سحر دولتشاهی یک سلبریتی درست و حسابی

کد خبر : ۳۳۱۱۵
بازدید : ۱۰۱۸۶
سحر دولتشاهی از آن دست بازیگرهاست که به معنی واقعی کلمه پله پله مسیر را طی کرده. در دانشگاه ادبیات نمایشی خوانده، در تئاتر بازیگر بوده، دستیاری و مترجمی کرده، مدیر گروه بوده، در فیلم کوتاه و نیمه بلند و بلند و سریال بازی کرده، سیمرغ بلورین گرفته، از نقش دوم به اول رسیده و همین جور آرام آرام راهش را می رود و به قول خودش با کسی دعوایی ندارد. هزار امید دارد و هزار راه نرفته و مهم تر از همه هزار آرزوی خوب برای دیگران و همیشه در تلاش برای آن که از خودش انسان بهتری بسازد.

در روزهایی که وارونگی هوای تهران نفس کشیدن را سخت کرده، به بهانه اکران فیلم وارنگی با او در تراس کافه موسسه «بامداد» به گفتگو نشسته ام. گفتگویی که از اضطراب و نگرانی هایش شروع می شود و به آرزوی صلح با خود و هوایی تازه برای نفس کشیدن ختم می شود.

گفتگوی مهین صدری از ماهنامه همشهری 24 با سحردولتشاهی را در ادامه می خوانیم:

من اولین بار تو را در نمایش خبرهایی از تهران آیت نجفی دیدم. با امیر رضا کوهستانی آمدیم و نمایش را دیدیم. بعدش تو با امیر رضا حرف زدی و اصلا به من نگاه نکردی. این را خوب یادم هست.
واقعا؟ اصلا یادم نیست که تو آمده بودی. اولین باری که تو را دیدم، یعنی خوب یادم هست، وقتی بود که فری لیسون مدیر فستیوال Kunsten festival des arts از بلژیک آمده بود ایران و می خواست چند کارگردان تئاتر را ببیند و من مترجمش بودم.

من آن موقع دستیار امیر رضا کوهستانی بودم. آمدیم هتل هویزه فری لیستون را دیدیم. بعدش در بروکسل همدیگر را دیدیم. تو با نمایش آیت نجفی آمده بودی و ما با رقض روی لیوان ها. یادم هست همان سال وقتی آتیلا پسیانی پیشنهاد اجرای نمایش تجربه های اخیر را در بخش جنبی جشنواره فجر داد و گروه اصلی نیامد، من، تو و فواد دهقانی را به کوهستانی پیشنهاد دادم.
چه عالی! اصلا نمی دانستم.

نُه روز تمرین کردیم و دو اجرا رفتیم در کارگاه نمایش در تئاتر شهر که اجرای اول آقای فرهادی آمد نمایش را دید.
بله، آقای فرهادی با ترانه علیدوستی و هدیه تهرانی آمدند. در مرحله پیش تولید فیلم «چهارشنبه سوری» بودند. تا جایی که یادم هست اجرای قبلی را دیده بودند و آمدند که بازی من را ببینند و همانجا من را برای بازی در چهارشنبه سوری انتخاب کردند.

با این که با چهارشنبه سوری قدم خیلی بلندی در سینما برداشتی، بعد از آن باز هم تئاتر کار کردی.
هیچ وقت رابطه ام با تئاتر قطع نشد. سالی یک یا دو تئاتر کار کرده ام، به عنوان دستیار، مترجم و بازیگر و عضو ثابت گروه تئاتر «بازی» بودم. خیلی با اجراها سفر رفتم و در فستیوال های مختلف اجرا کردم.

ولی فکر می کنم با سریال مسافران خیلی شناخته شدی. بعد هم که سیمرغ گرفتی و درست و حسابی شدی یک سلبریتی! سلبریتی بودن ترسناک نیست؟
هنوز نمی دانم هستم یا نه. ولی هنوز گاهی که من را می شناسند، خیلی سورپرایز می شوم. گاهی فکر می کنم نکند این آشناست و من یادم نمی آید؟ و برای همین آمده برای سلام و علیک. مدام دنبال این هستم که یک وقت دوست یا فامیل دوری نباشد و من به جا نیاورده باشم! از طرفی هم یک بخشی اش ترسناک است.

دقیقا چه چیزش ترسناک است؟ این که آدم ها از تو توقعاتی دارند که در حوصله تو نیست؟
ببین من همیشه شاگردی بودم که وقتی سر کلاس انشا می خواندم صدایم آن قدر می لرزید که چند بار باید نفس می گرفتم که بتوانم ادامه بدهم. برای همین همیشه چیزی که بازیگری را برایم جذاب و راحت می کند این است که احساس می کنم آنجا دیگر من نیستم. آنجا، جایی است که در آن احساس امنیت می کنم.

یعنی چی؟ چون از درون خودت بیرون نمی آید احساس امنیت می کنی؟
حتما که از درون خودم می آید ولی انگار قرار نیست بابت آن تصویر و آن لحظه جواب پس بدهم. وقتی به عنوان سحر دولتشاهی در جایی حاضر می شوم، خیلی همه چیز برایم سخت می شود. تازگی ها در جاهای شلوغ خیلی وحشت زده می شوم یا جلوی دوربین های عکاسی. واقعیت این است که وقتی در جمعیت حاضر می شوم و همه توجهات به سمت من می رود، آنقدر مضطرب می شوم که این اضطراب تا دو روز در من می ماند.

فکری نمی توانی برایش بکنی؟ هیچ چاره ای ندارد؟
حتما دارد. امسال سعی کردم تا جایی که می توانم اجتناب کنم و کمتر حضور پیدا کنم. واقعیتش این است که وقتی از جمعی بیرون می آیم احساس می کنم خالی شده ام. احساس می کنم دیگر چیزی ندارم. اما بالاخره من هم دوست دارم بروم تئاتر و کار همکارهایم را ببینم. باید این را حل کنم. گاهی محبت هایی که بهم می شود در دلم می نشیند. در عین حال بعضی وقت ها فکر می کنم کاش می شد واقعا کارم را می کردم و بعد در لحظه غیب می شدم و از خانه سر در می آوردم؛ حتی فاصله تئاتر تا خانه را هم طی نمی کردم!

چقدر از این محبت ها واقعی است؟ چقدرش از یک جور جوزدگی می آید؛ چیزی مربوط به زندگی شخصی ات که خیلی ربطی به تو ندارد و اتفاق هایی است که افتاده و مردم نسبت به آن کنجکاو هستند؟
من سعی می کنم باورش کنم. این جوری بیشتر بهم خوش می گذرد. خودت می فهمی و حسش می کنی. بعضی لحظه ها هست که احساس می کنی طرف از ته دلش می گوید که فلان فیلم را دیده و خیلی دوستش دارد و تو و کارت را دوست دارد. خیلی هم می چسبد. بعضی ها هم دوست دارند از حواشی وارد شوند.

تلاش می کنی که این محبوبیت را حفظ کنی؟ یعنی خودت را مجبور می کنی که حفظش کنی؟
واقعیتش این است که از جایی فهمیدم این به قول معروف شو بیزینس قوانین خودش را دارد. تا مدت ها فکر می کردم من فقط باید کارم را خوب انجام بدهم و آدم خوبی باشم ولی نمی دانستم که خوب یا بد ضوابط و روابطی هست. تازه شروع کردم با قواعد آشنا شدن و فکر کردم باید با آنها کنار بیایم. نمی شود هر کاری که دلم می خواهد بکنم یا نکنم. تو باید به هر حال پشت فیلمت بایستی و به همین خاطر باید خیلی جاها حضور پیدا کنی. الان خیلی روزها که انرژی ندارم، حتی سعی می کنم تلفنی با کسی حرف نزنم. حس هایم خیلی رو است و خیلی وقت ها اصلا در برخوردهایم خیلی رو است و خیلی وقت ها اصلا در برخوردهایم سیاست ندارم. برای همین سعی می کنم دور باشم.

چیزی که من از تو یادم است، این است که تو همیشه یک کاری داشتی روی خودت انجام می دادی. مثلا همیشه دنبال یوگا بودی یا دوره تراپی می گذراندی. از این دوره ها می گذاشتی که خب مثلا امروز روز فکر منفی نکردن است یا چیزهایی از این دست... هنوز هم این کارها را می کنی؟
هنوز هم از این بازی ها با خودم دارم. به نظر خودم این اصلی ترین مسیرم است. هیچ وقت متوقف نشده است. همه اش دارم کارهایی می کنم. همه اش دوست دارم در خودم یک چیزهایی کشف کنم.

آخرش چی؟ می خواهی به چه برسی؟
دنبال جواب خاصی نمی گردم. تجربه جدید برایم جذاب است. دوست دارم فکر کنم آدمی هستم که خودم را توی موارد مختلف محک می زنم. به تغییر اعتقاد دارم و دلم می خواهد در ابعاد انسانی رشد کنم.

خودت فکر می کنی چقدر تغییر یا رشد کردی؟
فکر می کنم کردم. ماهیت من عوض نشده. شخصیتم عوض نشده. فقط یک ذره بهتر شناختمش. و یک ذره اعتقاد دارم که می شود روی چیزهایی کار کرد. ولی مطمئن نیستم چقدر نتیجه گرفتم.

آیا بازیگری شغل اصلی ات است؛ آن چیزی که دوست داشتی باشی؟
بازیگری از بچگی برایم جذاب بود اما واقعیتش این است که من ادبیات نمایشی خوانده ام و هنوز هم بخشی از دغدغه ام نوشتن است. در دوران دانشجویی همان موقع که سر کلاس می نوشتم، از شاگردان خوب بودم یا وقتی ترجمه می کردم. خیلی غبطه می خورم اگر همچنان برای نوشتن وقت نگذارم. نوشتن همیشه پسِ ذهن من هست. نمی دانم باید زمانش برسد یا من زمانش را برسانم! هنوز هم فکر می کنم یکی از شغل های ایده آلم نویسندگی است.

برای مترجمی هیچ وقت برنامه ای نداشتی؟
دو ترجمه آماده به چاپ از زبان فرانسه دارم. یک ترجمه مشترک از یک نمایشنامه انگلیسی دارم که نصفه رها کردم. کارهای نصفه این جوری زیاد دارم که باید سر یک فرصتی بهشان برگردم، چون علاقه اش همچنان در من هست.

خیلی از ماها مدت ها طول می کشد تا شغل اصلی مان را پیدا کنیم. تو چقدر گیج زدی تا بازیگری شد شغلت؟ چقدر بین این و آن شغل در رفت و آمد بودی؟
خیلی. من اولش مهندسی شیمی خواندم، بعد انصراف دادم و هم زمان ادبیات نمایشی و مترجمی فرانسه خواندم اما بازیگر شدم. راستش من تا مدت ها موقع فرم پر کردن جلوی شغل اول می نوشتم دانشجو. بعد تا مدت ها می نوشتم سینماگر. اولین باری که نوشتم بازیگر، همین تازگی ها بود. هنوز هم شغل های زیادی در جهان برای من جذاب است، مثل پزشکی یا مجموعه داری هنری، ولی واقعیتش این است که من اسم این را نمی گذارم گیج زدن. اسمش را می گذارم تجربه زندگی.

می دانم که همه این در و آن در زدن ها به شغلم ربط پیدا می کند و جایی به کارم می آید. مثلا من یک دفعه مطلبی برایم جالب می شود و پی اش را می گیرم. اصولا تحقیق و فضای آکادمیک را دوست دارم و دوست دارم همچنان درس بخوانم. آنلاین دوره هایی را می گذرانم. مثلا تازگی ها یک دوره آنلاین theater production در دانشکده تئاتر مونیخ گذراندم. شاید کسی که در شغلش از من متمرکزتر باشد یا علایقش محدودتر باشد، مسیرش را سریع تر طی کند.

برای من، تو منظم تر از تصوری هستی که ما از یک بازیگر داریم. بازیگرهای ما به خصوص در سینما بیشتر خودشان را رها می کنند. ولی تو بیشتر از اینها به نظم اعتقاد داری. برنامه ریزی و کنترل می کنی. نمونه اش همین گفتگو که برای این که قرارمان را تنظیم کنیم چند بار به من زنگ زدی؛ کاری که من ندیدم بازیگری بکند. همیشه باید دنبال بازیگرها راه بیفتی. صد بار تلفن کنی تا بالاخره یک قرار بگذارند.
بله، به نظم و برنامه ریزی اعتقاد دارم. به این که برنامه ریزی کنم برای یاد گرفتن چیزهای جدید. حالا این که آنها چقدر در مسیر کارم است، چقدر نیست، نمی دانم. هنوز از خودم چیزهای دیگری هم می خواهم. این جاه طلبی در من هست. آرزوهایم اینجا تمام نشده.

پس اگر به گذشته نگاه کنی تصور نمی کنی که زمانت هدر رفته؟
هدر ندادم. من آن جوری بودم که بودم. بعضی وقت ها فکر می کنم بهتر بود اگر جسورتر بودم. بهتر بود اگر با اعتماد به نفس بیشتری این مسیر را شروع و طی می کردم و به خودم مطمئن تر بودم.

برای بازی ات در سینما و تئاتر الگویی داری؟
فیلم های زیادی می بینم و لحظات خوب بازی بازیگرها خیلی روی من تاثیر می گذارد اما این که بخواهم آدم خاصی را دنبال کنم، نه. خیلی درباره بازیگرهای مورد علاقه ام و برنامه های زندگی شان می خوانم. مثلا تازگی خواندم که خانم مریل استریپ وقت هایی که سر کار نیست، نمایشنامه هایی را انتخاب می کند و چیزی حدود شش تا هفت ساعت جلوی آینه تمرین می کند.

همیشه سوالم بوده که بازیگرها در زمان هایی که سر کار نیستند چطوری خودشان را آماده نگه می دارند، به نتایجی هم رسیده ام. با خواندن و یوگا کردن و چیزهایی مثل اینها سعی می کنم دسترسی به احساساتم را آسان تر کنم. چند وقتی است که بیشتر به این فکر می کنم که چه می شود که تو به یک نفر احساس سمپاتی پیدا کنی. فقط این نیست که او چقدر بازیگر خوبی است. سوای حواشی، بازیگرهایی هستند که به دل آدم ها راه پیدا می کنند.

فکر می کنی دلیلش چیست؟
فکر می کنم این جنس خود آدم هاست و خیلی اکتسابی نیست.

من تصورم این است که در هنر هر چقدر خالص تر و آدمِ درست تری باشی، بازیگر بهتری هستی. مثل شکیبایی که آدم بزرگی هم بود. می گفت تکنیک را در یک ساعت می توانی یاد بگیری، چیزی که آسان نمی شود یاد گرفت، حس است. چیزی است که از درون می آید.
بله، واقعا بر می گردد به خودت. خیلی عجیب است. نمی شود دروغ گفت. اگر صادق نباشی بالاخره رو می شود. آدم ها احساسش می کنند. این همان جایی است که ماندگار می شوی یا نمی شوی. آنجاست که شکیبایی در لحظاتی از بازی اش تکان دهنده است. مال روحش است، مال خودش.

برای رسیدن به نقش چه می کنی؟
من می توانم بگویم که در این سال ها فضاهای خیلی متفاوتی را تجربه کرده ام که باعث شده منعطف باشم و بتوانم فضا را تشخیص بدهم؛ این که دارم با چه کارگردانی کار می کنم و در چه فضایی؟ از من چه می خواهند؟ و زبان آن فیلم و تئاتر چیست؟ می توانم اندازه بازی ام را تشخیص بدهم و در آن اندازه راهم را پیدا کنم.

تجربیات شخصی خودم را مرور می کنم. حتی اتفاق هایی را که برایم نیفتاده سعی می کنم به یک جایی از وجود خودم وصل کنم. مسیرش را پیدا کنم و این مسیر من را به آن نقش مرتبط می کند. گاهی نقش را طرف خودم می کشم و گاهی سعی می کنم من به طرفش بروم. تا مدت ها با من است. بهش فکر می کنم و سعی می کنم از چشم او نگاه کنم. حتی خوابش را می بینم و می ترسم.

تو هم از آن بازیگرهایی هستی که خواب می بینی پرتت کرده اند روی صحنه و تو نمی دانی کجای نمایش هستی و اصلا چه نقشی قرار است بازی کنی؟
خواب زیاد می بینم. مثلا خواب می بینم دیالوگم روی صحنه یادم نمی آید! بامزه است. به کار که نزدیک می شوم یا در پروسه تولید که هستم، از این خواب ها زیاد می بینم.

نقشی بوده که در تئاتر یا سینما دلت بخواهد بازی کنی؟
خیلی دوست دارم کاراکترهای متفاوتی بازی کنم. مثلا از بازی نقش کاستا فیوره با آن گریم سنگین و لباس در نمایش تن تن و راز قصر مونداس خیلی لذت بردم چون همیشه این کاراکتر را دوست داشتم. بازی در آن نقش برای من مثل یک جور تراپی عمل کرد. جسارتی که درش بود. همیشه در حسرت این هستم که چیز دیگری جز آنچه تابه حال بوده ام از من خواسته شود. این حرفم شاید به خاطر فضای فیلمنامه هایی است که در سال گذشته خوانده ام؛ خیلی دلم می خواهد که حتی در ورژن کاملا هالیوودی نقش یک ورزشکاری را که قهرمان می شود بازی کنم. نقش آدمی که از پس چیزی بر می آید.

الان کاملا طرفدار پایانِ خوش هستم. طرفدار کمدی رمانتیکم. دلم می خواهد اتفاق های خوب برای آدم ها بیفتد. دلم می خواهد وقتی فیلمنامه را می خوانم حال خودم خوب باشد. بازی اش هم که می کنم حالم خوب باشد و حال خوب به آدم ها بدهم. از یکسری فضاهای شبیه به زندگی که در آن هستیم، خسته شدم. مگر چند جور متفاوت می شود آنها را بازی کرد؟ دلم می خواهد آن چیزی را بازی کنم که به خاطرش عاشق سینما شدم، این که جادو داشته باشد. آن تیمی که منتظری ببازند اما آخر فیلم می برند، مثل فیلم های دیزنی. فضای انیمیشنی مثل «زوتوپیا» خیلی من را درگیر می کند. این تغییر و این حال و هوای جدید، دارد برای من آرزو می شود.

هیچ وقت فکر نکردی برای خودت نقش بنویسی؟
خیلی زیاد. فکر کردم خودم باید دست به کار شوم! همیشه سعی می کنم تا جایی که از من خواسته می شود و تا جایی که اجازه می دهند بهم، چیزهایی به نقشی که بازی می کنم اضافه کنم، ولی سوای آن، به این فکر می کنم که اصلا مسیر را برعکس بروم. آن چیزهایی را که آرزویم است، خودم بنویسم.

تا به حال اشتباه کرده ای؟ بزرگ ترین اشتباه زندگی ات؟
اشتباه زیاد کرده ام. اما به خاطر این که ریسک پذیری بالایی ندارم، خیلی کج دار و مریز پیش رفتم. آن قدر ترس از اشتباه داشته ام که سعی کرده ام اشتباه کنم. اشتباه کرده ام ولی نه اشتباهی که نتوانم خودم را ببخشم.

پس در ارزیابی کلی از وضعیتت راضی هستی؟
از خودم توقعاتی داشته ام که بر آورده نشده ولی از خودم است. مشکلی با کسی ندارم. مشکلی با این که فلان چیز شانس من نشد یا ... ندارم، خیلی عجیب است اما بهترین اتفاق ها آنجایی می افتد که من تلاش زیادی برایش نکردهام. خودشان سراغم می آیند. روی هم رفته این بحث انتخاب شدن و انتخاب کردن توی این شغل هست دیگر، ولی من فک رمی کنم که خود کاراکتر آدم ها موثر است توی اتفاق ها و انتخاب ها.

و توی همین انتخاب ها تو جزو آنهایی هستی که سعی می کنی نقش خوب را انتخاب کنی. خیلی برایت فرق نمی کند که نقش اول باشی یا دوم.
بله، واقعا سعی کردم این طوری باشد. واقعا هم یک خودخواهی هایی وجود دارد. در بازیگری که من خیلی سعی می کنم حواسم را بهش جمع کنم. حتما یک تاثیراتی دارد این اندازه ها و میزان دیده شدن، ولی راستش را بخواهی من درگیرش نمی شوم. چون بعضی وقت ها تو توی یک سکانس هستی برای این که پاس گل بدهی، چه نقش اول باشی، چه دوم فرقی نمی کند. به نظرم باید تشخیص بدهی که جایت کجاست و در هر لحظه چه کسی قرار است چقدر دیده شود.

چقدر از بیرون به خودت نگاه می کنی موقع بازیگری؟
خیلی نگاه می کردم و از این جهت داشتم ضربه هم می خوردم ولی تمرین کرده ام که کمتر این کار را بکنم. تا قبل شروع کار همه چیز را باید سنجیده و آنالیز کرده باشم ولی توی لحظه ای که دارد اتفاق می افتد برای خودم خیلی بهتر است اگر از بیرون نگاهش نکنم و توی خود لحظه باشم.

چه چیزی در حال حاضر حالت را خوب می کند؟
کار خوب. فرقی نمی کند تئاتر باشد یا فیلم. مثل اعتیاد است. آن لحظه بازیگری یک بار برایت اتفاق می افتد و تو ده سال کار می کنی که باز آن لحظه اتفاق بیفتد. شاید واقعا در ده سال دفعات کمی این اتفاق بیفتد. خیلی وقت ها مثل این صندلی که توی کادر است تو هم صرفا توی کادری. آن لحظه مال تو نیست. ولی یکهو لحظاتی هست که مال تو می شود و آن قدر لذت بخش و عجیب و باشکوه است، آن قدر یکی می شوی با همه اطرافت که هی می روی تا آن را باز تجربه کنی.

ویژگی این لحظه چیست؟ از خودت رها می شوی؟
لحظه خلق است. لحظه ای که تو فکر می کنی همه چیز درست است. همه سلول هایت درست است. همه حس هایت درست است. همه چیز به موقع و سرِ جاست. شاید نتوانم درست تعریفش کنم. مثلا در تئاتری توی همان تجربه مشترکی که با امیر رضا کوهستانی داشتیم من یک لحظه دارم که همیشه بهش فکر می کنم.

آنجا که با خواهرت حرف می زنی؟
خواهرم مرده است و من رو به تماشاچی می گویم: «من خواهرم رو دوست داشتم». فقط این جمله را می گویم. همیشه با خودم فکر می کنم وقتی همه چیز دارد درست پیش می رود، وقتی تو سر جایت هستی به لحاظ متن، به لحاظ کارگردانی و درک درستی از آن لحظه داری، پنجاه درصد ماجرا رفته جلو و دیگر فقط مانده یک ذره باهوش باشی؛ و خب برای این لحظه ها دلم می رود. برای این لحظه هاست که اصلا بازیگرم. یا در سکانس پایانی فیلم «شکاف» است که یکهو فکر می کنم من بازیگرم و هیچ شغل دیگری نمی خواهم داشته باشم. [می خندد]

چه چیزی حالت را بد می کند؟
مناسبات یک چیزهایی را نمی فهمم. هنوز در این سن نمی فهمم مثلا آن لحظه تصمیم درست چیست، حرف درست چه بوده که من باید می زدم و نزدم. این سوء تفاهم ها، این پیچیدگی روابط آدم ها، اینها خیلی حال من را بد می کند. خیلی دوست داشتم که این قدر همه چیز پیچیده نبود. سرراست بود همه چیز. خیلی دلم می خواست لزومی نداشت اصلا با خیلی ها وارد دیالوگ شوم. دوست داشتم همدیگر را راحت تر می فهمیدیم. به جای این که این قدر توضیح بدهیم خودمان را. یا توجیه کنیم.

چه چیزی می ترساندت؟
اشتباه کردن و آینده، وقتی خیلی بهش فکر می کنم.

یادم می آید خیلی قبل ترها می گفتی تنهایی هم از آن چیزهایی است که نمی توانی باهاش کنار بیایی.
[می خندد] آره، یادم است تو همیشه می گفتی تنهایی را دوست داری و من می گفتم نه من نمی توانم. واقعیت این است که من وقتی با تنهایی مواجه شدم پیدایش کردم و الان برایم خیلی لذت بخش است. الان اگر نداشته باشمش خل می شوم.

این که فرصت داشته باشی با خودت باشی. پس تو هم الان...
بله الان مشکلی ندارم. [می خندد] حرف هامان کم کم دارد شبیه روانکاوی می شود.

من هیچ وقت از تو نشنیدم بگویی «بدترین»، «بهترین». به «ترین» اعتقاد داری اصلا؟
نه. همه چیز برایم خیلی نسبی است. همه جهان برایم نسبی است. متر و معیار مشخصی ندارم که همه چیز را با آن بسنجم.

این یک کم آینده را ترسناک می کند.
شاید. شاید مال همان است که از آینده می ترم. ولی فکر می کنم این جوری منعطف تر هستم و راحت تر می توانم اتفاق ها را بپذیرم و کمتر حکم صادر کنم. شاید هم یک چیزی توی من هست که دوست دارم همین قدر انعطاف پذیر باشم نسبت به جریانات.

این انعطاف پذیری باعث نمی شود بترسی که اشتباه کنی یا چیزی را از دست بدهی؟
نه. چون به هر حال به یک چیزی اعتماد دارم و آن حال و هوایم است. همیشه به حس خودم بیشتر از هر چیزی رجوع می کنم.

چطور با فضای مجازی کنار می آیی؟ می پرسم چون می بینم حضور داری. مشکلی نداری با آن؟ هیچ وقت فکر نکردی از این فضا بکنی؟
نه. فکر می کنم باید تحملش کنم. جزو همان قواعد بازی است که گفتم. بله چرا، از بعضی حرف ها ناراحت می شوم ولی خب حجمش این قدر زیاد است که تاثیرش کم می شود به تدریج. فکر می کنم قبلا آدم ها راجع بهمان هر فکری می کردند نمی شنیدیم، زندگی مان را می کردیم. الان متاسفانه می شنویم.

ولی این قضاوت همیشه بوده به هر حال.
همیشه بوده، ولی الان یک تریبونی دارند که بگویندش. به نظرم بد هم نیست و شاید لازم است که همه اینها را بگویند که یک ذره برای شان عادی شود.همان طور که ما همه آنها را می شنویم تا برای مان عادی شود. شبیه یک بازخورد رسمی نیست برای من.

قضاوت دو - سه خطی است. چه در مورد زندگی خصوصی چه مسائل هنری. الان خیلی از منتقدهای ما نقد نمی نویسند بلکه در دو - سه خط در یکی از این رسانه های مجازی تکلیف یک فیلم را روشن می کنند و متاسفانه تاثیر زیادی هم می گذارند.
آره الان دیگر هیچ کدام از این رسانه هایی که برای تبلیغات وجود دارد، یا نقدها، به اندازه تبلیغ خود مردم تاثیر ندارد. این مسئله باید پیش برود و به سطح آگاه تری برسد. من دیده ام که آدم ها به هم می گویند این تئاتر را ببینیم. این تئاتر را نبینیم. این فیلم را ببینیم، این فیلم را نبینیم. الان در دنیا توئیتر برای فروش یک فیلم، خیلی مهم تر از هر رسانه دیگر است. این جو کمتر تخصصی است. قدیم این انتخاب ها با تخصص انجام می شد ولی اتفاقی است که دارد می افتد و از پذیرفتن و انجام آن ناگزیریم. این که فضای مجازی را نفی کنی و از آن کنار بکشی، معنایش این نیست که وجود ندارد. آن دارد کار خودش را می کند و تو فقط داری فرصت شناخت آن را از دست می دهی.

مشکل من این است که وقتی منتقدی یک صفحه نقد می نویسد، تو می خوانی و بر اساس تحلیل طرف تصمیم می گیری که آیا این فیلم یا کتاب خوب است یا بد. لزوما حرف های او را کامل قبول نمی کنی. اما وقتی در دو - سه خط نوشته می شود، مثل جایزه های خیلی از جشنواره هاست که چند نفر آدم تصمیم می گیرند این آدم جایزه را بگیرد و آن یکی نگیرد. بعد عده زیادی پشت آن آدم راه مین افتند در حالی که شاید آن آدم اصلا آن جایگاه را نداشته باشد.
متوجهم. اما از طرفی هم فکر می کنم که این اتفاق دارد می افتد. چه تو جزو آن باشی، چه نباشی. این که محدودیت کلمه وجود دارد. آدم ها دیگر یک صفحه نمی خوانند. خیلی هم عجیب است اما در چهار خط تصمیم می گیرند. پس ما باید فرمولی پیدا کنیم که در چهار خط بهتر از خودمان دفع کنیم. یا در سی کلمه مانیفست مان را دقیق تر بگوییم. تو از صبح می نشینی، این صفحه را بالا پایین می کنی و با حجم وسیعی از اطلاعات مواجه می شوی که خب جنس تمرکزت را عوض می کند. فیلم های یک دقیقه ای، جمله های کوتاه و ... آدم باید با این شیوه آشنا باشد که بتواند از پسش بربیاید.

مسئله ای که این روزها به آن فکر می کنی چیست؟ من خیلی به آلودگی هوا، به «وارونگی» فکر می کنم. تو چطور؟
من هم به وارونگی فکر می کنم... بگویم که من فیلم «وارونگی» را خیلی دوست دارم. برای من خیلی بازی سختی بوده، ریزه کاری زیادی داشت. بازی اش روی مرز باریکی بود. نگه داشتن اندازه اش خیلی سخت بود. من حرف فیلم را هم دوست دارم. سادگی و بدون جنجال بودنش را دوست دارم. این که اتفاق های عجیبی در آن نمی افتد، کشمکش های غریبی ندارد.

تجربه کار با بهنام بهزادی چطور بود؟
یک ذره دیکتاتور است که برای من خیلی خوب بود. خیلی به من سخت گرفت. من هم خودم را آماده کرده بودم که کاری را که او می خواهد انجام بدهم. خودش به این کاراکتر نیلوفر یک دلبستگی داشت. برای همین خیلی دقیق می دانست چه جور آدمی است. کار من فقط این بود که خوب گوش بدهم.

تمام تلاشم را می کردم. یک جور دقتی داشت که من خیلی کیف می کردم که دارد با این دقت چیزی را که می خواهد پیدا می کند. مثلا خیلی جاها بیشتر بازی می کردم، نه به معنای خیلی غلو شده، بلکه در ابعادی خارج از ابعاد فیلم. ولی خب برای من لحظه مهمی بود در بازی ام که او آن را نمی خواست. و تو خیلی باید از خودخواهی ات کم می کردی تا به چیزی که او می خواست نزدیک شوی. الان می فهمم که چقدر کمک کرد به این که چهره متفاوتی از خودم ببینم.

و در آخر به هنرجویانت در مدرسه بازیگری چه درس می دهی؟ کلاس تو چه کمکی به آنها می کند؟
اسم کلاس من «بازی های خلاق» است. اوایل فکر می کردم کمکی نمی کنم ولی پایان ترم قبل که بچه ها اجراهای تک نفره انجام دادند دیدم در مقایسه با روز اولی که آمده بودند ،پروسه عجیبی را طی کرده اند. همه آنها بلااستثنا با اعتماد به نفس تر شده اند، راحت تر حرف می زنند، قشنگ تر راه می روند. برای من خیلی مهم بود که خودشان را بیشتر دوست داشته باشند. مهم نیست که بعدها چه شغلی داشته باشند چون در هر شغلی که باشند، این صلحی که بتوانند با خودشان داشته باشند، بهشان کمک می کند. این که خودشان را دوست داشته باشند، این که کیف کنند... من سعی کردم روی اینها کار کنم.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید