قربانی اسید پاشی: هیچ درمانی برای اسید وجود ندارد

ساعت از ۱۲ شب که می‌گذرد، همه عابران پیاده‌ای که از مقابل بیمارستان سوختگی مطهری تهران عبور می‌کنند، صدای فریاد‌های پردرد بیماران را می‌شنوند؛ بیمارانی که ذره ذره اسید گوشت بدن‌شان را می‌سوزاند و طاقت‌شان را طاق می‌کند. هیچ درمانی برای این درد نیست. باید آنقدر بسوزاند تا تمام و بی‌حس شود.

کد خبر : ۵۶۱۲۲
بازدید : ۱۵۷۴

تمام قربانیان اسیدپاشی این درد را کشیده اند و وقتی بعد از روز‌ها تحمل درد پانسمان‌های روی سرو صورت شان را باز کرده اند، تصویری که از خودشان در آینه دیده‌اند، از بین رفتن صورت‌شان بوده است. ماهان ۱۱ ساله یکی از این بیماران است.

او مقابل آینه دستشویی کوچک اتاق سه بخش بستری اسیدپاشی در بیمارستان مطهری ایستاده و مات و مبهوت چهره‌اش را نگاه می‌کند. قطره اشک نصف نیمه‌ای از یکی از چشم هایش سرازیر می‌شود.

دور سرش را با باند‌های آجری رنگ بسته اند و تنها گردی صورتش پیداست. سیاهی و خون از زیر پانسمان روی صورتش بیرون است. اسید از بالای چشم سمت چپ تا زیر لبش را سیاه کرده و تکه‌ای از چشمش را هم از بین برده است. ماهان دستش را روی یکی از چشم‌هایش می‌گذارد تا بسته بماند. ناگهان فریاد می‌زند و به کردی می‌گوید: «کاکه خراپه!»

به پسرم مرفین تزریق نکنید

۱۲ روز از صبحی که دو پسر ۱۵ و ۲۱ ساله در شهرشان اسلام آباد روی‌آن‌ها اسید ریختند، می‌گذرد. ساعت ۷:۳۰ صبح ماهان، شاگرد ممتاز کلاس هشتم مدرسه امام خمینی اسلام آباد وقتی در حال رفتن به مدرسه بود، دو اسیدپاش به او حمله کردند. یکی اسید را روی صورت ماهان ۱۱ ساله ریخت و دیگری ظرف اسید را روی پشتش خالی کرد. تکه‌ای از کتف و پشتش هم از بین رفته و هنوز عمل جراحی تکمیلی روی آن انجام نداده اند.

مجبور است از خستگی روی زخم‌های پشتش بخوابد. ماهان هر روز از درد درخواست مرفین می‌کند و پدرش مانعش می‌شود. او می‌گوید: «مرفین بچه‌ام را از پا می‌اندازد». ماهان کلافه از درد به خودش می‌پیچد و روی تخت می‌خوابد و فریاد می‌زند. به کردی از پدرش می‌خواهد تا پرستار‌ها را راضی کند برایش مرفین تزریق کنند و پدر وعده می‌دهد تا چند دقیقه دیگر اگر دردش خوب نشد، پرستار را برای تزریق مرفین صدا می‌زند.

دانه‌های عرق آغشته به روغن روی صورت ماهان برق می‌زند. او می‌گوید: «حتی وقتی نفس می‌کشم صورتم درد می‌گیرد. شب‌ها درد پشتم دیوانه ام می‌کند. من که داشتم زندگی ام را می‌کردم، اسید را از کجا آوردند که روی من ریختند؟» فریاد می‌کشد و چشم هایش را می‌بندد. پدرش به آرامی بالای سرش چند بار آرام و مهربان با اندکی لبخند و صبر صدا می‌زند: «ماهان! ماهان!» ماهان با صدای بلند دوباره فریاد می‌زند و می‌گوید: «من را صدا نکن» درد، طاقتش را گرفته و این فریاد‌ها از سر درد است.

سلیمان، پدر ماهان ظرف‌های غذای یکبار مصرفی که روی میز گذاشته‌اند، باز می‌کند و می‌گوید: «این ناهار ما بود. هیچ کدام‌مان نتوانستیم لب بزنیم. اصلا نمی‌توانیم غذا بخوریم پولی هم ندارم که بروم برای بچه ام یک خوراکی دیگر بخرم تا خوشحال شود».

یکی از چشم‌هایش نابینا شد

سلیمان در بازار اسلام آباد غرب دستفروشی می‌کند. او در واقع بیکار است و برای خرج بخور و نمیر بچه‌هایش اگر جایی کار باشد کارگری می‌کند و اگر نباشد، می‌رود سراغ دستفروشی. درآمد ماهانه‌ای ندارد و حتی نمی‌داند برای ماه آینده می‌تواند غذای روزانه بچه هایش را تامین کند یا نه. حالا با یک پیراهن خاکستری که در این چهار روز سفرش به تهران آن را عوض نکرده، خاکستری‌تر هم شده است.

سلیمان بالای سر پسرش ایستاده و غصه می‌خورد. او می‌گوید: «داشتیم با بدبختی زندگی مان را می‌کردیم، این چه بلایی بود بر سرمان نازل شد». هنوز معلوم نیست یکی از چشم‌های ماهان تا چند درصد تخریب شده است.

آن روز او بعد از اینکه صورتش را با اسید سوزاندند، یک تاکسی را در خیابان نگه داشت و به خانه بازگشت. سلیمان از دیدن صورت سیاه‌شده پسرش وحشت کرد و هراسان او را به بیمارستان اسلام‌آباد رساند. بیمارستان اسلام‌آباد هیچ امکاناتی نداشت و ماهان را به بیمارستان کرمانشاه منتقل کردند.

سلیمان می‌گوید: «هر روزی که ما آنجا بودیم یک میلیون تومان باید هزینه می‌کردیم. ۱۴ روز در بیمارستان کرمانشاه ماندیم که شد ۱۴ میلیون تومان، اما درمان او هیچ روند مثبتی نداشت و با رضایت شخصی خودم ماهان را به بیمارستان مطهری تهران آوردم. بخشی از هزینه بیمارستان کرمانشاه را پرداخت کردم و حالا هم چهار روز است که تهران هستیم و باز هم هزینه‌های‌مان زیاد است. نمی‌دانم می‌خواهم چطور این پول را بدهیم». ماهان با چشم‌های بسته می‌گوید: «من با آن‌ها کاری نداشتم.

یک هفته قبل از اینکه روی من اسید بریزند با هم جروبحث کرده بودیم، اما فکر نمی‌کردم بیایند روی من اسید بریزند». ماهان قبل از این اتفاق، هر روز اسیدپاش‌ها را می‌دید. آن‌ها نزدیک خانه‌شان یک موتورسازی دارند. او می‌گوید: «شاید آن‌ها اسید‌ها را از مغازه‌شان آوردند و روی من ریختند، اما تا به حال کسی در اسلام آباد این کار را نکرده بود که این بلا سر من آمد».

متهم را با قرار ضمانت آزاد کردند

خانه پسری که روی صورت ماهان اسید ریخته با آن‌ها پنج خانه فاصله دارد و با هم همسایه‌اند. پلیس در روز‌های آخر فروردین متهم‌ها را دستگیر و بازداشت کرد، اما یکی از آن‌ها چهار روز پیش با ضمانت از زندان آزاد شد. سلیمان می‌گوید: «کسی که آزادش کرده اند، یک پسر ۲۱ ساله است و در اداره پلیس گفته که به خاطر جروبحث لفظی با پسر من اسیدپاشی کرده است.

کسی که اینقدر راحت بعد از اسیدپاشی از زندان بیرون می‌آید از کجا معلوم این بلا را سر کسی دیگر نیاورد. وقتی مردم ببینند اسیدپاش اینقدر راحت از زندان آزاد شده، دیگر برای این کار نمی‌ترسند و ترسی برای‌شان ندارد. آن‌وقت ما باید اینجا زجرش را بکشیم.

ما هم داشتیم مثل همه با بدبختی زندگی مان را می‌کردیم که به این روزمان انداختند. اسلام آباد شهر امنی نیست. قتل با چاقو و اسلحه در آن زیاد دیده بودیم، اما اسیدپاشی در آنجا نبود». سلیمان می‌گوید: «ما توان پیگیری شکایت‌مان را نداشتیم. من اینجا در بیمارستان هستم و وکیل هم دنبال کارهای‌مان نمی‌رود. اسیدپاش‌ها از فرصت سو‌ءاستفاده کردند و خودشان را رها کردند. قانون هم نیست؛ اگر باشد کسی به خودش اجازه نمی‌دهد که روی کسی اسید بریزد».

پولی برای خریدن یک بطری شیر هم ندارم

تقریبا نیمی از پوست و گوشت صورت ماهان از بین رفته و قرار است وقتی سوزش اسید تمام شد بخشی از پوست قسمت دیگری از بدنش را روی صورتش پیوند بزنند، اما انتقال او به بیمارستان مطهری مصادف شده با تعطیلات نیمه شعبان و مسافرت پزشکان. حالا قرار است شنبه دکتری بیاید و او را عمل کند. یک پتوی مسافرتی آبی رنگ روی صندلی کنار تخت ماهان است که سلیمان شب‌ها روی آن می‌خوابد.

او با صدایی خسته و کلافه در حالی که از اتاق ماهان بیرون می‌آید و می‌گوید: «ای کاش حداقل پولی داشتیم که روی میز بیمارستان چندتا آبمیوه بگذاریم که خالی نباشد. یک بطری شیر یا آبمیوه را هم نمی‌توانم برای بچه ام از بوفه بیمارستان بخرم. اینجا کسی به داد ما نمی‌رسد. این بچه هم نداری من را می‌بیند، بیشتر غصه می‌خورد».

به محوطه حیاط بیمارستان که می‌رسد، می‌گوید: «خودش را به خواب می‌زند که بگوید حرف هایم را نمی‌شنود، اما او هم ناراحت هزینه بیمارستان است. دیروز از یکی پرستار‌ها پرسیدم که می‌توانم اینجا حمام کنم یا نه. گفتند باید منتظر بمانم، اما هنوز که خبری به من نداده اند. شب‌ها کنار پسرم روی صندلی تا صبح می‌خوابم و هفت تا ۱۲ صبح هم که ساعت ویزیت دکتر است، روی صندلی‌های داخل راهرو می‌نشینم».

عصر نیمه شعبان است و یکی از خانواده‌های بیماران با لیوان‌های شربت نذری از راه می‌رسد. از بلندگویی که معلوم نیست کجاست، صدای محسن چاووشی را پخش کرده اند؛ صدایی که میان فریاد‌های بیماران تخت‌های بیمارستان گم می‌شود و به جایی نمی‌رسد: «روز‌ها قاتلمن غیر از جمعه که خون ریز تره/ حال و روزم جمعه‌ها از خود جمعه غم انگیزتره....»

منبع: روزنامه قانون

۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید