دست‌هایی که شرمنده بود

دست‌هایی که شرمنده بود

توی اینستاگرامم نوشتم: «من موندم و این دستام که به هیچ دردی نخورد، خوبه دخترش رو ندیدم که اگر می‌دیدم، از شرمندگی، دستام رو تا ابد پشتم قایم می‌کردم.»

کد خبر : ۱۰۷۳۴۹
بازدید : ۸۳۹

نیما سهرابی | من نیما سهرابی هستم، استندآپ کمدینی که کارش خنداندن مردم است. اما این ستون خاطراتی از نیمه پنهان من به عنوان یک کارشناس بیهوشی و کادر درمان است.

خاطراتی از دوران حضورم در بیمارستان. ماجرا‌هایی که برای همیشه جایی در ذهنم نشسته و هیچ کس مشتری شنیدن آن نبود، چون کسی از من توقع شنیدن تلخی ندارد. اما این خاطرات واقعی است و برای دورانی که کرونا مثل امروز ویروسی ضعیف شده نبود.

روز‌هایی که بخش کرونا بیمارستان‌ها شلوغ و پر از بیمار بود و هر روز موارد مبتلا به این ویروس و فوت شده بر اثر این ویروس در صدر خبر‌ها بود. من این روز‌ها را در بیمارستان زندگی کردم و حالا می‌خواهم خاطراتش را روایت کنم. ممکن است پایان بعضی از این خاطره‌ها تلخ باشد و ممکن است هم نباشد.

چیزی که مهم است، ثبت این خاطره‌ها و وقایعی است که پشت سر گذاشتیم. اولین خاطره را از شهریور ۱۴۰۰ روایت می‌کنم: امروز ساعت دوازده مرد جوانی با پای خودش و به همراه دوستانش، به خاطر ناراحتی به اورژانس بیمارستان ما مراجعه کرد. پزشک اورژانس دید حالش خوب نیست، آمبولانس هماهنگ کرد که او را به مرکز قلب بفرستند.

همین که می‌خواست سوار آمبولانس شود، سکته کرد. ما طبقه بالا بودیم که بلندگو اعلام کرد: «همکاران بیهوشی، اورژانس... همکاران بیهوشی، اورژانس». ما دویدیم پایین. دیدیم یک آقای سی و هفت ساله افتاده روی تخت. چشمانش باز بود و صورتش سیاهِ سیاه. ترسیدم؟! خیلی. همکارم، رجبی گفت: «سهرابی لوله تنفسی شماره هشت رو بده به من. من لوله میذارم تو ماساژ قلبی رو شروع کن.»

ماساژ قلبی را شروع کردم، همین جور که ماساژ می‌دادم صدای همراهان و دوستانش را شنیدم که می‌گفتند یک دختر هشت ساله دارد. شروع کردم به شمردن: صد عدد ماساژ توی هر دقیقه. یک ساعت ماساژ دادم. آنقدر که دیگر دست‌هایم را حس نمی‌کردم. ولی به دخترش فکر می‌کردم.

به اینکه بعد از این بیاید و پدرش را سالم و زنده ببیند. فکر کردن به دخترک هشت ساله مرد بیمار، به دست‌هایم قدرت می‌داد. یک ساعت بعد، بیمار به زندگی بازنگشت. اما هیچ کس دلش نمی‌آمد که کنار بکشد. ما همچنان مشغول عملیات احیا بودیم؛ آدمی که نمی‌شناختیم، پاره‌تن ما شده بود. یک نفر آرام به ما گفت: «بچه‌ها، دیگه تمومه، اذیتش نکنین.» گفتم: «یه ربع دیگه ادامه بدیم، شاید برگشت.»

گفت: «دیگه تمومه، بیاین این‌ور.» چشم‌هایش را بستند و ملافه‌ای هم رویش کشیدند. من فرار کردم. خیلی زود برگشتم به طبقه بالا که وقتی زن و بچه‌اش می‌رسند، آنجا نباشم. باورم نمی‌شد؛ آدمی که ساعت دوازده با پای خودش به اورژانس آمده بود، ساعت یک و نیم توی کاور جسد بود.

توی اینستاگرامم نوشتم: «من موندم و این دستام که به هیچ دردی نخورد، خوبه دخترش رو ندیدم که اگر می‌دیدم، از شرمندگی، دستام رو تا ابد پشتم قایم می‌کردم.»

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید