خاطره رهبر انقلاب از دوران مدرسه در کرمان
ایشان، هم معلم بود، هم ناظم. با آن وقار و هیمنه ایی که داشت، در حیاط مدرسه راه میافتاد و چوبی به دستش میگرفت و البته گاهی هم بچهها را فلک میکرد.
کد خبر :
۳۸۲۱۵
بازدید :
۱۶۵۴
ایشان، هم معلم بود، هم ناظم. با آن وقار و هیمنه ایی که داشت، در حیاط مدرسه راه میافتاد و چوبی به دستش میگرفت و البته گاهی هم بچهها را فلک میکرد.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دفتر رهبر انقلاب، آیت الله خامنهای خاطرات زیادی از دوران کودکی خود نقل کردهاند. ایشان یکی از این خاطرات خود را در سال ۱۳۸۴ و در جمع معلمان استان کرمان اینگونه بیان داشتهاند:
من از لحاظ تعلیم و تربیت با کرمان ارتباط ویژه ایی دارم. البته ارتباط من با کرمانیها در عرصههای مختلف خیلی زیاد بوده؛ خیلی از دوستان نزدیک ما در دوران مبارزه و دوران طلبگی، رفقای کرمانی بودهاند، مثل آقای هاشمی رفسنجانی، آقای حجتی کرمانی، آقای باهنر و بعضی دیگر دوستان کرمانی از غیرطلاب هم داشتم که بین من و آنها خیلی محبت برقرار بود، مثل مرحوم اسلامیت و بعضی دیگر لیکن در زمینهی تعلیم و تربیت، ارتباط من با کرمان از همهی اینها قدیمی تر است.
دبستانی که من در مشهد میرفتم، معلم آن، مرحوم میرزا حسین تدین کرمانی بود. تنها مدرسهی دینی مشهد هم مدرسهی ایشان بود، به نام «دارالتعلیم دیانتی». بنده شش سال در این مدرسه زیر دست آقای تدین درس خواندم.
من از لحاظ تعلیم و تربیت با کرمان ارتباط ویژه ایی دارم. البته ارتباط من با کرمانیها در عرصههای مختلف خیلی زیاد بوده؛ خیلی از دوستان نزدیک ما در دوران مبارزه و دوران طلبگی، رفقای کرمانی بودهاند، مثل آقای هاشمی رفسنجانی، آقای حجتی کرمانی، آقای باهنر و بعضی دیگر دوستان کرمانی از غیرطلاب هم داشتم که بین من و آنها خیلی محبت برقرار بود، مثل مرحوم اسلامیت و بعضی دیگر لیکن در زمینهی تعلیم و تربیت، ارتباط من با کرمان از همهی اینها قدیمی تر است.
دبستانی که من در مشهد میرفتم، معلم آن، مرحوم میرزا حسین تدین کرمانی بود. تنها مدرسهی دینی مشهد هم مدرسهی ایشان بود، به نام «دارالتعلیم دیانتی». بنده شش سال در این مدرسه زیر دست آقای تدین درس خواندم.
مرحوم تدین واقعاً یک مرد حسابی بود. نه تنها آن زمان که من بچه بودم، این حس را داشتم، بلکه زمان ریاست جمهوری هم که ایشان در مشهد به دیدن من آمده بود، از نو نگاهی به ایشان کردم؛ دیدم مرد سنگین، جاافتاده، محترم و باشخصیتی است.
ایشان، هم معلم بود، هم ناظم. با آن وقار و هیمنه ایی که داشت، در حیاط مدرسه راه میافتاد و چوبی به دستش میگرفت و البته گاهی هم بچهها را فلک میکرد؛ بنده را هم یکبار فلک کرد. ایشان مرد محبوبی بود. در همان دورهی بچگی هم بنده و شاید همهی بچهها به ایشان علاقهمند بودیم.
وقتی درسم در آن مدرسه تمام شد، یکی از برادرانم در آنجا مشغول تحصیل شد؛ ولی باز من با ایشان سلام و علیک داشتم. سر ماه وقتی میرفتم شهریهی برادرم را بدهم، ایشان را میدیدم؛ باز هم با همان منش و چهرهی محترم و آقاوار و واقعاً مدیریتی؛ آن هم نه مدیریت یک دبستان. ایشان در مدرسه هیبت داشت.
وقتی درسم در آن مدرسه تمام شد، یکی از برادرانم در آنجا مشغول تحصیل شد؛ ولی باز من با ایشان سلام و علیک داشتم. سر ماه وقتی میرفتم شهریهی برادرم را بدهم، ایشان را میدیدم؛ باز هم با همان منش و چهرهی محترم و آقاوار و واقعاً مدیریتی؛ آن هم نه مدیریت یک دبستان. ایشان در مدرسه هیبت داشت.
ما در مدرسه محلی داشتیم به نام قصاصگاه، که بچهها در آنجا مجازات میشدند؛ بنده هم در همانجا یکبار قصاص شدم! آنجا، هم محل مجازات بچهها بود، هم نوعی زبالهدانی؛ یعنی بچهها خربزه یا هندوانه میخوردند و پوستهایش را باید در آنجا میریختند.
ایشان وقتی در مدرسه راه میرفت، با همان لهجهی کرمانی به بچهها خطاب میکرد: هر کس مِیْوه میخورد، پوستهایش را بریزد قصاصگاه. از آن سالها، این صدا هنوز در گوش من هست.
۰