چطور اقتصاد به دین تبدیل شد؟

اقتصادان‌ها می‌گویند اقتصاد علمی تمام‌عیار است: بی‌طرف و مبتنی بر شواهد عینی. اما به‌سختی می‌توان این ادعا را پذیرفت، بیش از همه به دلیلِ اختلافاتی که بینِ مکتب‌های مختلف اقتصادی در جریان است. هر مجموعه‌ای از داده‌ها، مجموعۀ رقیبی دارد که صحتش را به خطر می‌اندازد و شانه‌به‌شانۀ هر نظریه‌ای، نظریه‌ای بدیل ایستاده است. به‌همین‌دلیل، اقتصاددانان‌ها برای فراگیر شدنِ استدلال‌های خود، باید مثل مبلغان مذهبی یار جمع کنند. ‌اما شباهت اقتصاد به دین، به همین مسئله محدود نمی‌شود.

کد خبر : ۴۱۳۵۵
بازدید : ۱۵۹۷
گاردین | انگلستان یک کلیسای رسمی دارد، اما کمتر کسی از ما امروز به آن توجه چندانی می‌کند. ما تابع دینی حتی قدرتمندتر از آن هستم که زندگی‌مان را حول آن جهت می‌دهیم: اقتصاد. روی این حرف تأمل کنید. اقتصاد یک دکترین جامع عرضه می‌کند، با آیین‌نامه‌ای اخلاقی که به پیروانش وعدۀ رستگاری در این دنیا را می‌دهد: ایدئولوژی‌ای چنان گیرا و اقناع‌گر که مؤمنانش کل جامعه‌شان را در راستای خواسته‌های آن بازسازی می‌کنند.
روحانیان، عارفان و جادوگرانِ خود را دارد که با طلسم‌هایی مثل «مشتق» یا «ابزار سرمایه‌گذاری ساختاریافته»، از آب کره می‌گیرند. و مثل ادیان سابقی که جایشان را گرفته است، پیامبران و مصلحان و اخلاق‌گرایان و بالاتر از همه واعظان اعظم خود را دارد که در مقابله با بدعت‌گزاران، از راست‌کیشی حمایت می‌کند.

با گذر ایام، اقتصاددانان یکی پس از دیگری در همان نقشی فرو رفته‌اند که از چنگ اهل کلیسا درآورده بودیم: نصیحت‌کردن ما برای رسیدن به سرزمین موعودی پُر از مواهب مادی و رضایت بی‌انتها. مدت‌ها بود که گویا به این وعده عمل می‌کردند چنانکه کمتر دینی به اندازۀ آنها موفق عمل کرده بود: درآمدهای ما هزاران برابر می‌شد و غرق استخر نعماتی بودیم که لبالب از ابداع‌ها، مرهم‌ها و لذت‌ها بود.

این بهشت‌مان بود، و پاداش سنگینی به واعظان اقتصاد دادیم: جایگاه، ثروت و قدرت شکل دادن به جوامع‌مان بر اساسِ به رؤیای آن‌ها. در پایان قرن بیستم و در گرماگرمِ رشد اقتصادی‌ای که قرار بود اقتصادهای غربی را به طرز بی‌سابقه‌ای در تاریخ بشر ثروتمند کند، اقتصاد گویا جهان را فتح کرده بود. وقتی تقریباً همۀ کشورهای این سیاره تابع یک نسخه از کتاب فرامین بازار آزاد بودند، و دانشجویان به رشته‌های این حوزه هجوم آورده بودند، انگار اقتصاد در آستانۀ دست‌یابی به هدفی بود که از چنگ همۀ آموزه‌های دینی دیگر در تاریخ گریخته بود: درآوردن کل اهالی سیاره به آیین خود.

ولی اگر بتوان درسی از تاریخ گرفت، آن درس این است که هرگاه اقتصاددانان مطمئن بوده‌اند به هدف والای صلح و رونق ابدی رسیده‌اند، پایان رژیم موجود نزدیک بوده است. در آستانۀ سقوط وال‌استریت در ۱۹۲۹، اقتصاددان آمریکایی ایروینگ فیشر به مردم توصیه کرد بروند سهام بخرند؛ در دهۀ ۱۹۶۰، اقتصاددانان کینزی می‌گفتند هرگز رکود دوباره‌ای رُخ نخواهد داد چون ابزارهای مدیریت تقاضا را به حد کمال رسانده‌اند.

سقوط ۲۰۰۸ هم فرقی نداشت. پنج سال قبل آن، در ۴ ژانویۀ ۲۰۰۳، رابرت لوکاس (برندۀ جایزۀ نوبل) سخنرانی فاتحانه‌ای در مقام رییس انجمن اقتصاد آمریکا داشت. او با یادآوری به همکارانش که دقیقاً اقتصاد کلان از دل رکود زاده شد تا سعی در جلوگیری از وقوع دوبارۀ چنین فاجعه‌ای داشته باشد، اعلام کرد که او و همکارانش به نوبۀ خود، به یک پایان تاریخ رسیده‌اند. لوکاس برای محفل‌شان گفت: «اقتصاد کلان در این معنا موفق شده است. مسألۀ اصلی‌اش یعنی جلوگیری از رکود، حل شده است.»

همین‌که خود را متقاعد می‌کنیم واعظان اقتصاد بالاخره آن نفرین قدیمی را بی‌اثر کرده‌اند، همان نفرین دوباره می‌آید تا بر ما سایه بیافکند: غرور همیشه مقدمۀ سقوط است. از زمان سقوط اقتصادی ۲۰۰۸، اکثر ما شاهد افت استانداردهای زندگی‌مان بوده‌ایم. در این اثنا، گویا واعظان در دیرهای خود گوشه‌نشین شده‌اند و مشغول جدل‌اند که چه کسی در فهم خود خطا کرد. جای تعجب نیست که ایمان ما به «متخصصان» بر باد رفته است.

تکبر هیچ‌جا خوب نیست، ولی در اقتصاد می‌تواند خطر مضاعفی داشته باشد چون پژوهشگران این حوزه فقط ناظر قوانین طبیعت نیستند، بلکه در ساخت این قوانین سهیم‌اند. اگر حکومت، با هدایت واعظانش، ساختار مشوق‌های جامعه را چنان تغییر دهد که همسو با پیش‌فرض «رفتار خودخواهانۀ مردم» شود، بعد فقط باید بنشینید و تماشا کنید که مردم هم دقیقاً همین رفتار را بروز می‌دهند. آنها برای فلان کار پاداش می‌گیرند و برای بهمان کار جریمه می‌شوند. اگر بنا به آموزش‌تان باور کرده باشید که حرص و طمع خوب است، احتمال اینکه بر همین اساس عمل کنید بیشتر می‌شود.

تکبر در اقتصاد ناشی از نقص اخلاقی اقتصاددانان نبود، بلکه حاصل یک اعتقاد نادرست بود: باور به اینکه حوزۀ کار آنها، یک علم است. این حوزه نه علم است و نه می‌تواند باشد، و همواره بیشتر شبیه به نوعی کلیسا عمل کرده است. کافی است به تاریخش نگاهی بیاندازید تا متوجه این نکته شوید.

انجمن اقتصاد آمریکا، که رابرت لوکاس برایش سخنرانی کرد، در ۱۸۸۵ تأسیس شد یعنی دقیقاً زمانی که اقتصاد تازه می‌خواست خود را به‌منزلۀ یک رشتۀ متمایز تعریف کند. در اولین جلسه، بنیان‌گذاران انجمن یک زیربنا پیشنهاد دادند که اعلام می‌کرد: «تعارض کار و سرمایه، تعداد زیادی مسائل اجتماعی را به میان آورده که حل‌شان بدون تلاش متحد کلیسا، دولت و علم ممکن نیست.» از آنجا تا آغاز رویکردی تبشیری به بازار در دهه‌های اخیر، مسیری طولانی گذشته است.

ولی حتی در آن زمان هم این نوع کنشگری اجتماعی، جنجال‌برانگیز بود. هنری کارتر آدامز، یکی از بنیان‌گذاران انجمن، متعاقباً در یک سخنرانی در دانشگاه کُرنل از آزادی بیانِ رادیکال‌ها دفاع کرد، و صنعت‌گرایان را متهم کرد که با ترویج بیگانه‌هراسی، حواس کارگران را از برخورد بدی که با آنها می‌شود پرت می‌کنند.
او نمی‌دانست یکی از مخاطبانش هنری سیج بود: غول صنعت چوب نیویورک و یکی از واقفین اولیۀ دانشگاه کُرنل. همین که سخنرانی تمام شد، سیج روانۀ دفتر رییس دانشگاه شد و اصرار کرد: «این مرد باید برود؛ او عصارۀ جان جامعه‌مان را می‌مکد.» بعد که جلوی عضویت آدامز در هیئت‌علمی دانشگاه گرفته شد، او پذیرفت در دیدگاه‌هایش تأمل کند. بر همین اساس، در پیش‌نویس آخر زیربنای انجمن، آن بخشی که آزادی مطلق اقتصادی را «ناامن در سیاست و نامعقول در اخلاقیات» می‌نامید حذف شد.

بدین‌ترتیب روندی نهاده شد که تا امروز ادامه یافته است. منافع قدرتمند سیاسی (که در طول تاریخ نه‌تنها صنعت‌گرایان ثروتمند بلکه صاحبان حق رأی را هم شامل می‌شده است) در شکل‌دهی به هستۀ علم اقتصاد نقش داشتند و در ادامه، جامعۀ علمیِ اقتصاد این هسته را مستحکم می‌کردند.

وقتی یک اصل به‌عنوان راست‌کیشی تثبیت می‌شود، تقریباً همان‌طور رعایت می‌شود که یک دکترین دینی خود را از خدشه مصون نگه می‌دارد: با سرکوب یا اجتناب از بدعت‌ها. مری داگلاس، انسان‌شناس، در کتاب خلوص و خطر۱ می‌گوید کارکرد تابوها آن بود که به بشر کمک می‌کرد نظمی بر دنیای به‌ظاهر بی‌نظم و آشوب‌زده حاکم کند. کارکرد اصول موضوعۀ متعارف اقتصاد هم چندان متفاوت نبوده‌اند. رابرت لوکاس با لحنی تأییدآمیز گفته بود که تا اواخر قرن بیستم، اقتصاد چنان خوب توانست تفکرات کینزی را از خود بزُداید که هروقت کسی در یک سمینار یک ایدۀ کینزی را به زبان می‌آورد «مخاطبان شروع می‌کردند به پچ‌پچ و خنده.»
چنین واکنش‌هایی، تابوهای اقتصاد را به دست‌اندرکارانش یادآوری می‌کرد: یک سقلمۀ آرام به یک دانشگاهی جوان تا بداند که این حرف و حدیث‌ها جلوی کمیتۀ گزینش هیئت‌علمی شاید چندان خوب نباشند. این دلواپسی دربارۀ نظم و انسجام، بیشتر کارکرد دست‌اندرکاران این حوزه است تا روش اقتصادپژوهی. مطالعاتی که روی خصیصه‌های شخصیتی مرسوم در رشته‌های مختلف انجام شده‌اند نشان می‌دهند که اقتصاد، مثل مهندسی، معمولاً برای کسانی جذاب است که برای نظم اهمیت فوق‌العاده‌ای قائل‌اند و ابهام را دوست ندارند.

طنز ماجرا آنجاست که اقتصاد، در تلاش برای تبدیل خود به علمی که می‌تواند به نتایج قاطع و سریع برسد، گاهی مجبور بود روش علمی را کنار بگذارد. برای مبتدیان بگویم که اقتصاد بر پایۀ اصول موضوعه‌ای است دربارۀ دنیا نه آنچنان که هست، بلکه آنچنان که اقتصاددانان دوست دارند باشد. چنانکه برای درآمدن به خدمت هر دینی باید ایمان را شهادت داد، عضویت در جرگۀ واعظان اقتصاد هم مستلزم برخی اعتقادات محوری دربارۀ طبیعت بشر است.
از جمله، اکثر اقتصاددانان باور دارند که ما انسان‌ها منفعت‌جو، عقلایی و اساساً فردگراییم و پول بیشتر را به کمتر ترجیح می‌دهیم. این اصول ایمان، بدیهی تلقی می‌شوند. در دهۀ ۱۹۳۰، اقتصاددان بزرگ لیونل رابینز از حرفۀ خود چنان توصیفی ارائه کرد که تاکنون قاعدۀ اصلی میلیون‌ها اقتصاددان بوده است. اصول موضوعۀ این حوزه، حاصل «استنتاج از فرض‌های ساده‌ای‌اند که بازتاب حقیقت‌های بسیار پایه‌ای در تجربۀ عمومی‌اند» و لذا «مثل قوانین ریاضی یا مکانیک، جهان‌شمول‌اند و جای تعلیق ندارند.»

استنتاج قوانین از اصول موضوعه‌ای که ازلی و بی‌چون‌وچرا محسوب می‌شوند، یک روش باستانی است. هزاران سال است که راهبان در صومعه‌های قرون‌وسطایی، با همین کار حجم عظیمی از دانش‌پژوهشی آفریده‌اند، و در آن از روشی بهره بُرده‌اند که توماس آکوئیناس به کمال رساند و فلسفۀ مدرَسی نام دارد. ولی این روشی نیست که دانشمندان به کار بگیرند، چون آنها معمولاً لازم می‌دانند پیش از آنکه نظریه‌ای بر اساس فرض‌ها ساخته شود، این فرض‌ها به بوتۀ آزمون تجربی گذاشته شوند.

اما اقتصاددانان مدعی‌اند که آن‌ها نیز دقیقاً همین کار را می‌کنند؛ یعنی فرق آنها با راهبان آن است که ایشان نیز باید فرضیه‌هایشان را با شواهد محک بزنند. خُب، بله، اما این گفته بواقع مشکل‌آفرین‌تر از آن است که عمدۀ جریان اصلی اقتصاددانان بفهمند. فیزیکدان‌ها برای گره‌گشایی از بحث‌هایشان به داده‌هایی نگاه می‌کنند که در کل روی این داده‌ها توافق دارند. ولی داده‌هایی که اقتصاددانان استفاده می‌کنند، بسیار بیشتر محل نزاع است.
مثلاً رابرت لوکاس اصرار داشت فرضیۀ بازارهای کارآی یوجین فاما علی‌رغم «سیل انتقادات» درست است. (این فرضیه می‌گوید که چون بازار آزاد همۀ اطلاعات موجود را در اختیار سوداگران قرار می‌دهد، قیمتی که به دست می‌دهد هرگز نمی‌تواند نادرست باشد.) ولی اعتقاد و شواهد پشتیبان لوکاس دقیقاً به اندازۀ اعتقاد و شواهدی بود که یک اقتصاددان دیگر، رابرت شیلر، در رد این فرضیه جمع کرده بود. در سال ۲۰۱۳ که بانک مرکزی سوئد می‌خواست تصمیم بگیرد برندۀ جایزۀ نوبل اقتصاد کیست، بین دو طرف سرگردان مانده بود: ادعای شیلر که بازارها معمولاً قیمت را نادرست تعیین می‌کنند، و اصرار فاما بر اینکه بازارها همیشه قیمت را درست تعیین می‌کنند.
لذا تصمیمش این شد که به‌اصطلاح وسط لحاف بخوابد و به هر دو مدال داد. این حرکت سلیمان‌وار، اگر برای یک جایزۀ علمی بود، غریو خنده به پا می‌کرد. در نظریۀ اقتصادی، اغلب اوقات، هرچه دلتان بخواهد باور کنید را باور می‌کنید؛ و مثل هر عمل مؤمنانه، اینکه شیر را انتخاب کنید یا خط را، همان‌قدر بازتاب مزاج احساسی‌تان است که بازتاب ارزیابی علمی‌تان.

علت اینکه داده‌های مورد استفادۀ اقتصاددانان و سایر دانشمندان علوم اجتماعی به ندرت پاسخ‌های مسلم به دست می‌دهند، پنهان نیست. اینها، داده‌های انسانی‌اند. ذرات زیراتمی، بر خلاف انسان‌ها، در نظرسنجی‌ها دروغ نمی‌گویند یا نظرشان دربارۀ چیزهای مختلف عوض نمی‌شود. واسیلی لئونتیف، یکی دیگر از برندگان جایزۀ نوبل است که نیم‌قرن پیش به عنوان رییس انجمن در آنجا سخنرانی کرد.
او با توجه به همین تفاوت، لحن متواضعانه‌ای اتخاذ کرد. او به مخاطبانش خاطرنشان کرد داده‌هایی که اقتصاددانان استفاده می‌کنند تفاوت شگرفی با داده‌های مورد استفادۀ فیزیکدانان یا زیست‌شناسان دارد. او هشدار داد که در دستۀ دوم «دامنۀ اکثر پارامترها عملاً ثابت است» در حالی که مشاهدات در اقتصاد دائماً در حال تغییرند. مجموعه‌های داده‌ها باید مرتباً به‌روز شوند تا بدردبخور باشند.
برخی داده‌ها از اساس بد هستند. جمع‌آوری و تحلیل داده‌ها به کارمندانی نیاز دارد که مهارت بالا و فرصت زیادی داشته باشند، که شاید کشورهای کمتر توسعه‌یافتۀ اقتصادی چندان از آنها برخوردار نباشند. لذا مثلاً فقط در سال ۲۰۱۰، حکومت غنا (که یکی از بهترین ظرفیت‌های داده‌جمع‌کُنی در آفریقا را دارد) مجبور شد برون‌داد اقتصادی‌اش را دوباره محاسبه کرده و با یک تغییر ۶۰ درصدی رقم آن را اصلاح کند.

لئونتیف از اقتصاددانان می‌خواست وقت بیشتری برای شناختن داده‌هایشان صرف کنند، و وقت کمتری را به مدل‌سازی ریاضی بگذرانند. ولی، طبق اعتراف نادمانۀ او، روند در جهت مخالف پیش می‌رفت. امروزه اقتصاددانی که در یک روستا می‌گردد تا فهم عمیق‌تری از معنای داده‌ها بیابد، مخلوق نادری است. وقتی یک الگوی اقتصادی آمادۀ آزمون باشد، محاسبات عددی عمدتاً به گردن رایانه‌هایی می‌افتد که به پایگاه‌های ‌دادۀ بزرگ متصل‌اند. این روشی نیست که شکّاکان را کاملاً قانع کند. چون همان‌طور که برای توجیه تقریباً هر رفتاری می‌توانید یک نقل در انجیل بیابید، برای پشتیبانی تقریباً هر گزاره‌ای که می‌خواهید دربارۀ نحوۀ کار دنیا بیان کنید هم می‌توانید داده‌های انسانی بیابید.

به همین خاطر است که در اقتصاد، ایده‌ها مُد می‌شوند و از مُد می‌افتند. سیر پیشرفت علم، در کل، خطی است. با ورود پژوهش‌های جدیدی که نظریه‌های موجود را تأیید کرده یا جانشین‌شان می‌شوند، یک نسل بُن‌مایۀ نسل بعد می‌شود. اما اقتصاد در یک چرخه پیش می‌رود. یک دکترین خاص اوج می‌گیرد، افول می‌کند و بعداً دوباره اوج می‌گیرد. به همین خاطر است که اقتصاددانان، نظریه‌هایشان را مشابه فیزیکدانان (فقط با نظر به شواهد) تأیید نمی‌کنند. برعکس، مثل واعظانی است که جماعتی را جمع می‌کنند، یک مکتب اقتصادی هم با جمع‌کردن پیروان (هم از سیاستمداران و هم از عموم مردم) قیام می‌کند.

به عنوان نمونه، میلتون فریدمن یکی از پرنفوذترین اقتصاددانان اواخر قرن بیستم بود. ولی مدت‌ها طول کشید تا بالاخره گوشی برای شنیدن حرفش پیدا کرد. اگر سیاستمدارانی مثل مارگارت تاچر و رونالد ریگان نبودند که اعتقاد او به فضایل بازار آزاد را بپذیرند، شاید فریدمن همچنان یک چهرۀ حاشیه‌ای می‌ماند. آنها این ایده را به مردم قبولاندند، انتخاب شدند، و سپس جامعه را حسب آن طراحی‌ها بازسازی کردند. آن اقتصاددانی که پیروانی جذب کند می‌تواند روی سکوی خطابه برود. دانشمندان، جایی که پای شبه‌علم در میان نباشد، شاید به افکار عمومی متوسل شوند تا پیشرفت حرفه‌ای یا جذب منابع مالی پژوهش‌هایشان را تسهیل کنند، ولی نظریه‌هایشان بدین طریق تأیید نمی‌شوند.

اگر در این خیالید که توصیف اقتصاد به مثابۀ یک دین تیشه به ریشۀ آن می‌زند، اشتباه می‌کنید. ما به اقتصاد نیاز داریم. اقتصاد می‌تواند نیرویی در جهت خیر و نیکی عظیم باشد، که بوده است. ولی به شرط آنکه هدفش را در نظر داشته باشیم، و همیشه به خاطر داشته باشیم از پس چه کارهایی برمی‌آید یا برنمی‌آید.

معروف است که ایرلندی‌ها در وصف وطن کاتولیک‌شان می‌گویند یک روکش نازک مسیحی روی الحادی باستانی کشیده شده است. همین نکته شاید دربارۀ تبعیت ما از راست‌کیشی نئولیبرال امروزی هم صادق باشد که بر آزادی فردی، حکومت محدود (کوچک) و بازار آزاد تأکید می‌کند. علی‌رغم تبعیت بیرونی از یک دکترین ریشه‌دار، ما کاملاً به آن حیوان اقتصادی که قرار بوده باشیم تبدیل نشده‌ایم. مثل آن مسیحی که کلیسا می‌رود اما همواره تابع ده فرمان نیست، ما هم فقط زمانی طبق پیش‌بینی‌های نظریۀ اقتصادی رفتار می‌کنیم که به سودمان باشد. بر خلاف معتقدات اقتصاددانان راست‌کیش، پژوهش‌های جدید نشان می‌دهند بشر به جای اینکه همیشه دنبال بیشینه کردن سود شخصی باشد، همچنان تا حد معقولی نوع‌دوست و عاری از خودپرستی است.
همچنین شاهدی در دست نداریم که انباشت بی‌انتهای ثروت، ما را شادتر کند. و وقتی تصمیمی می‌گیریم، بویژه اگر مربوط به اصول‌مان باشد، گویا کاری به آن حساب و کتاب «بیشینه‌سازی فایده» نداریم که در الگوهای اقتصادی راست‌کیش مفروض‌اند. حقیقت این است که در بخش عمدۀ زندگی روزمره‌مان، چندان تناسبی با الگوی اقتصادی نداریم.

به مدت چندین دهه، تبشیری‌های نئولیبرال در پاسخ به چنین اعتراضاتی می‌گفتند ما موظفیم با الگو وفق پیدا کنیم، الگویی که تغییرناپذیر تلقی می‌شد. (شاید مثلاً یاد بیل کلینتون بیافتید که جهانی‌سازی نئولیبرال را «نیروی طبیعت» نامیده بود.) بااین‌حال، در پی بحران مالی ۲۰۰۸ و رکود پس از آن، در عمدۀ کشورهای غربی موجی علیه جهانی‌سازی به پا شده است. در یک سطح کلی‌تر، انکار گستردۀ «متخصصان» شکل گرفته است که بارزترین مصداقش انتخابات ریاست‌جمهوری ۲۰۱۶ در آمریکا و همه‌پُرسی برکسیت است.

افراد متعلق به طبقۀ «متخصصان» و واعظان اقتصاد وسوسه می‌شوند که چنین رفتاری را به مثابۀ منازعه میان ایمان و حقیقت‌های عینی رد کنند، منازعه‌ای که پیروز نهایی‌اش حقیقت‌های عینی است. ولی در واقع، این مقابله میان دو ایمان است، یا در عمل میان دو داستان پندآموز متمایز. متخصصانِ مصطلح چنان شیفتۀ اقتدارِ علمی‌شان شده بودند که از دیدن این واقعیت بازماندند که روایت خودشان از پیشرفت علمی، چیزی جز یک داستان پندآموز نبود. از قضا روایتی هم بود که پایان خوشی برای راویانش داشت، چون قصه‌ای برای جایگاه نسبتاً آسوده‌شان در جامعه می‌ساخت: این جایگاه، بنا به آن قصه، پاداش زندگی در یک جامعۀ شایسته‌سالار است که به افراد بر اساس مهارت و انعطاف‌‌پذیری‌شان لطف می‌کند.
این روایت جایی برای بازندگان این نظم نداشت، چون رنجش‌های آنها را بازتاب شخصیت بی‌نزاکت و منحط خودشان (یعنی خُبث بنیادی‌شان) می‌دانست. یگانه لطفی که این داستان پندآموز در حق دیگران می‌کرد، وفق‌یابی تدریجی‌شان با نظم موجود در یک نظام طبقاتی صُلب بود. برای مخاطبانی که مشتاق پایان خوش بودند، این قصه چیزی جز اندوه نداشت.

ولی ناکامی این روایت غالب، دلیل آن نیست که دانشجویان اقتصاد یک‌سره روایت‌ها را کنار بگذارند. به یک دلیل ساده، روایت‌ها جزء گریزناپذیر علوم انسانی باقی می‌مانند: چون انسان‌ها گریزی از روایت‌ها ندارند. جالب است که معدودی از اقتصاددانان این نکته را درک می‌کنند، چون کاسب‌کاران عموماً این را خوب می‌فهمند. چنانکه دو برندۀ جایزۀ نوبل جورج آکرلوف و رابرت شیلر در کتاب اخیرشان به دام انداختن صیدها۲ نوشته‌اند، بازاریابان همیشه از روایت‌ها استفاده می‌کنند: قصه‌هایی می‌بافند که امیدوارند خودمان را در آنها ببینیم و ترغیب شویم متاعشان را بخریم.
آکرلوف و شیلر مدعی‌اند این ایده که بازارهای آزاد عملکرد کامل دارند، و این ایده که حکومت بزرگ ریشۀ بسیاری از مشکلات ماست، جزئی از آن قصه‌ای‌ هستند که بواقع مردم را گمراه می‌کند تا رفتارشان را چنان تنظیم کنند که با نمایش‌نامه جور درآید. لذا آنها معتقدند که داستان‌سرایی یک «متغیر جدید» برای اقتصاد است چون «قاب‌های ذهنی که بُن‌مایۀ تصمیمات مردم هستند» با داستان‌هایی شکل می‌گیرند که مردم برای خودشان می‌گویند.

می‌توان استدلال کرد بهترین کار اقتصاددان‌ها آنجاست که ما بگوییم چه داستانی در سر داریم و آنها به ما توصیه کنند چه کنیم تا این داستان‌ها محقق شوند. این لاادری‌گری مستلزم تواضعی است که در راست‌کیشی اقتصادی در سال‌های اخیر خبری از آن نبوده است. با این حال، اقتصاددانان برای غلبه بر ناکامی‌های روایتی که رد شده است، لازم نیست سنت‌های خود را کنار بگذارند. به جای این کار، آنها می‌توانند در تاریخ خود کندوکاو کنند تا روشی بیابند که از این اطمینان تبشیری راست‌دینان پرهیز داشته باشد.

واسیلی لئونتیف، در سخنرانی سال ۱۹۷۱ خود به عنوان رییس انجمن، دربارۀ خطرات رضایت از خود هشدار داد. او اشاره کرد که هرچند گذاشتن «تاج احترام فکری» بر سر اقتصاد آغاز شده است، ولی «برخی از ما که شاهد توسعۀ بی‌سابقۀ آن در سه دهۀ اخیر بوده‌ایم، از وضع فعلی رشته‌مان پریشانیم.»

لئونتیف با اشاره به اینکه «نظریۀ محض» موجب دوری روزافزون اقتصاد از واقعیت روزمره می‌شد، گفت مشکل در «بی‌کفایتیِ ملموس آن ابزارهای علمی» است که از رویکردهای ریاضی برای حل‌وفصل دلواپسی‌های دنیوی استفاده می‌کنند. آن‌قدر وقت صرف ساخت مدل‌ها می‌شد که تأمل دربارۀ فرض‌های زیربنای این مدل‌ها به بعد موکول می‌گشت. او هشداری داد که در دورۀ رونق وام‌های درجه‌دو۳ که در مدل‌های ریاضی محبوب بودند شنیده نشد، اما آشکار شدن نقائص آن مدل‌ها در بُرهۀ بعدی فروپاشی بازار، گواه درستی بر پیشگویی او بود. لئونتیف گفته بود: «سودمندی کل این حرفه دقیقاً به اعتبار تجربی همین فرض‌ها بستگی دارد.»

به نظر لئونتیف، دانشکده‌های اقتصاد روزبه‌روز بیشتر به دنبال استخدام و ارتقاء دانشگاهیان جوانی بودند که می‌خواستند مدل‌های خالصی بسازند که از لحاظ تجربی کمترین فایده و بدردبخوری را داشتند. لئونتیف می‌گفت که اقتصاددانان حتی وقتی تحلیل تجربی می‌کنند، به ندرت توجهی به معنا یا ارزش داده‌هایشان دارند. لذا او از اقتصاددانان خواست که با پژوهش جامعه‌شناختی، جمعیت‌شناختی و انسان‌شناختی به سمت کندوکاو در فرض‌ها و داده‌هایشان بروند، و گفت اقتصاد باید همکاری نزدیک‌تری با سایر رشته‌ها داشته باشد.

تقاضای تواضعی که لئونتیف حدود ۴۰ سال قبل مطرح کرد، نشان‌مان می‌دهد همان ادیانی که پس از به قدرت رسیدن، دلبستۀ حقانیت خود شده و احساس می‌کنند باید شرارت را از وجود دیگران پاک کنند، دقیقاً همان ادیان، اگر در موضع اقلیت باشند، می‌توانند مُنادی آزادی و کرامت بشر باشند. کلیسا اگر فاصله‌اش را با قدرت حفظ کند و انتظارات بلندپروازانه‌ای از دستاوردهای احتمالی خود نداشته باشد، می‌تواند ذهن‌مان را به جنبش درآورد تا امکان‌های جدید و حتی دنیاهای جدید را تصور کنیم. هرگاه اقتصاددانان این نوع روش علمی شکّاکانه را در باب قلمرو انسانی به کار بگیرند، قلمرویی که در آن شاید هرگز نتوان واقعیت غایی را تشخیص داد، آنگاه احتمال دارد از تعصب در ادعاهایشان پا پس بکشند.

پس پارادوکس ماجرا آنجاست که وقتی اقتصاد واقعاً علمی‌تر شود، یعنی روش درست علمی را دقیق‌تر پی بگیرد، کمتر «علم» به حساب می‌آید. تصدیق و پذیرش این محدودیت‌هاست که اقتصاد را از قید می‌رهاند تا دوباره در خدمت ما درآید.

اطلاعات کتاب‌شناختی:
John Rapley, Twilight of the Money Gods: Economics as a Religion and How it all Went Wrong, Simon & Schuster, 2017

پی‌نوشت‌ها:
* این مطلب در تاریخ ۱۱ جولای ۲۰۱۷، با عنوان «How economics became a religion» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ آن را با عنوان «چطور اقتصاد به دین تبدیل شد» ترجمه و منتشر کرده است.

** چان رپلی استاد روابط بین‌الملل در دانشگاه کمبریج و روزنامه‌نگار بریتانیایی است. رپلی یکی از مؤسسان موسسۀ تحقیقاتی کارابین پالیسی است. فهم توسعه، نظریه و عمل در جهان سوم (Understanding Development: Theory and Practice in the Third World) از مشهوترین کتاب‌های اوست.

*** این یادداشت، یک چکیدۀ ویراست‌شده از کتاب سپیده‌دمان خدایان پول نوشتۀ جان رپلی است.

[۱] Purity and Danger
[۲] Phishing for Phools
[۳] Subprime: وام دادن به متقاضیان درجه‌دو، یعنی کسانی که رتبۀ اعتباری و درآمدی پایینی دارند و احتمال آن هست که نتوانند اقساط خود را پرداخت کنند [مترجم].
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید