این پدر، یک قرن از پسرش بزرگتر است!
مرد 101 ساله سردشتی برای هفتمینبار پدر شد. او این روزها در کنار همسر 40 سالهاش به فرزندان بیشتری فکر میکند.
کد خبر :
۱۵۵۱
بازدید :
۲۰۵۳
مرد 101 ساله سردشتی برای هفتمینبار پدر شد. او این روزها در کنار همسر 40 سالهاش به فرزندان بیشتری فکر میکند.
خضر خضری در حالی با آخرین فرزند خود بیش از یک قرن اختلاف سنی دارد که معتقد است در تربیت فرزندانش کوتاهی نکرده و برای سرگرم کردنشان با آنها بازی میکند.
آخرین روزهای تیرماه بخش زنان و زایمان بیمارستان امام خمینی(ره) سردشت شاهد حضور پدری بود که برای دیدن نوزاد تازه به دنیا آمدهاش لحظهشماری میکرد. رهگذران و کادر درمانی بیمارستان به تصور اینکه این پیرمرد برای دیدن نوهاش به بیمارستان آمده است از او سراغ پدر نوزاد را میگرفتند اما وقتی با تعجب شنیدند او پدر نوزاد است سعی کردند تا با او عکسی به یادگار بگیرند. علی، فرزند هفتم این مرد 101 ساله با وزن سه کیلو و 900 گرم به دنیا آمد و پدر او را در آغوش گرفت و اذان و اقامه را در گوش علی زمزمه کرد.
خبر بهسرعت در بیمارستان پخش شد و افرادی که در ساعت ملاقات برای عیادت به بیمارستان آمده بودند سراغ پیرمرد روستایی رفته و با او و نوزاد تازه متولد شده اش عکس یادگاری میگرفتند. خضر خضری راز طول عمرش را استفاده از غذاهای سالم محلی و زندگی در میان دشت و کوه میداند. او که تاکنون به هیچ پزشکی مراجعه نکرده هنوز هم امیدوار است فرزندان بیشتری داشته باشد و در آینده نزدیک طعم شیرین پدربزرگ شدن را نیز بچشد.
خضر خضری در گفتوگو با «ایران» از ازدواجاش در 81 سالگی و تولد هفتمین فرزندش در 101 سالگی گفت:
«سال 1293 در روستای احمدبریو در دهستان ملکاری شهرستان سردشت به دنیا آمدم. از دوران کودکیام چیز زیادی به خاطر ندارم. پدرم کشاورز بود و مادرم هم در خانه نان میپخت. زندگی بسیار سختی داشتیم، وقتی نوجوانی را پشت سر گذاشتم جنگ جهانی دوم آغاز شد و کشور ایران نیز با وجود بیطرفی سال 1320 به اشغال متفقین درآمد. نیروهای شوروی از شمال و شرق و نیروهای انگلیسی از جنوب وارد ایران شدند و پس از اشغال شهرها به پایتخت آمدند و پس از برکناری رضا شاه پسرش را به جای او نشاندند. آن روزها به دلیل دور بودن ما از شهر و نبود وسایل ارتباطی کمتر در جریان اخبار قرار میگرفتیم اما بهخوبی آتش جنگ جهانی دوم را حس میکردیم. چند سال بعد برای من شناسنامه صادر شد. در آن زمان با توجه به شرایط ظاهری و یادآوری رویدادهای گذشته به صورت تقریبی سن افراد را تعیین میکردند و به این ترتیب سن شناسنامهای من بسیار کوچکتر از سن واقعیام است.»
وی ادامه داد: از حرفهایی که مادرم میزد متوجه شدم که در آغاز تابستان به دنیا آمدهام و خواهر و برادری نیز ندارم. پا به پای پدر در مزرعه کار میکردم و با فروش محصولات کشاورزی و چوپانی زندگی میکردیم. از نوجوانی چوپان بودم و هر روز دام اهالی روستا را به دشت میبردم و غروب به روستا بازمیگشتیم. از آنجا که تنها بودم وظیفه مراقبت از پدر و مادرم نیز برعهده من بود. آن زمان روستاها به صورت ارباب و رعیتی اداره میشد.
پدر 101 ساله درباره اینکه چرا در جوانی ازدواج نکرده است گفت: آن زمان رسم و رسوم خاصی حکمفرما بود و برای ازدواج یک دادو ستد انجام میگرفت. کسانی میتوانستند ازدواج کنند که خواهر داشتند. وقتی آنها به خواستگاری دختری میرفتند خانواده دختر در قبال پذیرش ازدواج دخترشان خواهر داماد را نیز برای همسری یکی از پسران خانواده یا اقوام نزدیک انتخاب میکردند و به این ترتیب یک داد و ستد انجام میگرفت. از آنجا که من خواهر نداشتم کسی حاضر نبود دخترش را به ازدواج من دربیاورد. وقتی خبر عروسی یکی از جوانان روستا را میشنیدم دلم میشکست و به کوه و دشت میرفتم تا با خود خلوت کنم. عاشق یکی از دختران روستا شده بودم و هر روز برای اینکه بتوانم او را ببینم گوسفندان را از مقابل خانه آنها عبور میدادم. پدر و مادرم از این موضوع باخبر بودند اما نمیتوانستند کاری کنند. وقتی پا به 45 سالگی گذاشتم کم کم ازدواج کردن را فراموش کردم و تنها به نگهداری از پدر و مادرم و چوپانی از گوسفندان فکر میکردم. در خیال خود را در خانهای تصور میکردم که تعداد زیادی کودک در آن مشغول بازی و شادی بودند. آنها فرزندان من بودند و همسرم نیز مشغول پخت نان بود. با این خیالات زندگی میکردم. آرزو داشتم که من هم فرزندانی داشته باشم تا نامم فراموش نشود.
ازدواج در دهه هشتم زندگی
خضری همچنین اظهار کرد: سالها به سرعت میگذشت و من در حال پشت سر گذاشتن دهه هشتم زندگیام بودم. وقتی 50 سال داشتم پدرم به خاطر بیماری و کهولت سن فوت کرد و من باید از مادر پیرم مراقبت میکردم. با وجود آنکه 81 سال داشتم هیچگاه احساس پیری نمیکردم تا اینکه مسیر زندگیام پس از دیدار با یکی از دوستانم در روستاهای اطراف سلماس تغییر کرد. وقتی به دیدن این دوستم رفتم، او پیشنهاد ازدواج با یکی از دختران اقوامشان را مطرح کرد. شرایط تغییر کرده بود.
او افزود: مادرم نیز بر اثر کهولت سن مرا برای همیشه ترک کرده و تنها شده بودم. با ناامیدی پیشنهاد او را پذیرفتم و به خواستگاری شهربانو رفتیم. او 20 ساله و اختلاف سنی ما 61 سال بود. پدر او با ازدواج ما موافقت کرد و به این ترتیب با مهریهای معادل 80 هزار تومان ازدواج کردیم. با وجود آنکه شور جوانی نداشتم اما احساس خوشبختی میکردم. صاحب خانواده شده بودم. وقتی به خانه میرسیدم کسی منتظر من بود و برایم غذا پخته بود و به من محبت میکرد. سال 1374 خداوند محمد را به ما داد.
وی با بیان اینکه "از اینکه صاحب فرزند پسر شده بودم و نامم زنده میماند خیلی خوشحال بودم"، گفت: شبها وقتی از چوپانی بازمیگشتم سعی میکردم به همسرم کمک کنم و محمد را داخل گهواره قرار میدادم و برایش لالایی میخواندم. سال بعد خدا فاطمه را به ما داد. خوشبختی ما کامل شده بود ولی دوست داشتم فرزندان زیادی داشته باشم. چهار سال بعد آزاد به دنیا آمد و سال 1380 زهرا و دو سال بعد از آن مریم و هفت سال بعد نیز منیره به دنیا آمد.
تولدی با فاصله یک قرن
پدر کهنسال سردشتی از تولد هفتمین فرزندش در آخرین روزهای تیرماه اینگونه گفت: زمستان سال گذشته وقتی فهمیدم همسرم باردار است خیلی خوشحال شدم. او با وجود بارداری همه کارهای خانه را بخوبی انجام میداد و دخترانم نیز به او کمک میکردند. آخرین روز تیرماه وقتی درد زایمان گرفت او را به بیمارستان امام خمینی(ره) سردشت منتقل کردیم و علی به دنیا آمد. خوشحالم که او هم مانند من در تیرماه به دنیا آمده است. بسیاری از پرستاران و بیماران و همراهان آنها باور نمیکردند من پدر علی باشم. وقتی متوجه این ماجرا شدند بسیاری از آنها با من و علی عکس میگرفتند و از من درباره راز طول عمرم سؤال میکردند. عکسهای من در گوشیهای تلفن همراه آنها بسرعت پخش شد و گاهی اوقات در شهر مردم با دیدن من سراغم میآمدند و میخواستند تا با آنها عکس بگیرم.
خضر خضری معتقد است سرنوشت را خداوند برای او تعیین کرده است و سرنوشت برای او اینگونه رقم خورد تا در 81 سالگی ازدواج کند. او میگوید: در یک خانه کوچک روستایی زندگی میکنیم و وضعیت اقتصادی خوبی نداریم اما با وجود این خداوند را شکر میکنم. من 9 فرزند داشتم اما دو کودکم بر اثر بیماری فوت کردند و دوست دارم فرزندان بیشتری داشته باشم.
او ادامه داد: از دارایی دنیا فقط 16 رأس گوسفند دارم که پسرم آنها را برای چرا به دشت و کوه میبرد و با شیر و گوشت این گوسفندان زندگی میکنیم. در 101 سالی که از خدا عمر گرفتهام تاکنون به دکتر مراجعه نکردهام و با استفاده از داروهای گیاهی خود را معالجه کردهام. کار زیاد و استفاده از غذاهای طبیعی و هوای پاک روستا راز طول عمر من است و در این سالها شاید به تعداد انگشتان دست به شهر آمده باشم. در این سالها یک بار با همسرم اختلاف پیدا کردم و او با قهر خانه را ترک کرد و به منزل پدری اش در شهرستان سلماس رفت. چند روز بعد از رفتن او احساس کردم خانه بدون وجود او سوت و کور است. تصمیم گرفتم او را به خانه بازگردانم. بازگرداندن او 200 هزار تومان برای من هزینه در پی داشت و مجبور شدم علاوه بر کرایه ماشین برای او کادو هم بخرم. به جوانان نصیحت میکنم که قبل از 25 سالگی ازدواج کنند زیرا تشکیل زندگی و سروسامان گرفتن در جوانی پسندیده است.
ازدواج به خواست پدر
شهربانو وقتی 20 سال داشت پا به خانه مردی گذاشت که 61 سال از او بزرگتر بود اما زندگی در کنار او و فرزندانش را دوست دارد. میگوید آن زمان پدر برای ازدواج دختر تصمیم میگرفت و وقتی خضر به خواستگاری من آمد پدرم قبول کرد تا با او ازدواج کنم. سالهای اول زندگی بسیار سخت بود زیرا علاوه بر تفاوت سنی گویشهای ما نیز باهم متفاوت بود و به سختی حرف همدیگر را متوجه میشدیم. او روزها گله را برای چوپانی بیرون میبرد و من در خانه نان میپختم و هیزم میشکستم. او مرد زحمتکشی است و در این سالها با وجود تنگدستی سعی میکرد تا امکانات زندگی را فراهم کند. وقتی فرزندانمان به دنیا آمدند کمتر به اینکه همسرم پیر شده و نمیتواند همراه خوبی برای من باشد فکر میکردم.
او همچنین گفت: سالهاست که به زندگی با او عادت کردهام. همسرم علاقه زیادی به بچه دارد اما من به خاطر شرایط بد مالی دوست ندارم بچههای زیادی داشته باشیم ولی اگر همسرم باز هم بچه بخواهد مخالفتی نمیکنم. ما در دو اتاق زندگی میکنیم و این تقدیری است که خدا برای من مقدر کرده است. تنها آرزویم خوشبختی فرزندانم است. خوشبختانه دخترانم در نگهداری از برادر تازه به دنیا آمدهشان به من کمک میکنند. دوست دارم دخترانم ازدواج موفقی داشته باشند و اگر روزی کسی با تفاوت سنی زیاد به خواستگاری آنها بیاید قطعاً مخالفت خواهم کرد.
خضر خضری در حالی با آخرین فرزند خود بیش از یک قرن اختلاف سنی دارد که معتقد است در تربیت فرزندانش کوتاهی نکرده و برای سرگرم کردنشان با آنها بازی میکند.
آخرین روزهای تیرماه بخش زنان و زایمان بیمارستان امام خمینی(ره) سردشت شاهد حضور پدری بود که برای دیدن نوزاد تازه به دنیا آمدهاش لحظهشماری میکرد. رهگذران و کادر درمانی بیمارستان به تصور اینکه این پیرمرد برای دیدن نوهاش به بیمارستان آمده است از او سراغ پدر نوزاد را میگرفتند اما وقتی با تعجب شنیدند او پدر نوزاد است سعی کردند تا با او عکسی به یادگار بگیرند. علی، فرزند هفتم این مرد 101 ساله با وزن سه کیلو و 900 گرم به دنیا آمد و پدر او را در آغوش گرفت و اذان و اقامه را در گوش علی زمزمه کرد.
خبر بهسرعت در بیمارستان پخش شد و افرادی که در ساعت ملاقات برای عیادت به بیمارستان آمده بودند سراغ پیرمرد روستایی رفته و با او و نوزاد تازه متولد شده اش عکس یادگاری میگرفتند. خضر خضری راز طول عمرش را استفاده از غذاهای سالم محلی و زندگی در میان دشت و کوه میداند. او که تاکنون به هیچ پزشکی مراجعه نکرده هنوز هم امیدوار است فرزندان بیشتری داشته باشد و در آینده نزدیک طعم شیرین پدربزرگ شدن را نیز بچشد.
«سال 1293 در روستای احمدبریو در دهستان ملکاری شهرستان سردشت به دنیا آمدم. از دوران کودکیام چیز زیادی به خاطر ندارم. پدرم کشاورز بود و مادرم هم در خانه نان میپخت. زندگی بسیار سختی داشتیم، وقتی نوجوانی را پشت سر گذاشتم جنگ جهانی دوم آغاز شد و کشور ایران نیز با وجود بیطرفی سال 1320 به اشغال متفقین درآمد. نیروهای شوروی از شمال و شرق و نیروهای انگلیسی از جنوب وارد ایران شدند و پس از اشغال شهرها به پایتخت آمدند و پس از برکناری رضا شاه پسرش را به جای او نشاندند. آن روزها به دلیل دور بودن ما از شهر و نبود وسایل ارتباطی کمتر در جریان اخبار قرار میگرفتیم اما بهخوبی آتش جنگ جهانی دوم را حس میکردیم. چند سال بعد برای من شناسنامه صادر شد. در آن زمان با توجه به شرایط ظاهری و یادآوری رویدادهای گذشته به صورت تقریبی سن افراد را تعیین میکردند و به این ترتیب سن شناسنامهای من بسیار کوچکتر از سن واقعیام است.»
وی ادامه داد: از حرفهایی که مادرم میزد متوجه شدم که در آغاز تابستان به دنیا آمدهام و خواهر و برادری نیز ندارم. پا به پای پدر در مزرعه کار میکردم و با فروش محصولات کشاورزی و چوپانی زندگی میکردیم. از نوجوانی چوپان بودم و هر روز دام اهالی روستا را به دشت میبردم و غروب به روستا بازمیگشتیم. از آنجا که تنها بودم وظیفه مراقبت از پدر و مادرم نیز برعهده من بود. آن زمان روستاها به صورت ارباب و رعیتی اداره میشد.
پدر 101 ساله درباره اینکه چرا در جوانی ازدواج نکرده است گفت: آن زمان رسم و رسوم خاصی حکمفرما بود و برای ازدواج یک دادو ستد انجام میگرفت. کسانی میتوانستند ازدواج کنند که خواهر داشتند. وقتی آنها به خواستگاری دختری میرفتند خانواده دختر در قبال پذیرش ازدواج دخترشان خواهر داماد را نیز برای همسری یکی از پسران خانواده یا اقوام نزدیک انتخاب میکردند و به این ترتیب یک داد و ستد انجام میگرفت. از آنجا که من خواهر نداشتم کسی حاضر نبود دخترش را به ازدواج من دربیاورد. وقتی خبر عروسی یکی از جوانان روستا را میشنیدم دلم میشکست و به کوه و دشت میرفتم تا با خود خلوت کنم. عاشق یکی از دختران روستا شده بودم و هر روز برای اینکه بتوانم او را ببینم گوسفندان را از مقابل خانه آنها عبور میدادم. پدر و مادرم از این موضوع باخبر بودند اما نمیتوانستند کاری کنند. وقتی پا به 45 سالگی گذاشتم کم کم ازدواج کردن را فراموش کردم و تنها به نگهداری از پدر و مادرم و چوپانی از گوسفندان فکر میکردم. در خیال خود را در خانهای تصور میکردم که تعداد زیادی کودک در آن مشغول بازی و شادی بودند. آنها فرزندان من بودند و همسرم نیز مشغول پخت نان بود. با این خیالات زندگی میکردم. آرزو داشتم که من هم فرزندانی داشته باشم تا نامم فراموش نشود.
ازدواج در دهه هشتم زندگی
خضری همچنین اظهار کرد: سالها به سرعت میگذشت و من در حال پشت سر گذاشتن دهه هشتم زندگیام بودم. وقتی 50 سال داشتم پدرم به خاطر بیماری و کهولت سن فوت کرد و من باید از مادر پیرم مراقبت میکردم. با وجود آنکه 81 سال داشتم هیچگاه احساس پیری نمیکردم تا اینکه مسیر زندگیام پس از دیدار با یکی از دوستانم در روستاهای اطراف سلماس تغییر کرد. وقتی به دیدن این دوستم رفتم، او پیشنهاد ازدواج با یکی از دختران اقوامشان را مطرح کرد. شرایط تغییر کرده بود.
او افزود: مادرم نیز بر اثر کهولت سن مرا برای همیشه ترک کرده و تنها شده بودم. با ناامیدی پیشنهاد او را پذیرفتم و به خواستگاری شهربانو رفتیم. او 20 ساله و اختلاف سنی ما 61 سال بود. پدر او با ازدواج ما موافقت کرد و به این ترتیب با مهریهای معادل 80 هزار تومان ازدواج کردیم. با وجود آنکه شور جوانی نداشتم اما احساس خوشبختی میکردم. صاحب خانواده شده بودم. وقتی به خانه میرسیدم کسی منتظر من بود و برایم غذا پخته بود و به من محبت میکرد. سال 1374 خداوند محمد را به ما داد.
وی با بیان اینکه "از اینکه صاحب فرزند پسر شده بودم و نامم زنده میماند خیلی خوشحال بودم"، گفت: شبها وقتی از چوپانی بازمیگشتم سعی میکردم به همسرم کمک کنم و محمد را داخل گهواره قرار میدادم و برایش لالایی میخواندم. سال بعد خدا فاطمه را به ما داد. خوشبختی ما کامل شده بود ولی دوست داشتم فرزندان زیادی داشته باشم. چهار سال بعد آزاد به دنیا آمد و سال 1380 زهرا و دو سال بعد از آن مریم و هفت سال بعد نیز منیره به دنیا آمد.
تولدی با فاصله یک قرن
پدر کهنسال سردشتی از تولد هفتمین فرزندش در آخرین روزهای تیرماه اینگونه گفت: زمستان سال گذشته وقتی فهمیدم همسرم باردار است خیلی خوشحال شدم. او با وجود بارداری همه کارهای خانه را بخوبی انجام میداد و دخترانم نیز به او کمک میکردند. آخرین روز تیرماه وقتی درد زایمان گرفت او را به بیمارستان امام خمینی(ره) سردشت منتقل کردیم و علی به دنیا آمد. خوشحالم که او هم مانند من در تیرماه به دنیا آمده است. بسیاری از پرستاران و بیماران و همراهان آنها باور نمیکردند من پدر علی باشم. وقتی متوجه این ماجرا شدند بسیاری از آنها با من و علی عکس میگرفتند و از من درباره راز طول عمرم سؤال میکردند. عکسهای من در گوشیهای تلفن همراه آنها بسرعت پخش شد و گاهی اوقات در شهر مردم با دیدن من سراغم میآمدند و میخواستند تا با آنها عکس بگیرم.
خضر خضری معتقد است سرنوشت را خداوند برای او تعیین کرده است و سرنوشت برای او اینگونه رقم خورد تا در 81 سالگی ازدواج کند. او میگوید: در یک خانه کوچک روستایی زندگی میکنیم و وضعیت اقتصادی خوبی نداریم اما با وجود این خداوند را شکر میکنم. من 9 فرزند داشتم اما دو کودکم بر اثر بیماری فوت کردند و دوست دارم فرزندان بیشتری داشته باشم.
او ادامه داد: از دارایی دنیا فقط 16 رأس گوسفند دارم که پسرم آنها را برای چرا به دشت و کوه میبرد و با شیر و گوشت این گوسفندان زندگی میکنیم. در 101 سالی که از خدا عمر گرفتهام تاکنون به دکتر مراجعه نکردهام و با استفاده از داروهای گیاهی خود را معالجه کردهام. کار زیاد و استفاده از غذاهای طبیعی و هوای پاک روستا راز طول عمر من است و در این سالها شاید به تعداد انگشتان دست به شهر آمده باشم. در این سالها یک بار با همسرم اختلاف پیدا کردم و او با قهر خانه را ترک کرد و به منزل پدری اش در شهرستان سلماس رفت. چند روز بعد از رفتن او احساس کردم خانه بدون وجود او سوت و کور است. تصمیم گرفتم او را به خانه بازگردانم. بازگرداندن او 200 هزار تومان برای من هزینه در پی داشت و مجبور شدم علاوه بر کرایه ماشین برای او کادو هم بخرم. به جوانان نصیحت میکنم که قبل از 25 سالگی ازدواج کنند زیرا تشکیل زندگی و سروسامان گرفتن در جوانی پسندیده است.
ازدواج به خواست پدر
شهربانو وقتی 20 سال داشت پا به خانه مردی گذاشت که 61 سال از او بزرگتر بود اما زندگی در کنار او و فرزندانش را دوست دارد. میگوید آن زمان پدر برای ازدواج دختر تصمیم میگرفت و وقتی خضر به خواستگاری من آمد پدرم قبول کرد تا با او ازدواج کنم. سالهای اول زندگی بسیار سخت بود زیرا علاوه بر تفاوت سنی گویشهای ما نیز باهم متفاوت بود و به سختی حرف همدیگر را متوجه میشدیم. او روزها گله را برای چوپانی بیرون میبرد و من در خانه نان میپختم و هیزم میشکستم. او مرد زحمتکشی است و در این سالها با وجود تنگدستی سعی میکرد تا امکانات زندگی را فراهم کند. وقتی فرزندانمان به دنیا آمدند کمتر به اینکه همسرم پیر شده و نمیتواند همراه خوبی برای من باشد فکر میکردم.
او همچنین گفت: سالهاست که به زندگی با او عادت کردهام. همسرم علاقه زیادی به بچه دارد اما من به خاطر شرایط بد مالی دوست ندارم بچههای زیادی داشته باشیم ولی اگر همسرم باز هم بچه بخواهد مخالفتی نمیکنم. ما در دو اتاق زندگی میکنیم و این تقدیری است که خدا برای من مقدر کرده است. تنها آرزویم خوشبختی فرزندانم است. خوشبختانه دخترانم در نگهداری از برادر تازه به دنیا آمدهشان به من کمک میکنند. دوست دارم دخترانم ازدواج موفقی داشته باشند و اگر روزی کسی با تفاوت سنی زیاد به خواستگاری آنها بیاید قطعاً مخالفت خواهم کرد.
۰