رازهای زنانه بازرس بخش زنان در دادسرای جنایی
روزنامه اعتماد در گزارشی نوشت:
فریادهای زن تمامی ندارد. یکسره ناسزا میگوید و نفرین میکند. گوشههای چادرش را میان دو دستش مشت کرده و به سینهاش میکوبد. همه نگاهش میکنند و این برایش بیاهمیتترین چیز است. کسی جرات نزدیک شدن و آرام کردنش را ندارد.
گاهي مشتهاي گوشتالودش را محكم به ديوار اتاق ميكوبد و با صداي بلند، نفس عميق ميكشد و دوباره فريادها را از سر ميگيرد. صداي كلفتش به خاطر فريادها به جر جر افتاده. سرخي ميان چشمهايش هر لحظه شديدتر ميشود و با حركت دستهايش بدنش به اين طرف و آن طرف پرتاب ميشود. دست دختربچه شش سالهاي كه همراهش است را محكم ميكشد و او را به سمت در ورودي دادسرا پرتاب ميكند و دختربچه ميزند زير گريه.
بازرس بخش زنان دادسرا جلوي در ايستاده و اجازه ورود زن به داخل را نميدهد و زن متوقف ميشود. اما فريادهايش نه. بايد به بازرس بگويد كيست و با چه كسي كار دارد تا اجازه ورود پيدا كند. اما زن به جاي صحبت كردن يكسره نفرين ميكند. ميگويد: «ميخوام برم ببينمش، شوهرمو. تقاص زندگيمو ازش بگيرم. ميدونستم پول دزدياشو يه جا ديگه خرج ميكنه، به خدا اگه دستم به اون زنش برسه...» اين را ميگويد و از پا ميافتد. راه نفسش بسته شده و صداي ضربان قلبش از زير چادر و مقنعه مشكي شنيده ميشود. لكه سياه زير چشمهايش ميان صورت تيره و لبهاي نازكي كه سفيد شدهاند چهرهاش را ترسناك كرده. دختربچه دست مادرش را رها كرده و گوشه اتاق كوچك همچنان گريه ميكند. متصدي دست دختربچه را ميگيرد و صورتش را نوازش ميكند. زن خودش را روي صندلي آهني قهوهاي كنار متصدي ولو ميكند و با گوشه روسري عرقهاي صورتش را پاك ميكند. زن متصدي همچنان كه قصد آرام كردن زن عصباني را دارد ليوان آب را از پارچ داخل يخچال كوچك كنار اتاق پر ميكند و به دستش ميدهد. زن ليوان آب را تمام ميكند و لحظهاي بيحركت به زمين چشم ميدوزد. متصدي حواسش هست كسي لابه لاي اين داد و
فريادها با موبايل يا بدون نشان دادن كيف و وسايلش بيرون نرود. چهار، پنج زني كه خيره به رفتار زن در نوبت عبور از بازرسي ايستاده بودند يكييكي كيفهايشان را نشان ميدهند و كارشان را ميگويند و ميروند. حالا متصدي ميماند و زني كه هر لحظه دوباره فريادهايش اتاقك كوچك نگهباني را بلرزاند. حالا زن آرام شده و فقط اشك ميريزد. متصدي دختربچه را در آغوش ميگيرد و رو به زن ميگويد: «اين بچه چه گناهي كرده...»
اين تصوير تنها چندلحظه از زندگي شغلي «رقيه صائبي» است. زن ٥٠ سالهاي كه در اتاق كوچك بازرسي بخش زنان مينشيند و يك، يك زناني را كه ميخواهند داخل دادسرا شوند، بازرسي ميكند. چهرهاش هميشه خندان است و با كلماتي مثل «عزيزم» و «خانمم» زنها را آرام ميكند. زنها، پيرزنها و دخترهاي خستهاي كه چند ساعت بعد از قتل اعضاي خانوادههايشان در دادسرا حاضر ميشوند تا به سوالات بازپرس جواب دهند. يا آنها كه قرباني تجاوز يا سرقت شدهاند و آمدهاند تا از طريق دادسرا متهمي كه آزار و اذيتشان كرده را شناسايي و دستگير كنند. او بعد از ١٥ سال كار در بخش بازرسي زنان شيوه برخورد با اين زنها را ميداند و مثل مادر و خواهري مهربان آرامشان ميكند.
جايي كه رقيه صائبي از ساعت ٨ صبح تا ٤ بعدازظهر در آن مينشيند يك اتاق ٢در ٣ كوچك در ورودي زنان دادسراي جنايي تهران است كه يك درش به خيابان جرجاني راه دارد و در ديگرش به حياط دادسرا. پشت شيشههاي دري كه به بيرون راه دارد را با تلق مشكي ضخيم پوشاندهاند و در كه باز ميشود پرده بزرگ سبزرنگ كنار ميرود و اتاقك كوچك چوبي نمايان ميشود. هواي گرفته و فضاي خاكستري و تيره دادسرا براي هر تازه واردي كه پرده سبزرنگ را كنار ميزند سنگين است. رقيه صائبي با چادر مشكي روي صندلي نشسته و معمولا به روي همه لبخند ميزند. ٥٠ سال سن دارد و صورتش خيلي جوانتر از سن و سالش است. زير چادر تيره مقنعههاي رنگي ميپوشد كه زهر آن همه تيرگي اطراف را ميگيرد. سه تا بچه را بدون پدر خودش به تنهايي بزرگ كرده و اندك آثاري از رنج آن دوران در چهرهاش نيست. ميگويد: «جوونتر بودم خيلي خوشگل بودم. حالا هم تو خونه لباسهاي شاد ميپوشم تا وقتي دخترا و نوه هام ميان منو ببينن خوشحال بشن. كار من به اندازه كافي خشونت داره ولي خودم سعي ميكنم روحيهام رو شاد نگه دارم.»
اين را ميگويد و ميخندد. آن وقت چشم و ابروي مشكياش به پيشانياش ميچسبد. كمتر كسي داد و فريادهاي خانم صائبي را ديده چون نخستين ابزارش براي برخورد با ارباب رجوعها همان لبخند و قربان صدقه رفتن است. از سال ٨١ تا به حال بازرس بخش زنان دادسراي جنايي تهران بوده و هر زن يا دختري كه از اين در وارد شده را ديده و داستانش را شنيده. از فرياد و شيون مادرهايي كه بعد از سالها رفت و آمد يك روز ناگهان خبردار شدند كه ٢٤ ساعت ديگر نوبت اعدام بچه شان است تا لذت ديدن درد و خنده دختر معتادي كه پدرش بعد از تحمل سالها حبس به خاطر كشتن همسرش، از اعدام نجات پيدا ميكند. گاهي سنگ صبور زنهايي ميشود كه مردهايشان را به جرم سرقت يا قتل گرفتهاند، گاهي گوش شنواي زنهايي ميشود كه شوهرهايشان را به جرم خيانت كشتهاند و حالا پشيمان شدهاند. اين اتاقك كوچك چوبي و آدمهايش دنياي رقيه صائبي را ميسازد. آدمهايي كه اغلب آنها به قول معروف به ته خط زندگي رسيدهاند. آنها كه روزهايشان به شب رسيده و در حرفهايشان اثري از روشني ديده نميشود. او هر روز از ساعت ٨ صبح تا ٤ بعدازظهر را در اين اتاق مينشيند تا مبادا كسي برخلاف قوانين دادسرا
پايش وارد آنجا شود.
داغ شوهر و فرزند به فاصله يك سال
رقيه صائبي در مرند به دنيا آمده و تا كلاس دوم راهنمايي درس خوانده. ميگويد ١٣ ساله بود كه به يك نظامي شوهرش دادند. روزهاي نوجوانياش را به بزرگ كردن بچههايش گذراند. پسر بزرگش كه ١٥ ساله شد شوهرش در هنگام انجام وظيفه فوت كرد. او ماند و ٤ تا بچه قد و نيم قد. دوتا دختر ٧ ساله و ٤ ماهه و دو پسر ١٥ و ١١ ساله. روزها در خانه بافتني ميبافت تا زندگي خود و بچههايش را تامين كند. اما يك سال از فوت شوهرش نگذشته بود كه پسر بزرگش سرطان خون گرفت. ٣٠ ساله بود و يك پايش در بيمارستان و يك پايش در خانه. جواني و زيبايياش دكترهاي بيمارستان را به اشتباه ميانداخت و همه خيال ميكردند كه او پسرش، خواهر و برادر هستند. تا اينكه پسرش هم بعد از يك سال در بيمارستان فوت كرد. دوباره رقيه ماند و داغ از دست دادن پسرش. ديد ديگر نميتواند در آن شهر زندگي كند. به خاطر همين با برادرش كه قصد آمدن به تهران را داشت همراه شد و همگي با هم از مرند به تهران مهاجرت كردند. حالا سالهاي سال از آن روز ميگذرد. رقيه صائبي وقتي اينها را تعريف ميكند لبخند ميزند و نفس راحتي ميكشد.
ميگويد: «پسرم مهندس يك شركت خودروسازي است و ازدواج كرده و دخترهايم هم درس خواندهاند و ازدواج كردهاند. يك نوه دختري و يك نوه پسري هم دارم.» او تعريف ميكند كه وقتي با برادرش به تهران آمد هشت ماه را در خانهاي در جنوب تهران گذراند بدون اينكه بتواند كاري پيدا كند. تا اينكه برادرش كه در كلانتري مشغول بود برايش كاري در شعبه ٥١٩ كلانتري انبار نفت پيدا كرد. ميگويد: «برادرم مدير دفتر آنجا بود و من هم به عنوان منشي مشغول شدم. آن موقع من سه تا بچه داشتم كه بايد بزرگشان ميكردم. سال ٧٩ بود و من ماهي ٢٠ هزارتومان حقوق ميگرفتم. برادرم كمكم كارهاي شعبه را به من آموزش داد و من متصدي امور دفتري شعبه شدم. اما بعد از دو سال چون مدرك دانشگاهي نداشتم نتوانستم آنجا كارم را ادامه بدهم به خاطر همين من را به بند بازرسي خواهران در كلانتري شاپور كه دادسراي جنايي هم آنجا بود، بردند. دو سال آنجا بودم و بعد اين دادسرا را افتتاح كردند. الان هشت سال است كه اينجا هستم. كمكم درسم را خواندم و ديپلمم را گرفتم و دانشگاه قبول شدم.» خانم صائبي بچهها و نوههايش را هر چندوقت يكبار به دادسرا ميآورد تا آنها را با حقيقتهاي جامعه آشنا
كند. اين را خودش ميگويد و با تاكيد ادامه ميدهد: «هر وقت كه اينجا اتفاقي ميافتد توي خانه براي بچههايم تعريف ميكنم. بچه هايم هم اندازه من اطلاعات و تجربه دارند.»
روزهايي كه همراه شهلا بود
رقيه صائبي در اين سالهاي كار با پروندههاي مهمي روبهرو شده از جمله روزهايي كه شهلا جاهد، قاتل همسر ناصر محمدخاني پلههاي دادسراي جنايي تهران را بالا و پايين ميرفت و او آن روزها را خوب به ياد دارد. رقيه صائبي در تعدادي از عكسهايي كه آن سالها در روزنامهها چاپ شد در كنار شهلا حضور دارد و حالا از خاطرات آن روزها ميگويد: «يادم ميآيد بين خانواده محمدخاني و شهلا وقتي براي جلسات بازجويي ميآمدند درگيري راه ميافتاد و كار به داد و بيداد ميرسيد. حتي گاهي خواهر همسر محمدخاني پيش من مينشست درددل ميكرد و از ماجراهاي خانوادگيشان ميگفت.»
تصوير چهره زني كه بچههايش را كشت
خانم صائبي همين كه خبر قتل ميشنود زير لب صلوات ميفرستد و با چشمهاي نگران از جلوي در ورودي داخل دادسرا را تماشا ميكند. هنوز كه هنوز است بعد از سالها از شنيدن كلمه قتل تنش ميلرزد. هنوز كه هنوز است وقتي دختري ماجراي تجاوز به خودش را برايش تعريف ميكند با چشمهاي گرد شده او را تماشا ميكند و همپاي او اشك ميريزد. خودش ميگويد هيچوقت زن و شوهري كه باعث قتل بچههايشان شده بودند را از ياد نميبرد و ماجراي مربوط به ١٠ سال پيش را روايت ميكند: «زن و شوهري بودند كه از هم جدا شده بودند. يك دختر و يك پسر خانواده با مادرشان زندگي ميكردند و دوتا پسر ديگر هم با پدرشان بودند. يكي از برادرهاي بزرگتر، برادر كوچك را كشته بود و مادرشان چاقويي كه با آن پسرش را كشته بودند را در خانه مخفي كرده بود. پدرش پسري كه با او زندگي ميكرد را تهديد كرده بود كه بايد آن برادري كه با مادرت زندگي ميكند را هم بكشي. خلاصه زن و شوهر به كشتن بچههايشان به جان هم افتادند و سه تا از بچهها در اين ماجرا كشته شدند. آن سال من در آگاهي شاپور خدمت ميكردم و هر بار كه مادر اين خانواده را ميديدم ميپرسيدم چطور ميتواند چنين ظلمي به بچههايش
كند. اينكه مادر و پدر باعث شوند كه بچههاي يك خانواده كشته شوند، تصوير آن زن هيچوقت از ذهنم بيرون نميرود.»
اشكها و زجرها
تفريح خانم صائبي در زندگي، ديدن نوهها و دخترها و دامادهايش است. آن هم وقتي روزهاي چهارشنبه همگي از مدرسه تعطيل و راهي خانه مادربزرگ ميشوند. غذاي مورد علاقهشان را ميخورند و با هم ميگويند و ميخندند. خانم صائبي بعد از سالها كار يك آپارتمان كوچك در نقطهاي از جنوب تهران خريده و در آن زندگي ميكند. ميگويد: « همه به من ميگويند تو كه اين همه در زندگي ات سختي كشيدي چرا اين همه شاد هستي؟ ميگويم: من وقتي بچههايم را ميبينم شاد ميشوم. وقتي يك كار كوچك براي دخترم ميكنم و او من را ميبوسد انگار كه ديگر از زندگي چيزي نميخواهم.» داخل اتاق بازرسي دادسراي جنايي هنوز بوي قورمه سبزي ناهار ظهر ميآيد. بشقاب غذايي كه روي يك صندلي در كنار حجم زياد ارباب رجوع تندتند خورده شده يا نصفه و نيمه ميان التماسهاي زني براي ديدن پسر يا همسرش سرد شده است، توي يخچال كوچك كنار اتاق مانده.
البته داستانهايي كه در اتاقك رقيه صائبي اتفاق ميافتد فقط تلخ نيست بلكه روزهايي هم هست كه پروندههاي قصاص با بخشش متهمها از اعدام تمام ميشود و اتاقك كوچك خانم صائبي پر از اشك و شادي و خنده و شيريني ميشود. اين روزها معمولا خانوادهها شيريني پخش ميكنند و از خوشحالي روي زمين بند نميشوند.
خانم صائبي ديگر به اين اشكها، زجرها و لبخندها عادت كرده و ميداند با هر كدام از آدمها چطور بايد رفتار كرد. ميگويد: «من زبان تكتك اين زنها را ميدانم. وقتي با زبان خود آدمها صحبت ميكني آرام ميشوند، كودك ميشوند و توي بغلت عقدههايشان را خالي ميكنند. فريادهايشان را ميزنند و آخر سر ميآيند ميگويند كه تو بودي كه ما را آرام كردي. عصبي بوديم و دست خودمان نبود كه چه چيزهايي ميگفتيم. راستش من در زندگي خودم زياد زجر كشيدهام. ميفهمم كسي كه از اين در وارد ميشود با يك دنيا آدم كلنجار رفته و به قول معروف نابود شده. به خودم ميگويم من به اندازه كافي در زندگي با بچههايم مشكل داشتهام. من هم با وجود سن كم بچههايم را به دندان كشيدهام و بزرگ كردهام. چون خودم در سختي زندگي كردهام دلم براي همه ميسوزد. هميشه خودم را جاي آنها ميگذارم. ميگويم اين وظيفهام هست چرا بايد با مردم دعوا راه بيندازم، بگذار دركشان كنم تا آرام شوند.»