روایت یک مرد از تلخترین لحظههای زندگی
تنهاترین مرد روستای «تپانی» که پیکرهمسر و ۲ فرزندش را با دستهای خود از زیر آوار بیرون کشیده و بدون غسل و کفن آنها را دفن کرده است، سختترین لحظههای زندگیاش را تشریح کرد.
کد خبر :
۴۶۳۵۸
بازدید :
۲۷۶۷
تنهاترین مرد روستای «تپانی» که پیکر همسر و ۲ فرزندش را با دستهای خود از زیر آوار بیرون کشیده و بدون غسل و کفن آنها را دفن کرده است، سختترین لحظههای زندگیاش را تشریح کرد.
چشمهای فرهاد کاسه خون است. دستهایش تنهاترین دستهای روستاست. روی تلی از خاک نشسته. ویرانهای که روزگاری خانهاش بود را با چشمهایش میکاود. دستهایش را عمود گذاشته روی زانوهایش و سرش را میان دستها گرفته. نگاهش خیره مانده بهخاک. طوری که گمان میکنی دارد با تل خاک، با آنچه تا همین یک چند روز پیش خانهاش بود، گرم بود و صدای بنیتا و عبدالباسط در آن میپیچید نجوا میکند؛ این آوار رو میبینی؟ اینجا خانهام بود، زندگیام بود که از دست رفت.
معجزه مهر مادری
شب بود. برقی از چشم آسمان گذشت، زمین لرزید، خانهها فرو ریخت و دشت ذهاب سوگوار شد. از روستای زلزله زده تپانی که بین سرپل ذهاب و ازگله است فقط یک مدرسه سرپاست و از خانهها فقط ویرانهای به جامانده. یکی از این ویرانهها، خانه فرهاد بود؛ فرهاد صفری.تمام زندگی اش، همسرش و سه فرزندش بود. حالا از آن زندگی، فقط آرین دو ماهه برایش مانده. آن هم به خاطر معجزه عشق و مهر مادری. زنم از ترس اینکه آسیبی به بچه نرسه، آرین را تو بغل گرفته بود. خم شده بود روی بچه. سقف خونه که پایین اومد، تیرآهن گردنش رو شکست اما آرین تو آغوشش زنده موند.
همراهش میروم به دل ویرانه ها. میان انبوه تیرآهن خم شده و آجرهای شکسته تلنبار شده روی هم، جایی را با انگشتهایش نشانه میگیرد و میگوید: همین جا از زیر آوار بیرون کشیدم شان. بدون کفن، بدون اینکه غسل شان بدهم، با لباس خون آلود، زنم و بچه هایم رو تو قبرستان روستا خاک کردم.
تا قیامت یادم نمیرود
فرهاد را برادرانش و همسایهها از زیر آوار درآوردند. اما فرهاد داستان او هم مثل فرهاد کوهکن افسانهها ناکام مانده است. عشق زندگیاش را جایی زیر این آوارها از دست داده است و برای اینکه کاری برای نجات آنها از دستش برنیامده خودش را مدام سرزنش میکند و میگوید: هر لحظه و هر روز به همسر و فرزندانم فکر میکنم. تا قیامت یادم نمیرود. ویرانههای خانهام را که میبینم عذاب وجدان میگیرم که چرا نتوانستم کمک شان کنم. غروب همه بچهها میروند پیش پدر و مادرشان اما بچههای من کجا هستند؟ خدا شاهده از آن روز تا حالا به زور چند لقمه غذا خوردم. فقط آب. چیزی از گلویم پایین نمیرود.
بابا جایزهام را میخری؟
مثل یک میهمان مرا به پذیرایی خیالی خانهاش دعوت میکند. درست در دل ویرانهها، سجاده و تسبیح و قرآنی را گذاشته کنارهم. میپرسم اینها چیست؟ میگوید: قرار بود صبح بنیتا را برای نماز بیدار کنم. قرآن دخترش را نشانم میدهد ومی گوید: «گفت بابا اگه قرآن رو حفظ بشم برام جایزه میخری؟»
...و بعد سیل اشک سرازیر میشود و کلمات، فرهاد را با خود میبرد. دفترچههای بیمه بنیتا و عبدالباسط را از جیبش در میآورد. خدایا چه چشم هایی. بنیتا درست مثل همه دختران کرد سرزمینم زیبا بود. چهره عبدالباسط اما مغرور است و معصوم. فرهاد عکسها را میبوسد و برای لحظهای صورت غم زدهاش پشت دفترچهها پنهان میشود.
همچون کوه ابوذر
باید داغ دیده باشی، داغی چنین سترگ که او را، تنهاترین مرد روستای تپانی را با گوشت و پوستت درک کنی. فرهاد همچون کوه ابوذر در دشت ذهاب میماند. دلش ترک برداشته اما استوار ایستاده است. حالا آرین تنها چیزی است که ازهمه زندگی برایش مانده. تنها دلخوشی و بارقهای از امید که بخشی از زهر این روزهای دشوار را میگیرد. چادری که هلال احمر داده را کنار خانهاش برپا کرده. آرین معصومانه در گهواره به خواب رفته. مادر و خواهر فرهاد مثل فرشتههایی که خدا از آسمان فرستاده باشد تنها یادگار مادر را در آغوش میگیرند.
سوز سرما از راه رسیده است. فرهاد خواسته زیادی ندارد؛ یک سرپناه مطمئن و یک بخاری کوچک. چهاردیواری که میتواند یک کانکس باشد. فرهاد میگوید در این مصیبت کمکهای مردم ومسئولان، تنها کورسوی امیدی است که به آن دلبسته است. زندگی در دشت ذهاب به او آموخته در نبرد بین انسانهای سرسخت و روزهای سخت این انسانها هستند که میمانند. زندگی برای فرهاد و آرین در ویرانههای روستای تپانی در بیم و امید ادامه دارد و فرهاد به خاطر فرزند شیرخوارهاش امیدوار است به فردایی روشن.
منبع: روزنامه ایران
۰