هیچ ادارهای احوال زینب را ثبت نمیکند
این گزارش میتوانست خاطره یک سفر شیرین به چابهار باشد. اگر هنگامیکه سفر داشت با تصویر زیبای «دریابزرگ» که آن روز سخت مواج بود و پسربچههای بلوچی که شادمانه آبتنی میکردند، پایان مییافت. آنجا که تصمیم گرفتیم حالا که به مناطق محروم چابهار بسیار نزدیک شدهایم، نزدیک و نزدیکتر شویم و با آنها گفتوگو کنیم.
کد خبر :
۴۲۲۹۲
بازدید :
۱۳۰۷
این گزارش میتوانست خاطره یک سفر شیرین به چابهار باشد. اگر هنگامیکه سفر داشت با تصویر زیبای «دریابزرگ» که آن روز سخت مواج بود و پسربچههای بلوچی که شادمانه آبتنی میکردند، پایان مییافت. آنجا که تصمیم گرفتیم حالا که به مناطق محروم چابهار بسیار نزدیک شدهایم، نزدیک و نزدیکتر شویم و با آنها گفتوگو کنیم.
تصویر چابهار زیبا شکست. خودرو که پیچید، توی کوچههای خاکی «پشت دادگستری» دیگر خبری از ویلاهای طرح رومی کنار دریا نبود. زاغه بود و خانههایی با بلوکهای سیمانی که نامنظم و گاه بیملاط روی هم چیده شده بودند با سقفهایی از الوار، پتوهای کهنه و مشما. «پشت دادگستری» کنایه نیست نام یکی از محرومترین محلههای ایران است.
چند زن بلوچ با لباسهای رنگورورفته درحالی که سخت رو گرفته بودند، پردهها را کنار زدند و مردد در آستانه خانه ایستادند. یکی از زنها بچهای شیرخوار در آغوش داشت و بچههای قدونیمقد با پاهای برهنه و خاکی کنارشان ایستاده بودند. یکی از بچهها به جای لباس بلوچی لباس قرمزرنگ آرسنال به تن داشت و با چشمهای سیاه و درشتش از پشت انبه بزرگی که نیمی از صورتش را پوشانده بود ما را تماشا میکرد.
با راهنمای ما بلوچی حرف میزدند. حتی بچهها فارسی بلد نبودند. بچهها مدرسه نمیرفتند اما شبیه بچههای بازمانده از تحصیل هم نبودند، بازمانده از زندگی بودند. فقط یک دختربچه بین تمامی آن ١٢-١٠ کودک قدونیمقد میگفت مدرسه میرود. هیچکدام از بچهها شناسنامه نداشتند و ما نفهمیدیم آن یک دختربچه که شاید ١٠سالی داشت، چطور مدرسه میرفت. شاید منظورشان از مدرسه مکتب بود، چون یک کتاب عم جزو را سخت در آغوش میفشرد.
گفتند یک کودک بیمار دارند و دعوت کردند برویم توی خانه. نمیشود اسمش را خانه گذاشت، دخمهای نمور و تاریک که بوی زهم میداد. آشپزخانه آنها چندتکه الوار بود که پتویی کهنه و پارهپاره رویش کشیده بودند و لایهای ضخیم از روغن سیاهشده روی اجاق دو شعله را پوشانده و تمام اسباب آشپزخانه چندتکه ظرف رویی چرک گرفته بود.
خانه با حیاط روی هم ٧٠متر هم نبود. دو اتاق و یک آشپزخانه و حیاط کوچکی با یک سایهبان از حصیر نخل. تلی از لباسهای کهنه وسط حیاط بود و مدرنترین چیزی که در آن دخمه داشتند، یک لباسشویی فکسنی هیتاچی بود که با این حال عجیب به سایر اسباب و اثاثیه خانه نمیآمد.
حاشیه پایین تمامی دیوارهای حیاط، لکههای قرمزرنگ لزجی بود که مگسها در اطرافش میچرخیدند. بزرگترها همه پان مصرف میکردند، مخدری نازل و غیربهداشتی که توی دهان میگذاشتند و وقتی خیس میخورد و روی مغز اثر میگذاشت، پای دیوارها تف میکردند.
زینب، کودکی که میگفتند بیمار است روی تخت چوبی حیاط نشسته بود.
پاهایش سوخته بود، جای سوختگی لکههای سیاه بود و پوستش گلهگله ورآمده بود. در هوای گرم و شرجی تابستان چابهار تنها مسکن درد جانگداز سوختگی، پنکه قدیمی بود که روبهروی تخت زینب پتپت بیرمقی میکرد. نمیگفتند چه اتفاقی برای بچه افتاده. گفتیم بچه را بیمارستان بردهاید؟
مادرش سرم شستوشویی را نشان داد و با حرص گفت سههزار تومان پول این را دادهایم و پایش را میشوییم. لحنش طوری بود که ما به خوبی متوجه شدیم سههزار تومان چه پول کلانی است. گفتیم چرا بیمارستان نمیبرید؟ پای بچه عفونت میکند، بیمه دارد؟ بیمارستان نمیبردند و بیمه نداشت. میگفتند داروی بلوچی میزنند خوب میشود.
زینب وحشتزده گاهگاه پاهایش را نگاه میکرد، اشک در چشمانش حلقه میزد و گریه تلخش را از سر میگرفت. از پدرش که پیرمردی شکسته بود و مصرف پان دیگر دندان سالمی برایش نگذاشته بود، پرسیدیم اجازه میدهید زینب را به بیمارستان ببریم؟ خندید و گفت میترسد. مادرش هم لبخند بیمعنی به لب داشت. به درد خوکرده بودند، بیمارستان و خدمات پزشکی برایشان ناآشنا بود.
با همان داروی بلوچی سر میکردند، میمرد یا شانس با او یار بود و زنده میماند، برای هیچکس مهم نبود. حتی والدینش به سادگی به تقدیر زینب تن داده بودند. در همان دخمه آلوده و پر از مگس روی حصیری به دنیا آمده بود و ممکن بود بمیرد، گویی از ابتدا پا به زندگی نگذاشته است.
ما همینجا بودیم، ما را ندیدید
از آنها درباره اینکه چرا تاکنون شناسنامه نگرفتهاند، پرسیدیم. در جواب ما گفتند: «اقدام کردیم، به ما گفتند تابهحال کجا بودهاید، ما گفتیم ما همینجا بودیم، شما ما را ندیدید.»
کودکان بسیاری هستند که دیده نشدهاند. خانوادههایی مانند خانواده زینب، کودکان کار و خیابان و کودکانی که از مادر ایرانی و پدر خارجی متولد میشوند. این کودکان کم نیستند و بسیاری از آنها اساسا شناسایی نشدهاند. به گزارش وزارت کار تنها از ازدواج زنان ایرانی با مردان خارجی ٥٠٠ هزار فرزند متولد شده است که بیش از ٢٥٠هزار نفر آن ها زیر ١٨سال و فاقد شناسنامه هستند.
در سال ١٣٨٠ دفتر امور زنان وزارت کشور گزارشی را با عنوان «آشنایی با طرح گواتام» منتشر کرد که در آن وضع این زنان چنین توصیف شده است: «اکثر این زنان مجبورند در تکاتاقهایی در خانههایی که کمترین اجاره را داشته باشد، با مستأجرین جورواجور زندگی کنند، آنها و دختران بیگناهشان و حتی پسرانشان در معرض انواع سوءاستفادههای جنسی و موادمخدر قرار میگیرند و از ترس آبرو جرأت بازگویی ندارند. دختران آنها سرگردان در کوچهها و خیابانها به تکدیگری مشغولند و در معرض دهها مفسده قرار دارند.»
یکی از دلایل این وضع نابسامان آن است که این زنان خودسرپرست به علت داشتن همسر افغان و نداشتن شناسنامه یا فوتنامه همسر یا طلاقنامه نمیتوانند تحت پوشش کمیته امداد یا بهزیستی قرار بگیرند.
معاونت رفاه وزارت کار چندی است تلاش دارد به وضع کودکان بیشناسنامه سامان دهد. احمد میدری، معاون رفاه وزارت کار، تعاون و رفاه اجتماعی در توصیفش از ورود این معاونت به مسأله کودکان بیشناسنامه میگوید: «در یکی از این جلسات شورای ساماندهی کودکان کار فردی به من مراجعه کرد. یک کیسه کاغذ همراه خود داشت و میگفت، ما شناسنامه میخواهیم! در توضیح شرایطش گفت که ما مهاجرانی از سیستانوبلوچستان هستیم که از زمان رضاشاه از منطقه فرار کردهایم و چند نسل است که چون رضاشاه به پدران ما شناسنامه نداد، ما هنوز شناسنامه نداریم. من پرسیدم که شما واقعا ایرانی هستید و در ایران زندگی میکنید؟ او گفت: من، همسر و فرزندانم در ایران به دنیا آمده و زندگی میکنیم اما شناسنامه نداریم. باید کاری برای این افراد میکردیم.»
میدری یکی از مهمترین دلایل فقر این افراد را نه فقر مادی که فقر حقوقی میداند؛ چراکه این افراد با نداشتن شناسنامه از تمامی حقوق اولیه خود محروم میمانند. معاونت رفاه تلاش دارد با مرتفعکردن مسائل قانونی، وضع این کودکان را بهبود ببخشد. اخیرا هم لایحه «اصلاح قانون تعیینتکلیف تابعیت فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان خارجی» تدوین شده و بناست به مجلس ارسال شود. لایحهای که در صورت تصویب میتواند کودکان بسیاری را از شرایطی مانند زینب نجات دهد. کودکانی که سالهاست قانونگذار در مورد آنها سکوت کرده و ابتداییترین حقوق آنها را نادیده گرفته است.
در مسیر بازگشت از چابهار به این فکر میکردم که زینب درست شبیه کودکیهای من بود. دختربچه جنوبی آفتابسوخته و لاغر. با این تفاوت که ما مرئی بودیم، وجودمان ثبت شد، مدرسه رفتیم و فرصتهایی برابرتر برای زیستن داشتیم.
۰