داستان پر راز یک کودک خیابانی
زمانی که یک دوربین عکاسی به دست ماریو ماسیلائو افتاد، او 14 سال داشت و در خیابانهای ماپوتو (پایتخت موزامبیک) زندگی میکرد.
کد خبر :
۳۶۲۷
بازدید :
۱۴۰۶۲
ماریو ماسیلائو
فرادید | زمانی که یک دوربین عکاسی دست ماریو ماسیلائو افتاد، او 14 سال داشت و در خیابانهای ماپوتو (پایتخت موزامبیک) زندگی میکرد.
به گزارش فرادید به نقل از بیبیسی انگلیسی، ماریو خودش یاد گرفت که چگونه عکاسی کند و 12 سال بعد توانست به تنهایی نمایشگاه خودش را در لیسبون برپا کند. ماریو ماسیلائو (Mario Macilau) خودش توضیح میدهد که چگونه عکاسی را یاد گرفته است.
به گزارش فرادید به نقل از بیبیسی انگلیسی، ماریو خودش یاد گرفت که چگونه عکاسی کند و 12 سال بعد توانست به تنهایی نمایشگاه خودش را در لیسبون برپا کند. ماریو ماسیلائو (Mario Macilau) خودش توضیح میدهد که چگونه عکاسی را یاد گرفته است.
پسری که پیش از دیدار با کارکنان سازمان خیریه خودش را با صابون میشوید (عکاس: ماریو ماسیلائو)
وقتی بچه بودم دوست داشتم روزنامهنگار شوم، اما گرفتار مشکلات روزمره زندگی شدم. وقتی استرس و نگرانیِ زندگی زیاد میشود، نمیتوان به آینده فکر کرد؛ انگار اصلا وجود ندارد.
وقتی هفت ساله بودم، پدرم ما در شهر کوچکی نزدیک ماپوتو رها کرد و به امید پیدا کردن کار به آفریقای جنوبی رفت. من بزرگتر از خواهرانم بودم و باید برای خانه خرجی میآوردم. بنابراین تصمیم گرفتم که بیسکویتهایی که مادرم درست میکرد را به شهر ببرم و در بازار بفروشم.
در شهر دست به کارهای عجیبی زدم: من اتومبیل مردم را میشستم و وسایلشان را حمل میکردم. به جای اینکه شبها به خانه برگردم، با دوستانم در بازار میخوابیدیم.
وقتی هفت ساله بودم، پدرم ما در شهر کوچکی نزدیک ماپوتو رها کرد و به امید پیدا کردن کار به آفریقای جنوبی رفت. من بزرگتر از خواهرانم بودم و باید برای خانه خرجی میآوردم. بنابراین تصمیم گرفتم که بیسکویتهایی که مادرم درست میکرد را به شهر ببرم و در بازار بفروشم.
در شهر دست به کارهای عجیبی زدم: من اتومبیل مردم را میشستم و وسایلشان را حمل میکردم. به جای اینکه شبها به خانه برگردم، با دوستانم در بازار میخوابیدیم.
(عکاس: ماریو ماسیلائو)
آنجا اصلا امن نبود. ما جایی را نداشتیم که وسایلمان را در آن بگذاریم، به همین دلیل وسایل همدیگر را سرقت میکردیم. من عادتهای زشتی پیدا کرده بودم و مرتکب جرمهای کوچکی شده بودم، اما بحث مرگ و زندگی مطرح بود. همه با خودخواهى و بيرحمى رفتار میکردند.
مادرم چند باری تلاش کرد که مرا به مدرسه بفرستد، اما راستش پولش را نداشت. اما در تمام آن مدت من مشغول یادگیری بودم؛ کتاب میخواندم و از طریق سازمانهای NGO، توانستم زبان انگلیسی را یاد بگیرم.
وقتی که 14 سالم بود، دوربین یکی از دوستان را قرض گرفتم. با آن دوربین از محیط اطراف عکاسی میکردم و از کسانی که از روستا برای فروختن کالاهایشان به شهر میآمدند، عکاسی میکردم و آنها را نزد خودم نگه میداشتم. آن عکسها سیاه و سفید بودند و شخصا آنها را در تاریکخانهای که در خانهی مادرم درست کرده بودم، ظاهر میکردم. با تلاش خودم توانستم همه چیز عکاسی را یاد بگیرم و هر وقت که میشد تمرین عکاسی میکردم، اما تهیه مخارج خرید نگاتیو و مواد شیمیایی برای ظاهر کردن عکس برایم دشوار بود.
کودکان خیابانی مانند کوچنشینان زندگی میکنند. آنها از جایی به جایی دیگر میروند و جز کمی آب و پارچهی مخصوص شستشوی اتومبیل، چیزی همراه خود ندارند. ماسیلائو میگویند که کودکان خیابانیِ موزامبیک بیشتر در طول روز میخوابند و شبها بیدارند، چرا که ممکن است پلیس شبها آنها را دستگیر کنند. او همچنین میگوید که بسیاری از پلیسها قبلا کودک خیابانی بودهاند (عکاس: ماریو ماسیلائو)
عکس مورد علاقهام را در شهر کوچکِ محل زندگیام گرفتم. یک روز صبح بیدار شدم و زنی را دیدم که برای فروش کاساو [گیاهی مخصوص تهیه دسر] به شهر میآمد. پشتش به دوربین بود و باران میبارید.
البته آن عکس خیلی وقت پیش از بین رفته است، زیرا کارهای اولیهام را نگه نمیداشتم. دلیلش نیز این بود که آنها ارزش چندانی نداشتند. عکسهای اولیه را فقط از روی ذوقی که به عکاسی داشتم میگرفتم. اصلا فکرش را نمیکردم که روزی عکاس شوم.
سال 2007 بود که یکی از آشناهایم برایم دوربین دیگری آورد. من آن موقع 23 سال داشتم. مدل آن دوربین «نیکون FM2» بود و در اصل یک دوربین فیلمبرداری بود. او آن دوربین را از یک خانواده پرتغالی گرفته بود که برایشان کار میکرد. اما آن شخص اصلا بلد نبود چگونه با دوربین عکاسی یا فیلمبرداری کار کند، به همین دلیل تصمیم گرفت آن را به من بفروشد. من آهی در بساط نداشتم، اما چند وقتی بود که مادرم اولین گوشی موبایلش را خریده بود. او موبایل خود را به من داده بود، چون که من نانآور خانه بودم. من هم آن گوشی را به آن شخص دادم و دوربین نیکون را از او گرفتم.
بسیاری از کودکان خیابانی هویت جدیدی را برای خود برمیگزینند. این کودک 14 ساله میگوید: «اسم من کابوی است، زیرا دوست دارم مثل کابویها لباس بپوشم. البته این را میدانم که کلاه من با کلاه کابویها فرق دارد، اما تمام تلاش خودم را میکنم که شبیه آنها باشم» (عکاس: ماریو ماسیلائو)
راستش خیلی سخت بود که به مادرم بگویم چه کاری کردهام. به خاطر همین مسئله به او به دروغ گفتم که گوشی را از من دزدیدهاند. در همین روزها بود که یکی از دوستانم با من صحبت کرد و روشهای برقراری ارتباط با مردمِ کشورهای دیگر را به من یاد داد. آن روش، سریعترین راه ارتباطیِ ممکن بود و در ضمن رایگان هم بود: اینترنت.
من و دوستم به کتابخانه رفتیم و به اینترنت وصل میشدیم و وارد چت رومهای مختلف میشدیم. من یاد گرفتم که چگونه یک بلاگ شخصی ایجاد کنم و عکسهایی که میگرفتم را در آن آپلود میکردم. بازخورد مردم نسبت به عکسهایم مثبت بود و طولی نکشید که به گالریهای مختلف دعوت شدم.
چند وقت بعد موفق شدم که از طریق یک برنامهی تبادل جوانان به ونکوور کانادا بروم. وقتی در ونکوور بودم به چندین نمایشگاه عکاسی رفتم و مشغول آموزش عکاسی در مدرسه ابتدایی شدم. اولین نمایشگاه اختصاصی خودم را هم در کانادا برگزار کردم که البته استاندارد بینالمللی نداشت، اما تجربه ارزشمندی بود.
وقتی به موزامبیک برگشتم، تصمیم گرفتم که عکاسی را به شکلی حرفهای ادامه دهم. سپس در جایی مشغول به کار شدم که کارم برنامهریزی برای عکاسان خارجی بود که به موزامبیک میآمدند.
ماسیلائو میگوید که پلیس در قبال کودکان خیابانی خیلی خشونت به خرج میدهد و حتی ممکن است با تهدید به دستگیری از آنها باج بگیرد (عکاس: ماریو ماسیلائو)
پسری 14 ساله که در خانهای متروکه در مرکز ماپوتو زندگی میکند (عکاس: ماریو ماسیلائو)
سال 2009 بود که برای شرکت در یک نمایشگاه اختصاصی از لیسبون پرتغال دعوتنامهای را دریافت کردم. از آن پس چندین بار در نمایشگاههای گروهی در موزهی «کلکسیون بِراردو» در آن شهر و «گالری ساعتچی» در لندن شرکت کردم.
از آشنایی با عکاسان حرفهای یا افراد دیگری که در حوزه هنر با آنها ملاقات میکردم هیچ هراسی نداشتم. من مشتاق بودم که هر چه میتوانم بیاموزم. حتی همین حالا هم اگر چیز جدیدی باشد، دوست دارم که آن را یاد بگیرم. ممکن است عکسی از عکاس حرفهای ببینم، یا شاید عکسی که یک کودک با دوربین گرفته است و از آن چیز جدیدی بیاموزم.
این روزها با یک دوربین دیجیتال کنون عکاسی میکنم و اما گاهی اوقات با آن دوربین قدیمی هم عکاسی میکنم. به پروژه بستگی دارد.
تمرکز من بر روی گروههای منزوی است. البته بر روی پروژههای مختلفی مانند خردهفروشان سیمان در موزامبیک، الوار سازی غیرقانونی در نیجریه و معدنچیان بنگلادش کار کردهام. اصلا مشخص نیست که پروژه بعدی من چه باشد، زیرا از خانه بیرون میآیم و منتظر میمانم که اتفاقی بیفتد. اگر از چیزی خوشم بیاید از آن استقبال میکنم. زمانی که چیزی را ببینم و نتوانم آن را توضیح دهم، به عنوان پروژه خودم انتخاب میکنم.
آخریم پروژهای که بر روی آن کار کردهام در مورد کودکان خیابانیِ ماپوتو است و «رشد در تاریکی» نام دارد.
اگر همان اوایل که یک عکاس حرفهای شده بودم بر روی این پروژه کار میکردم، نوعی حس گناه به من دست میداد و متهم به شرححالنگاری میشدم. اما کودکان خیابانی با من رابطه خوبی داشتند و من را میشناختند. زمانی هم که کارهای مرا در تلویزیون و مجلهها میدیدند، پیش من میآمدند و شکایت میکردند که چرا تا حالا از ما عکس نگرفتهای! آنها میگفتند که قبالشان تبعیض قائل شدهام و اینکه من فکر میکنم که کودکان خیابانی شایستگی حضور در عکسهایم را ندارند.
یک روز در خیابان راه میرفتم. همان خیابانی که آنها در آن زندگی میکردند. اتفاقی افتاد که مرا شگفتزده کرد. کودکان خیابانی دست مرا گرفتند و محل خوابشان را نشانم دادند. آنها در ساختمانهای متروکه زندگی میکردند.
سرویس بهداشتی در این ساختمان متروکه در مرکز ماپوتو وجود ندارد و آب آشامیدنی هم باید از جای دیگری تامین شود. زبالهها هم جمعآوری نمیشوند. بنابراین عدم وجود امکانات رفاهی بدین معنا است که کودکان خیابانی نمیتوانند برای مدت طولانی در یک جا مستقر شوند (عکاس: ماریو ماسیلائو)
پسری 13 ساله که به شخصیت اول فیلم نینجای آدمکش بسیار علاقهمند است (عکاس: ماریو ماسیلائو)
کودکان خیابانی را فرض کنید. ممکن است که یک تیشرت کثیف تنشان باشد، اما در عکس همه تمیز هستند. دلیلش این است که نور زیبا است، چهرهی آنها زیبا است و کسی به تیشرت تن او توجه نمیکند.
مردم شهر وقتی کودکان خیابانی را میبینند، فقط به فقر آنها توجه میکنند. اما معنای زندگی کودکان خیابانی فراتر از گدایی و خوابیدن در خیابان است. آنها غذا میخورند، فیلم تماشا میکنند و اسباببازی میسازند. اگر وقت خالی داشته باشند هم کمی بازی میکنند.
آنها انسان هستند و تنها خودشان را با این شرایطی که برایشان پیش آمده وفق دادهاند. به نظرم ما باید در زندگی یاد بگیریم که خودمان را وفق دهیم و مسائل را از زاویهای دیگر ببینیم. هر وقت به گذشتهام فکر میکنم، اصلا دوست ندارم که به شکل دیگری زندگی میکردم. تجربیاتی که در گذشتهام کسب کردهام به من یاد داد که باید برای خواستههایم بجنگم و مستقل باشم. موفقیت الانم مدیون تجربیات گذشتهام است.
بچههای که در زمان کودکی در بازار با هم بودیم را گاهی اوقات میبینم. اما با آنها صحبت نمیکنم. ما از زندگیهایمان به اشکال متفاوتی استفاده کردهایم. الان همه چیز تغییر کرده است.
پسری 14 ساله که ظاهری ورزشکارانه دارد. کثیف بودن یکی از استراتژیهای کودکان خیابانی برای دریافت کمک از مردم است (عکاس: ماریو ماسیلائو)
من قطعا در موزامبیک خواهم ماند و استودیوی خودم را در اینجا راه خواهم انداخت. من با مادرم در همان شهر کوچک زندگی میکنم، اما یک آپارتمان هم در ماپوتو اجاره کردهام. هر وقت که دوست دارم تنها باشم به آپارتمان خودم میروم و دوستانم هم میتوانند به من سر بزنند.
خیلی زمان برد که به خانوادهام بفهمانم که تنها با عکاسی هم میتوان کسب درآمد کرد؛ انگار کسب درآمد از طریق عکاسی برای آنها معنایی نداشت! حتی همین حالا هم مادرم خیلی این قضیه را قبول ندارد، اما خب او سعی میکند که کنار بیاید. در حقیقت او انتخاب مرا پذیرفته است.
سالها پیش سعی کردم که آن اتفاق در ارتباط با گوشی همراهش را جبران کنم. هر بار که به خارج میروم یک گوشی جدید برای او میآورم. مادرم بعضی از گوشیهایش را به خواهرانم یا دیگر بچههای فامیل میدهد و بعضیها را هم نزد خود نگه میدارد.
منیع: BBC
ترجمه: وبسایت فرادید
مترجم: سبحان شکری
۰