چگونه سینما پساآخرالزمان را به تصویر میکشد؟
در تمام سالهای جنگ سرد، نگرانی از وقوع ویرانی و شروع جنگ اتمی به اندازهای بود که کمتر کسی به فکر چگونگی ادامه حیات بعد از واقعه بیفتد. تصور عمومی چنین بود که با پایان دنیا زیاد فاصله نداریم. آثاری که امروزه بهعنوان پساآخرالزمانی در نظر گرفته میشوند، مخصوصا در دهه هفتاد، بیشتر به جریان فیلمهای عامهپسند و رده ب تعلق پیدا میکنند که برای تصور ایدهای جذاب و گاه خشونتبار به تجسم آیندهای دور و جغرافیایی ناشناس نیاز داشتند، مانند «مسابقه مرگبار» که نسخهای بهروز شده از نبردهای گلادیاتوری برای بقا را به تصویر میکشد.
این روزها «آخرین ما» محصول جدید اچبیاو که بر اساس سری بازیهای معروف شرکت ناوتیداگ ساخته شده، حسابی سروصدا به راه انداخته. همانطور که در زمان انتشار، بازیها بهعنوان نمونهای کامل و تازه در قالب داستانهای پساآخرالزمانی شناخته شده بودند، حالا اقتباس تلویزیونی هم با استقبال مواجه شده است.
طبعا برای مخاطب آشنا به چنین آثاری، در هر مدیومی از ادبیات گرفته تا سینما و حتی بازیهای ویدئویی، بسیاری از عناصر «آخرین ما» قبلا دیده و استفاده شدهاند، اما کیفیت اجرا و نگاهی که از دل وحشت، تجربیات و احساسات انسانی را بیرون میکشد، باعث ارتقای کار شده است.
به بهانه پخش همین سریال و تبدیل شدن آن به بحث روز دنیای سرگرمی، بد نیست که نگاهی داشته باشیم به تصویری که سینما طی چندین دهه از مفهوم پساآخرالزمان ارائه داده و ریشههای ترسها و نگرانیهای موجود در دل آثار مختلف را بررسی کنیم.
ساعت نابودی
برگردیم به قرن گذشته. بعد از جنگ جهانی دوم، چه کابوسی میتوانست دوباره خواب را از چشم مردم دنیا بگیرد؟ مشخصا شروع یک جنگ دیگر. این کابوس و نگرانی در هر سرزمین به یک شکل تعبیر میشد و گام با نمودهای غیرمنتظرهای همراه بود، مثلا میشود به ظهور «گودزیلا» در سینمای ژاپن اشاره کرد و موج فیلمهای ترسناک آمریکایی با حضور هیولاها و موجودات فضایی که البته به علت جلوههای ویژه ابتدایی، خیلی جدی گرفته نمیشدند.
در تمام سالهای جنگ سرد، نگرانی از وقوع ویرانی و شروع جنگ اتمی به اندازهای بود که کمتر کسی به فکر چگونگی ادامه حیات بعد از واقعه بیفتد. تصور عمومی چنین بود که با پایان دنیا زیاد فاصله نداریم. آثاری که امروزه بهعنوان پساآخرالزمانی در نظر گرفته میشوند، مخصوصا در دهه هفتاد، بیشتر به جریان فیلمهای عامهپسند و رده ب تعلق پیدا میکنند که برای تصور ایدهای جذاب و گاه خشونتبار به تجسم آیندهای دور و جغرافیایی ناشناس نیاز داشتند، مانند «مسابقه مرگبار» که نسخهای بهروز شده از نبردهای گلادیاتوری برای بقا را به تصویر میکشد.
یا «امگامن» که با اقتباس از رمان معروف ریچارد متیسن، به جد معنوی بسیاری از فیلمها و سریالها با تم شیوع ویروس ویرانگر در سطح جهان تبدیل میشود. برای همین آن دوران کمتر کسی سری فیلمهای «سیاره میمونها» را بهعنوان پیشگویی بدبینانه از آینده بشری در نظر میگرفت.
سری فیلمهای «مکس دیوانه» هم که جرج میلر و مل گیبسون را به جهانیان معرفی کرد، نمونه دیگری از آثار شاخص در آن سالهاست که به جای نمایش ویرانی، روی مناسبات انسانی در جهان پس از ویرانی تمرکز میکند و خط ربطی میکشد بین بدویت و بقایای دنیای مدرن.
با پیشرف جلوههای ویژه و پررنگتر شدن هراس از شروع جنگ، در دهه هشتاد ژانر علمی-تخیلی و ترسناک جانی تازه میگیرد و ویرانی با ابعاد و وضوح بیشتری به نمایش درمیآید. خیلی از فیلمهای کالت دهه هشتاد را امروزه میتوان پساآخرالزمانی در نظر گرفت.
«فرار از نیویورکِ» جان کارپنتر با شمایل معروف کرت راسل و تصویری که از نیویورک ویرانشده نشان میدهد، از جمله آثار شاخص آن سالهاست. نکته اینجاست که در آثار کارپنتر یا دیگر سرگرمیسازان مهم دهه هشتاد که نگاهی بدبینانه را نسبت به زمانه بروز میدادند، کمتر میتوان ردپای روایتی خودآگاهانه را نسبت به آینده پیدا کرد و هنوز بین تجسم فاجعه و دیستوپا فاصلهای آشکار به چشم میخورد.
کافی است برای مقایسه، نگاهی بیاندازید به «مه» (جان کارپنتر، ۱۹۸۰) و ببینید چطور با فیلم فرانک دارابونت که بیش از دو دهه بعد ساخته شده، ایده اولیه مشترک و مشابهی دارد، ولی در عمل از یک تریلر ترسناک فراتر نمیرود و دنبال ترسیم یک موقعیت بغرنج انسانی نیست.
بعد از فروپاشی شوروی، خطر یک دشمن بالقوه خنثیشده به نظر میرسد و از سوی دیگر در دهه نود ورود جلوههای ویژه کامپیوتری به سینما، راه را برای بازگشت بلاکباسترهای فاجعهمحور فراهم میکند، ولی همچنان تصویری که از تهدید خارجی و نابودی تمدن میبینیم جدی و ملموس نیست.
برای مثال از فیلم پرفروش و پرسروصدایی، چون «روز استقلال» امروز فقط نمای نابودی کاخ سفید با حمله سفینههای فضایی در ذهنها باقی مانده و تصور فیلمهایی مانند «دنیای آب» و «پستچی» (هر دو با نقشآفرینی کوین کاستنر) از آینده حتی به زمان خودش هم نمیتوانست خیلی مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد، چه برسد به امروز. با نزدیک شدن به هزاره جدید شرایط تغییر میکند و بوی خطر و ترس همه جا را فرا میگیرد.
برخورد نزدیک با فاجعه
معمولا برای ایجاد یک هراس باورپذیر به زمینههای واقعی نیاز دارید تا گنجهای از ترسهای پنهان در ناخودآگاه مخاطب را موقع تماشا باز کنید. واقعه یازده سپتامبر بیش از هر زمانی این گنجه را باز کرد، طوری که شاید تا همین امروز دیگر بسته نشده باشد!
بعد از حمله هوایی به پرل هاربر در جنگ جهانی دوم، این اولین باری بود که خاک آمریکا مورد تهدید و تجاوز قرار میگرفت، آن هم به دراماتیکترین شکل ممکن. فروپاشی برجهای دوقلو در نیویورک فقط تصویر و نمای شهر را تغییر نداد و موجی از تحولات عینی و ذهنی را در دنیا به همراه داشت.
سادهترین و اولین نکته اینکه انسان مدرن بیش از هر زمانی خطر نابودی را احساس میکرد، چه شهروند جهان اولی و چه جهان سومیها که بعد از حمله به افغانستان و عراق و رواج تصویر و تصور عمومی نسبت به تروریستهای اسلامگرا باید در تمام دنیا برای بیرون آمدن از زیر سایه ترس و شک تلاش میکردند.
بازتاب آن دوران را به خوبی میشود در تولیدات دنیای سرگرمی مشاهده کرد. ظرف چند سال موجی از فیلمهای آخرالزمانی و پساآخرالزمانی به راه افتاد که شیوههای متفاوتی را برای به تصویر کشیدن تمدن به بنبست رسیده، امتحان میکردند. طبعا یکی از اولین ایدهها، هجوم دشمنان خارجی بود، گاه در قالب تریلرهای سیاسی و سریالهای جاسوسی و گاه در قالب قراردادهای ژانر و به صورت استعاری. یکی از شاخصترین نمونهها، «جنگ دنیاها»ی استیون اسپیلبرگ است؛ اقتباسی تازه از رمان معروف اچ. جی ولز که قبلا دستمایه ساخت آثار شاخصی شده بود و این بار در دستان اسپیلبرگ شکل دیگری به خود گرفت.
در سالهای آغازین هزاره جدید، تقریبا در فاصله ساخت «نجات سرباز رایان» تا «مونیخ»، اسپیلبرگ به سراغ داستانها و ایدههایی میرفت که به واسطه آنها بتواند در تاریکترین و تلخترین شرایط ممکن نور امید را به تصویر بکشد، تا جایی که بعضیها «هوش مصنوعی»، «گزارش اقلیت» و «جنگ دنیاها» را به واسطه لحن و ایدههای مشترک یک سهگانه در نظر میگیرند. در «جنگ دنیاها» هم تلاش پدری، با نقشآفرینی همدلیبرانگیز تام کروز، را شاهدیم که وسط بحران و ویرانی باید خودش را با محافظت از بچههایش اثبات کند.
خود اسپیلبرگ گفته بود که تفاوت رویکرد پدر و البته تصویر متخاصمانه از بیگانگان فضایی که بین این فیلم و «برخورد نزدیک از نوع سوم» خطی پررنگ میکشد، مربوط میشود به تجربیات شخصی خودش بعد از والد شدن و تغییر زمانه. «جنگ دنیاها» در گیشه فیلم موفقی بود و با استقبال منتقدان هم مواجه شد، تا جایی که نامش در میان آثار برگزیده مجله کایهدوسینما هم به چشم میخورد. به غیر از اسپیلبرگ، فیلمسازان دیگری هم به فکر تصویر کردن هجوم هیولاها افتادند.
فرانک دارابونت دوباره به سراغ رمانی از استیون کینگ رفت و حتی کوشید تا داستان را کمی تاریکتر روایت کند. «مه» داستان درباره گروهی از مردم است که هنگام هجوم هیولاهایی ناشناخته و مه غلیظی که همه جا را فرا گرفته، در یک سوپرمارکت گیر افتادهاند.
اصل ماجرا نه تهدید خارجی بلکه چالشهایی است که در این تمدن کوچک انسانی پیش میآید و به بحرانهای معناشناسانه میرسد. یک سال بعد، مت ریوز که تازهکار بود در قالب اثری مستندنما، ویرانی نیویورک در اثر حمله موجودی ناشناخته و غولپیکر را در «کلاورفیلد» به تصویر کشید. اهمیت کار ریوز وقتی به چشم میآید که فیلمش را در کنار بلاکباسترهای رایج آن دوره مثل «ترنسفورمرها» قرار دهید.
کدام دشمن؟
تجسم دشمن و بیگانه فقط به موجودات فضایی و هیولاها محدود نمیشد و در حتی در نمونهای تقریبا فراموششده، چون «قلمروی آتش»، شاهد نابودی جهان به دست اژدهایان هستیم! فیلمی که ایدهاش کمی دور و غیرمنتظره به نظر میرسید، ولی از آن جالبتر ترکیب بازیگرانش است که فقط چند سال بعد همگی تبدیل شدند به بزرگترین ستارههای دوران خود: کریستین بیل، متیو مککانهی و جرارد باتلر.
واکنشها به فیلم ضدونقیض بود و در گیشه هم موفق عمل نکرد. نتیجه اینکه ترکیب فانتزی قرون وسطایی و تکنولوژی چندان با عقل جور درنمیآید، حتی اگر در تجزیه تمام عناصر فیلم با جو زمانه سازگار باشد. ترکیب فانتزی و نسخههای واقعگرایانه از آخرالزمان فقط در حد اژدها باقی نمیماند و پای خونآشامها هم به میان میآید. در «من افسانهام»، ویل اسمیت نقش تنها انسان باقی مانده روی زمین را ایفا میکند که باید با هیولاهای خونآشام برای بقا مبارزه کند، آن هم تنها و با دست خالی.
فرانسیس لارنس کارگردان بااستعدادی است که معمولا در فیلمهایش لحظات و تصاویر تاثیرگذاری را خلق کرده، اما هنوز در کارنامهاش یک اثر تمام و کمال به چشم نمیخورد. «من افسانهام» هم یکی دیگر از این فیلمهاست که تا مرز یک اثر چشمگیر پیش میرود و در پایان ناکام باقی میماند. با این وجود تصویر فیلم از تمدن ویرانشده در ذهنها باقی مانده و الهامبخش خلق آثار دیگری شده است. در میان نسخههای خیالی از دشمنان و تهدید خارجی، سهم زامبیها از بقیه بیشتر است و البته تعداد آثار قابل توجه در این دسته انگشتشمار.
میشود «۲۸ روز بعد» دنی بویل را که با استفاده از دوربین دیجیتال و فرمی غیرمنتظره لندن سقوطکرده را به تصویر کشیده بود، از اولین آثار مهم در موج فیلمهای پساآخرالزمانی دانست و «زامبیلند» را گذاشت به حساب تلاشهای آخر، که بقا در آمریکای ویران شده و پر از زامبی را به کمدی سیاه تبدیل میکند. در این بازه که کمتر از یک دهه طول میکشد، موقعیت انسانی سخت و ناخوشایند مواجهه با ویرانی به شکلهای مختلف تصویر شده، اما مهمترین فیلمها اتفاقا آثاری هستند که به جای نمایش فاجعه یا ویرانی و به کار گرفتن جلوههای ویژه، روی واکنش انسانی به وضعیت و تلاش برای بقا متمرکز شدهاند.
شاید مهمترین محصول سینمایی آن دوران را بتوان «فرزندان بشر» آلفونسو کوآرون نامید که با گذشت زمان ارزش بیشتری پیدا کرد. اینجا برای نمایش بنبست تمدن، خبری از هیولا و تهدیدی آشکار نیست، ولی بهخوبی میتوان نگرانیهای رایج پیرامون جهان پس از جنگ بر سر تروریسم و بحرانهای متعاقبش را درک کرد.
نمونهای دیگر از همین دست آثار، «جاده» با نقشآفرینی متفاوت ویگو مورتنسن است. اقتباس جان هیلکات از رمان کورمک مککارتی به زمان خودش چندان مورد تحسین قرار نگرفت، اما خیلی زود تبدیل شد به الگویی برای نمایش بقا در دوران پس از فروپاشی تمدن و روایت همزیستی و همراهی یک مرد بالغ درهمشکسته با کودک یا نوجوانی آسیبپذیر.
وحشت و بقا
با روی کار آمدن باراک اوباما اوضاع تغییر میکند؛ از یکسو تلاش برای تغییر نقشه جهانی و آشناییزدایی از تصویر کلیشهای اقلیتها و مهاجران را شاهدیم و از سوی دیگر بازنگری در سیاستهای اقتصادی بعد از رکود بزرگ و جریانهایی، چون جنبش تسخیر والاستریت باعث میشود که فعلا به جای نگرانی از بابت حمله دشمن فرضی، همه حواسشان به داخل و خطراتی جلب شود که نادیده گرفته شدهاند و در صورت سر باز کردن، میتوانند دوباره بحرانی تازه را رقم بزنند.
نمونه شاخص از آثار صنعت سرگرمی در این دوره، سری فیلمهای «پاکسازی» است که اول در قالب یک محصول ترسناک رده ب ساخته شد و بعد فرنچایزی موفق را رقم زد؛ «پاکسازی» ایدهای تکاندهنده دارد: یک روز در سال کشتار آزاد است و هر کس پایش را از خانه بیرون بگذارد، خونش پای خودش خواهد بود.
قدرت گرفتن مدیوم تلویزیون و راه افتادن سرویسهای استریم نیز در همین دوران اتفاق میافتد و از سوی دیگر فیلمهای پساآخرالزمانی و فاجعهمحور در دهه گذشته، میراث قابل توجهی را برای دنیای سرگرمی به جا گذاشتهاند. اما نکته اینجاست که هم جو زمانه تغییر کرده و هم تلویزیون در مسیر تبدیل شدن به مدیوم قالب، برای قصهگویی قوانین خاص خودش را دارد. در نتیجه به جای مواجهه با فاجعه و ویرانی، بقا اهمیت پیدا میکند.
تجربه موفق سریال «گمشدگان» (یا همان «لاست» معروف) هم نشان میدهد که دور شدن از جریان تمدن و تلاش برای بقا در دنیایی تازه میتواند برگی برنده برای داستانگویی در تلویزیون باشد. در نتیجه موجی از سریالها با تم بقا و تلاش برای برپایی تمدن جدید روی زمین و سایر سیارات به راه افتاد که هر کدام دنبال ایدهای خلاقانه برای نمایش بنبست تمدن بودند، از شیوع ویروس گرفته تا قطعی سراسری برق و… در این میان با اختلاف سریال «مردگان متحرک» پیشتاز بود و برای چند سال لقب پربینندهترین سریال شبکههای کابلی را با خود یدک میکشید و تقریبا ایده برخورد با زامبیها و ربط دادن آن به شرایط موجود را تا انتها پیش میبرد.
با گذشت زمان، تخیل برای ترسیم آینده تاریک جای خودش را به واقعبینی داد و نوبت به سریالهایی از جنس «آینه سیاه» رسید که نابودی ناگزیر را نه در هجوم بیگانگان یا فروپاشی زیرساختهای تمدن بلکه در غلبه تکنولوژی و مناسبات انسانی جستجو میکردند. دوران ریاستجمهوری ترامپ و بعد همهگیری کرونا در سالهای گذشته باعث شد که بخشی از کابوسها و هراسهای قبلی به واقعیت بپیوندد و در نتیجه آخرالزمان بیش از قبل نزدیک و ممکن به نظر برسد.
با این حساب در ادامه نیز وقتی صحبت از پساآخرالزمان یا بقا در دوران بعد از تمدن به میان بیاید، به جای موجودات فضایی یا هجوم زامبیها، ایدههایی خریدار پیدا میکنند که علاوه بر بازتاب رنجهای انسان معاصر، سناریویی قابلباور و تکاندهنده برای تجسم ویرانی داشته باشند.
منبع: روزنامه هفت صبح