داستان جوانی که تصادفا "تکفیری" شد!
کد خبر :
۱۴۷۷۶
بازدید :
۶۲۱۷
فرادید | حمله اخیر به لاهور پاکستان که منجر به کشته شدن بیش از 70 نفر شد، توسط یک جوان حدودا 21 ساله انجام شد. انگیزه او اما چه بود؟ در ادامه داستانی را میخوانید که میتواند تا حدودی از انگیزههای آنها پرده بردارد.
به گزارش فرادید به نقل از بی بی سی انگلیسی، مردی که خودش پیشتر عضو یک گروه تروریستی در پاکستان شده بود و اصلا از عواقب کارش خبر نداشت، در گفتگو با اُوِن بنت جونز گفت که «انگیزه چنین حملاتی مشخص نیست.»
آن گروه تروریستی پس از حمله لاهور عکسی را از تکفیری مهاجم منتشر کرد که سنش بیش از 21 سال نمیخورد. در آن عکس، او اسلحهاش را پشت سرش نگه داشته و دست راستش را بالا آورده؛ انگشتهایش نیز به شکلی است که گویا میخواهد به ما بگوید: «گوش کن! فقط به من گوش کن!»
او واقعا به چه چیزی فکر میکرد؟
بار دیگر یک سوال مطرح میشود: او در آن لحظه به چه چیزی فکر میکرد؟ چند ماه پیش با جوانی به نام «خالد محمود» در لاهور آشنا شده بود که قصد داشت عضو گروههای تروریستی شود.
سفری که آن جوان شروع کرد در نهایت به مشتهای گره خورده، مواد انفجاری و هرج و مرج منتهی شد. خالد مسیر طولانی را طی نکرد، اما سوال این است که او چرا فکر میکرد گروه تکفیری میتواند گزینهای مناسب برایش باشد؟
در روستای خالد محمود یک مدرسه ساخته شده بود که او البته در آن تحصیل نکرد. به جای آن با پدرش در کارهای کشاورزی کار کرد. او هم مانند بسیاری از نوجوانان کم سن و سال دیگر منطقه تصمیم گرفت تا به شکلی مستقل زندگی کند. خالد در 12 سالگی به لاهور رفت و در یک کارخانه مشغول به کار شد. در 15 سالگی تصمیم گرفت تا برای اولین بار به تماشای یک فیلم بنشیند. او عزمش را جزم کرد تا به سینما برود.
تظاهراتی در لاهور پاکستان در سال 2001 میلادی در اعتراض به حمله جنگندههای آمریکایی به طالبان افغانستان
او مشغول پیاده روی در لاهور بود و به ناگهان حواسش به یک اجتماع مردمی پرت شد. الان خیلی از آن روزها فاصله داریم: تقریبا پس از حملات سپتامبر بود، درست زمانی که احساسات مردمی برانگیخته شده بود.
اجتماع مردمی توسط یکی از مجهزترین گروههای اسلامگرای شبهنظامی پاکستان به نام «جیش محمد» سازمان دهی شده بود. همه شعارهای مرگ بر آمریکا سر میدادند و بر روی اعلامیههای نوشته شده بود که «ما به افرادی نیاز داریم که برای جنگیدن با آمریکایی به افغانستان بروند.»
خالد همان جا داوطلب شد. او میگوید: «به نظرم رسید که به کشوری دیگر بروم.» طولی نکشید که او به قندهار رفت و در مناطق تحت نظر طالبان مستقر شد.
همان موقع بود که فهمید چقدر کم از مباحث مذهبی اطلاعات دارد.
خالد دست کم 2285 کیلومتر مسافت را از لاهور، قندهار، مزار شریف و کابل طی کرد و دوباره برگشت
خالد حین گفتگو به من گفت: «من در پاکستان نماز نمیخواندم. اصلا آشنایی زیادی هم با متون مذهبی نداشتم.»
یکی از روحانیون افغان نماز خواندن را به او آموخت. در آن روزها هنوز خبری از آموزشهای دیگر موجود در یک گروه تروریستی خشن نبود. خالد اما از دشوار بودن زندگی در آنجا میگوید: «همه آنها پشتو بودند و من زبانشان را نمیفهمیدم. آنجا جهانی دگر بود. هر طرف را که نگاه میکردی، گلولهها را میدیدی... دلم میخواست به خانه برگردم.»
خانه کجا بود؟
پیش از اینکه بداند خانه کجا است، یک مشکل وجود داشت و آن اینکه او اصلا نمیدانست دقیقا در کجا زندگی میکند. بنابراین شانس بازگشت به خانه نزدیک به صفر بود.
15 روز از آن ماجرا گذشت و او به شمال افغانستان رفت. در آنجا طالبان در حال نبرد بود و او برای رسیدگی به حال مجروحین عازم آنجا شده بود. طالبان باید عقب نشینی میکرد، اما به خالد و چند پاکستانی دیگر گفته بودند که آنها باید به خانههایشان برگردند. آنها اول مسیر را با اتوبوس رفتند، اما پس از متوقف شدن اتوبوسها در ایستگاههای بازرسی، مجبور شدند پیاده به مسیر خود ادامه دهند.
نیروهای افغان و از حال رفتن خالد
پس از چند ساعت پیاده روی، یکی از فرماندهان ارشد افغانستانی به عقبشان آمد و به آنها گفت که باید سوار کانتینر شوند تا به افغانستان برگردند. به کسانی که از این کار سر باز میزدند، شلیک میشد. خالد و همراهانش از ترس با آنها درگیر شدند. خالد از حال رفت و همین مسئله باعث شد تا جان سالم به در برد.
بعدها خالد متوجه شد که در آن حین که او از حال رفته بوده، افراد فرمانده افغان از خودرو پیاده شده و از دور به سمت کانتینر شلیک کردهاند. او جزو 15 یا 16 نفری بود که در آن حمله زنده ماند. اجساد باقیمانده نیز در بیابان رها شد. نیروهای مهاجم بر روی آنها بنزین ریخته و همه را آتش زده بودند.
قلعهای نزدیک مزار شریف که در سال 2001 شاهد درگیری بود
خالد به جایی در نزدیکی مزار شریف برده شد. در آنجا نه خبری از غذا بود و نه حتی جرعهای آب. آنها در اعتراض میگفتند که «یا ما را بکشید، یا ما را آزاد کنید.» آنها در نهایت به زندانی در کابل منتقل شدند.
سفیر پاکستان حدود شش ماه بعد مداخله کرد و همین مسئله باعث بازگردانده شدن 40 تا 50 نیروی پاکستانی به کشورشان شد.
اما خالد همچنان در بند بود.
او یک سال مدام از زندانی به زندان دیگر در افغانستان منتقل میشد تا اینکه سرانجام آزاد شد و به پاکستان برگشت. او بالاخره به آنچه میخواست دست یافت. خالد میگوید: «بازگشت حس خوبی به من داد. انگار در بهشت بودم. خانوادهام کارهای ازدواج مرا انجام دادند و بعد هم توانستم مشغول به کار شوم. الان ولی دیگر خوشحالم.»
او چگونه به وقایع تلخ گذشته نگاه میکند؟
خالد در جواب به این سوال میگوید: «من خیلی بیتجربه بودم. اولین بار در 12 سالگی در یک کارخانه مشغول به کار شدم. من رفتم تا یک کشور دیگر را از نزدیک ببینم. به نظرم این کار خیلی هیجان انگیز آمد، اما خب در نهایت فاجعهای بیش نبود.»
این ماجرای زندگی خالد محمود بود؛ همان ماجرایی که خالد روزی دوست داشت برای تماشای آن به سینما برود.
منبع: BBC World
ترجمه: وبسایت فرادید
مترجم: سبحان شکری
به گزارش فرادید به نقل از بی بی سی انگلیسی، مردی که خودش پیشتر عضو یک گروه تروریستی در پاکستان شده بود و اصلا از عواقب کارش خبر نداشت، در گفتگو با اُوِن بنت جونز گفت که «انگیزه چنین حملاتی مشخص نیست.»
آن گروه تروریستی پس از حمله لاهور عکسی را از تکفیری مهاجم منتشر کرد که سنش بیش از 21 سال نمیخورد. در آن عکس، او اسلحهاش را پشت سرش نگه داشته و دست راستش را بالا آورده؛ انگشتهایش نیز به شکلی است که گویا میخواهد به ما بگوید: «گوش کن! فقط به من گوش کن!»
او واقعا به چه چیزی فکر میکرد؟
بار دیگر یک سوال مطرح میشود: او در آن لحظه به چه چیزی فکر میکرد؟ چند ماه پیش با جوانی به نام «خالد محمود» در لاهور آشنا شده بود که قصد داشت عضو گروههای تروریستی شود.
سفری که آن جوان شروع کرد در نهایت به مشتهای گره خورده، مواد انفجاری و هرج و مرج منتهی شد. خالد مسیر طولانی را طی نکرد، اما سوال این است که او چرا فکر میکرد گروه تکفیری میتواند گزینهای مناسب برایش باشد؟
در روستای خالد محمود یک مدرسه ساخته شده بود که او البته در آن تحصیل نکرد. به جای آن با پدرش در کارهای کشاورزی کار کرد. او هم مانند بسیاری از نوجوانان کم سن و سال دیگر منطقه تصمیم گرفت تا به شکلی مستقل زندگی کند. خالد در 12 سالگی به لاهور رفت و در یک کارخانه مشغول به کار شد. در 15 سالگی تصمیم گرفت تا برای اولین بار به تماشای یک فیلم بنشیند. او عزمش را جزم کرد تا به سینما برود.
تظاهراتی در لاهور پاکستان در سال 2001 میلادی در اعتراض به حمله جنگندههای آمریکایی به طالبان افغانستان
او مشغول پیاده روی در لاهور بود و به ناگهان حواسش به یک اجتماع مردمی پرت شد. الان خیلی از آن روزها فاصله داریم: تقریبا پس از حملات سپتامبر بود، درست زمانی که احساسات مردمی برانگیخته شده بود.
اجتماع مردمی توسط یکی از مجهزترین گروههای اسلامگرای شبهنظامی پاکستان به نام «جیش محمد» سازمان دهی شده بود. همه شعارهای مرگ بر آمریکا سر میدادند و بر روی اعلامیههای نوشته شده بود که «ما به افرادی نیاز داریم که برای جنگیدن با آمریکایی به افغانستان بروند.»
خالد همان جا داوطلب شد. او میگوید: «به نظرم رسید که به کشوری دیگر بروم.» طولی نکشید که او به قندهار رفت و در مناطق تحت نظر طالبان مستقر شد.
همان موقع بود که فهمید چقدر کم از مباحث مذهبی اطلاعات دارد.
خالد دست کم 2285 کیلومتر مسافت را از لاهور، قندهار، مزار شریف و کابل طی کرد و دوباره برگشت
خالد حین گفتگو به من گفت: «من در پاکستان نماز نمیخواندم. اصلا آشنایی زیادی هم با متون مذهبی نداشتم.»
یکی از روحانیون افغان نماز خواندن را به او آموخت. در آن روزها هنوز خبری از آموزشهای دیگر موجود در یک گروه تروریستی خشن نبود. خالد اما از دشوار بودن زندگی در آنجا میگوید: «همه آنها پشتو بودند و من زبانشان را نمیفهمیدم. آنجا جهانی دگر بود. هر طرف را که نگاه میکردی، گلولهها را میدیدی... دلم میخواست به خانه برگردم.»
خانه کجا بود؟
پیش از اینکه بداند خانه کجا است، یک مشکل وجود داشت و آن اینکه او اصلا نمیدانست دقیقا در کجا زندگی میکند. بنابراین شانس بازگشت به خانه نزدیک به صفر بود.
15 روز از آن ماجرا گذشت و او به شمال افغانستان رفت. در آنجا طالبان در حال نبرد بود و او برای رسیدگی به حال مجروحین عازم آنجا شده بود. طالبان باید عقب نشینی میکرد، اما به خالد و چند پاکستانی دیگر گفته بودند که آنها باید به خانههایشان برگردند. آنها اول مسیر را با اتوبوس رفتند، اما پس از متوقف شدن اتوبوسها در ایستگاههای بازرسی، مجبور شدند پیاده به مسیر خود ادامه دهند.
نیروهای افغان و از حال رفتن خالد
پس از چند ساعت پیاده روی، یکی از فرماندهان ارشد افغانستانی به عقبشان آمد و به آنها گفت که باید سوار کانتینر شوند تا به افغانستان برگردند. به کسانی که از این کار سر باز میزدند، شلیک میشد. خالد و همراهانش از ترس با آنها درگیر شدند. خالد از حال رفت و همین مسئله باعث شد تا جان سالم به در برد.
بعدها خالد متوجه شد که در آن حین که او از حال رفته بوده، افراد فرمانده افغان از خودرو پیاده شده و از دور به سمت کانتینر شلیک کردهاند. او جزو 15 یا 16 نفری بود که در آن حمله زنده ماند. اجساد باقیمانده نیز در بیابان رها شد. نیروهای مهاجم بر روی آنها بنزین ریخته و همه را آتش زده بودند.
قلعهای نزدیک مزار شریف که در سال 2001 شاهد درگیری بود
خالد به جایی در نزدیکی مزار شریف برده شد. در آنجا نه خبری از غذا بود و نه حتی جرعهای آب. آنها در اعتراض میگفتند که «یا ما را بکشید، یا ما را آزاد کنید.» آنها در نهایت به زندانی در کابل منتقل شدند.
سفیر پاکستان حدود شش ماه بعد مداخله کرد و همین مسئله باعث بازگردانده شدن 40 تا 50 نیروی پاکستانی به کشورشان شد.
اما خالد همچنان در بند بود.
او یک سال مدام از زندانی به زندان دیگر در افغانستان منتقل میشد تا اینکه سرانجام آزاد شد و به پاکستان برگشت. او بالاخره به آنچه میخواست دست یافت. خالد میگوید: «بازگشت حس خوبی به من داد. انگار در بهشت بودم. خانوادهام کارهای ازدواج مرا انجام دادند و بعد هم توانستم مشغول به کار شوم. الان ولی دیگر خوشحالم.»
او چگونه به وقایع تلخ گذشته نگاه میکند؟
خالد در جواب به این سوال میگوید: «من خیلی بیتجربه بودم. اولین بار در 12 سالگی در یک کارخانه مشغول به کار شدم. من رفتم تا یک کشور دیگر را از نزدیک ببینم. به نظرم این کار خیلی هیجان انگیز آمد، اما خب در نهایت فاجعهای بیش نبود.»
این ماجرای زندگی خالد محمود بود؛ همان ماجرایی که خالد روزی دوست داشت برای تماشای آن به سینما برود.
منبع: BBC World
ترجمه: وبسایت فرادید
مترجم: سبحان شکری
۰