عاشقی پشت کوه‌های بلند!

سال‌هاست کوه به کوه می‌رود تا در میان صخره‌ها یا دره ها دانش آموزانی را پیدا کند که تشنه آموختن هستند.

کد خبر : ۳۰۹۵۴
بازدید : ۱۵۵۴
سال‌هاست کوه به کوه می‌رود تا در میان صخره‌ها یا دره ها دانش آموزانی را پیدا کند که تشنه آموختن هستند.

حکایت معلم فداکار لرستانی داستان انسانی است که همه زندگی اش در کوله باری خلاصه می شود که همیشه به دوش می کشد و با رفتن به مناطق صعب العبور و پیاده روی های طولانی به دنبال پیدا کردن عشایری است که در کوه و دشت زندگی می کنند.

زندگی اش با دانش آموزان عشایری گره خورده و سال هاست که همرا ه آنها کوچ می کند. در کنار معلمی برای عشیره نشینان همه کار می کند. از تدریس گرفته تا کدخدامنشی، انتقال بیماران با کمک هلیکوپتر اورژانس و آوردن دارو ، مکانیکی ، آرایشگری و حتی کوچ کردن همراه آنها.

زندگی عزیز محمدی منش با کوه‌های سخت و صعب العبور عجین شده است و عشق به مردم پاک عشایر باعث شده تا او برای پیدا کردن آنها کوه و دشت را با پای پیاده طی کند. می گوید پاهایش همیشه او را در این راه همراهی کرده است و تا زمانی که توان داشته باشد برای باسواد کردن کودکان عشایر در کوه و دشت تلاش می کند و به نقاطی پا می گذارد که مردم آن شاید در طول سال یک بارهم شهر را ندیده باشند.

معلم فداکار لرستانی از روزی یاد می‌کند که به‌عنوان سرباز معلم به روستای سیرم غلاوند در منطقه میانه کوه شرقی خرم آباد رفت و می‌گوید: «در طول این دو سال هر روز تابلوی زیبایی از خلقت خدا در طبیعت دست نخورده این منطقه می‌دیدم و مهر و محبت مردم عشایر و صفا و یکرنگی آنها باعث شد تا زندگی‌ام را برای همیشه وقف آنها کنم و همه تابستان‌ها با کوله باری که همه زندگی‌ام در آن است به مناطق صعب‌العبور می‌روم تا شاید در دامنه کوه یا پشت تخته سنگ‌ها و در دره‌های عمیق خانواده‌های عشایری پیدا کنم و زمینه علم آموزی فرزندان آنها و سواد دار شدن خود آنها را فراهم کنم.»

عزیز محمدی منش 38 بهار را پشت سر گذاشته است و با همان صفا و سادگی مخصوص اقوام لر از روزهایی گفت که تصمیم گرفت مسیر زندگی‌اش را در راه علم و دانش تغییر بدهد. «دومین پسر خانواده هستم و تا 4 سالگی در یکی از روستاهای توابع بخش زاغه زندگی می‌کردیم. از کلاس دوم ابتدایی کمک خرج خانواده بودم. هر روز وقتی از مدرسه به خانه بازمی گشتم همراه برادرم به رودخانه نزدیک روستا می‌رفتیم و با بیل از کف رودخانه ماسه الک می‌کردیم و آنها را می‌فروختیم. همچنین 8 رأس بز را به چرا می‌بردم و چند گونی گیاهان مختلف کوهی می‌چیدم و به خانه می‌بردم. سختکوشی و زندگی در دل کوه و طبیعت درحالی که کفش لاستیکی به پا داشتم باعث شد تا زندگی در کوه برایم آنقدر سخت و غیرممکن نباشد.»

قاب عکسی از زیبایی‌های خدا
وقتی به 18 سالگی رسیدم برای خدمت سربازی به‌عنوان سرباز معلم به روستایی در میانه کوه در شرق خرم آباد رفتم. در روستای سیرم غلاوند سه خانوار عشایری زندگی می‌کردند و 11 دانش‌آموز داشت. در این دوسال هر روز به شوق دیدن آفتاب و طبیعت زیبا از خانه سنگی بیرون می‌آمدم و ساعت‌ها محو طبیعت زیبای خدا می‌شدم. حضور در میان عشایر و زندگی در دل طبیعت زیبای کوهستانی مسیر زندگی‌ام را تغییر داد و تصمیم گرفتم بعد از پایان خدمت سربازی به‌عنوان معلم حق التدریس به مناطق کوهستانی بیایم. 17 سال از خدمت در منطقه بالاگریوه و منطقه بختیاری لرستان سپری شده است.

سال 80 به‌عنوان معلم حق‌التدریسی به منطقه بکری در بخش پاپی به نام کرناس در شمال خوزستان و جنوب سپید دشت رفتم؛ جایی که قلعه‌ای به نام قلعه قهقهه در آن قرار داشت. در آنجا خبری از برق و تلفن و گاز نیست و باورها و اعتقادات عشایر آنجا واقعی است. صداقت و پاکی و مهربانی مردم عشایر مرا مجذوب کرد و من مهربانی و صفایی که این روزها در شهر کمرنگ شده است در آنجا دیدم و لمس کردم. بسیاری از آنها شاید در طول سال یک بار به شهر بیایند. در یک سالی که آنجا بودم علاوه بر تدریس 6 پایه به دانش‌آموزان، شب‌ها برای مردم بی‌سواد کلاس نهضت برگزار می‌کردم. تابستان‌ها وسایل سفر را می‌بندم و به مناطقی که بچه‌های آن در عمرشان معلم نداشته‌اند می‌روم. بعدازاینکه این مناطق را پیدا کردم با اهالی این مناطق صحبت می‌کنم و زمانی که رضایت آنها برای آموزش فرزندانشان را جلب کردم شروع به تدریس می‌کنم.

گاهی اوقات سه روز در کوه بالا و پایین می‌روم تا با پیدا کردن عشایر دانش‌آموزان آنها را ثبت‌نام کنم. سال اول خودم به آنها درس می‌دهم و برای سال بعد با هماهنگی آموزش و پرورش عشایری معلمی را برای این روستا معرفی می‌کنم و دوباره راهی روستای دیگری می‌شوم. قبل از شروع کلاس با کمک بچه‌ها دیواره‌های سنگی درست می‌کنیم و سپس با چوب درختان بلوط و نایلون محکمی که از شهر خریده‌ام یک کلاس درس برای بچه‌ها درست می‌کنم و بخاری هیزمی تنها وسیله گرمایشی کلاس است.»

درس دادن به این بچه‌ها که عاشقانه به کلام معلم گوش می‌دهند بهترین لحظات زندگی عزیز محمدی منش است؛ معلمی که تدریس به دانش‌آموزان محروم عشایر و رفتن به دل کوه‌های سخت و صعب العبور را به بودن در مدارس شهر و تدریس برای دانش‌آموزانی که از همه امکانات برخوردار هستند ترجیح می‌دهد. می‌گوید برای کسانی که از داشتن برق و چراغ محروم هستند دیدن لامپی که تاریکی خانه هایشان را روشن می‌کند بسیار هیجان دارد. با هزینه شخصی خودم یک سیستم انرژی خورشیدی تأمین‌کننده برق خریدم تا علاوه بر تدریس در زیر نور لامپ، به ‌نوبت شب‌ها به خانه‌های آنها رفته و فیلم سینمایی و آموزشی و کمک‌درسی در خانه‌های کپری آنها پخش‌کنم. سریال «روزی روزگاری »که سال 70 با بازی خسرو شکیبایی و محمود پاک نیت از تلویزیون پخش شد سریال محبوب و پرطرفدار عشایر این منطقه است و من این فیلم را بارها برای آنها پخش می‌کردم. شاید بیش از 100 بار همراه با آنها این سریال را تماشا کرده‌ و از آن لذت برده ام. این سریال گوشه‌ای از زندگی این مردم باصفا و محبت را به تصویر کشیده است.

کوه به کوه به دنبال دانش‌آموزان
کوه‌های سربه فلک کشیده در برابر اراده محکم او کمر خم می‌کنند و خستگی برای او معنا ندارد. می‌گوید تشکیل خانواده نداده است زیرا کسی نمی‌تواند سختی‌های زندگی با او را تحمل کند. بارها همراه با عشیره‌نشینان کوچ کرده و در زمان استراحت در زیر سایه درختی کلاس درس را برپا کرده است.

می‌گوید: «روستای سرتنگ لیشه، مدرسه پلنگ‌کوه و سه گُرده، چال ردوه، پلنگ‌کوه، پل‌کول در بخش ماه‌رو، منطقه شه‌بازان و روستایی به نام بلندنرگس‌، منطقه کول‌راد، روستای سرکانه، روستای پاچل گرم و چند روستای دیگر از روستاهایی هستند که همراه با عشایرنشینان زندگی کردم. تعدادی از دانش‌آموزان قدیمی‌ام امروز در دانشگاه تحصیل می‌کنند اما تعدادی از آنها به اجبار تحصیل را رها می‌کنند و به چوپانی مشغول می‌شوند.

در کنار تدریس برای عشایرنشینان اگر برای یکی از آنها اتفاقی بیفتد یا زن بارداری نیاز به انتقال به بیمارستان داشته باشد در تماس با هلال احمر درخواست هلیکوپتر می‌کنم و تاکنون در 16 پرواز حضور داشتم و از آنجایی که به این منطقه کوهستانی و دشت‌های آن کاملاً آشنایی دارم خلبان‌ها را راهنمایی می‌کنم. تا به امروز 160 دانش‌آموز و 50 نهضت سوادآموزی داشتم که 8 نفر از آنها دیپلم گرفته و در دانشگاه تحصیل می‌کنند.

بهترین روز زندگی‌ام وقتی بود که هلیکوپتر نخستین(کانکس) مدرسه موقت را در روستایی تخلیه کرد و مردم روستا به هلهله و شادی پرداختند. به همت مسئولان و متولیان امر و پیگیری‌های صورت گرفته، توانسته‌ام تاکنون حدود 32 مدرسه کانکسی را با کمک هلیکوپتر هلال احمر و قرارگاه خاتم الانبیا و هوافضای سپاه در روستاهای دور این منطقه مستقر کنیم. دانش‌آموزان این روستاها با سختی درس می‌خوانند و به همین دلیل بخوبی قدر درس و تحصیل را می‌دانند.

معلمی کاری عاشقانه است. معلم عشایری با عشایر هم‌خانواده است. در بد و خوب روزگار با هم هستند. از خدا خواسته‌ام آنقدر به من توان بدهد تا بتوانم روستاهای دورافتاده در این منطقه را پیدا کنم و اجازه ندهم کودکی به خاطر نبود معلم و امکانات تحصیلی با بی‌سوادی بزرگ شود.»

منبع: روزنامه ایران
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید