۱۰ فیلمی که شوکه کنندهترین و غیرمنتظرهترین پیچشهای داستانی را داشتند
وقتی که داستان به یکباره تغییر مسیر داده، پیچشی تند را تجربه کرده و ناگهان زیر شما را خالی میکند، بدون شک دیوانه خواهید شد.
سینماروها از تماشای فیلمهایی که پیچشهای داستانی خوبی داشته باشند خوششان میآید. منظور از پیچش داستانی، تغییراتی ناگهانی در داستان است که به یکباره تصورات شما از داستان و شخصیتها را تغییر داده و شما را به این نتیجه میرساند که تا لحظه وقوع این پیچش در داستان کاملاً در اشتباه بوده اید.
وقتی که داستان به یکباره تغییر مسیر داده، پیچشی تند را تجربه کرده و ناگهان زیر شما را خالی میکند، بدون شک دیوانه خواهید شد. اما نایت شیامالان از آن دسته کارگردانانی نیست که با استفاده از همین ترفند به شهرت و اعتبار بالایی در هالیوود دست یافته است تا جایی که هر بار فیلمی تازه از او اکران میشود، سینماروها منتظر مینشینند تا آن پیچش داستانی بزرگ رخ دهد.
پیچشهای داستانی فیلمهای پیچیده در صورتی که درست انجام شوند میتوانند مسحور کننده، هیجان انگیز و بسیار تاثیرگذار باشند. بسته به این که تغییر داستان چگونه انجام میگیرد، میتواند باعث موفقیت یا شکست فیلم شود.
اگر این پیچش داستانی نابهنگام، نامناسب و بی معنی باشد میتواند باعث خراب شدن فیلم شود. اما اگر پیچش داستانی مذکور با عقل جور بوده و تمامی شکافهای موجود در داستان تا آن لحظه را پوشش دهد و بدون این پیچش داستان فیلم گنگ باشد، چنین پیچشی در جهت بهبود و اعتلای فیلم عمل خواهد کرد.
در ادامه این مطلب میخواهیم شما را با ۱۰ فیلمی آشنا کنیم که شوکه کنندهترین و غیرمنتظرهترین پیچشهای داستانی تاریخ سینما در آنها رخ داده است.
اخطار: ناچاراً و به دلیل ماهیت مطلب مجبور به افشای بخش زیادی از داستان فیلم هستیم، به همین دلیل پیشاپیش از شما خواننده عزیز بابت اسپویل کردن داستان عذرخواهی میکنیم.
۱۰- ماه (۲۰۰۹)
اولین تجربه کارگردانی دانکن جونز یکی از پیچیدهترین و بهترین فیلمهای علمی تخیلی در عصر مدرن سینماست. در فیلم «ماه» (Moon) سام راکول نقش یک معدنچی در کره ماه را روایت میکند که انتظار پایان ماموریت سه ساله اش را میکشد و ناگهان در مییابد که بعد از پایان این ۳ سال، کمپانی استخدام کننده اش، یک نسخه کلون شده را جانشین او میسازد. در پیچشی غیرمنتظره و شوکه کننده او میفهمد که خود نیز یک نسخه کلون شده بوده که جایگزین نسخهای دیگر شده است و این سیر همچنان تکرار میشود. تا این که او این ماجرا را فهمیده و بعد از فکر کردن طولانی به آن میتواند از دانش خود برای سود بردن از این موضوع استفاده نماید.
راکول تمامی احساسات شخصیت خود را به زیبایی و نهایت مهارت به نمایش میگذارد. اگر چه راکول در نهایت به خاطر فیلم «سه بیلبورد بیرون از ابینگ، میزوری» (Three Billboards Outside Ebbing, Missouri) در مراسم اسکار برنده جایزه اسکار شد، اما بازی او در فیلم «ماه» نیز شایستگی دریافت جایزه اسکار را داشت که جایزه نگرفتنش بسیاری را از داوران اسکار ناامید ساخت. فیلمهای علمی تخیلی اینچنینی این روزها کمتر ساخته میشوند و این مایه تاسف است.
۹-اره (۲۰۰۳)
دنبالههایی که بعد از فیلم اورجینال «اره» (Saw) آمدند همه به شدت روی کشتار و خشونت داستان متمرکز شده بودند و همین موضوع باعث شده همه فراموش کنند که فیلم اول این فرانچایز در سال ۲۰۰۳، عاری از خونریزی بود و در واقع یک داستان هوشمندانه با پیچشهای داستانی فراوان بود. داستان بسیار ترسناک شروع میشود: دو پسر به نامهای آدام و لارنس در دستشویی بیدار میشوند در حالی که به دیوار زنجیر شده و یک جسد بین آنها قرار دارد. این دو باید دلیل زندانی و زنجیر شدنشان را پیدا کرده و فرار کنند. از طریق داستان پردازی غیرخطی، با گذشته این دو مرد و شخصیت هایشان آشنا میشویم و درمی یابیم که پلیس در حال جستجوی قاتلی به نام قاتل اره برقی است و رفته رفته همه چیز برای تمامی افراد از جمله مخاطب مشخص میشود.
در انتهای فیلم دو پیچش داستانی بزرگ وجود دارد که هیچ کدام از آنها قابل انتظار نبودند. اولین و شوکه کنندهترین پیچش داستانی این بود که جنازهای که بین آدام و لارنس قرار داشت در واقع یک جسد مرده نبود. این جنازه ناگهان بلند شده، رو به دوربین میایستد و مشخص میشود که او همان قاتل سریالی است که آنها را در درون دستشویی زندانی کرده است. پیچش داستانی دیگر این است که مشخص میشود همان لحظات اول فیلم که آدام بیدار میشود و سیفون را میکشد، در واقع کلید آزادی خود را به ته فاضلاب میفرستد. همانند بسیاری از فیلمهای دیگری که چنین پیچشهای شوکه کنندهای دارند، در این فیلم نیز با خاموش شدن چراغها و بسته شدن و البته رها کردن آدام برای مرگی در تاریکی و تنهایی توسط قاتل داستان، بیننده با حس درماندگی و ناامیدی به حال خود رها میشود.
۸- مردان چوب کبریتی (۲۰۰۳)
«مردان چوب کبریتی» (Matchstick Men) یکی از فیلمهای ریدلی اسکات است که کمتر مورد توجه قرار گرفت. این فیلم هم در باکس آفیس عملکرد ناموفقی داشت و هم برای تبدیل شدن آن به یک فیلم کالت کلاسیک زود است. با این وجود نمیتوان از حس کمیک و شوخ طبعی تاریک این فیلم و بازیهای خیره کننده دو بازیگر نقش اولش، نیکلاس کیج و سام راکول گذشت که شخصیت دو مرد تبهکار را بازی میکنند. شاید بتوان ادعا کرد که این فیلم بهترین فیلم تبهکاری از زمان ساخت «نیش» (The Sting) با هنرمندی رابرت ردفورد و پل نیومن بوده است و البته بسیار تاریکتر از آن. ظاهراً داستان در مورد دختر شخصیت روی با بازی نیکلاس کیج است که به یکباره وارد زندگی پدر و همکارش میشود که کارشان قتل افراد تبهکار است.
در میانههای داستان روی بیهوش میشود و در بیمارستان به هوش میآید و از پلیس میشنود که همدستش (فرانک) همراه با دختر روی از محل سانحه فرار کرده اند. روی بعد از بدست آوردن هوشیاری خود از بیمارستان میرود و در مییابد که او در واقع در رختخواب خود در درون یک کانتینر بالای یک گاراژ قرار داده شده بود. او به جستجوی دخترش میرود، اما همسر سابقش به او میگوید که او سالها قبل سقط جنین داشته و در واقع روی هیچ فرزندی ندارد. دختری که خود را جای دختر به روی غالب کرده بود در واقع در تمام این مدت یک تبهکار بوده که با همدستی فرانک برای به سرقت بردن سرمایه او وارد زندگی اش شده است. این یکی از بهترین پیچشهای داستانی در تاریخ سینماست.
۷- مظنونین همیشگی (۱۹۹۵)
زمانی که کوین اسپیسی جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را برای بازی در فیلم «مظنونین همیشگی» (The Usual Suspects) دریافت کرد چنین گفت: «خب، کیسر سوز هر که که باشد، میتوانم به شما بگویم که امشب از شادی مست خواهد کرد». تمامی داستان توسط شخصیت وربال کینت روایت میشود، اما در لحظات پایانی فیلم مشخص میشود که تمامی داستان فیلم توسط این شخصیت بر اساس کلماتی که روی دیوارها نوشته شده و اطلاعاتی که روی بُردهای اطراف بازداشتگاه وجود داشته سرهم شده است.
به محض خارج شدن او از اداره پلیس دیگر خبری از لنگیدن و دیگر ویژگیهایی که وی در تمام این مدت ادای آنها را در میآورد نیست و وربال سوار ماشینی میشود که راننده آن همان کسی است که در تمام این مدت مخاطبان فکر میکردند آقای کوبایاشی است، اسمی که در واقع از لیوان قهوه کارآگاه پلیس گرفته شده بود. قدرت این پیچش داستانی با دیالوگ پایانی فیلم کامل میشود: «بزرگترین حقهای که شیطان همیشه به کار برده این بوده که همه را قانع کند که او وجود ندارد».
۶- هفت (۱۹۹۵)
در دستان یک کارگردان تازه کار و نابلد، فیلم «هفت» (Se۷en) تنها به نسخهای ترسناک از «اسلحه مرگبار» (Lethal Weapon) تبدیل میشد. در این فیلم، برد پیت نقش یک پلیس سفید پوست جوان و زرنگ را بازی میکند در حالی که مورگان فریمن در قالب یک کارآگاه سیاهپوست با موهای خاکستری فرو میرود که انتظار بازنشسته شدنش را میکشد. اگر پیت و فریمن آن شیمی خاصی که بین دو شخصیت پلیسی باید وجود داشته باشد را نداشتند و نمیتوانستند خود را نشان دهند، میتوانستند به دو شخصیت معمولی و فراموش شده تبدیل شوند.
اما با قرار داشتن استادی به نام دیوید فینچر در مقام کارگردان برای بازی گرفتن از فریمن و پیت و ایجاد یک رابطه عمیق و دوست داشتنی بین آن ها، فیلم «هفت» به یک تریلر قاتل سریالی تبدیل میشود که فیلمی تاریک، ویرانگر و زیباست که یک سر و گردن جلوتر از فیلمهای متعدد ژانر خود است. در پایان فیلم نیز یکی از پیچشهای داستانی ماندگار تاریخ سینما رخ میدهد که به خاطر سبک روایی و داستان فیلم بسیار موثر و شوکه کننده است. اسم فیلم بر اساس تعداد قتلهایی که جان داو قصد دارد انجام دهد انتخاب شده است، هر کدام بر اساس یکی از گناهان کبیره که در انجیل آمده و مخاطب نیز یکی یکی این قتلها را شمرده و منتظر قتل بعدی میشود. وقتی که داو غرق در خون خود را به پلیس معرفی میکند، تنها ۵ مورد از قتلها کشف شده و او دو پلیس داستان را به ناکجاآبادی میبرد تا آنجا دو جسد دیگر را به آنها نشان دهد و اینجاست که دو اتفاق غیرمنتظره رخ میدهد.
اول این که یک پیک با بستهای حاوی سر همسر کارآگاه جوان فیلم (مایلز) نزد آنها میآید و داو میگوید که دلیل قتل همسر مایلز این بوده که او به رابطه بین آنها حسادت کرده و در نهایت مایلز با اسلحه خود او را به قتل میرساند. صحنهای ویرانگر و شوکه کننده در برابر چشمان مخاطب قرار میگیرد، زیرا نه تنها خود داو آخرین قربانی است بلکه مایلز را به انجام کاری وا میدارد که خود میخواهد و در واقع او را به بازی میگیرد. بهترین نکته در مورد پیچش داستانی فیلم «هفت» این است که بیننده را در سکوتی مرگبار رها میکند که با بالا رفتن تیتراژ پایانی در جهتی متفاوت از دیگر فیلمها همراه است.
۵- سیاره میمونها (۱۹۶۸)
اسم این یکی هنوز هم در میان شوکه کنندهترین و باورنکردنیترین پیچشهای داستانی تاریخ سینما به چشم میخورد اگر چه دنبالهها و نسخههای تقلیدی بر اساس آن ساخته شده است و همگی پیچش داستانی اصلی نسخه اورجینال را باز تولید کرده اند. اگر شما نیز فیلم «سیاره میمون ها» (Planet of the Apes) را دیده باشید میدانید منظورمان کدام پیچش داستانی است، همان چیزی که به دلیل شوکه کننده بودنش خیلی زود وارد فرهنگ عامه شد.
سینماروها در سال ۱۹۶۸ از دیدن این صحنه دیوانه شدند. در تمام طول فیلم، مخاطبان فکر میکردند که فضانوردان بر روی یک سیاره غریبه در فاصلهای بسیار دور از زمین که ساکنان آن میمونهایی باهوش هستند فرود آمده اند، اما در پایان داستان با پیچشی غیرمنتظره و باورنکردنی مشخص میشود که سیاره مذکور همان سیاره زمین است.
این پایان بندی شوکه کننده یکی از معدود عناصر حفظ شده از سناریو رد شده راد سرلینگ توسط تهیه کنندگان فیلم بود. اینکه چنین پایان بندی باورنکردنی ایده سرلینگ بوده است بسیار منطقی به نظر میرسد، زیرا این پیچش داستانی در انتهای فیلم یک افشای حقیقت سوررئال، تکان دهنده و ترسناک بود مبنی بر اینکه نسل انسانها تقریباً به طور کلی از بین رفته و موجوداتی جدید در آن ساکن شده اند.
بخشهایی از آینده چنین دنیایی در مجموعه سریالهای تلویزیونی «منطقه گرگ و میش» (The Twilight Zone) ساخته سرلینگ به تصویر کشیده شده بود. در این صحنه پایانی فیلم چنان درماندگی بر مخاطب چیره میشود که همزمان زیبا و ترسناک است به نحوی که تا مدتها بعد از ترک سینما، بینندگان سریال عنوان «سیاره میمون ها» را فراموش نکردند.
پایان بندی غیرمنتظره فیلم همان چیزی است که بسیاری به شنیدن عنوان فیلم به یاد میآورند. این پیچش داستانی تمام ماجراها و اتفاقات داستان را در فضایی جدید بازسازی میکند که باعث میشود بارها و بارها آن را تماشا کنید و هر بار با دیدگاهی متفاوت. این همان چیزی است که پیچشهای داستانی خوب انجام میدهند، آنها هر چیزی که قبل از خودشان آمده را تغییر داده و تمام آن را در زیر نوری تازه قرار میدهند تا چیزی را مشخص کنند که شخصیتها و مخاطبان را به یک اندازه شوکه میکند.
۴- باشگاه مشت زنی (۱۹۹۹)
اقتباس سینمایی دیوید فینچر از اولین رمان چاک پالانیوک با عنوان «باشگاه مشت زنی» (Fight Club) در گیشه شکست خورد و حتی هنگام اکران نیز مورد توجه منتقدان قرار نگرفت و بخش اعظم این واکنشهای منفی به داستان دیوانه کننده و شوک آور فیلم بازمی گشت. با این وجود، این فیلم اکنون به عنوان یک فیلم کالت کلاسیک و یکی از شاهکارهای دنیای سینما مورد تعریف و تمجید قرار میگیرد. بسیاری از علاقمندان سینما این فیلم را به خاطر پیچش داستانی باورنکردنی و شوکه کننده اش میشناسند که فاش میکند راوی داستان و شخصیت تایلر درایدن در واقع یک نفر هستند. تایلر در واقع تصویری از توهم راوی است و وجود خارجی ندارد.
این پیچش داستانی بسیار تاثیرگذار است، زیرا در جهت تایید پیام داستان عمل میکند، بدین مفهوم که آشوب طلبی بد است و نباید تسلیم خواستههای تاریک خود شویم. تایلر نماد تمامی هوسها و خواستههای تاریک راوی است و رفتارها و اعمالی که در فیلم به عنوان کارهای این شخصیت میبینیم چیزهایی هستند که هنگام تسلط خواستههای تاریک بر شما رخ میدهند. بعد از فیلم تحسین شده «باشگاه مشت زنی»، عنصر گیج کننده و پیچشی «همه یک شخص بودند» بارها و بارها تکرار شده و به ورطه کلیشه افتاده است، اما تمامی این فیلمها بدون بررسی دقیق و کافی اختلال چند شخصیتی، آن را بدنام کرده اند. «باشگاه مشت زنی» هنوز هم تنها فیلمی است که توانسته این مقوله را به خوبی و درستی مورد بررسی قرار دهد.
۳- محله چینیها (۱۹۷۴)
یکی از بهترین راههای اجرای پیچشهای داستانی برای شوکه کردن مخاطب این است که بسیار تاریک و ویرانگر باشد. بدون شک زمانی که رومن پولانسکی در حال ساخت فیلم «محله چینی ها» (Chinatown) بود این موضوع را در ذهن خود داشت؛ داستان یک کارآگاه خصوصی که در حال تحقیق در مورد فساد در بخش تامین آب شهر کالیفرنیا است، اما در نهایت ماجرا وارد حوزه زنا و تجاوز میشود. حرفها در مورد شخصیت زن اول داستان همواره در حال تغییر است، ابتدا اِوِلین ادعا میکند کاترین دختر اوست و بعد مدعی میشود که کاترین خواهر اوست. همه مخاطبان به این نتیجه میرسند که او تنها یک زن زیبای غیرقابل اعتماد و دروغگوست که قصد اغوا کردن و سوء استفاده از قهرمان داستان را دارد.
اما در نهایت مشخص میشود که ماجرای واقعی بسیار پیچیدهتر و تاریکتر از این داستان نسبتاً کلیشهای است. او راست گفته بود؛ کاترین هم دختر اوست و هم خواهرش. اِوِلین هنگامی که ۱۵ ساله بوده توسط پدرش مورد تجازو قرار میگیرد و بعد از حامله شدن دختری را به دنیا میآورد که در واقع خواهر او محسوب میشود. تا رسیدن به این نقطه از داستان، «محله چینی ها» کمابیش یک داستان جنایی نوعی و قابل پیش بینی را روایت میکند که تنها بازی خیره کننده و جذاب جک نیکلسون آن را از دیگر فیلمهای مشابه متمایز میسازد. اما بعد از فاش شدن واقعیت ماجرای در پیچشی شوکه کننده، به یکباره این فیلم به تحلیل تاریک هوسهای جنسی انسانها تبدیل میشود. به یکباره، لایهای روانشناسانه به یک داستان معمولی نئونوآر افزوده میشود که کیفیت داستان را چند برابر میکند.
۲- روانی (۱۹۶۰)
آلفرد هیچکاک همیشه از اذیت کردن مخاطبان خود لذت میبرد، از این رو در بطن داستان فیلم به یاد ماندنی «روانی» (Psycho) پیچشهای داستانی غیرمنتظره متعددی قرار داد. اولین پیچش داستانی در نیمه راه داستان اتفاق میافتد وقتی که ماریون کرین (با بازی ژانت لِی) با بی رحمی تمام در داخل حمام و توسط یک مهاجم ناشناس سلاخی میشود. پیش از این ماجرا، مخاطبان شاهد رابطه او با نامزدش بوده و ماجرای دزدی او بودند که نزدیک به ۴۵ دقیقه از داستان فیلم را به خود اختصاص میداد و سپس ناگهان او را با چاقو در داخل حمام به قتل میرسانند.
به یکباره میفهمیم که در حال تماشای فیلمی هستیم که با آنچه فکر میکردیم متفاوت است. این فیلم در مورد عشق یا کلاهبرداری نیست و شاهد فیلمی در مورد قتل هستیم. هیچ فیلمی تا آن زمان بدین شکل شخصیت اصلی داستان را حذف نکرده بود. از این رو چنین پیچش داستانی نه تنها بی سابقه و سنت شکن بلکه بسیار ناخوشایند و شوکه کننده نیز بود. در سراسر داستان فیلم «روانی» که بسیاری آن را اولین فیلم ترسناک اسلشر میدانند، به این نتیجه میرسیم که مادر حسود نورمن بیتس قاتل ماریون بوده و نورمن قصد دارد این موضوع را پنهان کند.
در حالی که تحقیقات برای شناسایی قاتل ادامه دارد مخاطب مطمئن است که قاتل را میشناسد، اما این واقعیت ماجرا نیست. نورمن قاتل ماریون بوده، اما داستان بسیار عمیقتر و تاریکتر است. نورمن به خاطر حسادت و ناراحتی از رابطه مادرش با یک مرد دیگر، مادر و آن مرد را مدتها قبل به قتل رسانده و بعد از مومیایی کردن مادرش به او لباسهای متنوعی میپوشاند و او را صادر کننده دستور قتل هایش میداند. پیچش داستانی انتهای فیلم «روانی» بسیار ناخوشایند و شوکه کننده بود.
۱- امپراطوری ضربه میزند (۱۹۸۰)
این پیچش داستانی به لطف دنبالههایی که ساخته شد دیگر به هیچ عنوان تاثیری که در سال ۱۹۸۰ داشت را ندارد. اکنون همه میدانند که دارث ویدر فیلم «امپراطوری ضربه میزند» (The Empire Strikes Back) در واقع پدر لوک اسکای واکر است. اما در سال ۱۹۸۰، که هنوز اینترنتی در کار نبود، سینماروها برای دیدن قسمت جدید «جنگ ستارگان» به سالنهای سینما هجوم بردند بدون این که بدانند چه چیز شوکه کنندهای در انتظار آن هاست. اولین قسمت این فرانچایز، دارث ویدر را به عنواب ارباب خبیث کهکشان معرفی کرده بود در حالی که لوک اسکای واکر یک مرد بی نام و نشان بود که قصد از بین بردن شخصیتهای شرور کهکشان را داشت. هیچ کسی تصور نمیکرد که کوچکترین ارتباطی بین لوک و دارث ویدر باشد.
داستانهای مبهمی توسط اوبی-وان در مرود چگونگی کشته شدن پدر لوک توسط دارث ویدر گفته میشد و همه چیزی که در مورد گذشته دارث ویدر و ارتباطش با لوک میدانستیم همین بود و بس. گفته میشود که جرج لوکاس این پیچش داستانی را به اطلاع مارک همیل نرسانده بود تا زمانی که سکانس مربوط به آن فیلم برداری شد. واکنش این بازیگر در صحنهای که میگوید: «این غیرممکنه» کاملاً واقعی و دقیقاً منعکس کننده همان واکنشی است که سینماروها در سالن سینما داشتند. این پیچش داستانی هیجان انگیز است، زیرا لایهای جدید به درگیریهای بین کهکشانی اضافه میکند. داستان درام و احساسی خانواده اسکای واکر یک زاویه شخصی و درون خانوادهای به این درگیریها افزود.
منبع: روزیاتو