مي‌دهد و وسواس هم او را می‌گیرد و آن‌وقت دشوار است بخواهد پيش اين و آن، حتي رفقاي دوجان‌ دریک قالب، لب تر كند. او هرگز هم‌چو عادتي نداشت. از کسی تقاضای لطف نمی‌کرد.

اين احوالات و ملاحظات با گز آشناي او، كه برايش هم‌چون معياري سفت‌و‌سخت بود، نمي‌خواند. هرچه بر او تنگ مي‌گرفتند كمر خود را تنگ‌تر مي‌بست و هرگز اين قياس فخرآميز را هم نمي‌كرد كه چه‌طور ديگران با حقارت زندگي‌هاشان اخت مي‌افتند. در بيست سال آخر زندگی‌اش نه قصد سيروسياحتي كرد و نه در بند بزرگ‌داشت و «جشن‌نامه» و تأسيس بنياد و از اين قبيل بود. آرزوي بازار ديگر و خريدار ديگر هم نداشت. داشتن يك خوانندۀ فارسي‌زبانِ حاشیه‌نشینِ بي‌ادعا را از هر جايزه و تشويقي بالاتر مي‌دانست. سيروسياحت و حد‌اعلاي عشرت او در آن سال‌هاي آخر همان كوه‌روي‌هاي هفتگي بود و سيگاري كه از دستش نمي‌افتاد. مناعت و قناعت او از چشم زمانۀ ما دور نماند.

زندگي نويسندگان، چنان‌كه برخی مي‌پندارند، يك معما نيست؛ معمايي كه معمولاً از دور براي بسياري جلوه‌هاي جذاب و رمانتيكي دارد، اما در عالم واقع، يا درحقيقت، بيش از هر چيز تحمل عظيم‌ترين نوع تنهايي در انزواي مطلق است. نویسندگی کندنِ کوه با تیشه‌ای است که تیغه‌اش به باریکی و شکنندگی نوک قلم است، بی‌آن‌که همواره راه به چشمه‌ای جوشان و زلال ببرد.

نویسنده دل‌وجرأت به خرج می‌دهد که یک‌تنه دنیایی را بر پایۀ خیال بنا می‌کند، دنیایی که بیش از هرکس خودش به آن نیاز دارد. او قرار نیست معمایی را حل کند، بلکه می‌بایست نشان دهد معمایی هست.

محمود مي‌توانست خاطرات و تجربه‌هاي گران‌بهاي خود را روي كاغذ بياورد، اما چنين كاري نكرد. جوش و جنبش زندگي فقط در نوشتن داستان برايش معنا پيدا مي‌كرد و هيچ‌چيز به اندازه وفاداري نويسنده به داستان برايش اهميت نداشت و اين وفاداري در نظر او عبارت از اين بود كه نويسنده كارش را درست انجام بدهد، يا روشي را در پيش بگيرد تا بهترين كاري را كه از دستش برمي‌آيد ارايه بدهد. باقي امور برايش فرع بر اين اصل بود. در نوشتن و در قول‌و‌قرارهاش بسيار با‌انضباط بود.

احساسات صادقانه و صداقت معنوي را ارج مي‌گذاشت و به‌هيچ‌وجه از لحاظ اخلاقي ولنگار و از لحاظ فكري بي‌مسئوليت نبود. موقعي كه معاش او به دست گردش روزگار تقريباً از حركت باز‌ايستاد حاضر نشد ارادۀ قلمش را به دست كسي يا كساني بسپارد. گاهي مي‌ديدم كه به خودش سخت مي‌گيرد و پيله‌اي را كه به دور خود تنيده بود تنگ و تنگ‌تر مي‌سازد. اما هرگز نام و امضايش را زينت‌المجالس جماعت خوش‌مَچران نمي‌كرد.

نه حاضر بود ميدان‌داري كند و نه مريدپروري. از هرگونه دسته‌بندی گریزان بود و به‌خلافِ عرف و عادتِ وطنی نمی‌خواست کسی را در رکاب خودش داشته باشد. اهل مجادله و خط‌و‌نشان‌كشيدن و پیچیدن به پروپایِ دیگران هم نبود و قلمش را براي مشاجرات ادبیِ باب روز تيز نمي‌كرد. هيچ‌وقت لازم نديد در‌برابر حملات انتقادي ديگران از خودش دفاع كند. گود اصلي او همان رمان بود كه با انگيزه‌هاي حرفه‌اي آن را مي‌نوشت.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید