زلزله و حقیقت
حفظ یک تمدن نیازمندِ روزمرهسازی و عادیسازی امور غیرعادی است. وظیفه تمدن، نفی اضطراب و بدل ساختن آن به ترسهای خُردِ متعین است و در نتیجه، معنابخشی به امور ناشناخته است.
کد خبر :
۴۷۶۰۸
بازدید :
۱۵۹۴
سطح نخست: اضطراب
یوْمئِذٍ تُحدِّثُ أخْبارها.
آن روز است که [زمین]خبرهاى خود را بازگوید.
(سوره زلزال، آیه چهارم)
محمدمهدی اردبیلی، پژوهشگر و مدرس فلسفه | همهچیز آشنا به نظر میرسد. زیست روزمره جریان دارد. انسانها در خانه امنی که برای خویش ساختهاند، مشغول گذران امور روزمرهاند: تماشای تلویزیون، صرفِ غذا، آرمیدن در بستر و .... در یک لحظه به ناگهان همهچیز به هم میریزد.
یوْمئِذٍ تُحدِّثُ أخْبارها.
آن روز است که [زمین]خبرهاى خود را بازگوید.
(سوره زلزال، آیه چهارم)
محمدمهدی اردبیلی، پژوهشگر و مدرس فلسفه | همهچیز آشنا به نظر میرسد. زیست روزمره جریان دارد. انسانها در خانه امنی که برای خویش ساختهاند، مشغول گذران امور روزمرهاند: تماشای تلویزیون، صرفِ غذا، آرمیدن در بستر و .... در یک لحظه به ناگهان همهچیز به هم میریزد.
امور آشنا ناآشنا میشوند، مناطق امن ناامن میشوند، و همه خواستها به یک چیز تبدیل میشوند: میل به فرار. فرار از امنترین و آشناترین و گرمونرمترین مکان (خانه) به خیابانِ ناامن، آشفته و سرد و تاریک. گویی انسان تمام داشتههایش را پشتسر جا گذاشته و به بدویت خود بازمیگردد.
هرچه شدت این زلزله بیشتر باشد، مامنهای برساخته تمدن ناکارآمدتر جلوه میکنند. انسانِ شهرنشین با ساختن خانه، بر اساس دو عنصر «سقف» و «دیوار»، خود را از بلایای آسمانی و مخاطرات زمینی حفظ کرده است، اما به ناگاه سخنگوی ستاد مدیریت بحران پیشنهاد میکند که «مردم زیر سقف نخوابند».
سقفهای سیمانی و سنگی و فلزی که سفتوسختیشان تضمینکننده امنیت بود، اکنون خود به بزرگترین مخاطره برای جان انسانها بدل میشوند. این فراتر از ترسی است که بارها در زندگی روزمره تجربه کردهایم. تجربه ترس منوط به وجود چیزی ترسناک و تهدیدکننده (مثلا حیوانی وحشی) است، اما وقتی ترس ابژهای معین ندارد، تمام وجود فرد را فرامیگیرد و به کل جهان تعمیم مییابد؛ در این لحظه است که یکی از دهشتناکترین و کهنترین احساساتِ انسانی.
سربرمیآورد: اضطراب
سطح دوم: اضطراب و حقیقت
آنچه اضطراب در برابر آن مضطرب است خودِ در -جهان- هستن است
(هایدگر، هستی و زمان، بند ٤٠)
حفظ یک تمدن نیازمندِ روزمرهسازی و عادیسازی امور غیرعادی است. وظیفه تمدن، نفی اضطراب و بدل ساختن آن به ترسهای خُردِ متعین است و در نتیجه، معنابخشی به امور ناشناخته است.
تمدن این مهم را هم در سطح فیزیکی، با ابزارهای حفاظتی (مانند دیوار، سقف یا سلاح) و نهادهای تضمینکننده امنیت (مانند پلیس) و هم درسطح بینالاذهانی، با نیروگذاریهای اجتماعی و روانی (در یک کلام، فرهنگسازی) محقق میسازد. در این معنا، فرهنگسازی، اساسا نوعی سرگرمسازی و در نتیجه پنهانسازی است.
فرد باید از خودِ حقیقیاش دور شود، تا در کلیتی جمعی و عمومی هویت یابد و در نتیجه، قابل تعریف، قابل شناخت و نهایتا قابل کنترل باشد. هر شکلی از مواجهه اصیلِ فرد با خودش، نوعی برون ایستادن از صف طویل افرادی است که با وجود شکل و ظاهر و لباس متفاوت، در ژرفترین لایههای شناختی و رفتاری از اصول واحدی تبعیت میکنند و کثرتِ ظاهریشان ابزاری است برای پنهانسازی این همشکلسازی.
اکنون که فریب همه ارکان و اعیان حیات روزمره را دربرگرفته و به واسطه فرآیندهای دیرینه و ریشهدارِ روزمرهسازی این فریب، اسطورههای برسازنده فرهنگش بدیهی و عادی نشان داده شدهاند، شاید تنها راه برونرفت از این فریب و مقابله با آن مختل کردن کارکردهای آن در همه ابعاد و سطوح باشد.
این ایجاد اختلال در دو سطح امکان بروز دارد: یکی سطح کنش سیاسی- اجتماعی از سوی فرد یا افرادی که چه در سطح عملی چه در سطح نظری، میکوشند تا اغراض و کارکردهای نظامِ حاکم را برملا و مختل سازند؛ اما در سطح دیگر، خودِ جهان به واسطه ایجاد اختلال در فرآیند عادیسازی و روزمرهسازی، امنیت کاذب وعده داده شده از سوی نهادهای حاکم را به چالش میکشد و با ایجاد وضعیت اضطراری نقابِ فرهنگ را پس میزند و عدم امنیت حقیقی انسانها را عیان میسازد.
پس اضطراب ناشی از زلزله راهی به نفی است و امکانِ گشودگی حقیقت را فراهم میآورد. در این معنا، لحظه زلزله، اضطراب ناشی از آن، اختلال در تمام نهادها و متولیان اجتماعی و فرهنگی، آشناییزدایی از امور آشنای روزمره، همه و همه راهی هستند برای گشودگی حقیقت و امکان مواجهه اصیل انسان با خویش و جهانش.
سطح سوم: حقیقتِ ایجابی
قالب راستینی که حقیقت در آن وجود مییابد تنها میتواند نظام علمی چنین حقیقتی باشد
(هگل، پدیدارشناسی روح، بند ٥)
هرچند به نظر میرسد، رویکرد اگزیستانسیالیستی فوق، تصوری صرفا منفی از حقیقت را به دست میدهد، اما ناگزیر برداشتی ایجابی از حقیقت را پنهان ساخته است، احتمالا به این دلیل که حاضر به پرداخت هزینه ایجابیت آن نیست.
سطح سوم: حقیقتِ ایجابی
قالب راستینی که حقیقت در آن وجود مییابد تنها میتواند نظام علمی چنین حقیقتی باشد
(هگل، پدیدارشناسی روح، بند ٥)
هرچند به نظر میرسد، رویکرد اگزیستانسیالیستی فوق، تصوری صرفا منفی از حقیقت را به دست میدهد، اما ناگزیر برداشتی ایجابی از حقیقت را پنهان ساخته است، احتمالا به این دلیل که حاضر به پرداخت هزینه ایجابیت آن نیست.
این برداشت از حقیقت با برداشتی کاملا ارتجاعی از اصالت پیوند خورده است که لنگرگاه خود را در اعماق نوعی منِ ناشناخته (به ظاهر در ادامه سنت منِ اندیشنده دکارتی- منِ استعلایی کانتی، اما عملا وارث ایده نفس افلاطونی) جای داده است.
گویی انسان دارای ذاتی قائم به ذات و خودآیین است که میتواند در برابر فرهنگ بایستد و بناست مواجهه حقیقی با آن، یا مواجهه حقیقی آن با جهان، به عنوان بدیلی در برابر فریبکاری فرهنگِ حاکم نقش ایفا کند.
دو خطر اصلی این رویکرد، اولا ارائه برداشتی صرفا منفی از حقیقت در مقام امری مخرب و ابزاری احتمالی برای نوع دیگری از سرکوب، و ثانیا ارائه برداشتی از نوعی خودِ خیالی در مقام منشا و معدنِ کنشِ حقیقی و آزادی راستین است.
در مقابل باید همواره تاکید کرد که اولا فرد دارای ذاتی خودایستا و مستقل نیست، بلکه ذاتا برساخته فرهنگ است و ثانیا، تاکید بر وجه منفی حقیقت و خودفریبی با آن در مقام یک لحظه نفیکننده (مانند لحظه رخداد یا انقلاب)، به تجاهل زدنِ خود نسبت به ایجابیتِ ناگزیرِ کنشِ منفی و شانه خالی کردن از زیر بار مسوولیتِ نتایج مستمر حاصل از آن (مانند خشونت فردای انقلاب و الزاماتِ تحقق نظام ایجابی) است.
در مقابل باید همواره تاکید کرد که اولا فرد دارای ذاتی خودایستا و مستقل نیست، بلکه ذاتا برساخته فرهنگ است و ثانیا، تاکید بر وجه منفی حقیقت و خودفریبی با آن در مقام یک لحظه نفیکننده (مانند لحظه رخداد یا انقلاب)، به تجاهل زدنِ خود نسبت به ایجابیتِ ناگزیرِ کنشِ منفی و شانه خالی کردن از زیر بار مسوولیتِ نتایج مستمر حاصل از آن (مانند خشونت فردای انقلاب و الزاماتِ تحقق نظام ایجابی) است.
دل بستن به زلزله در مقام امکانی برای مختل کردنِ ساختار روزمره و فرهنگِ فریب و در نتیجه، امید بستن به آن به منزله امکانی برای گشایش اصیلِ حقیقت، نهتنها عملا و ایجابا به تحکیم ساختار منجر میشود، بلکه به واسطه خوشخیالی رمانتیک و مبانی آنارشیستی و نظامستیزانه نهفته در پس آن، و اولویت بخشیدنِ فرار بر قرار، امکانهای عینی و عملی تحقق ایجابی و نظاممند حقیقت را ملغی خواهد ساخت.
اضطرابِ ناشی از زلزله، هرچند مختلکننده نظم ساختگی و کاذب موجود است، اما به دلیل ماهیتِ غیرخودآگاهانه آن، راهی به حقیقت ندارد.
حقیقت از بطن بازاندیشی افراد در وضعیتِ خود و جهانشان حاصل میشود. برخلاف تصور حاکم بر جریاناتِ بهاصطلاح رادیکال و نیز بر اساس تجربه تاریخی، ایجاد وضعیتِ اضطراری در فضای روزمره جاری منجر به تحققِ حقیقت نخواهد شد، بلکه از قضا، درک خودآگاهانه وضعیت اضطراری مستمرِ روزمره است که میتواند این وضعیت را افشا کرده و امکان تغییرش را فراهم سازد.
تاکید بر وجه منفی حقیقت، بدون توجه به نتایج ایجابی آن، سر در برف کردنی است بر ضد حقیقت. حقیقت از بطن خلق نهادهای ایجابی برمیخیزد. حقیقت فقط نفی دروغ نیست و ساختاری نظاممند دارد که نفی را درون خود هضم و رفع کرده است.
این ساختار تنها در صورتی حقیقی است که واجد همین پویایی و رفعشوندگی خودآگاهانهای باشد که در لحظه تحققش مرز نفی و ایجاب، نظر و عمل، فرد و جمع، را رفع کرده و به پراکسیسی روحانی بدل میشود.
از زلزله نه باید محافظهکارانه دشمن ساخت و نه خوشخیالانه فرشته نجات. زلزله بیش از آنکه زنگ خطری از سوی جهان، برای ما خفتگانِ میانمایه و غرق در ابتذال باشد، بازگوکننده ساختارِ ایجابی پویایی است که تنها با اندیشیدنِ درونی به آن از رهگذر نوعی فراروی درونماندگار، میتوان در راه آزادی و حقیقت ایجابی، یعنی خودآگاه شدنِ انسان، زمین و زمان گام برداشت.
۰