خُلقیات صادق خان هدایت

خُلقیات صادق خان هدایت

گاهی با ادای یک کلمه یا بالاانداختن شانه نشان می‌داد که نسبت به کسی که حرفش پیش آمده بی‌اعتقاد است یا حس تحقیر دارد، ولی بدگویی نمی‌کرد.

کد خبر : ۱۰۶۶۳۴
بازدید : ۱۵۱۰

کمتر کسی تاکنون از شوخ‌طبعیِ نویسنده تلخ «بوف کور» سخن گفته است. صادق هدایت را بیش از همه با تلخی و تلخ‌اندیشی او می‌شناسند. اما مرحوم محمدعلی اسلامی ندوشن، در خاطراتش مدام از شوخ‌بودنِ هدایت می‌گوید تا حدی که دوستانش هم‌قسم شده بودند تا در جمع خود جز به سبک شوخی سخن نگویند، دست‌کم وقتی هدایت در جمع‌شان در کافه فردوسی حضور داشت.

سال ۱۳۲۶ است که ندوشن برای بار نخست صادق هدایت را می‌شناسد. وقتی صادق گوهرین او را به هدایت معرفی می‌کند، قدری از نوشته‌هایش را خوانده و «بوف کور» در او تأثیر بسیاری گذاشته بود، «می‌اندیشیدم که سایه‌ای از بوف کور را در خود نویسنده خواهم دید».

ندوشن این‌طور به یاد می‌آورد که هدایت را بار نخست در کافه فردوسی دیده است که هر روز عصر سری به آنجا می‌زد. به روایت ندوشن، هدایت گویا دو سه شعر از او در مجلۀ «سخن» خوانده بود و ازاین‌رو تا او را می‌بیند قیافه آشنا به خود می‌گیرد.

«به عادت همیشگی‌اش چند کلمه شوخی بر زبان آورد. من در برابر او احساس حجب می‌کردم. می‌ترسیدم حرف نپخته و نابجایی بزنم و مورد تمسخر او قرار گیرم. نسبت به او احترام و تحسین داشتم و حقیقت این است که در آن زمان کسی را مهم‌تر از او نمی‌دیدم».

از آن پس دیدار‌های آن دو ادامه پیدا می‌کند و ندوشن که تمایل شدیدی برای هم‌نشینی با هدایت داشته او را چنین توصیف می‌کند: «حالت مرموزی در او بود که کنجکاوی مرا برمی‌انگیخت و مرا جذب می‌کرد. اصولاً سلام و علیک و برخورد با هدایت برای جوانکی، چون من افتخاری بود و مایۀ فخر در نزد دوستانی که هنوز به این موهبت نائل نشده بودند».

ندوشن از طبع شوخ و منش هدایت هم چنین تعریف می‌کند: «گاهی می‌رفتم و در کافه فردوسی کنار میز هدایت می‌نشستم. دوستان او همیشه جمع بودند. پا‌های ثابت عبارت بودند از حسن قائمیان، رحمت الهی و انجوی‌شیرازی. قدری نامنظم‌تر پرویز داریوش، صادق چوبک و دکتر خانلری و یکی دو نفر دیگر هم می‌آمدند.

ولی او در میان همه شاخص بود و موجب جوشش آن‌ها نیز او بود. یکی از دوستانش این جمع را شبیه کرده بود به چند فلز نامتجانس که او آن‌ها را به هم لحیم کرده است. حرف‌هایی که در این جمع ردوبدل می‌شد، تقریباً به تمامی جنبۀ شوخی داشت و این سبک شوخی را هم هدایت باب کرده بود؛ مثل اینکه این عده قسم خورده بودند که لااقل تا در برابر او هستند، حرف جدی نزنند...

من نسبت به این عده که همگی اهل قلم و به‌اصطلاح روشنفکر بودند حس ستایشی داشتم، اما تنها به خاطر هدایت در جرگۀ آن‌ها حاضر می‌شدم. هدایت کم حرف می‌زد، ولی هرچه می‌گفت شیرینی و تازگی‌ای داشت که با حرف‌های دیگران فرق می‌کرد. آهنگ صدا و طرز تکلمش که لهجۀ اصیل تهرانی و رنگ عامیانه داشت، به گوش من بسیار پرآب و رنگ و خوشایند می‌آمد.

سیگار را باظرافت و سبکی لای دو انگشت می‌گرفت و دود آن را از زیر سبیل باریک زردش بیرون می‌داد. نگاهش از پشت عینک دارای دو حالت متضاد بود، هم کم‌رمق و هم باحال. در نگاهش مهربانی و سوءظن در کنار هم قرار داشت. کسانی را که دوست می‌داشت مهربانی‌اش را به جلو می‌آورد. در نزد کسانی که آن‌ها را نااهل می‌پنداشت، حالت چشمش برمی‌گشت و تلخی و کدورتی در آن پدیدار می‌گشت.

حالت سومی نیز در نگاهش بود و آن کم‌اعتنایی و جدی‌نگرفتن بود و آن را نسبت به کسانی ظاهر می‌کرد که نه به آن‌ها بدبین بود و نه خوش‌بین، آن‌ها را به چیز چندانی نمی‌گرفت و من این حالت را در او نسبت به بعضی از معاشرانش نیز دیدم».

بعد از آن، آشنایی ندوشن و هدایت بیشتر می‌شود و او برای دیدن هدایت به دانشکدۀ هنر‌های زیبا می‌رود که گاه به آنجا سر می‌زد یا به خانه پدری او در خیابان روزولت، بالاتر از دروازه دولت که هر وقت ندوشن به آنجا می‌رفت و سراغ «صادق خان» را می‌گرفت، هدایت خود حاضر آماده به استقبالش می‌آمد.

«پشت در انگشت می‌زدم و او خود در را باز می‌کرد. شاید از پشت پنجره دیده بود که مهمانی برایش آمده. چند باری که این‌طور به دیدن او رفتم، هیچ بار نبود که لباس پوشیده و آماده نباشد. به نظرم عادت نداشت که بعدازظهر‌ها بخوابد، حتی بعدازظهر تابستان.

محجوبانه روی یک مبل کنار میزش می‌نشستم و او خود روی صندلی پشت میز جای می‌گرفت. توی اطاقش دو قفسه کتاب بود و میز و صندلی و تختخوابش و یک صندلی راحت برای مهمان. در این جلسه‌های دو به دو که ساعتی یا بیشتر طول می‌کشید، من انتظار داشتم که حرف‌های جدی‌ای از زبان او بشنوم، ولی زیاد پیش نمی‌آمد.

با این حال، حرف‌هایش گاه‌به‌گاه خیلی جدی‌تر از جلسه‌های کافه فردوسی بود. من از او سؤال‌هایی می‌کردم که شاید بعضی از آن‌ها هم به نظرش کودکانه می‌آمد، ولی سعی داشت که با مهربانی جواب بدهد، ولو به شوخی. یک بار یادم است از او پرسیدم که کافکا چند سال داشت که مرد. گفت چهل‌ویک سال. گفتم چه زود.

گفت دو سالش هم زیاد بود! از نوشته‌های خودش از او می‌پرسیدم که میل نداشت به آن جواب درستی بدهد. هرگز ندیدم که از کسی بد بگوید.

گاهی با ادای یک کلمه یا بالاانداختن شانه نشان می‌داد که نسبت به کسی که حرفش پیش آمده بی‌اعتقاد است یا حس تحقیر دارد، ولی بدگویی نمی‌کرد. در میان معاصران، آنچه یقین دارم، آن است که به دهخدا و بهار عقیده داشت. تنها کتابی از خودش که در اطاق موجود داشت، رباعیات خیام بود.

نسخه‌ای از آن را با همان لحن طنزآمیزش پشتش نوشت به شاعر ناکام آقای... و به من هدیه کرد. این نسخه، چون در اطاق من سوخت، نسخۀ دیگری از آن به من داد، با همان پشت‌نویسی، و آن نیز در طی نقل و انتقال‌ها گم شد».

ندوشن تأکید دارد که وقتی از خلقیاتِ هدایت می‌گوید به مشاهده شخصی خود بسنده می‌کند، نه حرف دیگرانی که شاید با او اُنس بیشتر داشتند و از هدایت حکایت‌ها نقل کردند.

از نظر او، هدایت با احدی رودربایستی نداشت، در کار دوست‌یابی نبود و چشم‌داشتی در زندگی نداشت. «بسیار محجوب‌و مؤدب بود، یک فرد متمدن و روشنفکر نمونه، بسیار ظریف و نظیف. اصطلاح‌هایی برای خودش داشت که دوستانش هم از او تقلید می‌کردند، ولی هیچ‌کدام به ظرافت و لطف او حرف نمی‌زدند».

ندوشن، هدایت را بسیار مهربان یافته بود تا حدی که می‌گوید از مهربانی او هر آشنایی حکایتی دارد؛ و آخرین خاطره او دیدار اتفاقی هدایت در پاریس است و پیش از آن او را اندکی قبل از رفتن به اروپا، یا به‌قول ندوشن «همان سفر بی‌بازگشت» دیده بود که با شوق کاغذی به او نشان داده بود که تصدیق طبیب بود و گواهی می‌کرد هدایت بیماری «نوراستنی» (آشفتگی اعصاب) دارد و باید برای درمان به خارج برود و با همان گواهی شش ماه معذوریت گرفته بود.

ندوشن چندی بعد در پاریس با هدایت مواجه می‌شود، وقتی او در صف مترو لوکزامبورگ ایستاده بود تا بلیت بخرد. حوالی ۱۰ صبح بود که ندوشن همراه سیروس ذکاء از هتل پانتئون بیرون می‌زند و در مترو هدایت را می‌بیند: «جلو رفتم و سلام‌وعلیک کردم.

با تعجب دیدم که خسته‌تر و کم‌حوصله‌تر از همیشه است. نوعی گرفتگی خاص در سیمایش بود. چند کلمه‌ای ردوبدل کردیم و از هم جدا شدیم. یک بار دیگر، چند هفته بعد، در سفارت ایران به او برخوردم. من داخل می‌شدم و او بیرون می‌آمد. سلام و احوال‌پرسی‌کردم. همان حالت کدورت و فسردگی در او بود.

پیش از آن هرگز او را مثل این دو بار ندیده بودم. مانند آدم‌های دل‌کنده از همه‌چیز... و دیری نگذشت که در روزنامه لوموند خبر کوتاهی خواندم که صادق هدایت شاعر ایرانی، در آپارتمان فلان... با گاز به زندگی خود خاتمه داده است... اینکه نوشته بودند شاعر ایرانی، آیا ناشی از کمبود اطلاع بود و یا حقیقتی بود که ما هم‌وطنان او را به آن حقیقت نمی‌شناختیم؟ بعد که به فکر فرو رفتم دیدم که پر بیراه نگفته بودند. او شاعر بود، هرچند به مصداق جسمانی کلمه شعر نسروده بود».

۱
نظرات بینندگان
  • ناشناس ارسالی در

    چه جالب یه بارکتاب سوخته یه بارگم شده...چقدراهمیت میداده...

تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید