قصه ایثار ٤ برادر
بعد از مرگ وحید محمدی، برادر بزرگتر امدادگر داوطلب هلالاحمر شد.
کد خبر :
۵۲۱۳۴
بازدید :
۱۴۱۷
هشت ماه از آن شب تلخ گذشته؛ همان شبی که دو امدادگر فداکار راه نفسشان در چاه ١٩متری بسته شد و زندگیشان به پایان رسید. وحید محمدی به همراه دوستش سیدرضا جعفری، برای خارجکردن جسد یک مقنی وارد این چاه شده بودند، اما سرنوشت تلخی برایشان رقم خورد.
حالا خانوادههایشان بعد از گذشت ٨ماه، همچنان به سوگ این دو امدادگر فداکار نشستهاند، با اینحال هیچچیز نتوانسته برادرهای امدادگر این دو نفر را از شغلشان دلزده کند. با اینکه این شغل برادرهایشان را از آنها گرفته، ولی همچنان ماموریتهای سخت و پرخطر خود را اجرا میکنند و در هر حادثه وقتی لباس امدادگری را میپوشند، به یاد برادرهایشان میافتند. آنها حالا با زنده نگهداشتن یاد برادرهایشان، همچنان در صحنههای حادثه میتازند و عملیاتهای مختلفشان را انجام میدهند.
همبستگی امدادگران مرا به این کار ترغیب کرد
با کار برادرش مخالف بود. از این شغل پرخطر میترسید. دوست نداشت برادر کوچکش جانش را کف دستش بگذارد و به دل حادثه برود.
نتوانست برادرش را از این کار منصرف کند و درنهایت هم او را در یک ماموریت از دست داد. ولی همه اینها به جای اینکه ابوالفضل محمدی را از شغل امدادگری متنفر کند، او را به این کار علاقهمند کرد.
برادرش را به خاطر این شغل از دست داد و حالا بعد از مرگ او امدادگر داوطلب هلال شده است و خودش هم جانش را کف دستش میگذارد و به دل حادثه میرود. همبستگی امدادگران او را به این کار ترغیب کرد. برادر وحید محمدی در گفتوگو با «شهروند» از آن شب تلخ و ماجرای از دست دادن برادرش میگوید:
شما چند برادر و خواهر هستید؟
پنج برادر بودیم و یک خواهر دارم.
وحید چندسال داشت؟
٢٤ ساله بود.
ازدواج کرده بود؟
نه، مجرد بود.
چند وقت بود که در هلالاحمر کار میکرد؟
آن زمان که فوت کرد، دو سالی میشد که امدادگر شده بود.
چرا این شغل را انتخاب کرد؟
علاقه زیادی داشت. وحید به طرز عجیبی عاشق کارش بود. تا جایی که وقتی مخالفت ما را دید، کارش را پنهان کرد. تا مدتها مخفیانه به ماموریت میرفت. وقتی شبها برای کار میرفت، به ما میگفت که به کوهنوردی رفته است.
کوهنورد هم بود؟
بله، او از دوران نوجوانی کوهنوردی میکرد و در این زمینه هم بسیار حرفهای بود.
وقتی شما متوجه کار او شدید، چه عکسالعملی نشان دادید؟
بعد از گذشت مدتی ما برادرها و پدرم متوجه شدیم وحید امدادگر شده و چند وقتی است در حوادث مختلف ماموریتهای سختی را انجام میدهد. وقتی متوجه شدیم بشدت عصبانی شدیم. پدرم با او مخالفت کرد و گفت که باید از شغلش انصراف دهد. ولی وحید قبول نمیکرد. آنقدر با پدرم صحبت کرد که درنهایت راضی شد. ما برادرها هم وقتی رضایت پدرم را دیدیم، حرفی نزدیم.
دلیل مخالفت پدرت چه بود؟
میترسید بلایی سر برادرم بیاید. میگفت ماموریت امدادگران سخت و پرخطر است و باید همیشه در استرس و اضطراب باشیم. کلی با وحید مخالفت کرد و از او خواست انصراف بدهد. از این شغل میترسید. البته ما هم با او موافق بودیم. میدانستیم که اگر وارد این شغل شود، با هر ماموریت باید کلی اضطراب داشته باشیم. برای همین مخالف بودیم. نمیخواستیم بلایی سر او بیاید. در آخر هم از آنچه میترسیدیم اتفاق افتاد.
چطور راضی شدید؟
وحید جملهای گفت که پدرم را راضی کرد. او گفت، تصور کن ما همگی با هم به بیرون از خانه رفتهایم و دچار حادثه میشویم. در این میان باید کسی باشد که ما را از آن حادثه نجات دهد. این جمله باعث شد حال پدرم دگرگون شود و درنهایت هم حق را به وحید داد. راضی شد و دیگر مخالفتی نکرد. ما هم قبول کردیم.
از شب حادثه بگو؟
دقیقا یادم است. روز پنجشنبه بود. وحید میخواست به عروسی دوستش که یک امدادگر هلالاحمر بود برود. برای همین از شب قبل کت و شلوارش را آماده کرده بود. آن روز داشت برای رفتن به عروسی آماده میشد که با او تماس گرفتند و خبر از یک حادثه دادند. از روستای زرین رود خبر رسیده بود که یک مقنی هنگام حفر چاه و بر اثر ریزش دیواره در عمق ۱۹متری زمین، مدفون شده است.
امدادگران هم برای خارج کردن جسد از چاه در محل مورد نظر حاضر شده بودند، اما از آنجایی که اتمام این ماموریت نیاز به حضور یک تیم حرفهایتر داشت، وحید محمدی و دوستش رضا که در حوزه صخرهنوردی و کوهنوردی تخصص داشتند به محل ریزش چاه اعزام شدند.
وحید نتوانست به عروسی دوستش برود. ما هم تصور میکردیم یک حادثه عادی است و برادرم بهزودی به خانه برمیگردد. اما شب برنگشت. هرچه هم با او تماس گرفتیم جواب نداد. با این حال باز هم نگران نشدیم. با خودمان گفتیم مثل بقیه ماموریتهایش، کارشان طول کشیده؛ جمعه صبح بود که همه خواهر و برادرها به خانه پدرم رفتیم. همیشه ناهار روز جمعه را در خانه پدرم میخوردیم، اما باز هم خبری از وحید نبود. تا اینکه با موبایل خود وحید با من تماس گرفتند.
وقتی گوشی را جواب دادم، آن سوی خط مرد غریبهای بود که میگفت برادرم تصادف کرده؛ بلافاصله به بیمارستان رفتیم. در حیاط بیمارستان، امدادگران هلالاحمر را دیدیم که با چهرههای غمگین و گریان ایستاده بودند. همانجا بود که به ما گفتند چه اتفاقی افتاده است. از آنچه میترسیدیم به سرمان آمده بود و برادرم را از دست داده بودیم.
برادرتان چطور فوت کرده بود؟
به همراه دوستش رضا جعفری برای خارج کردن جسد مقنی وارد چاه شده بودند. ابتدا سید رضا برای خارج کردن جسد مقنی از دیواره چاه پایین میرود، اما ناگهان بار دیگر دیواره چاه فرومیریزد و سید رضا هم به سرنوشت مقنی دچار میشود. کمی بعد کار گودبرداری را با بیل مکانیکی از سر میگیرند و این بار وحید برای خارج کردن پیکر سید رضا و مقنی وارد چاه میشود که بار دیگر چاه ریزش میکند و تلاش دیگر امدادگران برای زنده ماند وحید به جایی نمیرسد.
در خانواده شما فقط وحید عضو هلالاحمر بود؟
آن زمان فقط وحید عضو جمعیت بود. با عشق کارش را انجام میداد، ولی همه ما مخالف بودیم، اما بعد از مرگ وحید من هم بلافاصله رفتم و عضو جمعیت شدم.
چرا؟
به این شغل علاقه پیدا کردم. با اینکه مخالف بودم و از ریسکش میترسیدم، اما در آن مدت وقتی با امدادگران همصحبت شدم و فهمیدم که چقدر با هم همبستگی دارند، ناخودآگاه عاشق این شغل شدم. تا زمانی که وحید زنده بود، اصلا او را درک نمیکردم و نمیتوانستم با این شغل ارتباط خوبی برقرار کنم، اما بعد از فوت او به جای اینکه بیشتر دلزده شوم، به آن علاقهمند شدم. برای همین به صورت داوطلب امدادگر شدم و آموزش دیدم. الان هم چند ماهی است که در هلالاحمر کار میکنم.
خانوادهات مخالف نبودند؟
پدرم و همسرم خیلی مخالفت میکردند، اما درنهایت من هم مثل وحید آنها را راضی کردم.
بعد از مرگ برادرتان، پول دیه پرداخت شد؟
در ابتدا گفتند که مقصر برادرم و دوستش هستند و دیه تعلق نمیگیرد، اما با اعتراض بخش حقوقی جمعیت هلالاحمر، قرار شد که ٦٠ درصد دیه را پرداخت کنند.
عشق دیرینه به نجات
از بچگی عاشق نجات بود. همیشه دوست داشت، خودش را به خطر بیندازد تا بتواند جان کسی را نجات دهد. برای همین این شغل را انتخاب کرد. در دل حادثههای مختلف، جان انسانهای زیادی را نجات داده بود. تا اینکه در یکی از ماموریتهایش زندگیاش به پایان رسید. برادر سیدرضا جعفری هم سرنوشت تلخ برادرش را روایت میکند:
شما چند برادر و خواهر هستید؟
چهار برادر بودیم و دو خواهر.
برادرتان که جان خود را از دست داد، چند ساله بود؟
٢٩ساله بود.
ازدواج کرده بود؟
یکسالی میشد که ازدواج کرده بود.
چند وقت بود که داوطلب جمعیت هلالاحمر شده بود؟
تقریبا سهسال بود.
چه شد که وارد این شغل شد؟
برادرم عاشق این کار بود. از بچگی دوست داشت کارهای پرخطر انجام دهد. کارهای پرخطری که در آن بتواند جان یک انسان را نجات دهد. برای همین این شغل را انتخاب کرد. پیش از آن هم دورههای صخرهنوردی دیده و در این کار حرفهای بود.
شما مخالف نبودید؟
همه ما مخالف بودیم. از این کار میترسیدیم. مرتب استرس داشتیم که مبادا حادثهای جان رضا را به خطر بیندازد تا اینکه بعد از گذشت مدتی، یکی دیگر از برادرهایم به نام علی، به این شغل علاقهمند و او نیز وارد این کار شد؛ تقریبا ٤ماه پیش از مرگ رضا.
برادرتان بعد از مرگ رضا، همچنان به شغلش ادامه میدهد؟
بله، حتی نسبت به گذشته به این کار علاقه بیشتری پیدا کرده است. هرچه ما مخالفت میکنیم باز هم فایدهای ندارد. میگوید برای نجات جان انسانها، از هیچ تلاشی دریغ نخواهد کرد. او هم مثل رضا شده است و دارد راه او را در پیش میگیرد. میگوید هرچه از او یاد گرفته را میخواهد انجام دهد.
۰