شعر عاشقانه امروز؛ «هوا را از من بگیر خندهات را نه» از پابلو نرودا
پابلو نرودا شاعر مشهور اهل شیلی است که اشعار بسیار زیبا و عاشقانهای سروده و برنده جایزه نوبل ادبیات است.
فرادید| ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوآلتو مشهور به پابلو نرودا شاعر سرشناس اهل شیلی بود که یکی از برندگان جایزه نوبل ادبیات به شمار می رود. او در سال 1904 در شهر پارال و جنوب سانتیاگو به دنیا آمد.
به گزارش فرادید، او از کودکی به نوشتن و سرودن علاقه داشت و بعد از ورود به دانشگاه سانتیاگو اولین مجموعه اشعارش را منتشر کرد و به این ترتیب به شهرت رسید. نرودا کم کم با شاعران و نویسندگان بزرگ آشنا شد که یکی از آنها فدریکو گارسیا لورکا بود.
نرودا علاوه بر شعر مردی اهل سیاست بود. او سالها کنسول شیلی در اسپانیا و فرانسه بود و در جریان جنگهای داخلی اسپانیا به کنش های سیاسی پرداخت و همزمان شعر را هم دنبال می کرد. مجموعه شعر «انگیزه نیکسون کشی و جشن انقلاب سیلی» از جمله سرودههای سیاسی نرودا است.
گابریل گارسیا مارکز که از نویسندگان بزرگ کلمبیایی است، نرودا را بزرگترین شاعر قرن بیستم در همه زبانها میداند. برخی از کتابهای شعر نرودا با نامهای «هوا را از من بگیر، خندهات را نه»، «در بوسههای تو به خواب خواهم رفت»، «سفر پرسش»، «بانوی اقیانوس و صد غزل عاشقانه»، «راستی چرا؟»، « از خودت برایم بگو»، «سنگهای آسمانی» و کتالب شرح حال او با نام «اعتراف به زندگی» است.
از این میان کتاب «هوا را از من بگیر، خندهات را نه» از بهترین آثار شعری نرودا است که دارای اشعار بسیار لطیف و عاشقانهای است. نرودا سرانجام در سال 1973 بر اثر سرطان پروستات درگذشت. در این مطلب شعری زیبا و عاشقانه از پابلو نرودا با نام «هوا را از من بگیر خندهات را نه» تقدیم به شما کاربران گرامی خواهد شد.
هوا را از من بگیر خندهات را نه!
نان را از من بگیر، اگر میخواهی
هوا را از من بگیر، اما
خندهات را نه
گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را که میکاری
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سرریز میکند
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو میزاید
از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی
اما خندهات که رها میشود
و پروازکنان در آسمان مرا میجوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم میگشاید
عشق من، خنده تو
در تاریکترین لحظهها میشکند
و اگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است
بخند، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته
خنده تو، در پاییز
در کناره دریا
موج کفآلودهاش را
باید برافروزد،
و در بهاران، عشق من
خنده ات را میخواهم
چون گلی که در انتظارش بودم
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ خیابانهای جزیره،
بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه که پاهایم میروند و باز میگردند
نان را، هوا را
روشنی را، بهار را
از من بگیر
اما خندهات را هرگز!
تا چشم از دنیا نبندم