دربارۀ چه چیزهایی اشتباه میکنیم؟
کد خبر :
۲۳۵۴۰
بازدید :
۲۹۹۷
لیترری هاب | بیشتر عمرم اشتباه میکردم؛ البته نه در همۀ امور، ولی در بیشتر موارد. خُب، گاهی وقتها کارم درست بوده؛ مثلاً همسرم را درست انتخاب کردهام.
هیچ وقت بیمۀ عمر را سرمایهگذاری حساب نکردهام. اولین بار که در برنامۀ «فوتبال دوشنبهشب» دیدم تونی رامو، بازیکن آزاد فوتبال امریکایی، شش امتیاز تاچداون۱ از تیم جاینتز گرفت، به هماتاقیام گفتم: «فکر کنم این یارو در فوتبال به جایی میرسد.» در مهمانی شب عید سال نوی ۲۰۰۸، پیشبینی کردم که مایکل جکسون آن سال ناگهان میمیرد و در همۀ مهمانیهای سال نو که تا آخر عمرم بروم، این خاطره را تعریف میکنم. ولی اینها استثنا هستند. خیلیخیلی سادهتر میتوانم مواردی را ردیف کنم که اشتباه کردهام: اصرارم به اینکه هیچوقت موبایل نمیخرم. آن دفعهای که صد دلار در برابر یک دلار شرط بستم که باراک اوباما حتی نامزد دمکراتها هم نمیشود؛ چه برسد به اینکه رئیسجمهور شود. آن سه هفته نگرانیِ وسواسیام برای بحران سال ۲۰۰۰ که یک عالَم پول نقد، بطری آب و کلوچه گوشهکنار آپارتمان تکخوابهام پنهان کردم. حالا به جایی رسیدهام که از اشتباهاتم تعجب نمیکنم. حتی انتظار اشتباهکردن دارم. هر وقت کسی میگوید که دربارۀ چیزی اشتباه میکنم، شاید در لفظ قبول نکنم، ولی توی دلم میدانم که اتهامش موجه است؛ حتی اگر تقریباً مطمئن باشم که خودش اشتباه کرده است.
حالا این خطاها که مسئلههای مهمی نیستند.
اینجور تکلحظههای خطا، اتفاقاتی شخصیاند: من تصور کردهام پاسخ چیزی الف است؛ ولی پاسخ واقعیاش ب یا جیم یا دال بوده است. دو آدم منطقی دربارۀ یک مجهول اختلاف نظر دارند. گذر زمان آرامآرام نشان میدهد یک طرف قدری منطقیتر از دیگری بوده است. اینجور جاها پای چیزهای حیاتی در میان نیست. اگر من دربارۀ مسئلۀ خاصی اشتباه کرده باشم، (معمولاً) خطای من است و کس دیگری (معمولاً ولی نه همیشه) درست گفته است.
ولی ایدههایی که چنان پذیرفته و درونی شدهاند که حتی جرئت نداریم دربارۀ خطاپذیر بودنشان هم سوال کنیم، چطور؟ این ایدهها چنان در ضمیر جمعی حک شدهاند که حتی تصور خطابودنشان هم نشانۀ بیملاحظگی است. گاهی اوقات انگار فقط بچهها چنین ایدههایی را زیر سؤال میبرند؛ چون فشار اِجماع نظرات و فهم عمومی آنها را فلج نکرده است. همین ناهمسانی است که گریزناپذیرترین پارادوکس فکری را ایجاد میکند: از افراد باهوش و زیرک بپرسید آیا بهنظرشان ایدههای بزرگ و مهمی وجود دارند که عموم مردم پذیرفته باشند، اما نهایتاً غلط از آب دربیایند. پاسخ میدهند: «بله، البته. حتماً همینطور است. تکتک نسلهای انسانی، از آغاز تاریخ بشریت، این پدیده را تجربه کردهاند.» اما بعد فهرستی طولانی از ایدههای معاصر جلویشان بگذارید که بهنظر، مصداق این پدیدهاند تا ببینید که چندان مایل نیستند دست روی هیچکدامش بگذارند.
بررسی پرسشهایی که از طرحشان امتناع میکنیم، محال است. اینها مسئلههای مهمیاند.
من هم مثل اکثر افراد، دوست دارم خودم را شکّاک بدانم. ولی اساساً هوادار جاذبهام. جاذبه همان نیرویی است که بهنظر عموم افراد، محور همۀ چیزهایی است که دربارۀ هر چیزی میدانیم. اگر استدلالی دقیق با اصل جاذبه تناقض داشته باشد، آن استدلال را اصلاح میکنیم تا تناقض برطرف شود. ازآنجاکه فیزیکدان نیستم، با سرسختیِ بیشتری از جاذبه دفاع میکنم؛ چون هرچه دربارۀ جاذبه میدانم، از دیگران شنیدهام. به جاذبه اطمینان مطلق دارم و مطمئنم تا روزی که بمیرم، صحیح خواهد ماند و اگر کسی جسدم را از پنجره به بیرون پرتاب کند، باور دارم که با شتاب ۹.۸ متر بر مجذور ثانیه سقوط خواهد کرد.
و البته احتمالش وجود دارد که اشتباه کرده باشم.
شاید کاملاً هم اشتباه نکرده باشم؛ ولی بخشی از باورم اشتباه باشد. شاید امروز معلوم نباشد؛ ولی بالأخره معلوم شود.
«احتمال زیادی وجود دارد که پانصد سال آینده، فهم ما از جاذبه با امروز متفاوت باشد. بهواقع گمان میکنم این تنها حوزهای است که بیشترِ شواهد امروزیمان دربارۀ آن تصادفی هستند. بهنظرم طرز فکرمان دربارۀ جاذبه بسیار متفاوت خواهد بود.» اینها را برایان گرین، فیزیکدان نظری در دانشگاه کلمبیا گفته است که کتابهایی با عناوینی مانند ایکاروس بر لبۀ زمان۲ مینویسد. او از آن فیزیکدانهای معروفی است که میتواند مهمانِ برنامههای طنز شبکۀ سی.بی.اس شود؛ بهشرط آنکه آن برنامۀ طنز «نظریۀ مهبانگ»۳ باشد. «ایزاک نیوتن برای دویست سال استادتمام جاذبه بود. طرز فکر ما تقریباً هیچ تغییری نکرد تا آنکه سال ۱۹۰۷ رسید. در بازۀ ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۵، آینشتین فهم ما از جاذبه را اساساً تغییر داد: جاذبه دیگر یک نیرو نبود؛ بلکه خمش مکان و زمان بود. اکنون میدانیم مکانیک کوانتوم نیز توصیف ما از جاذبه در فاصلههای بسیار کوچک را تغییر میدهد. به همین خاطر، اینهمه تحقیقات از دهۀ ۱۹۸۰ شروع شد و اینهمه ایده دربارۀ سازوکار جاذبه در مقیاس میکروسکوپی مطرح شد. بعد هم نظریۀ ریسمان به میان آمد که درصدد فهم رفتار جاذبه در مقیاس کوچک است. نظریۀ یادشده معادل نظریۀ کوانتومی از جاذبه است. این نظریه توصیفی به ما داد که نمیدانیم درست بود یا اشتباه. در این توصیف، ابعاد فضا باید بیشتر باشند. بنابراین چنین فهمی از جاذبه کمک میکند که ما برای فهم خودمان از واقعیت، مفاهیمِ بنیادینی داشته باشیم. اکنون کسانی هم هستند که با الهام از این یافتهها، میخواهند دربارۀ خودِ جاذبه تجدیدنظر کنند. بهنظر آنها، جاذبه شاید حتی نیرویی بنیادین هم نباشد؛ بلکه نیرویی برآینده۴ باشد. پس بهنظرم جاذبه بیثباتترین ایدۀ ما و مستعدترین ایدهمان برای تغییری اساسی است و فکر کنم بسیاری افراد با من همنظر باشند.»
اگر گیج شدهاید، نگران نباشید. وقتی گرین اینها را در دفتر کارش، آنهم نه یک بار که دو بار برایم توضیح داد، گیج شدم. هرقدر هم بخوانم یا وقت صرف کنم، قادر به درک برخی مؤلفههای اساسی فیزیک یا ریاضی نخواهم بود. دنیای پساجاذبه در مخیلۀ من نمیگنجد؛ اما مفهوم «دنیای پساجاذبه» کمکم میکند که در چیز دیگری تأمل کنم: کمکم میکند تا عصر پیشاجاذبه را بهتر بفهمم. منظورم روزهای پیش از انتشار اصول ریاضی فلسفۀ طبیعی۵ نیوتن در سال ۱۶۸۷ است یا حتی اواخر قرن پانزدهم که میگویند گالیله توپهایی را از بالای برج کج پیزا به پایین میانداخت و ناخواسته الهامبخش قطعۀ «گالیله» از گروه موسیقی فولکلور ایندیگو گرلز شد. در زمان این رخدادها، مفهوم جاذبه وارد حیطۀ علم شده بود. هنوز کسی روی آن دست نگذاشته بود؛ اما تحصیلکردههای ریاضی میدانستند زمین در مداری بیضوی دور خورشید میچرخد و «چیزی» عامل این رخداد است. اینها چهارصد سال پیش بود. من بیشتر به فکر چهار قرن پیش از آن هستم. در آن زمان، بهترین تبیین از علت عدم حرکت خودبهخودیِ اشیا، نسخهای از استدلالی بود که ارسطو یکهزار سال پیش از آن آورده بود: او معتقد بود همۀ اشیا مشتاق «مکان طبیعیِ» خود هستند و این مکان یعنی مرکز جغرافیایی جهان. آن مرکز جغرافیایی جهان هم یعنی زمین. بهبیاندیگر، ارسطو معتقد بود تکهسنگِ رهاشده، روی زمین میافتد؛ چون به زمین متعلق است و میخواهد آنجا باشد.
حالا بیایید ابعاد این تحول را بررسی کنیم: ارسطو که میشود گفت تاکنون بزرگترین فیلسوف بوده است، کتاب طبیعیات۶ را مینویسد و استدلالش را میگوید. بهمدت دویست سال هیچکس دیدگاه ارسطو را به چالش نمیکشد. نیوتن که مؤثرترین ریاضیدان تاریخ، حتی تا به امروز بوده است، نهایتاً سیبی جعلی را میبیند که از درختی جعلی میافتد و کل فهم بشر از علت سازوکار دنیا را زیرورو میکند. اگر توضیح نیوتن را برای آن دسته از آدمهای قرن سیزدهم که هیچ درکی از علم نداشتند، یعنی تقریباً همۀ آنها، توضیح میدادیم، آن را بسیار احمقانهتر از باور خود در آن دوران محسوب میکردند: نیوتن بهجای آنکه بگوید وجودِ زمین است که واقعیت را تعریف میکند و علت اینکه سنگها رفتار خاص خود را دارند، چیزی در جوهر و ذات آنهاست، هوادار یک میدان نیروی نادیدنی و ناملموس بود که ماه را سر جایش نگه میداشت.
اکنون میدانیم، واقعاً «میدانیم» مفهومی که نیوتن معرفی کرد، صحیح است. همۀ انسانها بهمدت بیست قرن عیناً اشتباه میکردهاند. همینجاست که سه پرسشِ نیمهمرتبط مطرح میشود:
• اگر بشر دو هزار سال چیز غلطی را عیناً درست میدانسته است، چرا ناخودآگاه فرض میکنیم درک فعلیمان از جاذبه که فقط ۳۵۰ سال سابقه دارد، تا ابد دستنخورده میماند؟
• آیا ممکن است که این مسئله یا مسئلهای ازایندست، واقعاً حل شده باشد؟ اگر واقعا پاسخ نیوتن کمابیش پاسخ نهایی است و تنها پاسخی است که بدان نیاز داریم، چطور؟ چون اگر پاسخ نیوتن درست باشد به این معناست که ما به پایان راهی رسیدهایم که تجربۀ زندهبودن را تعریف کرده است. این یعنی دیگر به برخی کاوشهای فکری خاص نیازی نیست.
• کدام گزاره منطقیتر است: «باور دارم جاذبه وجود دارد» یا «99.9درصد مطمئنم جاذبه وجود دارد»؟ البته که گزارۀ دوم، گزینۀ محتاطانهتری است. اما اگر حتی اندکی احتمال بدهیم که دربارۀ جاذبه اشتباه میکنیم، عملاً چیزی باقی نمانده که به درستبودنش مطمئن باشیم.
وبسایت معروفی هست که کتاب میفروشد (تحقیقاتِ انجامشده دربارۀ مصرفکنندگان میگویند اگر شما فلان کتاب خاص را خریدهاید، بهاحتمال ۴۱درصد، آن را از این وبسایت خاص سفارش دادهاید.) کتابها تنها ۷درصد از کل فروش این وبسایت را تشکیل میدهند؛ اما همه این بنگاه را با این کالای اصلی میشناسند. بخشی از موفقیت این وبسایت مدیون محتوای تولیدشده توسط کاربران است: مصرفکنندگان میتوانند ارزیابیشان از خریدهای مختلف را بنویسند. حتی میتوانند مشغول نقد کتابی باشند که آن را نخواندهاند. نکتۀ شگفتانگیز، خصوصاً اگر منفینگر باشید، ارزیابیهای همراه با امتیاز تکستاره، یعنی پایینترین امتیاز است که کاربران در ارزیابیشان به رمان موبیدیک از هرمان ملویل دادهاند.
یکی از مشتریان ناراضی در سال ۲۰۱۴ نوشته است: «خودنمایانه، تحقیرآمیز، افراطکارانه و غیرقابلتحمل. این بدترین کتابی است که خواندهام.» دیگری نوشته است: «روایت ضعیف، ساختار بیمایه، پیرنگ ناقص... سهچهارم فصلها نامربوطاند و مؤلف اغلب خودش را با شخصیت اصلی اشتباه میگیرد. موضوع یک فصلِ کامل این است که نهنگها دماغ ندارند. یک فصل دیگر دربارۀ رنگ سفید است.» جالب اینجاست که این فرد فقط برای یک خرید دیگر ارزیابی نوشته است: چاپگری که میتواند نمابَر هم بفرستد و دو ستاره به آن داده است.
بیمیلی این فرد به موبیدیک محل بحث من نیست. مطمئنم از خواندن آن رمان بدش آمده است. اما اینکه تصمیم به اعلام علنی نظرش گرفته است، معنادارتر از اصل نظر است؛ آن هم نظری که فاقد بافت انتقادی لازم است، مگر اینکه نظرش دربارۀ آن چاپگر را هم لحاظ کنیم. حملۀ علنی به موبیدیک بهطور خلاصه یعنی آنچه نوعاً دربارۀ هنر باور داریم، اساساً محل سؤال است. البته سلیقه امری ذهنی است؛ اما برخی نظرات ذهنی را جوری راحت بیان میکنیم که انگار از اصول ریاضی یا علم، حرف میزنیم. در محافل فرهنگی، بر سر ارزشهای ادبی موبیدیک بحث چندانی در جریان نیست. این اثر نهتنها رمانی حماسی است، بلکه نوعی نوآوری ادبی انقلابی هم محسوب میشود که در شکلدهی به دیدگاه جاری دربارۀ رمانها نقش داشته است. هر بحثی دربارۀ مفهوم کلیشهای «رمان بزرگ امریکایی» با این کتاب شروع میشود. نه اینکه این اثر مصون از نقد است؛ اما نقدهای تکوتوکْ بیاثرند. در این زمان، حمله به موبیدیک صرفاً نشان میدهد که این منتقد میخواهد مخالفخوان باشد. بدیهی است که موبیدیک اثری عالی است. این پیشفرض همۀ ماست؛ ازجمله و شاید بهویژه پیشفرض همانهایی که مخالف این گزارهاند.
چه شد که این اثر شاهکار قلمداد شد؟
ملویل رمان موبیدیک را در سال ۱۸۵۱ منتشر کرد. مبنای روایت او در این اثر، ماجرای واقعی شاهنهنگی قاتل با لقب موکادیک در سال ۱۸۳۹ است. نسخۀ اصلی بریتانیایی این رمان حدود نهصد صفحه است. ملویل که در زمان انتشار موبیدیک نویسندهای تقریباً موفق بود، گمان میکرد کتابش را بلافاصله شاهکار قلمداد میکنند. او در تمام مدت نگارش کتاب در همین فکر بود. اما ارزیابیها همگی مثبت نبودند؛ حتی برخی از آنها به این رمان تحقیرآمیز نگاه میکردند. یکی از ارزیابیهای اولیهای که در مجلۀ اسپکتیتر۷ در لندن منتشر شد، بهطور خلاصه میگفت: «این اثر خواننده را پس میزند.» فروش آن هم چندان خوب نبود. تا زمان فوت ملویل، کل فروش رمان کمتر از پنجهزار نسخه بود. این شکستْ زندگی ملویل را نابود کرد: شاعری الکلی شد و درنهایت هم بازرس گمرک. در سال ۱۸۹۱ که در فقر مطلق جان سپرد، لابد دربارۀ موبیدیک به خودش میگفته است: «خُب، انگار جواب نداد. شاید بهتر بود چند صفحه کمتر توضیح میدادم که گرههای پیچیدۀ طنابهای کشتی را چطور میزنند.» سی سال از فوت ملویل گذشت و استقبال از این اثر همچنان سرد بود. اما پس از جنگ جهانی اول، بنا به دلایلی که توضیح کاملشان میسّر نیست۸، میان مدرنیستهایی که در حال و هوای امریکای پس از جنگ بودند، نگاه به ادبیات از دریچهای متفاوت رایج شد. مفهوم «چیستیِ رمان» به نفع ملویل تغییرجهت داد و این جهت جدید نسلبهنسل شدت یافت تا درنهایت برخی افراد، مانند مدیر برنامۀ مطالعات امریکا در دانشگاه کلمبیا در سال ۲۰۰۵ را واداشت موبیدیک را «بلندپروازانهترین اثری که نویسندهای امریکایی تاکنون آفریده است» بنامند. کارشناسان همهفنحریف رسانهها و خودمتفاوتپندارها میتوانند با این گزاره مخالفت کنند؛ اما چه باک! در سال ۲۰۱۰ که بقایای باستانی نهنگ شکارگرِ ناشناختهای کشف شد، اسم آن مخلوق عظیمالجثه را «هیولای ملویل»۹ گذاشتند. یک قرن پس از فوت ملویل، اسمش را روی نهنگی غولپیکر و منقرضشده گذاشتند تا یادبود کتابی باشد که بازارْ خریدار آن نبود. حرفۀ او چه ماجرای بانمکی داشته است.
البته خطای عینی همگانی، مثلاً فهم نادرست جاذبه بهمدت بیست قرن، با خطای ذهنی همگانی، مثلاً اهمیتندادن به موبیدیک بهمدت ۷۵سال فرق دارد. پیچوتابهای مسیر این دو تحول، کاملاً متفاوتاند. ولی هر دو ماجرا از واقعیتی کاربردی و مسئلهای مدرن حکایت میکنند. واقعیت کاربردی آن است که نسخههای امروزی دنیا، بیثباتاند. آنچه اکنون درست میدانیم، خواه عینی یا ذهنی، عادتاً موقتی است. اما مسئلۀ مدرن این است که تجدیدنظر و ارزیابی دوبارۀ آنچه «درست» قلمداد میکنیم، روزبهروز دشوارتر میشود. ظاهراً چونوچراکردن دربارۀ وضعیت موجود برای همگان سادهتر شده است: برای هرکس تریبونی هست تا از موبیدیک یا یک چاپگر متوسطالحال انتقاد کند. اگر فیزیکدان چموشی در شهر وینیپگ کانادا باشد که اعتقادی به جاذبه نداشته باشد، میتواند کتابی منتشر کند و استدلالش را طرح کند. او بالقوه بیشتر از کل کسانی که اصول ریاضی فلسفۀ طبیعی را تا یک قرن پس از انتشارش خوانده بودند، مخاطب جلب خواهد کرد. اما افزایش ظرفیت تجدیدنظر در ایدهها حتی به این معنا نیست که میگذاریم ایدهها در روند طبیعیشان دگرگون شوند؛ چه رسد به آنکه واقعاً آنها را تغییر دهیم.
ما در عصری زندگی میکنیم که تقریباً هیچ محتوایی نابود نمیشود و تقریباً همۀ محتوای موجود به اشتراک گذاشته میشود. حجم گستردۀ اطلاعات دربارۀ تمامی ایدههای فعلی، مخالفت با این مفاهیم را دشوار میکند؛ خصوصاً در فضایی که اِجماع عمومی به داور نهاییِ اعتبار هر ایدهای تبدیل شده است. بهبیاندیگر، جوری رفتار میکنیم که انگار به خاتمۀ دانش بشری رسیدهایم. این تصور نیز باآنکه بیتردید غلط است، حسی از یقین را رقم میزند که فلجکننده است.
کاترین شولتز چند صفحۀ کلیدی از کتاب بر خطا بودن را به مفهوم «واقعگرایی سادهلوحانه»۱۰ اختصاص داده است. او میگوید گرچه واقعگرایی سادهلوحانه چند هوادار هوشیار هم دارد، «این بدین معنا نیست که واقعگرایان سادهلوح نداریم.» من از شولتز هم قدمی جلوتر میروم: حدس میزنم اکثر کسانی که بهطور متعارف باهوش حساب میشوند، واقعگرایان سادهلوح هستند. بهنظرم این نکته را میتوان مشخصۀ فکری عصر حاضر دانست. تعریف سادۀ «واقعگرایی سادهلوحانه» چندان هم عجیبوغریب نیست. این نظریه میگوید دنیا دقیقاً همان است که به نظر میآید. مشخص است که چنین دیدگاهی، زمینهساز خطاهای فاحش است؛ مثلاً: «به نظر میآید خورشید در آسمان حرکت میکند؛ پس لابد خورشید دور زمین میچرخد.» اما من «واقعگرایی سادهلوحانه» را گستردهتر و قدری هم رندانهتر تعریف میکنم. بهنظرم این پدیده، جلوۀ حاصل از دو باورِ ریشهدار است:
۱) «هنگام بررسی هر پرسش، باید عقلگرا و منطقی باشم تا جایی که اگر دادهای قابل اعتبارسنجی نبود، آن را مضحک بدانم»؛
۲) «هنگام بررسی هر پرسش، فرض میکنم اطلاعاتی که هماکنون داریم، تمام اطلاعاتی است که تا ابد میتوان داشت.»
منتهیالیه این ماجرا، احتمال زندگی پس از مرگ است. در نگاهِ بهاصطلاح عقلگرایانه، اعتقاد به اینکه پس از مرگ، اتفاقی برای فرد میافتد، هیچ توجیهی ندارد و برای پوچی پس از مرگ، هیچ جایگزین معقولی نمیتوان عرضه کرد. متفکران سکولار بیدرنگ و شاید با دلایل موجه، حکایت «پرواز بهسمت نور سفید» یا زندگی قبلی شرلی مکلین۱۱ در آتلانتیس، یا جزئیات مطرحشده در کتاب بهشت واقعی است۱۲ را رد میکنند. ولی این موضعگیریِ کاملاً منطقی، چشم بر این احتمال جدی میبندد که شاید اکنون همۀ چیزهای مهم دربارۀ تجربۀ زندگی را نمیدانیم؛ چه رسد به نقطۀ پایان نهایی این تجربه. دربارۀ انرژی یا شیوۀ انتقال آن، یا اصلاً علت وجود آن و اینکه به وجود نمیآید و از بین هم نمیرود، چیزهای زیادی نمیدانیم. ما واقعاً نمیتوانیم وضعیت دنیایی چندبُعدی را فهم کنیم؛ هرچند احتمالاً در چنین دنیایی زندگی میکنیم. فهم ما از «آگاهی» بسیار محدود است. فهم ما از زمان، از ادراک زمان و از امکان اینکه تمامِ زمان یک مرتبه رُخ میدهد، محدود است. لذا بررسی جدی دورنِمای زندگیِ پس از مرگ واقعبینانه نیست؛ اما فرض اینکه فهم فعلیمان از این پدیده حتی اندکی هم کامل باشد، به همان مقدار سادهلوحانه است. ما نمیدانیم چه چیزهایی برایمان مجهولاند یا عاقبت چه چیزهایی خواهیم آموخت یا چه چیزهایی علیرغم ناتوانی ادراکیمان در فهم حقیقت ممکن است درست باشند.
پیش از آنکه فردا برسد، درک دنیای امروز ممکن نیست.
این حرف قطعاً تازه نیست و بعید است آدم معقولی پیدا کنیم که با آن مخالف باشد. اما جالب است که عادت کردهایم این حقیقت را نادیده بگیریم. ما همواره تظاهر میکنیم که ادراکمان از وضع فعلی هرگز مضحک به نظر نخواهد رسید؛ چون به نظر میآید که این ادراک تنها گزینۀ موجود است. اما گزینۀ دیگری هم وجود دارد که از این قرار است: باید کارمان را با این اصل شروع کنیم که بهاحتمال زیاد اکنون در اشتباهیم. این «اشتباه» بهمعنای آن نیست که پرسشها را بررسی میکنیم، اما به نتیجۀ نادرست میرسیم؛ چون اکثر نتیجهگیریهای ما مستدل و منسجم هستند. بلکه مشکل در خود پرسشهاست.
این نوشتار برشی است از کتاب اگر بر خطا باشیم چه؟ نوشتۀ چاک کلاسترمن.
اطلاعات کتابشناختی:
کلاسترمن، چاک. اگر بر خطا باشیم چه؟. انتشارات پنگوئن. ۲۰۱۶
Klosterman, Chuck. But What If We're Wrong?, Penguin. 2016
پینوشتها:
* چاک کلاسترمن (Chuck Klosterman) نویسندۀ نیویورک تایمز، گاردین، واشنگتن پست و مجلات دیگری است که تاکنون هفت کتاب غیرداستانی از جمله دو رمان نوشته است.
[۱] Touchdown
[۲] Icarus at the Edge of Time
[۳] The Big Bang Theory
[۴] این یعنی جاذبه شاید تجلی نیروهای دیگر باشد. بهعبارتدیگر، جاذبه فینفسه یک نیرو نیست؛ بلکه نتیجۀ جنبیِ چیز دیگری است. گرین در مقام تمثیل، ایدۀ «حرارت» را مطرح کرد: پوستِ ما میتواند گرمای یک روز داغ را حس کند؛ اما «گرما» چیز مستقلی نیست که فینفسه وجود داشته باشد. گرما صرفاً پیامد حرکت سریع اتمهاست که حس حرارت را ایجاد میکنند. ما آن را احساس میکنیم؛ اما وجود ندارد. پس «برآینده»بودن جاذبه یعنی جاذبهْ نیرویی محوری نیست که چیزها را بهسمت زمین میکشد؛ بلکه پیامدِ همبسته با چیزی است که هنوز قادر به توضیحش نیستیم. آن را احساس میکنیم؛ اما وجود ندارد. در این صورت کل ایدۀ «جاذبه» به نوعی «جعل معنا» در زبانشناسی تبدیل میشود.
[۵] PhilosophiæNaturalis Principia Mathematica
[۶] Physics
[۷] Spectator
[۸] میتوان فهرستی از ویژگیهایی ردیف کرد که به این کشفِ دوباره منجر شدند: حس انزوا و برادری میان ملوانان، مشابه تجربۀ مبارزه در جنگ بود و مبارزه با نهنگ شرورِ بیچهره را میتوان استعارهای از مبارزه با آلمان شرور بهمثابۀ موجودی انتزاعی و بیچهره دانست. ولی ردیفکردن این ویژگیها باز هم توضیح قانعکنندهای برای علت انتخاب و ترفیع مرتبۀ آن رمان خاص یعنی موبیدیک نیست؛ چون موبیدیک تنها کتابی نبود که حائز این ویژگیها باشد و از پس این نقش برآید.
[۹] Livyatanmelvillei
[۱۰] Naïve Realism
[۱۱] Shirley MacLaine: هنرپیشۀ ۸۲سالۀ امریکایی (متولد ۱۹۳۴) که مدعی است در زندگی قبلی خود در آتلانتیس (شهری افسانهای که افلاطون در آثار خود برای تمثیل مطرح کرده است)، برادر یک روح ۳۵هزار ساله به اسم رامتا بوده است. [مترجم]
[۱۲] Heaven Is for Real: کتاب پرفروش سال ۲۰۱۰ که تجربۀ نزدیک مرگ پسری سهساله به نام کولتون را روایت کرده است. تا سال ۲۰۱۴ بیش از دهمیلیون نسخه از این کتاب به فروش رفته است و فیلمی سینمایی به همین نام نیز در سال ۲۰۱۴ساخته شده است. [مترجم]
نویسنده: چاک کلاسترمن | مترجم: محمد معماریان
مرجع: Literary Hub
هیچ وقت بیمۀ عمر را سرمایهگذاری حساب نکردهام. اولین بار که در برنامۀ «فوتبال دوشنبهشب» دیدم تونی رامو، بازیکن آزاد فوتبال امریکایی، شش امتیاز تاچداون۱ از تیم جاینتز گرفت، به هماتاقیام گفتم: «فکر کنم این یارو در فوتبال به جایی میرسد.» در مهمانی شب عید سال نوی ۲۰۰۸، پیشبینی کردم که مایکل جکسون آن سال ناگهان میمیرد و در همۀ مهمانیهای سال نو که تا آخر عمرم بروم، این خاطره را تعریف میکنم. ولی اینها استثنا هستند. خیلیخیلی سادهتر میتوانم مواردی را ردیف کنم که اشتباه کردهام: اصرارم به اینکه هیچوقت موبایل نمیخرم. آن دفعهای که صد دلار در برابر یک دلار شرط بستم که باراک اوباما حتی نامزد دمکراتها هم نمیشود؛ چه برسد به اینکه رئیسجمهور شود. آن سه هفته نگرانیِ وسواسیام برای بحران سال ۲۰۰۰ که یک عالَم پول نقد، بطری آب و کلوچه گوشهکنار آپارتمان تکخوابهام پنهان کردم. حالا به جایی رسیدهام که از اشتباهاتم تعجب نمیکنم. حتی انتظار اشتباهکردن دارم. هر وقت کسی میگوید که دربارۀ چیزی اشتباه میکنم، شاید در لفظ قبول نکنم، ولی توی دلم میدانم که اتهامش موجه است؛ حتی اگر تقریباً مطمئن باشم که خودش اشتباه کرده است.
حالا این خطاها که مسئلههای مهمی نیستند.
اینجور تکلحظههای خطا، اتفاقاتی شخصیاند: من تصور کردهام پاسخ چیزی الف است؛ ولی پاسخ واقعیاش ب یا جیم یا دال بوده است. دو آدم منطقی دربارۀ یک مجهول اختلاف نظر دارند. گذر زمان آرامآرام نشان میدهد یک طرف قدری منطقیتر از دیگری بوده است. اینجور جاها پای چیزهای حیاتی در میان نیست. اگر من دربارۀ مسئلۀ خاصی اشتباه کرده باشم، (معمولاً) خطای من است و کس دیگری (معمولاً ولی نه همیشه) درست گفته است.
ولی ایدههایی که چنان پذیرفته و درونی شدهاند که حتی جرئت نداریم دربارۀ خطاپذیر بودنشان هم سوال کنیم، چطور؟ این ایدهها چنان در ضمیر جمعی حک شدهاند که حتی تصور خطابودنشان هم نشانۀ بیملاحظگی است. گاهی اوقات انگار فقط بچهها چنین ایدههایی را زیر سؤال میبرند؛ چون فشار اِجماع نظرات و فهم عمومی آنها را فلج نکرده است. همین ناهمسانی است که گریزناپذیرترین پارادوکس فکری را ایجاد میکند: از افراد باهوش و زیرک بپرسید آیا بهنظرشان ایدههای بزرگ و مهمی وجود دارند که عموم مردم پذیرفته باشند، اما نهایتاً غلط از آب دربیایند. پاسخ میدهند: «بله، البته. حتماً همینطور است. تکتک نسلهای انسانی، از آغاز تاریخ بشریت، این پدیده را تجربه کردهاند.» اما بعد فهرستی طولانی از ایدههای معاصر جلویشان بگذارید که بهنظر، مصداق این پدیدهاند تا ببینید که چندان مایل نیستند دست روی هیچکدامش بگذارند.
بررسی پرسشهایی که از طرحشان امتناع میکنیم، محال است. اینها مسئلههای مهمیاند.
من هم مثل اکثر افراد، دوست دارم خودم را شکّاک بدانم. ولی اساساً هوادار جاذبهام. جاذبه همان نیرویی است که بهنظر عموم افراد، محور همۀ چیزهایی است که دربارۀ هر چیزی میدانیم. اگر استدلالی دقیق با اصل جاذبه تناقض داشته باشد، آن استدلال را اصلاح میکنیم تا تناقض برطرف شود. ازآنجاکه فیزیکدان نیستم، با سرسختیِ بیشتری از جاذبه دفاع میکنم؛ چون هرچه دربارۀ جاذبه میدانم، از دیگران شنیدهام. به جاذبه اطمینان مطلق دارم و مطمئنم تا روزی که بمیرم، صحیح خواهد ماند و اگر کسی جسدم را از پنجره به بیرون پرتاب کند، باور دارم که با شتاب ۹.۸ متر بر مجذور ثانیه سقوط خواهد کرد.
و البته احتمالش وجود دارد که اشتباه کرده باشم.
شاید کاملاً هم اشتباه نکرده باشم؛ ولی بخشی از باورم اشتباه باشد. شاید امروز معلوم نباشد؛ ولی بالأخره معلوم شود.
«احتمال زیادی وجود دارد که پانصد سال آینده، فهم ما از جاذبه با امروز متفاوت باشد. بهواقع گمان میکنم این تنها حوزهای است که بیشترِ شواهد امروزیمان دربارۀ آن تصادفی هستند. بهنظرم طرز فکرمان دربارۀ جاذبه بسیار متفاوت خواهد بود.» اینها را برایان گرین، فیزیکدان نظری در دانشگاه کلمبیا گفته است که کتابهایی با عناوینی مانند ایکاروس بر لبۀ زمان۲ مینویسد. او از آن فیزیکدانهای معروفی است که میتواند مهمانِ برنامههای طنز شبکۀ سی.بی.اس شود؛ بهشرط آنکه آن برنامۀ طنز «نظریۀ مهبانگ»۳ باشد. «ایزاک نیوتن برای دویست سال استادتمام جاذبه بود. طرز فکر ما تقریباً هیچ تغییری نکرد تا آنکه سال ۱۹۰۷ رسید. در بازۀ ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۵، آینشتین فهم ما از جاذبه را اساساً تغییر داد: جاذبه دیگر یک نیرو نبود؛ بلکه خمش مکان و زمان بود. اکنون میدانیم مکانیک کوانتوم نیز توصیف ما از جاذبه در فاصلههای بسیار کوچک را تغییر میدهد. به همین خاطر، اینهمه تحقیقات از دهۀ ۱۹۸۰ شروع شد و اینهمه ایده دربارۀ سازوکار جاذبه در مقیاس میکروسکوپی مطرح شد. بعد هم نظریۀ ریسمان به میان آمد که درصدد فهم رفتار جاذبه در مقیاس کوچک است. نظریۀ یادشده معادل نظریۀ کوانتومی از جاذبه است. این نظریه توصیفی به ما داد که نمیدانیم درست بود یا اشتباه. در این توصیف، ابعاد فضا باید بیشتر باشند. بنابراین چنین فهمی از جاذبه کمک میکند که ما برای فهم خودمان از واقعیت، مفاهیمِ بنیادینی داشته باشیم. اکنون کسانی هم هستند که با الهام از این یافتهها، میخواهند دربارۀ خودِ جاذبه تجدیدنظر کنند. بهنظر آنها، جاذبه شاید حتی نیرویی بنیادین هم نباشد؛ بلکه نیرویی برآینده۴ باشد. پس بهنظرم جاذبه بیثباتترین ایدۀ ما و مستعدترین ایدهمان برای تغییری اساسی است و فکر کنم بسیاری افراد با من همنظر باشند.»
اگر گیج شدهاید، نگران نباشید. وقتی گرین اینها را در دفتر کارش، آنهم نه یک بار که دو بار برایم توضیح داد، گیج شدم. هرقدر هم بخوانم یا وقت صرف کنم، قادر به درک برخی مؤلفههای اساسی فیزیک یا ریاضی نخواهم بود. دنیای پساجاذبه در مخیلۀ من نمیگنجد؛ اما مفهوم «دنیای پساجاذبه» کمکم میکند که در چیز دیگری تأمل کنم: کمکم میکند تا عصر پیشاجاذبه را بهتر بفهمم. منظورم روزهای پیش از انتشار اصول ریاضی فلسفۀ طبیعی۵ نیوتن در سال ۱۶۸۷ است یا حتی اواخر قرن پانزدهم که میگویند گالیله توپهایی را از بالای برج کج پیزا به پایین میانداخت و ناخواسته الهامبخش قطعۀ «گالیله» از گروه موسیقی فولکلور ایندیگو گرلز شد. در زمان این رخدادها، مفهوم جاذبه وارد حیطۀ علم شده بود. هنوز کسی روی آن دست نگذاشته بود؛ اما تحصیلکردههای ریاضی میدانستند زمین در مداری بیضوی دور خورشید میچرخد و «چیزی» عامل این رخداد است. اینها چهارصد سال پیش بود. من بیشتر به فکر چهار قرن پیش از آن هستم. در آن زمان، بهترین تبیین از علت عدم حرکت خودبهخودیِ اشیا، نسخهای از استدلالی بود که ارسطو یکهزار سال پیش از آن آورده بود: او معتقد بود همۀ اشیا مشتاق «مکان طبیعیِ» خود هستند و این مکان یعنی مرکز جغرافیایی جهان. آن مرکز جغرافیایی جهان هم یعنی زمین. بهبیاندیگر، ارسطو معتقد بود تکهسنگِ رهاشده، روی زمین میافتد؛ چون به زمین متعلق است و میخواهد آنجا باشد.
حالا بیایید ابعاد این تحول را بررسی کنیم: ارسطو که میشود گفت تاکنون بزرگترین فیلسوف بوده است، کتاب طبیعیات۶ را مینویسد و استدلالش را میگوید. بهمدت دویست سال هیچکس دیدگاه ارسطو را به چالش نمیکشد. نیوتن که مؤثرترین ریاضیدان تاریخ، حتی تا به امروز بوده است، نهایتاً سیبی جعلی را میبیند که از درختی جعلی میافتد و کل فهم بشر از علت سازوکار دنیا را زیرورو میکند. اگر توضیح نیوتن را برای آن دسته از آدمهای قرن سیزدهم که هیچ درکی از علم نداشتند، یعنی تقریباً همۀ آنها، توضیح میدادیم، آن را بسیار احمقانهتر از باور خود در آن دوران محسوب میکردند: نیوتن بهجای آنکه بگوید وجودِ زمین است که واقعیت را تعریف میکند و علت اینکه سنگها رفتار خاص خود را دارند، چیزی در جوهر و ذات آنهاست، هوادار یک میدان نیروی نادیدنی و ناملموس بود که ماه را سر جایش نگه میداشت.
اکنون میدانیم، واقعاً «میدانیم» مفهومی که نیوتن معرفی کرد، صحیح است. همۀ انسانها بهمدت بیست قرن عیناً اشتباه میکردهاند. همینجاست که سه پرسشِ نیمهمرتبط مطرح میشود:
• اگر بشر دو هزار سال چیز غلطی را عیناً درست میدانسته است، چرا ناخودآگاه فرض میکنیم درک فعلیمان از جاذبه که فقط ۳۵۰ سال سابقه دارد، تا ابد دستنخورده میماند؟
• آیا ممکن است که این مسئله یا مسئلهای ازایندست، واقعاً حل شده باشد؟ اگر واقعا پاسخ نیوتن کمابیش پاسخ نهایی است و تنها پاسخی است که بدان نیاز داریم، چطور؟ چون اگر پاسخ نیوتن درست باشد به این معناست که ما به پایان راهی رسیدهایم که تجربۀ زندهبودن را تعریف کرده است. این یعنی دیگر به برخی کاوشهای فکری خاص نیازی نیست.
• کدام گزاره منطقیتر است: «باور دارم جاذبه وجود دارد» یا «99.9درصد مطمئنم جاذبه وجود دارد»؟ البته که گزارۀ دوم، گزینۀ محتاطانهتری است. اما اگر حتی اندکی احتمال بدهیم که دربارۀ جاذبه اشتباه میکنیم، عملاً چیزی باقی نمانده که به درستبودنش مطمئن باشیم.
وبسایت معروفی هست که کتاب میفروشد (تحقیقاتِ انجامشده دربارۀ مصرفکنندگان میگویند اگر شما فلان کتاب خاص را خریدهاید، بهاحتمال ۴۱درصد، آن را از این وبسایت خاص سفارش دادهاید.) کتابها تنها ۷درصد از کل فروش این وبسایت را تشکیل میدهند؛ اما همه این بنگاه را با این کالای اصلی میشناسند. بخشی از موفقیت این وبسایت مدیون محتوای تولیدشده توسط کاربران است: مصرفکنندگان میتوانند ارزیابیشان از خریدهای مختلف را بنویسند. حتی میتوانند مشغول نقد کتابی باشند که آن را نخواندهاند. نکتۀ شگفتانگیز، خصوصاً اگر منفینگر باشید، ارزیابیهای همراه با امتیاز تکستاره، یعنی پایینترین امتیاز است که کاربران در ارزیابیشان به رمان موبیدیک از هرمان ملویل دادهاند.
یکی از مشتریان ناراضی در سال ۲۰۱۴ نوشته است: «خودنمایانه، تحقیرآمیز، افراطکارانه و غیرقابلتحمل. این بدترین کتابی است که خواندهام.» دیگری نوشته است: «روایت ضعیف، ساختار بیمایه، پیرنگ ناقص... سهچهارم فصلها نامربوطاند و مؤلف اغلب خودش را با شخصیت اصلی اشتباه میگیرد. موضوع یک فصلِ کامل این است که نهنگها دماغ ندارند. یک فصل دیگر دربارۀ رنگ سفید است.» جالب اینجاست که این فرد فقط برای یک خرید دیگر ارزیابی نوشته است: چاپگری که میتواند نمابَر هم بفرستد و دو ستاره به آن داده است.
بیمیلی این فرد به موبیدیک محل بحث من نیست. مطمئنم از خواندن آن رمان بدش آمده است. اما اینکه تصمیم به اعلام علنی نظرش گرفته است، معنادارتر از اصل نظر است؛ آن هم نظری که فاقد بافت انتقادی لازم است، مگر اینکه نظرش دربارۀ آن چاپگر را هم لحاظ کنیم. حملۀ علنی به موبیدیک بهطور خلاصه یعنی آنچه نوعاً دربارۀ هنر باور داریم، اساساً محل سؤال است. البته سلیقه امری ذهنی است؛ اما برخی نظرات ذهنی را جوری راحت بیان میکنیم که انگار از اصول ریاضی یا علم، حرف میزنیم. در محافل فرهنگی، بر سر ارزشهای ادبی موبیدیک بحث چندانی در جریان نیست. این اثر نهتنها رمانی حماسی است، بلکه نوعی نوآوری ادبی انقلابی هم محسوب میشود که در شکلدهی به دیدگاه جاری دربارۀ رمانها نقش داشته است. هر بحثی دربارۀ مفهوم کلیشهای «رمان بزرگ امریکایی» با این کتاب شروع میشود. نه اینکه این اثر مصون از نقد است؛ اما نقدهای تکوتوکْ بیاثرند. در این زمان، حمله به موبیدیک صرفاً نشان میدهد که این منتقد میخواهد مخالفخوان باشد. بدیهی است که موبیدیک اثری عالی است. این پیشفرض همۀ ماست؛ ازجمله و شاید بهویژه پیشفرض همانهایی که مخالف این گزارهاند.
چه شد که این اثر شاهکار قلمداد شد؟
ملویل رمان موبیدیک را در سال ۱۸۵۱ منتشر کرد. مبنای روایت او در این اثر، ماجرای واقعی شاهنهنگی قاتل با لقب موکادیک در سال ۱۸۳۹ است. نسخۀ اصلی بریتانیایی این رمان حدود نهصد صفحه است. ملویل که در زمان انتشار موبیدیک نویسندهای تقریباً موفق بود، گمان میکرد کتابش را بلافاصله شاهکار قلمداد میکنند. او در تمام مدت نگارش کتاب در همین فکر بود. اما ارزیابیها همگی مثبت نبودند؛ حتی برخی از آنها به این رمان تحقیرآمیز نگاه میکردند. یکی از ارزیابیهای اولیهای که در مجلۀ اسپکتیتر۷ در لندن منتشر شد، بهطور خلاصه میگفت: «این اثر خواننده را پس میزند.» فروش آن هم چندان خوب نبود. تا زمان فوت ملویل، کل فروش رمان کمتر از پنجهزار نسخه بود. این شکستْ زندگی ملویل را نابود کرد: شاعری الکلی شد و درنهایت هم بازرس گمرک. در سال ۱۸۹۱ که در فقر مطلق جان سپرد، لابد دربارۀ موبیدیک به خودش میگفته است: «خُب، انگار جواب نداد. شاید بهتر بود چند صفحه کمتر توضیح میدادم که گرههای پیچیدۀ طنابهای کشتی را چطور میزنند.» سی سال از فوت ملویل گذشت و استقبال از این اثر همچنان سرد بود. اما پس از جنگ جهانی اول، بنا به دلایلی که توضیح کاملشان میسّر نیست۸، میان مدرنیستهایی که در حال و هوای امریکای پس از جنگ بودند، نگاه به ادبیات از دریچهای متفاوت رایج شد. مفهوم «چیستیِ رمان» به نفع ملویل تغییرجهت داد و این جهت جدید نسلبهنسل شدت یافت تا درنهایت برخی افراد، مانند مدیر برنامۀ مطالعات امریکا در دانشگاه کلمبیا در سال ۲۰۰۵ را واداشت موبیدیک را «بلندپروازانهترین اثری که نویسندهای امریکایی تاکنون آفریده است» بنامند. کارشناسان همهفنحریف رسانهها و خودمتفاوتپندارها میتوانند با این گزاره مخالفت کنند؛ اما چه باک! در سال ۲۰۱۰ که بقایای باستانی نهنگ شکارگرِ ناشناختهای کشف شد، اسم آن مخلوق عظیمالجثه را «هیولای ملویل»۹ گذاشتند. یک قرن پس از فوت ملویل، اسمش را روی نهنگی غولپیکر و منقرضشده گذاشتند تا یادبود کتابی باشد که بازارْ خریدار آن نبود. حرفۀ او چه ماجرای بانمکی داشته است.
البته خطای عینی همگانی، مثلاً فهم نادرست جاذبه بهمدت بیست قرن، با خطای ذهنی همگانی، مثلاً اهمیتندادن به موبیدیک بهمدت ۷۵سال فرق دارد. پیچوتابهای مسیر این دو تحول، کاملاً متفاوتاند. ولی هر دو ماجرا از واقعیتی کاربردی و مسئلهای مدرن حکایت میکنند. واقعیت کاربردی آن است که نسخههای امروزی دنیا، بیثباتاند. آنچه اکنون درست میدانیم، خواه عینی یا ذهنی، عادتاً موقتی است. اما مسئلۀ مدرن این است که تجدیدنظر و ارزیابی دوبارۀ آنچه «درست» قلمداد میکنیم، روزبهروز دشوارتر میشود. ظاهراً چونوچراکردن دربارۀ وضعیت موجود برای همگان سادهتر شده است: برای هرکس تریبونی هست تا از موبیدیک یا یک چاپگر متوسطالحال انتقاد کند. اگر فیزیکدان چموشی در شهر وینیپگ کانادا باشد که اعتقادی به جاذبه نداشته باشد، میتواند کتابی منتشر کند و استدلالش را طرح کند. او بالقوه بیشتر از کل کسانی که اصول ریاضی فلسفۀ طبیعی را تا یک قرن پس از انتشارش خوانده بودند، مخاطب جلب خواهد کرد. اما افزایش ظرفیت تجدیدنظر در ایدهها حتی به این معنا نیست که میگذاریم ایدهها در روند طبیعیشان دگرگون شوند؛ چه رسد به آنکه واقعاً آنها را تغییر دهیم.
ما در عصری زندگی میکنیم که تقریباً هیچ محتوایی نابود نمیشود و تقریباً همۀ محتوای موجود به اشتراک گذاشته میشود. حجم گستردۀ اطلاعات دربارۀ تمامی ایدههای فعلی، مخالفت با این مفاهیم را دشوار میکند؛ خصوصاً در فضایی که اِجماع عمومی به داور نهاییِ اعتبار هر ایدهای تبدیل شده است. بهبیاندیگر، جوری رفتار میکنیم که انگار به خاتمۀ دانش بشری رسیدهایم. این تصور نیز باآنکه بیتردید غلط است، حسی از یقین را رقم میزند که فلجکننده است.
کاترین شولتز چند صفحۀ کلیدی از کتاب بر خطا بودن را به مفهوم «واقعگرایی سادهلوحانه»۱۰ اختصاص داده است. او میگوید گرچه واقعگرایی سادهلوحانه چند هوادار هوشیار هم دارد، «این بدین معنا نیست که واقعگرایان سادهلوح نداریم.» من از شولتز هم قدمی جلوتر میروم: حدس میزنم اکثر کسانی که بهطور متعارف باهوش حساب میشوند، واقعگرایان سادهلوح هستند. بهنظرم این نکته را میتوان مشخصۀ فکری عصر حاضر دانست. تعریف سادۀ «واقعگرایی سادهلوحانه» چندان هم عجیبوغریب نیست. این نظریه میگوید دنیا دقیقاً همان است که به نظر میآید. مشخص است که چنین دیدگاهی، زمینهساز خطاهای فاحش است؛ مثلاً: «به نظر میآید خورشید در آسمان حرکت میکند؛ پس لابد خورشید دور زمین میچرخد.» اما من «واقعگرایی سادهلوحانه» را گستردهتر و قدری هم رندانهتر تعریف میکنم. بهنظرم این پدیده، جلوۀ حاصل از دو باورِ ریشهدار است:
۱) «هنگام بررسی هر پرسش، باید عقلگرا و منطقی باشم تا جایی که اگر دادهای قابل اعتبارسنجی نبود، آن را مضحک بدانم»؛
۲) «هنگام بررسی هر پرسش، فرض میکنم اطلاعاتی که هماکنون داریم، تمام اطلاعاتی است که تا ابد میتوان داشت.»
منتهیالیه این ماجرا، احتمال زندگی پس از مرگ است. در نگاهِ بهاصطلاح عقلگرایانه، اعتقاد به اینکه پس از مرگ، اتفاقی برای فرد میافتد، هیچ توجیهی ندارد و برای پوچی پس از مرگ، هیچ جایگزین معقولی نمیتوان عرضه کرد. متفکران سکولار بیدرنگ و شاید با دلایل موجه، حکایت «پرواز بهسمت نور سفید» یا زندگی قبلی شرلی مکلین۱۱ در آتلانتیس، یا جزئیات مطرحشده در کتاب بهشت واقعی است۱۲ را رد میکنند. ولی این موضعگیریِ کاملاً منطقی، چشم بر این احتمال جدی میبندد که شاید اکنون همۀ چیزهای مهم دربارۀ تجربۀ زندگی را نمیدانیم؛ چه رسد به نقطۀ پایان نهایی این تجربه. دربارۀ انرژی یا شیوۀ انتقال آن، یا اصلاً علت وجود آن و اینکه به وجود نمیآید و از بین هم نمیرود، چیزهای زیادی نمیدانیم. ما واقعاً نمیتوانیم وضعیت دنیایی چندبُعدی را فهم کنیم؛ هرچند احتمالاً در چنین دنیایی زندگی میکنیم. فهم ما از «آگاهی» بسیار محدود است. فهم ما از زمان، از ادراک زمان و از امکان اینکه تمامِ زمان یک مرتبه رُخ میدهد، محدود است. لذا بررسی جدی دورنِمای زندگیِ پس از مرگ واقعبینانه نیست؛ اما فرض اینکه فهم فعلیمان از این پدیده حتی اندکی هم کامل باشد، به همان مقدار سادهلوحانه است. ما نمیدانیم چه چیزهایی برایمان مجهولاند یا عاقبت چه چیزهایی خواهیم آموخت یا چه چیزهایی علیرغم ناتوانی ادراکیمان در فهم حقیقت ممکن است درست باشند.
پیش از آنکه فردا برسد، درک دنیای امروز ممکن نیست.
این حرف قطعاً تازه نیست و بعید است آدم معقولی پیدا کنیم که با آن مخالف باشد. اما جالب است که عادت کردهایم این حقیقت را نادیده بگیریم. ما همواره تظاهر میکنیم که ادراکمان از وضع فعلی هرگز مضحک به نظر نخواهد رسید؛ چون به نظر میآید که این ادراک تنها گزینۀ موجود است. اما گزینۀ دیگری هم وجود دارد که از این قرار است: باید کارمان را با این اصل شروع کنیم که بهاحتمال زیاد اکنون در اشتباهیم. این «اشتباه» بهمعنای آن نیست که پرسشها را بررسی میکنیم، اما به نتیجۀ نادرست میرسیم؛ چون اکثر نتیجهگیریهای ما مستدل و منسجم هستند. بلکه مشکل در خود پرسشهاست.
این نوشتار برشی است از کتاب اگر بر خطا باشیم چه؟ نوشتۀ چاک کلاسترمن.
اطلاعات کتابشناختی:
کلاسترمن، چاک. اگر بر خطا باشیم چه؟. انتشارات پنگوئن. ۲۰۱۶
Klosterman, Chuck. But What If We're Wrong?, Penguin. 2016
پینوشتها:
* چاک کلاسترمن (Chuck Klosterman) نویسندۀ نیویورک تایمز، گاردین، واشنگتن پست و مجلات دیگری است که تاکنون هفت کتاب غیرداستانی از جمله دو رمان نوشته است.
[۱] Touchdown
[۲] Icarus at the Edge of Time
[۳] The Big Bang Theory
[۴] این یعنی جاذبه شاید تجلی نیروهای دیگر باشد. بهعبارتدیگر، جاذبه فینفسه یک نیرو نیست؛ بلکه نتیجۀ جنبیِ چیز دیگری است. گرین در مقام تمثیل، ایدۀ «حرارت» را مطرح کرد: پوستِ ما میتواند گرمای یک روز داغ را حس کند؛ اما «گرما» چیز مستقلی نیست که فینفسه وجود داشته باشد. گرما صرفاً پیامد حرکت سریع اتمهاست که حس حرارت را ایجاد میکنند. ما آن را احساس میکنیم؛ اما وجود ندارد. پس «برآینده»بودن جاذبه یعنی جاذبهْ نیرویی محوری نیست که چیزها را بهسمت زمین میکشد؛ بلکه پیامدِ همبسته با چیزی است که هنوز قادر به توضیحش نیستیم. آن را احساس میکنیم؛ اما وجود ندارد. در این صورت کل ایدۀ «جاذبه» به نوعی «جعل معنا» در زبانشناسی تبدیل میشود.
[۵] PhilosophiæNaturalis Principia Mathematica
[۶] Physics
[۷] Spectator
[۸] میتوان فهرستی از ویژگیهایی ردیف کرد که به این کشفِ دوباره منجر شدند: حس انزوا و برادری میان ملوانان، مشابه تجربۀ مبارزه در جنگ بود و مبارزه با نهنگ شرورِ بیچهره را میتوان استعارهای از مبارزه با آلمان شرور بهمثابۀ موجودی انتزاعی و بیچهره دانست. ولی ردیفکردن این ویژگیها باز هم توضیح قانعکنندهای برای علت انتخاب و ترفیع مرتبۀ آن رمان خاص یعنی موبیدیک نیست؛ چون موبیدیک تنها کتابی نبود که حائز این ویژگیها باشد و از پس این نقش برآید.
[۹] Livyatanmelvillei
[۱۰] Naïve Realism
[۱۱] Shirley MacLaine: هنرپیشۀ ۸۲سالۀ امریکایی (متولد ۱۹۳۴) که مدعی است در زندگی قبلی خود در آتلانتیس (شهری افسانهای که افلاطون در آثار خود برای تمثیل مطرح کرده است)، برادر یک روح ۳۵هزار ساله به اسم رامتا بوده است. [مترجم]
[۱۲] Heaven Is for Real: کتاب پرفروش سال ۲۰۱۰ که تجربۀ نزدیک مرگ پسری سهساله به نام کولتون را روایت کرده است. تا سال ۲۰۱۴ بیش از دهمیلیون نسخه از این کتاب به فروش رفته است و فیلمی سینمایی به همین نام نیز در سال ۲۰۱۴ساخته شده است. [مترجم]
نویسنده: چاک کلاسترمن | مترجم: محمد معماریان
مرجع: Literary Hub
۰