رفتار غلط با غم
از رنجِ ازدستدادن گریزی نیست، بااینحال، میلیونها آدم برای فرار از این رنج به خودشان لطمه میزنند. اما فقدان یک جنبه شیرین نیز دارد و هنگامی که درد را با آغوش باز میپذیرید، درواقع آغوشتان را بروی شادی میگشایید. چگونه میتوان از دلِ درد به شادی رسید؟
فرادید | به دردناکترین درد روانیای که تاکنون در زندگیتان تجربه کردهاید فکر کنید. یکدقیقه وقت بگذارید و به آن فکر کنید. همینطور که مشغول فکر کردن هستید، متوجه باشید، آنچه شما را وادار کرد تا آن تجربه را مرور کنید، چندده کلمه از طرف یک غریبه بود که تاکنون او را ندیدهاید. این یعنی آن درد هنوز به شما نزدیک است و همیشه با شما خواهد بود.
فقدان دردناک است. مشکل همین است.
درد حاد هشداری برای متوقف شدن و تغییر مسیر برای اجتناب از آسیب است ـ درست همان اتفاقِ خودکاری که در برخورد دست با یک ماهیتابه داغ رخ میدهد.
حتی قبل از اینکه واقعاً درد ناشی از داغ بودنِ ماهیتابه را حس کنید، دستتان به صورت خودکار مسیرش را تغییر میدهد تا به ماهیتابه برخورد نکند. اگر واکنش دست به قدر کافی سریع باشد، ممکن است از آسیب شدید به پوست پیشگیری کنید؛ حتی چند میلیثانیه تماسِ بیشتر نیز میتواند به سوختگی منجر شود.
هر نشانهای که بتواند درد را پیشبینی کند، باعث میشود که شما با دیدنِ آن، متوقف شوید یا مسیرتان را تغییر دهید. از قدیم یاد گرفتهایم که از رویدادهایی که برایمان تداعیکننده درد است، اجتناب کنیم.
هر ارگانیسمی که از دوران کامبرین فرگشت را تجربه کرده است، این را نشان میدهد. ما برای این کار یک تجربه نیممیلیاردساله داریم. ما به خوبی آموختهایم چطور از درد اجتناب کنیم.
اما برخی ـ بسیاری ـ از اشکالِ روانشناختیِ درد را نمیتوان با تغییر مسیر حذف کرد یا از شدتِ آن کم کرد. از این دردها با فرار کردن، پنهان شدن یا پسکشیدنِ خود نمیتوان اجتناب کرد. این دردها همیشگی و همیشهحاضر هستند.
ازدستدادنِ کسی که عاشقش بودهاید را در نظر آورید. حس ازدستدادنِ کسی یا چیزی، بدونِ امید به بهبود یافتن از آن، به رویکردی نیاز دارد که با رویکردِ پسکشیدنِ دست از یک ماهیتابه داغ، عمیقاً تفاوت دارد.
وقتی عزیزی را از دست میدهید، فقدان او در همه اتاقها و در همه لحظات با شماست. این فقدان همیشگی و همهجاحاضر است. ما میدانیم که فقدان از بین نمیرود، اما تاریخ نشان میدهد که انسانها همیشه در تلاش برای اجتناب از درد بودهاند. ما به طرزی خاماندیشانه میخواهیم این تمرینها را حتی در موردِ فقدانِ عزیزمانمان نیز به کار بگیریم تا دردِ فقدان آنها را تخفیف بدهیم.
ممکن است به مرگ فکر نکنیم یا ذهنمان را با انجام کارهای دیگر منحرف کنیم ـ با این امید که فکر کردن به کارهای دیگر این درد را کم میکند. ممکن است مستقیم تلاش کنیم حس غممان را سرکوب کنیم. ما از فکر کردن به لحظات شیرینی که با عزیزِ ازدسترفتهمان داشتیم، اجتناب میکنیم، زیرا با سرکوبِ خاطرات او از آرامشی فریبنده و کوتاهمدت برخوردار میشویم.
ممکن است تظاهر کنیم که فقدانی رخ نداده است یا اثرات آن را در زندگیمان انکار کنیم ـ برای مثال اتاق فرد متوفا را دستنخورده باقی بگذاریم، انگار که او روزی برمیگردد.
سرکوب و اجتناب هر دو هزینههای سنگینی برای ما خواهند داشت. آنها توانایی ما را در انجام هر کار دیگری از بین میبرند. تلاش برای سرکوب کردن و فرار از درد فرسودهکننده و نهایتاً بینتیجه است. همیشه دردِ واقعی فقدان بازمیگردد. درد با سرکوب کردن یا نادیده گرفتنش ناپدید نمیشود؛ درد درست همینجاست، همچون آتشی که زیر خاکستر خفته است. اجتناب کردن مشکلِ غم را از بین نمیبرد؛ بلکه باعث میشود غم به مشکلِ بدتری تبدیل شود، زیرا شما را وادار میکند که هر بار سخت و سختتر آن را سرکوب کنید.
درد فقدان بسیار مهم است؛ آن هم نه فقط به این دلیل که فراتر از دستپسکشیدن از یک اجاقِ داغ ما را به چالش میکشد. بلکه درد فقدان به ما درسهای بزرگی میآموزد و اجتناب از آن ما را از یکی از منابعِ مهم خرد محروم میکند.
درد واقعاً یک مربی برای آموزشِ حس مراقبت است. درد آسیبپذیری ما را به ما یادآوری میکند. ما به نقطهای که در آن آسیب میبینیم، اهمیت میدهیم و از همانجایی که اهمیت میدهیم، آسیب میبینیم.
هدیه درد برای ما این پیام است که زندگی اهمیت دارد. درد نهتنها به ما چگونه عشق ورزیدن را میآموزد، بلکه برای ما فرصتی فراهم میکند تا منابع قدرت و انعطافپذیری را که به سعادتمندیمان کمک میکند، در خودمان پیدا کنیم.
نگاه کردنِ به عمق درد ما را وسیع میکند، ما را تشویق میکند تا بزرگتر از چیزی که هستیم بشویم و یک زندگی معنادار داشته باشیم. گشودن قلب به سوی درد، گشویدن قلب به سوی شادی است.
همهجاحاضر بودنِ فقدان
مادرم چند سال پیش در سن ۹۲سالگی جان سپرد. قبل از مرگش، خواهرم پیام داد و گفت که ذاتالریه مادرم ناگهان وخیم شده است. سفر با هواپیما کمکم کرد تا چند ساعتِ پایانی زندگی مادرم در کنارش باشم. میدانم که این صحنه بارها در طول هزاران سال تکرار شده است، اما این صحنه برایم عمیقاً ویژه بود و من را سرشار از حسِ احترام به شکنندگیِ زندگی کرد. این صحنه بسیار حیرتانگیز و الهامبخش بود ـ عمیقاً دردناک بود، اما درعینحال بسیار ارزشمند بود.
من و خواهرم صدای نفسهای او را میشنیدیم که اندکاندک با فاصله بیشتری از هم بالا میآمدند و فرو میرفتند. یک پرستار خیلی آرام گفت: «دیگر چیزی نمانده است.» و بعد آن بازدمی که دیگر دمی در پی نداشت رسید. او برای همیشه از دستِ من رفت، اما خاطراتش تا ابد باقی ماند.
واژه «گریف» در انگلیسی به معنای غم است که از یک کلمه قدیمی فرانسوی، «گریو»، گرفته شده و به معنای «یک بار سنگین» است. وقتی برای یک فقدان سوگواری میکنید، غمی سنگین را به دوش میکشید. اگر به خودتان بگویید که این فقدان سنگین نیست یا اینکه وقتش رسیده که بر این فقدان فائق بیایید، درواقع دردتان را انکار کردهاید. شما با این کار زخمتان را انکار میکنید و انکار این زخم، از درمانش ممانعت میکند.
خردی پشتِ برخی مراسمِ سنتی عزاداری وجود دارد. مردم دور هم جمع میشوند و داستانهای شیرین و خندهدار و گاه حتی احمقانهای از متوفا برای هم تعریف میکنند.
ما شجاعت، استقامت و خدمات آنها را در زندگیمان ارج مینهیم و همزمان با علم به اینکه آنها را دیگر در زندگیمان نمیبینیم، اشک میریزیم. این مراسم به ما میآموزند که دردِ فقدان، دردی عمیق و گوناگون است و نشاندهنده ارتباط ما با آنها و اهمیتِ آنها برای ما هستند.
ما به آنچه که عزیزان ازدسترفتهمان برایش ایستادگی کردند، افتخار میکنیم و قول میدهیم که راه آنها را ادامه دهیم. ما نقصها و خطاهای آنها را میپذیریم و قول میدهیم که آنها را تکرار نکنیم. ما از زندگی آنها میآموزیم که چه چیزهایی را ارزشمند بدانیم و ستایش کنیم. ما میخندیم و گریه میکنیم و مجموعهای از افکار و احساساتی را بروز میدهیم که اغلب در زمان ازدستدادنِ هر چیزِ ارزشمندی رخ میدهند.
فقدان، خوراکی غنی و تلخوشیرین از عشق و خرد نسبت به آنچه که در زندگی اهمیت دارد، عرضه میکند. درست در درونِ درد فرصتی است که لحظات حالمان را به گونهای ببینیم که کمکمان کند یک زندگیِ هدفمندتر و پربارتر را زیست کنیم.
اما اگر بخواهیم از فقدان فرار کنیم یا با آن مبارزه کنیم، هرگز نمیتوانیم درسهایی که برایمان دارد را یاد بگیریم. بیهودگیِ محضِ مبارزه با فقدان یا فرار از آن، آنجایی بیشتر خودنمایی میکند که متوجه میشویم فقدان مدام در زندگی روزمره در حالِ رخدادن است. اگر یاد نگیریم که با شفقت و مهربانی با فقدان کنار بیاییم، گریز و اجتناب از آن میتواند بر تمامِ لحظاتِ زندگی روزمرهمان مسلط شود.
برای مثال، از فقدانهای رایج زندگی میتوان به فقدانِ اعتماد به ذهن و بدنِ خود اشاره کرد که به دلایل متفاوتی مانند یک بیماریِ تهدیدکننده، حملات هراس یا افسردگی ایجاد میشود. بله شما ممکن است از این وضعیتها بهبود پیدا کنید، اما شناختِ انسان دکمه حذفکردن ندارد. بعد از یک بیماری آزاردهنده و شدید، نمیتوانید فراموش کنید که جسم و بدنتان دیگر مانند قبل قابلاعتماد نیستند.
یک تجربه رایج دیگر، فقدان اعتماد به دیگران به دلیل خیانت یا قربانی شدن است. هر کسی ممکن است در زندگی خیانت را تجربه کرده باشد و بعد از آن با خودش گفته باشد که دیگر هرگز مثل دفعه قبلی آسیب نخواهم دید. همین تعهد به ظاهر کوچکی که به خودتان میدهید، اینکه دفعه دیگر تااینحد آسیبپذیر نخواهم بود، درواقع به این معنی است که به خودتان قول میدهید دیگر هرگز با کسی صمیمی نشوید، زیرا دیگران فقط وقتی میتوانند به شما صدمه بزنند که در حلقه یارانِ صمیمیتان باشند. اگر آن سپر دفاعیای که ذهنتان میپسندد را به تن کنید، بهایش را با یک فقدان دیگر پرداخت میکنید ـ فقدانِ توانایی در برقراری رابطه با دیگران یا عشق ورزیدن به آنها.
زندگی همچنین ممکن است از طریق فقدانِ حسِ امنیت بر ما اثر بگذارد که یا به دلیل یک روانزخم (تروما) واقعی ایجاد میشود یا به دلیل قرار گرفتن در معرض خشونت رسانهای. وقتی اخبار محلی جرایمی را در همسایگی شما گزارش میدهند، شما درهای خانه را قبل از خوابیدن قفل نمیکنید؟ مدام از پنجره بیرون را نگاه نمیکنید؟ ممکن است برای افزایش ایمنیتان چیزهایی ـ دروازه جلوی ورودیِ محله یا دوربین مداربسته ـ را به محیط زندگیتان اضافه کنید. اما شناخت انسان به او میگوید آن معصومیت و لطافتی که پیش از این وجود داشت، دیگر ازدسترفته است و دیگر هرگز باز نمیگرد.
رشد کردن و مسن شدن به تنهایی میتواند فقدان آرامش و عملکرد را به دلیل شروع دردهای مزمن و افزایش آسیبپذیری به همراه داشته باشد. برخی عملکردها ممکن است بهبود و برخی دردها تخفیف پیدا کنند، اما برخی چیزها دیگر مثل قبل نمیشوند.
هر فقدانی، هر زمانی و هر جایی، میتواند مهمان ناخواندهتان بشود، زیرا شناختِ انسان اینطور عمل میکند: شناخت و ذهن قادر است همه چیز را به خاطر بسپارد و به یاد آورد. پس باید چه کار کرد؟
فقدان یادآوریکننده اهمیتِ زندگی است و غم نشان میدهد که شما به آنچه که از دست دادید، اهمیت میدادید. اگر به عمق غم، با آرامش و ملاطفت، نظر بیندازید، و به خودتان فرصت بیقراری و ناآرامی بدهید، به آنچه که اهمیت داشته است، پی میبرید.
یعنی نباید از غم رو برگردانیم؟ کدام عقل سلیمی چنین کاری میکند؟
رفتار غلط با غم
دنیای مدرن کنونی آنچنان سفتوسخت بر پرهیز و اجتناب از غم تأکید میکند که جایی برای آنچه که ما از اعماق درونمان به آن باور داریم، باقی نمیماند: اینکه عشق و فقدان در یک بستهبندی عرضه میشود.
شور و نشاط روانی و گشودگی در برابر آسیبپذیری دو روی یک سکه هستند. اگر نتوانید خطر فقدان را بپذیرید، یعنی نمیتوانید یک زندگی پرشور و نشاط را تجربه کنید. اگر برای آسیب دیدن مشتاق نباشید، نمیتوانید عشق بورزید.
فرهنگ معاصر یا هیچ فضایی برای شناخت و اهمیت دادن به تجربه فقدان یا هر نوع تجربه سخت دیگری قائل نیست، یا فضای اندکی برای آنها قائل است. برای مثال، تازهترین نسخه انجیل روانشناسان، یا همان DMS-۵ را در نظر بگیرید. این کتابچه که راهنمای تشخیصی و آماریِ روانشناسان است، برای عزاداری ۲هفته زمان مجاز دانسته و بیشتر از آن را مشمول دارودرمانی دانسته است.
دو هفته! یعنی شما اگر ۴۰سال با کسی زندگی کرده باشید، بعد از ۲هفته باید عزاداری فقدانِ او را تمام کنید!
نیازی ندارید یک نسخه از DSM-۵ را خریداری کنید تا متوجه فرهنگی شوید که مدام دردِ فقدان را انکار میکند. آگهیهای تلویزیونی بیوقفه به ما میگویند که باید بتوانیم با یک نوشیدنی مناسب، یک بازی ویودیویی تازه، مسافرت به مکانی عالی یا خریدن یک ماشین آخرین مدل، احساساتمان را فریب دهیم.
محصولِ واقعیای که این مردم میخرند، قولِ اجتناب از احساساتِ سخت است. تحقیقات نشان میدهند که استفاده از هر نوع کالایی به عنوان روشی برای اجتناب از ناراحتی یا آرام کردنِ خویشتن، باعث میشود حس اضطراب، افسردگی، خودارزیابی منفی یا رضایت از زندگی بدتر شود.
ما به جای آنکه فقدان را بخشی ناراحتکننده، اجتنابناپذیر و عمیقاً معنادار از زندگی بدانیم، با آن مثل یک بیماری رفتار میکنیم. به جای آنکه درد را بپذیریم و به مثابه دورانی از زندگیمان چگونه زیستن با درد را یاد بگیریم، آن را مشکلی میبینیم که باید حل شود. این کار درد را به شکلی ناسالم قدرتمند میکند تا بتواند بر زندگیمان مسلط شود و به شکلی کنایهآمیز باعث میشود دردمان بیشتر و بیشتر شود و در یک چرخه معیوب گرفتار شویم.
شخصاً ۴۰ سال پیش وقتی دچار اختلال هراس شدم این درس را آموختم: به محضِ اینکه اضطراب تبدیل به چیزی شد که میبایست آن را حس کنم، اضطراب تبدیل به چیزی شد که باید نگرانش باشم. این چرخه تبدیل شد به آگاهی یافتن از حسِ اضطراب، شدت یافتنِ حس اضطراب و واکنش نشان دادن. آگاهی یافتن از حسِ اضطراب، شدت یافتنِ حس اضطراب و واکنش نشان دادن.
فقط زمانی که آغوشم را به روی اضطراب گشودم ـ با کنجکاوی و خوددلسوزی ـ توانستم احساساتم و درسی که اضطراب میخواست به من بیاموزد را درک کنم.
خاطرات غم و ترسی که ناشی از مشاهده خشونت خانگی در دوران بچگیام بودند و سالها آنها را سرکوب کرده بودم، به نظرم آمدند. اضطراب من، به جز آنکه یک بار سنگین بود، به من کمک کرد تا آنچه میخواستم با زندگیام بکنم را بفهمم ـ این اضطراب در اشتیاق پسری کوچک برای کمک به والدینش ریشه داشت.
حلقه معیوب بازخورد ما به درد فقط در رفتارهای فردیمان جلوه نمیکند. آمارهای جهانی درباره سلامت نیز شاهدی بر این مدعاست. در سراسر جهان، درد مزمن و ناتوانی در حال افزایش است. شوکهکننده است که ناتوانی در کشورهایی که نظام مراقبتبهداشتیِ فراگیر و قوانین عالی محافظت از کارگر دارند، بسیار شایعتر است.
سوئد، نروژ و هلند ۴درصد از تولید ناخالص داخلیشان را برای ناتوانی صرف میکنند که دلیل اصلی آن دردهای مزمن است. در سال ۲۰۱۵ در جهان ۶۱ میلیگرم مورفین به ازای هر فرد مصرف شده است.
انعطاف ذهنی: راهی به سوی درمان
در طی ۳۵سال گذشته من و همکارانم مهارتهای کوچکی را برای کمک به بهبود افراد مطرح کردهایم. بسیاری از این مهارتها در مراسم اجتماعیای وجود دارند که در گذر زمان به ما کمک میکنند که با مرگ عزیزانمان کنار بیاییم.
بیشاز ۱۰۰۰ مطالعه نشان دادهاند که حضور یا غیابِ این مهارتها میتواند پیشبینی کند که چه کسی دچار اضطراب، افسردگی، روانزخم یا مصرف مواد مخدر میشود و این مشکل چقدر شدید یا طولانی خواهد بود.
فقدان این مهارتها میتواند پیشبینی کند که اگر فردی یک از این مسائل دارد، چه زمانی دچار دومی هم خواهد شد. فقدان این مهارتها میتواند شیوع مصرف مواد مخدر و افزایش اضطراب و استرس را در میان جوانان شرح دهد.
این مجموعه مهارتها حولِ پذیرشِ احساسات و تأیید وجود ارزشی پنهان در آنها شکل میگیرند و طراحی شدهاند تا انعطاف روانی افراد ـ توانایی احساس و فکر کردن با گشودگی، بدونِ سپر دفاعی، همانطور که مراسم تدفینِ سالممان از ما میخواهند که گریه کنیم، بخندیم، احترام بگذاریم و تحسین کنیم ـ را افزایش دهند. این مهارتها به ما کمک میکنند که به جای دشمن دیدنِ احساساتمان، از آنها بیاموزیم.
افراد با انعطاف روانی میتوانند به سمتِ دردی که اجتنابناپذیر است آغوش بگشایند، از درسهای این درد بیاموزند و این درسها را برای ایجاد یک زندگی معنادار و غنی به کار بگیرند. از دلِ اشک ریختن برای فقدان عزیزان است که ما شکوه و شرافت یک زندگی را که برای چیزی ایستادگی کرده است، درمیابیم. انعطاف ذهنی به افراد اجازه میدهد تا تمرکز و توجهشان از درد به سمتِ روشهایی معطوف کنند که به کمکشان میتوان این کیفیتها را در خود ایجاد کرد.
برخی فکر میکنند که اگر آغوششان را به روی درد بگشایند، سیلاب غم آنها را غرق میکند، گویی که درد از آنها قویتر و بزرگتر است. آنها میگویند اگر به فلانجا بروم، حالم بد میشود. اما این فقط یک توهم است. درد همینحالا هم نزد آنهاست.
راهکارهایی برای کنار آمدن با دردِ فقدان
واکنشِ مرسومی برای پاسخگویی به فقدان وجود ندارد؛ هر تجربه فقدان، یک تجربه منحصربهفرد است. پس هیچ راهِ «درستی» برای سوگواری نیست. بااینحال، بیشمار راهِ مفید برای کنار آمدن با فقدان وجود دارد. درمان زمان میبرد و با شتاب و عجله میانهای ندارد.
۱. فقدان را به رسمت بشناسید
قبل از آنکه درمان رخ دهد، باید وجود زخمی که نیاز به شفا یافتن دارد را به رسمیت بشناسیم. باید بپذیرید که کسی یا چیزی را از دست دادهاید و این آزاردهنده است. شما درد دارید و این درد ناراحتکننده و برخی اوقات تحملناشدنی است. برای آنکه فقدان را بشناسید، باید بدانید اوضاع قبل از فقدان چگونه بود. میتوانید با به خاطر آوردنِ تجربههای مثبتی آغاز کنید که هرگز دیگر تکرار نخواهند شد.
۲. به سوی حسِ فقدان آغوش بگشایید
درد به معنای واقعی کلمه ناراحتکننده است. ما اغلب میخواهیم درد را پس بزنیم و از خودمان دور کنیم یا با کارهایی مثل غذا خوردن، مصرف مواد مخدر، تلویزیون دیدن یا کار کردن، ذهنمان را از درد منحرف کنیم.
اما بیحس شدن نسبت به درد، ما را نسبت به کل هستی بیحس میکند. ما همه تمرکز و توجهمان را صرفِ کنترل درد میکنیم. اما خیلی زود درد دوباره بازمیگردد و ما باید بیشتر نسبت به آن بیحس شویم. بهجای اینکه خودتان را بیحس کنید، یک کار متفاوت انجام دهید: حس فقدان را در آغوش بگیرید. ممکن است آزار، غم، شوک، عصبانیت، عذاب وجدان، اضطراب، تلخی، استیصال، افسردگی یا همه را با هم تجربه کنید. آغوشتان را به سمتِ همه این حسها باز کنید. این کار به شما کمک میکند تا همه حسها را فهرست کنید و ببنید با گذشت زمان چگونه میتوانید با شکنجه و آزار این حسها کنار بیایید.
۳. دیدتان را وسیعتر کنید
همانطور که انواعی از حسهای تلخ را تجربه میکنید، ممکن است اشکال دیگری از احساسات، افکار یا خاطرات وجود داشته باشند که در مواقع فقدان انتظارشان را ندارید. برای مثال در میانه غم ممکن است حسِ مثبت و خوشایندی مثل حس آزادی، رهایی، غرور یا حتی خندیدن را تجربه کنید. همه این حسها طبیعی هستند.
۴. برای فروپاشی آماده باشید
برخی اوقات، احساسات مانند موجی بلند از راه میرسند و ممکن است شما را خرد کنند و درهم بکوبند. این فرایند، بهخصوص در اوایل غم، طبیعی و عادی است. برخی اوقات به کل بیحس میشوید و برخی اوقات کوچکترین چیزها تحریکتان میکنند. احساسات شما حالت رفتوبرگشتی پیدا میکنند، اما آسیبی به شما نمیزنند. در طول روزها و هفتهها، و نه بعد از یک ساعت یا یک روز سخت، بهبود پیدا خواهید کرد.
۵. به دنبال افکار مفید باشید
این روزا تموم میشه. دوباره همه چیز مثل قبل میشه. زندگی خیلی بیانصافه.ای کاش این کارو نکرده بودم.ای کاش اون کارو کرده بودم. همش تقصیره منه. دیگه هیچچیز مثه قبل نمیشه!
این افکار بخشی از فرایند سالمِ سوگواری است، اما مهم است که با یک فاصله سالم به آنها توجه کنید. اغلب اوقات، این نوع اندیشهها فقط در حد اندیشه باقی نمیمانند بلکه تبدیل به حقایق درستی درباره جهان میشوند که مجبورید سرسپردهشان شوید. بهجای آنکه با این اندیشهها به عنوان حقایق رفتار کنید، تمرین کنید آنها را به مثابه واکنش در نظر بگیرید، نه به عنوان دستورهایی که باید از آنها پیروی کنید.
این افکار را آرام به شکلِ یک آواز با خودتان زمزمه کنید. حواستان باشد که این افکار بدونِ آنکه کنترلی بر اعمال و رفتارتان داشته باشند، حضور داشته باشند.
۶. با آنچه که مهم است پیوند برقرار کنید
بهرغم چیزی که ذهنتان ممکن است به شما دیکته کند، هنوز زندگی معنی دارد. هنوز آدمها و فعالیتهایی هستند که برایتان اهمیت دارند. در حقیقت، درد شما، ثابت میکند که شما هنوز زنده هستید. متوجه باشید که احساس فقدان آنچه برایتان عزیز و به قلبتان نزدیک است را به شما نشان میدهد. سعی کنید آنچه مهم است را شناسایی کنید. از این اطلاعات برای تبدیل شدن به آدمی که دوست دارید بشوید، استفاده کنید. فقدان شما فرصتی است برای آنکه بااهمیتترین چیزی که در زندگی ارزش زیستن دارد را بشناسید. قدمهای محکم و ملموس بردارید تا آن کیفیتها و ویژگیهایی که در زندگی میخواهید را به واقعیت تبدیل کنید.
۷. متعهد شوید
بعد از آنکه متوجه شدید چه چیزی در زندگی برایتان ارزش زیستن دارد، بر اساس آن رفتار و عمل کنید؛ بنابراین رفتار شما را اهداف و ارزشهایتان در زندگی تعیین میکنند. ممکن است بخواهید به آدمهای دیگر در زندگیتان نزدیک شوید. ممکن است به محل کار برگردید یا برای کمک به خیریهها داوطلب شوید. شما هستید که آنچه که مهم است را برای خودتان معنی میکنید؛ و همانطور که بر اساس ارزشهایتان رفتار میکنید، متوجه باشید که نسبت به خودتان مهربان و شفیق باشید.
منبع: The Psychology Today
نویسنده: Steven C. Hayes
مترجم: عاطفه رضواننیا- سایت فرادید