جهانی که هنری فورد ساخت
ظهور هنری فورد و شیوۀ تولید نوآورانۀ او مفهوم تولید صنعتی را برای همیشه دگرگون کرد. اما، مهمتر از آن، فوردیسم، بهمثابۀ مدلی از رهبری و سازماندهی اجتماعی، محبوبیت عمیقی نزد پسالیبرالهایی یافت که به دنبال جهتدهی نظام سرمایهداری و تودهها بهسوی اقتصاد سیاسی واحدی بودند. تمرکز راستگرایان و چپگرایان پسالیبرال برای استفاده از شیوههای فورد برای توسعهْ جهانی را شکل داد که امروز در آن زندگی میکنیم. اما آیا امروز در بحبوحۀ بحرانهای اقتصادی، اجتماعی و زیستمحیطی همچنان میتوان در ریل فوردیسم حرکت کرد؟
بوستون ریویو؛ جاستین واسالو | در دهۀ اخیر، ایدئال آرمانشهری جهانیسازی از درون متلاشی شده است. در کشورهای غربی، افزایش تقاضا برای کنترل دولت بر اقتصاد ریشه در انواع و اقسام نارضایتیها دارد، از کمبود مزمن کار با درآمد مناسب گرفته تا حس افول ملی.
در آمریکا، همهگیری ویروس کرونا کمبود زنجیرههای تأمین داخلی را بر همگان آشکار ساخته و باعث افزایش احساس خطر دربارۀ ضعفهای ساختاریای شده که دههها تولید مبتنی بر برونسپاری به دنبال داشته است.
جامعۀ پساصنعتی نهتنها مرحلۀ پیشرفتهای از ثروت مشترک و برابر نیست، بلکه اتفاقاً ناامنیهای بنیادین و نابرابری در آن بیشتر به چشم میخورد. کشورهای ثروتمند، که روزبهروز بیشتر بهسمت الیگارشی میروند، امروزه چیزی را تجربه میکنند که میتوان به تبعیت از دمکراسیپژوهان آن را «ادغامزدایی» چشمگیر توسعه دانست.
نیروهای سیاسی چپ و راست، هر دو، اتفاقنظر دارند که، برای معکوسسازی این افت، باید از سیاستگذاری صنعتی بهره گرفت، یعنی فرایندی راهبردی که، طی آن، دولتها یا با حمایت از صنعتگران و یا با استفاده ازشرکتهای دولتی تولید داخلی را تقویت کرده و تنوع میبخشند.
در جناح چپ، «گرین نیودیل» نماد یک سیاست صنعتی آیندهنگرانه با نگرش پایداری محیطزیست است. این سیاست حامی وجود یک بخش دولتی قدرتمند، توزیع فعالانه، تضمین شغل و تلاش برای اصلاح ناعدالتیهای سیاسی است. در جناح راست، اما اندیشههای مربوط به سیاستگذاری اصلاً به این اندازه یکدست نیست، زیرا از یک سو با تسلط بیچونوچرای ایدئولوژی بازار روبهروییم و از سوی دیگر جمعیتی مطالبهگر با اندیشههای «جماعتگرا» در سرتاسر اروپا و آمریکا رفتهرفته بهسوی اقتصاد دگراندیشانه میگروند.
به نظر این عوامگرایان، «جهانیسازیْ» سلطۀ اقتصادی دولتهای ملی را فرسوده، بخشهای همیشهکلیدی را به زوال برده و صورتهای جدیدی از ناهنجاری افسارگسیخته را به وجود آورده است. با این اوصاف، سیاستگذاری صنعتی ظاهراً راهی برای تحکیم مجدد حاکمیت ملی و بازگردانی پیوندهای اجتماعیای است که اقتصادهای متمایل به تولیدکننده بهظاهر به دنبالش هستند. گرچه موضوع بحران اقلیمی تنها مورد توجه چپهاست، ولی هر دو دیدگاه دغدغۀ ارزش اجتماعی برآمده از فعالیتهای اقتصادی را دارند که در تضاد با توجیه نئولیبرالیستی منفعتطلبی بیحدوحصر است.
جستوجوی این دیدگاههای رقیب، برای یافتن جایگزینی برای جهانیسازی نئولیبرال، بازتابی از قدرت پایدار فوردیسم است، نظامی صنعتی که در اوایل قرن بیستم تولید انبوه را ایجاد کرد و بسیاری از انتظارات ما را از زندگی مدرن شکل داد. هنری فورد اگر بود، اهمیت خود در بحران کنونی جهانیسازی را گواهی بر فلسفۀ «تولیدکنندهگرا»ی خود میدید.
اما استفن جی. لینک، در کتاب جدیدش تحت عنوان ایجاد فوردیسم جهانی: آلمان نازی، روسیۀ شوروی و جدال بر سر نظم صنعتی، مینویسد آرمانهای ناآشنای فورد «اقتصاد سیاسی (و اخلاقیای) را رقم زد که سخت میتوان آن را منادی مدرنیتۀ مصرفگرای آمریکایی دانست که پس از ۱۹۴۵ پدیدار شد».
لینک تحلیلی نو نسبت به وجهی مغفول از دوران بین دو جنگ جهانی ارائه میدهد و تأثیر بیبدیل اندیشهها و نوآوریهای فورد را بر مراحل پایانی و پراهمیت صنعتیسازی قرن بیستم ریشهیابی میکند. ایجاد فوردیسم جهانی ما را قادر میسازد تا رابطۀ میان صنعتیسازی، ایدئولوژی سیاسی و رقابت جهانی را بهتر بکاویم و درعینحال نکات مهمی را دربارۀ روزگار پرآشوب کنونیمان نیز آشکار میسازد.
یکی از بینشهای کلیدی کتاب لینک این است که فوردیسم، علاوهبر سیستمی علمی برای کارایی، نظریهای برای سازماندهی اجتماعی نیز بود که قابلیت شکلپذیری بالایی برای قرارگیری در چهارچوبهای سیاسی و اقتصادی متفاوت داشت.
لینک، برای کاوش حالات مختلف تجربۀ فوردیستی، از چهارچوب دولت توسعهگرا استفاده میکند. دولت توسعهگرا مرحلهای از تاریخ حکومتهاست که در آن دولتها، در پی مدرنسازی، ایجاد بازار داخلی یکپارچهتر و رشد اقتصادی سریعتر، دنبال تشکیل سرمایه و سرمایهگذاری مجدد در صنایع راهبردیای میروند که از رقابت جهانی مصوناند.
لینک گسترش جهانی فوردیسم را در قالب تلاش اروپا برای «همپایی» با صنعتیسازی ایالاتمتحده بعد از جنگ جهانی اول و آمادگی برای تقابل بعدی جانمایی میکند و نشان میدهد که چطور آمریکای فوردیست، و البته فلسفۀ فورد، گروهی که «پسالیبرالهای» چپ و راست میخواند را برای تسلط بر «فضاهای بزرگ» تهییج کرد.
لینک در اثنای این توضیحات نشان میدهد که دوران تعیینکنندۀ مسیر جهانیسازی مدرن درواقع دهۀ «انزواطلب» ۱۹۳۰ بود. «رکود و جنگ نهتنها گسترش جهانی فوردیسم را متوقف نکرد، که باعث تسریع و تشدید آن شد». دلیل این امر سیاستگذاریهای صنعتی دولتهای کنشگر همچون آلمان نازی و شوروی بود.
نمایندگان هریک از این دو کشور در جستوجوی ابزار ماشینی، مواد و وسایل لازم برای تولید خودرو و دانش تخصصی تکنیکهای تولید انبوه (که تمامشان در ساخت کارخانههای «دوکاره» دخیل بود)، در دهۀ ۱۹۳۰، در پی انتقال فناوری از کارخانۀ معروف فورد یعنی ریور روژ در دیترویت رفتند و توانستند این انتقال را محقق سازند. در آن مقطع که ازقضا نقطۀ اوج انزواطلبی در قرن بیستم بود، کمپانی فورد موتور نقشههای ساخت و دیگر انواع کمک را ارائه میداد که هم میتوانست در راستای توسعۀ اقتصادی به کار گرفته شود و هم جنگافروزی.
چطور شد که فورد به این عنصر حیاتی ظاهراً دورازذهن در راهبردهای صنعتی آلمان نازی و شوروی تبدیل شد؟ لینک مینویسد «برای پیشتازی در مدرنیتۀ صنعتی ... تمام شورندگان» علیه نظام لیبرال بینالمللی متزلزل «ابتدا باید از پیشرفتهترین ملت راهنمایی میگرفتند. وابستگی فناورانۀ موقت به آمریکا (که بهنوعی قمارکردن خودبسندگی بود) بهای استقلال اقتصادی بلندمدت بود».
دیترویت کانون پیشرفت آمریکا بود و لذا «رقابت متخاصمانهای بر سر توسعه» در سرتاسر دنیا، در تلاش برای دستیابی به فناوری، روشهای مهندسی و سازمانی آن شکل گرفت. از میان شرکتهای این منطقه، کمپانی فورد موتور بیش از همه پذیرای تیمهایی از آلمان نازی و شوروی بود. شاید دیدگاههای خود فورد با راستهای ملیگرا همخوانی داشت، اما فرصتهای تجاری و احساس مباهات به آوازۀ شرکت و امکانات فوقپیشرفتهاش در هم آمیخته بودند.
قرارداد با هریک از کشورها با رویکردی مشورتی و آموزشی صورت میگرفت، بهطوری که شرکت فورد بیش از آنچه انتظار داشت هدف بازدیدهای اکتشافی شد. لینک بهتفصیل توضیح میدهد که چندین تن از کارگران فورد (که خیلیهایشان مهاجران اروپایی بودند) به روسیه و آلمان مهاجرت کردند و، در بعضی موارد، بهخصوص در آلمان نازی، به جایگاههای مهمی در دیوانسالاری جنگی دست یافتند.
نقش محوری هنری فورد در گسترش فناوری ریشه در جایگاه خاص او در صنعت آمریکا داشت. فورد را، بهحق، پیشگام تولید انبوه به حساب میآوردند که موجب مصرف بیسابقهای در اقتصاد این کشور شده بود و درعینحال باعث افزایش دستمزدهای کارکنان بخش صنعت شده بود.
بنا بر توضیحات لینک، مدیریت علمی موسوم به تیلوریسم وسواس کمرشکنی نسبت به عملکرد تکتک کارکنان داشت، اما فوردیسم «سیستمی طراحی کرده بود که بیمهارتی را به منبعی کارا تبدیل میکرد» که، ضمن شغلآفرینی، حسی جمعی از انضباط را در کارکنان کارخانه شکل میداد.
تولید انبوه، با روشهای جریانِ کار بهینهای که آمیختۀ وظایف تکراریِ بخشبندیشده و نقشههای علمی و دستگاههای اتوماتیک بود، صرفاً دستاوردی برآمده از نبوغ فورد نبود، بلکه نشان از فلسفهای اقتصادی داشت که میتوانست قدرتی ویژه را به پسالیبرالهای اروپایی بدهد که به دنبال تقلید توسعۀ آمریکا با هدف بهزیرکشیدن سلطۀ آن بودند.
به گفتۀ لینک، در بطن فلسفۀ فورد، مفاهیمی خاص و تحکیمبخش دربارۀ ترقی اجتماعی و پیشرفت اخلاقی وجود داشت که ریشه در عامگرایی ایالتهای غرب میانۀ آمریکا داشت. بیانیهها و مکتوبات مختلف فورد در رسانهها، در دهۀ ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰، نشان از برداشتی مشخص از عدالت اجتماعی است.
شرکت فورد با اعلام حقوق پنج دلار در روز در سال ۱۹۱۴ بیان داشت که «عدالت اجتماعی از خانه آغاز میشود. میخواهیم کسانی که در تولید این نهاد بزرگ به ما کمک کردند و در حفظ آن یاری میرسانند در این کامیابی شریک باشند». لینک خاطرنشان میکند که فورد این امتیاز را با استانداردهای سختگیرانۀ رفتار شخصی پیوند میزد و حتی مدتی یک «دپارتمان جامعهشناختی» مداخلهگر برای نظارت بر کارگران داشت. اما این فعلوانفعال میان پاداش و مسئولیت نیز بازتابی از دیدگاه فورد بود مبنی بر اینکه شرکتهای مدرن مدل کوچکی از جامعه هستند.
لینک مینویسد که «تأکید بر عدالت، همکاری اقتصادی و پرورش فضائل» قویاً «برداشتهای حزب کارگر-جمهوریخواه قرن نوزدهم» را تصریح کرد، از جمله «اقتصاد اخلاقی شوالیههای کار» که «نه به دنبال براندازی نظام سرمایهداری از طریق مبارزۀ طبقاتی، که در پی مهار شرکتهای سازمانی و انباشت ثروت برای منفعترسانی به کارگران تولیدکننده» بودند.
از نظر فورد، رهبری آیندهنگرانه منجر به شکلگیری رابطهای همافزا با کار میشد که نمونهاش آن دسته از تکنسینهایی بودند که خلاقیتشان مقیاس و سرعت تولید را افزایش میداد. گرچه کارگران لاجرم باید انضباط را درونیسازی میکردند، شرکت نیز ملزم بود فرهنگی جماعتگرا برای آنها برقرار سازد، فرهنگی که ترقی شخصی را از طریق کار جذاب و پیشرفته به رسمیت بشناسد، اما، مهمتر از همه، ارزشهای شرکت را بر پایۀ دستاورد جمعی تعریف کند.
آنطور که لینک توضیح میدهد، آرمان فورد همراستا بود با شیفتگی راستگراهای آلمان به «تعامل» بنیانی میان مردم و رهبری، تعاملی که لازمۀ ترقی صنعتی بود. فوردیسم، بهمثابۀ مدلی از رهبری و سازماندهی اجتماعی، محبوبیت عمیقی نزد پسالیبرالهایی یافت که به دنبال جهتدهی نظام سرمایهداری و تودهها بهسوی اقتصاد سیاسی واحد بودند.
نظریهپردازان راستگرای آلمان در دورۀ جمهوری وایمار فوردیسم را تجلی «دینست» ۱ میدانستند: «فرهنگی که، در آن، افراد با کمال میل به هدفی بزرگتر تن میدهند و توانشان را بر منفعت مفروض ملت متمرکز میکنند». فوردیسم، از منظر دیدگاهی که مبارزۀ نژادی-ملی را میستاید، نوعی تأیید ادعاهای نازیها بود مبنی بر اینکه ناسیونالسوسیالیسم بازنمود یک «سوسیالیسم رهبری» واقعی (به قول فریدریش فُن گوتلاوتلیلینفلد اقتصاددان) و «ضدسرمایهداری» هدفمند است، برخلاف مارکسیسم که تنها در پی براندازی نظم اجتماعی است.
نکتۀ مهم دیگر این بود که برداشت فورد از عدالت اجتماعی نیز باعث دامنزدن به تمایز اخلاقیای شد که در دیدگاه راستگرایان پسالیبرال میان شرکتهای «تولیدکننده» که به جوامع قدرت میدهند و اثرات فسادآفرین مالیۀ جهانی وجود دارد. فورد انگیزۀ خود در سرمایهگذاری مجدد در تولید را در تضاد با سرمایهداری سهامداری قرار داد که شکلدهندۀ دیگر شرکتها از جمله جنرال موتورز، رقیب اصلی فورد، بود.
به گفتۀ لینک، فورد معتقد بود دستاوردهایش «نشان میدهد که صنعت، با رهایی از یوغ سرمایۀ مالی، میتواند افزایش سازندگی را بهسوی هزینههای کمتر و دستمزدهای بیشتر سوق دهد». پس تولیدکنندگانی که مدام صرفۀ ناشی از مقیاس را بیشتر میکردند، کارکردی اجتماعی داشتند که در خدمت تودهها بود، تودههایی که چنین تولیدکنندگانی را از دیگر انواع کسبوکارها متمایز میدانستند. فورد بر این باور بود که درهمتنیدگی با سرمایهگذاران فقط باعث تخریب «بهرهوری ثروتآفرینی» چنین شرکتهایی میشود.
با این اوصاف، فوردیسم بهخصوص برای ناسیونالسوسیالیستهایی جذاب بود که در جستوجوی اقتصادی سیاسی بودند که میان مارکسیسم و سوسیالدمکراسی تمایز قائل شود، ولی درعینحال احساساتی جماعتگرایانه نسبت به پروژۀ نوسازی ملی برانگیزد که با پیوند مدرنسازی صنعت و پاکسازی نژادی صورت میگیرد.
فوردیسم ادلۀ «اخلاقی» و «اقتصادی» را در هم میآمیخت که بیشتر برای مشروعیتبخشی به ایدئولوژی نازی مورد استفاده قرار میگرفت. در دهۀ ۱۹۲۰، انتقاد فورد از سرمایهداری مالی در محبوبترین کتابش، زندگی و کار من۲ -که مشخصاً ساموئل کراوثر ژورنالیست به نام او نوشته و در سال ۱۹۲۲ منتشر کرده بود-، یهودستیزی صریحِ مشهود در آثار دیگرش را «موجه» جلوه میداد.
پیشرفت صنعتی، و ترقی اخلاقی منسوب به آن، با رانتخواهیای همراه شد که خودش و ملیگرایان اروپا یهودیان را به آن متهم میکردند. پسالیبرالهای جناح راستگرای وایمار متوجه شدند و کوچکشمردن بدهیهای جنگی که تولید ملی را تضعیف میکرد به گفتمانهای یهودستیزانهای دامن زد که ریشۀ عجینشدن یهودیان با ناامنی اقتصادی و «انقیاد» آلمان پساورسای در ذهن مردم آلمان بود.
حزب نازی و متحدانش، با این ادعا که مشکلات اقتصادی بهخاطر توطئۀ یهودیان است، تمایزی مشخص میان سرمایهداری بیرحم «خارجی» و صنعتیسازی خدمتگزار ملت قائل میشدند.
فوردیسم، گذشته از کاربردی که برای پروپاگاندا داشت، پس از تحکیم دیکتاتوری هیتلر در بهار ۱۹۳۳، نقشی حیاتی در سیاست صنعتی نازیها هم ایفا میکرد. در آلمان، حادترین نمود رکود اقتصادی «بحران بزرگ تراز پرداختها» بود. بار سنگین وامهای کلان آمریکا و فقدان بازار منعطف داخلی باعث میشد ضعفهای ساختاری آلمان تشدید شود.
لینک توضیح میدهد که مسئلۀ چگونگی تقویت مجدد صنعت راکد برای رژیم نوپای نازی دقیقاً همان مشکلی بود که جمهوری وایمار را هم زمینگیر کرده بود. سهم آلمان از بازار صادرات رو به کاهش بود و دلیلش دقیقاً همین بود که شرکتهای آمریکایی، بهخصوص شرکتهای دیترویت، داشتند بر دنیا چیره میشدند. تصور تسلیم به چیرگی آمریکا در بازار اتومبیل برابر با فرودستی دائمی در اقتصاد جهانی بود که خطر عقبماندگی را به همراه داشت.
لینک تحلیلی غنی از راهبردهای مختلف این رژیم برای رشد تحمیلی صنعت ارائه میکند تا نشان دهد که حکومت نازی، با نهادینهسازی تولید انبوه به شیوۀ فوردیستی در «اقتصاد بازار هدایتشده»، چگونه رشد صنعتی را تسریع کرد، فرصتهای شغلی را پرورش داد و ارز خارجی را، که بهشدت موردنیاز بود، بازگرداند.
رژیم هیتلر «سیستم دمدستی مدیریت بازرگانی و کنترل سرمایه» را به راهبردی تبدیل کرد که «باعث پرورش صادرات» شد، «تلنگری به صنعت زد تا جایگزینهایی برای اقلام وارداتی بسازد»، «بخشهای راهبردی را به شکلی نظاممند برتری بخشید» و «منابع را از مصرف به تجدید تسلیحاتی» جهتدهی کرد.
این راهبرد، همچنین، مستلزم دستکاری پنهانی شرکتهای چندملیتیِ تحت تملک آمریکا بود و این کار باعث میشد این شرکتها به مجموعۀ در حال شکوفاییِ نظامی-صنعتی حکومت نازی بند شوند. حکومت آلمان تعرفههایی بر واردات آمریکایی تحمیل کرد و درعینحال کنترلهایی روی سرمایه اعمال نمود که آمریکاییها را وادار به سرمایهگذاری مجدد در آلمان میکرد و بهشکل روزافزونی کالاهای آلمانی را بهجای اقلام صادراتی آمریکایی مینشاند. نکتۀ عجیب اینکه فورد در ابتدا نسبت به بسط شرکت مقاومت میکرد، اما، با آغاز جنگ جهانی دوم، شعبۀ آلمانی شرکتش «متولی حدود یکپنجم از تولیدات کامیون در آلمان بود».
با این اوصاف، فوردیسم زیربنای راهبرد بزرگ هیتلر برای عملیسازی لبنسراوم۳ بود. لینک مینویسد، در چشمانداز هیتلر، «تولید انبوه نقشی دوگانه و دقیق داشت؛ تولید انبوه برای تولید و حفظ امکانات تسلیحاتیای ضروری بود که تسخیر و کنترل قلمرو را ممکن میساخت، قلمرویی که بازاری پیوسته و گسترده برای صنعت ایجاد میکرد که استانداردهای زندگی در آن برابر با آمریکا باشد».
وسواس بر سر کنترل فضای ژئوپلیتیک گسترده، که تا حدی از قتلعام و زمینجویی آمریکا در اروپا در قرن نوزدهم الهام میگرفت، بازتاب نگرانیهای شدید هیتلر دربارۀ امنیت بود. در نظم جهانی پسالیبرال پیشبینیشده، اروپای آلمانیشده «خودکفا خواهد شد و این امر با ترکیبی از صنعت پیشرفته و تدارکات، مرزنشینان و بیگاری، مواد خام ضروری و مواد غذایی اوراسیا محقق میشد.
روشنفکران همساز با ناسیونالسوسیالیسم، همچون فردیناند فریدِ ژورنالیست و کارل اشمیتِ حقوقدان، مفصل دربارۀ این بازآرایی نظم جهانی توضیح میدادند و آیندهای را متصور میشدند که قدرت تسلط بر مناطق مختلف تا حد زیادی جایگزین تجارت بینالمللی لیبرال و استعمارگری مبتنی بر نیروی دریایی خواهد شد.
از سویی، در شوروی، سازگارکردن جامعهای عمدتاً کشتکار با فوردیسم چالشی بود بس دشوارتر از آنچه آلمان نازی با آن روبهرو بود. رکود بزرگْ مشکلات صنعتیسازی را تشدید کرده بود: همزمان با تصمیم حکومت آلمان مبنی بر لزوم تسریع خرید اقلام آمریکایی، قیمت صادرات غلات (که کالای اصلی شوروی بود) در حال سقوط بود. در دهۀ ۱۹۲۰، علاوهبر آلمان، اندیشۀ شوروی هم شیفتۀ آمریکای فوردیست شده بود.
لینک مینویسد این شیفتگی و نفوذ چنان قوی بود که «یکی از بنمایههای ایدئولوژیک ثابت در سیاستهای نوین اقتصادی [همان طرح اقتصادی ولادیمیر لنین در سال ۱۹۲۱]بر این مبنا بود که سوسیالیسمْ حاصل جمع انقلاب شوروی و فناوری آمریکایی است». اما پیادهسازی فوردیسم به کسب مواد و تکنیکهای تولید انبوه خلاصه نمیشد، هرچند اینها خیلی ضروری بودند.
برای این امر، به محورها و پیرایشهای پیوستۀ ایدئولوژیک هم نیاز بود. اگر قرار بود توسعه شتاب بگیرد، تودههای عمدتاً بیمهارت (که مواجههای با ماشینآلات صنعتی نداشتهاند) باید به کارگرانی منضبط تبدیل میشدند، و این امر مستلزم مدیریت کارشناسانه بود.
در مراحل نخستین این دگرگونی، مهندسانی که در اواخر دورۀ تزار آموزش دیده بودند زیربنایی نهچندان مستحکم برای مدیریت کارخانهها شکل دادند که هم در معرض تهدیدها و تنبیههای نخبگان حزب بود و هم مخالفت کارگرانی که سلسلهمراتب را نمیپذیرفتند، چون با مفاهیم خودمدیریتی در ذهنشان منافات داشت.
سیاستگذاران شوروی عزمشان را جزم کرده بودند تا تهماندههای پیشهوری و دیگر انواع «عقبماندگی»، که مانع اتخاذ سازماندهی مدرن صنعتی میشدند، را از میان بردارند، اما باید وفاداری کارگران را نیز حفظ میکردند. به گفتۀ لینک، مبنای اصلی ایدئولوژیک در سیاستگذاری صنعتی شوروی این بود که «با آنکه سرمایهداری نظام بیسالاری متشکل از بخشهای حسادتورز، اهداف متضاد و نابینایی جمعی بود، سوسیالیسم قرار بود نظامی بر مبنای هماهنگی کامل و همساز بشود»، اما پیادهسازی فوردیسم حتی به این آرمان نزدیک هم نشد.
به گفتۀ رهبری حزب، سیاستگذاری شوروی قرار بود فوردیسم را تا سرحد سازوکارهای علمیاش بپالاید و زیربنایی را بگستراند که کشور را قادر به کسب «استقلال اقتصادی» از نظام بینالمللی سرمایهداری بکند.
این چشمانداز همراستا با حکم استالین بود مبنی بر اینکه سوسیالیسم باید ابتدا در یک کشور محقق میشد. مدرنسازان رادیکال، از همان طرح پنجسالۀ اول در سال ۱۹۲۸، بر سیاستگذاری صنعتی شوروی مسلط شدند و چنان به تعقیب بیامان انتقال فناوری غربی پرداختند که قحطی شدیدی از آن حاصل شد.
لینک با نگاهی ریزبینانه استدلال میکند که تصمیم به تقویتِ جمعیسازیِ کشاورزی توطئهای مصیبتبار و زادۀ ستیزهجویی ایدئولوژی و حماقت دیوانسالارانه نبود، بلکه ریسکی سنجیده بود برای اینکه صادراتی حداکثری از غلات جمعیت دهقانان به دست آورند تا بتوانند هزینۀ ماشینآلات موردنیاز برای ساخت و راهاندازی شرکتهایی همچون کارخانۀ خودروسازی گورکی (گاز) را مهیا کنند. استالین نیز مانند هیتلر به نقش محوری خودروسازی ملی در جنگهای آینده واقف بود. امنیت ملی، در هر تلقی و برداشتی، بر رفاه روستاهای شوروی (و بهخصوص اوکراین) ارجحیت داشت.
با وجود تمام راهبردهای تحمیلی آلمان نازی و شوروی، لینک با دقتنظر خاطرنشان میکند که اتخاذ فوردیسم در هر دوی این کشورها تا آغاز جنگ جهانی دوم ناقص بود تا اینکه در ژوئن ۱۹۴۱ نازیها به شوروی حمله کردند. شوروی، بهطور ویژه، با «نظام صنعتی مرکبی» روبهرو شده بود که مستعد توقف کار ماشینی مکرر و بازده عظیم بود.
تمایل فردفرد کارگران برای نمایش «طرح مردمی کارگران» نیز با تعارضات کارخانههای دستکاریشده توسط حزب در دوران سیاستهای نوین اقتصادی همراستا بود و معمولاً تسلط بر روشهای جریان کار را مختل میکرد. آنچه بیش از هر عامل دیگر موجب برانگیزش سریع صنعتیسازی شد تقاضای بیسابقه برای اجرای جنگ تمامعیار بود.
بدینترتیب، سیاستگذاری صنعتی در هر دو کشور چرخشی رادیکال را تجربه کرد. لینک مینویسد در آلمان «مهندسان تراز اول تولید، که مدارک آمریکاییشان اعتبار و مرجعیتی در برابر وزارتها و شرکتها به آنها میداد، دستگاههای دولتی را به عرصۀ عملی اقتصاد در کارخانهها پیوند میدادند».
تحمیل بیامان کار اجباری، که عامل یکسوم از اقتصاد جنگی نازیها بود، باعث کنارگذاشتن «دوسویگی» شد و امکانهای تمامیتخواهانۀ بیرحمانهتر و شدیدتری را که در فوردیسم نهفته بود فعال ساخت. لینک چنین نتیجه میگیرد که «خط مونتاژ فقط در مواقعی میتوانست به توان انضباطی خود دست یابد که جبر و کنترل تمامعیاری برقرار بود و تهدید خشونت همهجا و در همه حال حس میشد».
پس برونده چشمگیر شوروی پس از سال ۱۹۴۱ با توجه به سبعیت قدرت نظامی نازیها باز هم مثالزدنیتر میشود. با وجود دشواریهای جانکاه و ترقی خردخرد در دهۀ ۱۹۳۰، لینک توجهات را به این امر معطوف میدارد که شوروی درواقع زمینه را برای تبدیل امکانات و روشهای تولید در دوران جنگ فراهم آورده بود.
او مینویسد «در دوران باقیمانده از جنگ، شوروی در جنگ کارخانهها برتری قاطعانهای بر آلمان یافت، آن هم در تمام تسلیحات، بهجز کشتی و زیردریایی».
در جنگ برای بقای ملی، بسیجِ همزمانِ ارتش برای میدان نبرد و انتقال دهقانها به کارخانهها باعث تسریع پیادهسازی کامل اقتصاد دستوری همراستا با روشهای فوردیستی شد. دامنۀ تسلیحات محدود شد تا برونده بیامانی از جنگافزارهای کلیدی به دست آید، به طوری که بتوانند بالاترین بهرهوری را از نیروی کار بیمهارت و دچار سوءتغذیه دریافت کنند.
لینک، با توجه به همین نکته، خاطرنشان میکند که گرچه «شوروی، در مقایسه با تمام ستیزهجویان دیگر، فولاد کمتری در دسترس داشت، تعداد تانکها و هواپیماهایی که بهازای هر واحد فولاد ساخت از مجموع تمام ستیزهجویان دیگر بیشتر بود». این کتاب بهوضوح نشان میدهد که چطور این دگرگونی سریع صنعت شوروی هیتلر را از تعقیب بیامان لبنسراوم بازداشت.
دنیایی که در ایجاد فوردیسم جهانی به تصویر درمیآید شاید در نگاه اول بسیار دور از دنیای ما باشد، اما این کتاب استدلالی گیرا و مجابکننده ارائه میدهد مبنی بر اینکه، در تمام هیبتهای مختلف، همین فوردیسم بود که (شاید بیش از هر نظام سازماندهی اجتماعی دیگر) دوران ما و نظم متزلزل جهانی امروزه را شکل داد.
لینک، با تأملی در بازسازی غرب اروپا پس از جنگ، به بررسی میراث عمیقاً نگرانکنندۀ سیاست اقتصادی ناسیونالسوسیالیستی میپردازد: فولکسواگن و دیگر خودروسازان آلمانی با حمایت و اجبار رژیم هیتلر برای تولید انبوه آماده شدند.
وقتی انرژیهایشان دیگر بهسمت اقتصاد جنگی جهتدهی نمیشد، مصرف فوردیستی به معنای دقیق آمریکاییاش سرانجام در آلمان غربی دمکراتیک که متحد آمریکا بود پا گرفت. لینک، بهجای بررسی جداگانۀ راهبردهای صنعتی حکومت نازی (که نتیجهاش بازتابی میشد از انتخابهای سلسلهمراتب تند و افراطی)، با نگاهی ریزبینانه خاطرنشان میکند که «مورخان میتوانند [منباب مقایسۀ مفصل]به سایر حکومتهای تمامیتخواه، کنشگر و توسعهمحور، که تعدادشان در قرن بیستم کم نیست، مراجعه کنند».
شایان یادآوری است که حکومتهای کنشگری که در دهۀ ۱۹۳۰ ظهور کردند، همگی، تمرکزی مشترک بر کارهای عامالمنفعه و تقویت زیرساختها داشتند. این ویژگیِ ساختاری ریشه در رقابتی بینالمللی برای پرورش صرفۀ ناشی از مقیاس داشت که محوریت آن را نوآوری، زنجیرههای تأمین و بروندههای ارزشافزودۀ صنایع ملی خودروسازی تشکیل میدادند.
اگر اندکی از تحلیلهای دقیق لینک دربارۀ عوامل تثبیتکنندۀ فوردیسم در تعارضات محوری جنگ جهانی دوم فاصله بگیریم، میتوانیم بهطور کاملتری تجلیهای مفهوم دولت توسعهگرا را، از نسخۀ لیبرالدمکراتیک تا تمامیتخواه، مشاهده کنیم. موفقیتهای این نوع از حکومت نهفقط مبتنی به پیادهسازی فوردیسم، که به روشهایی خاص نظارت بر روابط فوردیستی میان صنعت و کار نیز هست.
این نگرش کمک میکند تا صعود و سپس عقب ماندگی پساصنعتی ایالاتمتحده را در بستری تاریخی و تطبیقی قرار دهیم. در میان حکومتهای کنشگر قرن بیستم، موفقترینشان نیو دیل روزولت بود که اتفاقاً از بلوغ و جاافتادگی فوردیسم در ایالاتمتحده بهرۀ زیادی گرفت.
ازآنجاکه آمریکا برتری خود را در حوزۀ فناوری و ظرفیت صنعتی حفظ کرد، انتقال به اقتصاد جنگی کمک کرد تا هم نسبت به آلمان نازی برتری تسلیحاتی یابد و هم نگذاشت محرومیتهای سختی که نازیها و شورویها و دیگر اقتصادهای جنگی بر مردمشان تحمیل کردند بر سر مردم آمریکا بیاید. تولید به روش فوردیستی نیز با تصویری که از «قرن آمریکایی» وجود داشت پیوند خورد.
این موضوع تا دههها تعریفگر رشد آمریکا و این ایدۀ پساجنگی بود که رشد متضمن شکوفایی مشترک و همگانی است. گرچه خود فورد مخالف سرسخت سندیکا بود، ولی حکومتی که سختگیرانهتر مقررات وضع کند و حامی حقوق سندیکاها باشد نهتنها عامگرایی تولیدی او را حذف نمیکند، که اتفاقاً به آن سروشکل میدهد.
حالا که به گذشته مینگریم، میبینیم که میانهروی تاریخی در معادلۀ کار-سرمایه در دوران پساجنگ باعث دگرگونی «همکاریای» شد که فورد آن را در حد روابط صنعتی فنسالارانه و با میانجیگری دولت میستود. وقتی این نظام را کنار گذاشتند (که در ایالاتمتحده سریعتر از همهجا) و اقتصاد «دانشبنیان» منعطف و فناورانه را پی گرفتند، سیاستگذاری صنعتی به تابوی سیاسی جدیدی علیه مدیریت قدرتمندانه تبدیل شد.
درنتیجه، سیاست صنعتی به حوزۀ چین (که امروزه بزرگترین تولیدکنندۀ خودرو در دنیاست) و چند دولت توسعهگرای متأخر دیگر تبدیل شد و درعینحال اقتصاد جدید آمریکا، که بسیار در بوق و کرنا شده بود، بر چند شهر جهانیساختۀ آمریکا متمرکز شد و نتوانست به مناطق صنعتزدوده برسد.
تنشهای سیاسی بینالمللی و درونمرزی حاصل از این رژیمِ سیاستگذاری بهخوبی مشخص میکند که نوید اواسط قرن، مبنی بر رشد اقتصادی پایدار، خودکفا و جامع، دروغی بیش نبوده است. لینک، ضمن رد ضمنی نظریۀ «پایان تاریخ» فرانسیس فوکویاما، چنین نتیجهگیری میکند که «این نوع رقابت بر سر توسعه که منجر به گسترش فوردیسم شد ... همچنان با ماست و خواهد بود و نظم اقتصادی جهانیای را شکل میدهد که همیشه به ستیز کشیده میشود و هرگز تکمیل نمیگردد».
میتوان این را هم اضافه کرد که نخبگانی که نشانههای عقبماندگی را در جوامع دمکراتیک نادیده میگیرند درواقع، در غیاب هدفی جمعی برای آیندۀ اقتصاد، زیادی روی پایداری نهادها و هنجارها حساب باز کردهاند.
این بینشهای تاریخی درمجموع نشان میدهند که احیای پوپولیسم جناح راست در این روزها شاید بازتاب بحران نهایی و دیرآمدۀ فوردیسم باشد. پس دوراهی فلسفی و سیاسی آشکاری اینجا مطرح میگردد. پارادوکس عصر فوردیسم برای کشورهای غربی این است که نماد تبدیل تاریخی کار ظالمانۀ کارخانهای به دورهای بیمانند از شکوفایی مشترک و دمکراسی اقتصادی است.
از یک سو، شغلهای تولیدیِ گذشته را سخت میتوان مطابق با معیارهای امروزی شغل خوب دانست و اکثرشان هم با ماشینیسازی از بین رفتند، نه معاملههای تجاری. از سوی دیگر، اوج تولید همبستگی مستقیمی داشت با میزان زیاد تشکیل سندیکا، بخش دولتی قویتر و سطحی از مالیات که مروج سرمایهگذاری مجدد باشد.
در برخی حوزهها، چپگرایان حسی از نوستالژی را نسبت به این دورۀ گستردۀ شکوفایی مشترک در خود پروردهاند. استنباط مهمی که میتوان از کتاب لینک کرد این است که باید در برابر پذیرش راحت سیاست صنعتیاش مقاومت کنیم، چون ممکن است بهراحتی در جهتهایی گسترش یابد که بهلحاظ ایدئولوژیک اصلاً مطلوب نیست.
از نظر راستمسلکهای جماعتگرا (که بهلحاظ ایدئولوژیک چندان اختلافی با پسالیبرالهای دوران بین دو جنگ جهانی ندارند)، عصر فوردیسم نه بازنمود سوسیالدمکراسی، بلکه نشانۀ انسجام فرهنگی و ارزشهای تولیدگرایانه است که شرکتهای قیممآبْ روزگاری پرورش میدادند. با وجود تمام انتقادات تند محافظهکاران از دولت، اصلاً دور از ذهن نیست که برخی از آنان، در واکنش به فشارهای روزافزون عقبماندگی و فاز ناپایدار امور بینالمللی، سیاستگذاری صنعتی (و، درنتیجه، نسخهای از اقتصاد هدایتشده) را با آغوش باز بپذیرند.
تاریخ به ما هشدار میدهد که این چرخشِ بخصوص بهسوی مداخلهگری میتواند فوراً با نسخههای غیرلیبرال و ستیزهجو از احیای ملیگرایی همساز شود.
برای مقابله با این پیامد، ترقیخواهان باید تلاشی مضاعف کنند تا نیودیل سبز را بهعنوان مطمئنترین راه برای ایجاد میلیونها شغل جدید و خوب و دمیدن جانی تازه در اقتصاد معرفی نمایند. هر چپگرایی که به آیندهای برابر متعهد باشد، با استناد به پویایی ایالاتمتحده در دوران جنگ جهانی دوم و همکاریای که متضمن پیروزی شد، باید نهایتاً ردپاهای دنیای هنری فورد را پیوند دهد با دنیای جدیدی که در حال تولد است.
منبع: ترجمان