مردگان در گورستانهای ایران
آرمان شهرکی؛ هانس کریستین آندرسون نویسنده فقید دانمارکی در داستان کوتاه مادربزرگ، بر ناممکن بودن بازگشت مردگان در این جهان صحّه گذاشته و حضور آنها در میان ما را منبع دهشت و هراس میداند.
کد خبر :
۶۰۴۳
بازدید :
۱۶۷۵
آرمان شهرکی در فرارو نوشت: هانس کریستین آندرسون نویسنده فقید دانمارکی در داستان کوتاه مادربزرگ، بر ناممکن بودن بازگشت مردگان در این جهان صحّه گذاشته و حضور آنها در میان ما را منبع دهشت و هراس میداند.
گورستانهای ایران مصداق آن ترسی و خوفی هستند که آندرسون مراد کرده؛ چراکه در همه وقت و به شکلی تمام و کمال حضور مرگ و مردگان را از خلال مکان، زمان، و نیز از خلال یا از طریق جماعت زنده حاضر در گورستان بازتولید میکنند.
حکایت اول:
مکان
سنگ قبرهای گورستانهای ایران، به لحاظ شکل رو به زوال و درحال پوسیدگی که تداعیگر پوسیدگی جسد و تن آدمی پس از مرگ و درون قبر هستند گویی که سنگ قبر چونان بلوری است که درون خویش را با تمام جزییات آشکار میسازد.
بسیاری از سنگ قبرها آنچنان قدیمی و منسوخ اند که به حفرهها یا دخمههایی برای بلعیدن بدل شده اند.
گورستانهای ایران از فرط قدیمی بودن به شوره زار و باتلاقهایی میمانند که مامن سگهای ولگرد و معتادهای از رده خارجند.
اشعار و مرثیههای حکاکی شده یا نوشته شده بر روی سنگ قبرها در هارمونیِ فاجعه باری با شکل پوسیده سنگ قبر، مرگ را در دراماتیک ترین شکل خود بازتولید میکنند. به این اضافه کنید؛ رباعیها، سوگ سرودهها و اوراد مذهبیای را که کاسبکاران مرگِ همیشه حاضر در گورستانها، به ازای دریافت مبلغی ناچیز برای "شادی روح"! میت میخوانند؛ اینچنین صحنه این درام تراژیک کامل میشود.
اگر کس و کار مرده، دست به دهان برس باشند و قصد آن کنند تا به پاس خدماتی که به واسطه خصلت مرگ پرستیِ ما ایرانیان، در دوران زنده بودن؛ نثار مرده بخت برگشته نکردند؛ ضریح یا مقبرهای برپا کنند؛ ماوایی خواهد شد برای بی خانمانها و انسانهای وارفته و بیمار تا شبها را در همآغوشی با مرگ سپری کنند و اینچنین است که مرگ از طریق شخص مدفون، سنگ قبر و حکاکیهایش، اوراد و نیز شخص زنده درحال احتضاری که مقبره پناه شبانگاهیش است؛ تمام قد و به شکلی دهشت زا در گورستان باز تولید میشود.
زمان
در ساعت پنج عصر... درست ساعت پنج عصر بود... پسری پارچه سفید را آورد در ساعت پنج عصر... سبدی آهک از پیش آماده در ساعت پنج عصر... باقی همه مرگ بود و تنها مرگ در ساعت پنج عصر......{ترجمه احمد شاملو از اشعار لورکا}
عصری است در آخر هفته، از هر سو صدای مویه و زاری میآید؛ بر سر هر سنگ قبری پیکرههایی سیاه و خمیده چونان کمانی که زهش تا انتها کشیده شده تا تیر مرگ را بر قلب پر از زندگی روانه کنند؛ از فرط گریه و لابه، رعشه افتاده و تکان میخورند.
فضا که ترکیبی است از زمان و مکان از بوی مرگ مالامال است. کودکانی که در انتظار شادی آخر هفته، اخم و تَخمهای مدیران مدرسه و والدین پرمشغله خویش را تاب آورده اند؛ چیزی جز رقص مرگ نمیبینند و با دهانهای از فرط خشم کج شده و چشمانی ترسآلود و ناامید نظاره گرند و لحظه شماری میکنند تا به جهان زندگان حتی اگر شده محدود به چاردیواری خانه بازگردند. گورستان، آخر هر هفته را با زایش مرگ در هر لحظه از زمان نقطه گذاری میکند. نوعی آنیّت جاودانه مرگ.
جماعت شبح وار، مالکیت خصوصی و مقدس مرگ
با نمایی از فراز گورستان، سنگ قبر و جماعت نالان سیاه جامه پیرامونش، چون گلی رو به فسادند از باغستان شیطان، تقدیم به تمامی زندگانی که زندگی را پاس داشته و مرگ را به فراموشی سپرده اند. گورستان همچون باغستانی در دل تاریک جهنم.
انبوه جمعیت گسیل شده بسوی قبرستان و خاکی که از پشت سر رو به اسمان بلند است؛ انگار که قطاری از برزخ رهسپار جهنم است. هق هق گریه جانت را درمیآورد. هر فرد گریان آیینه تمام نمایی از جریان بی وقفه زندگی که در سراشیب نیستی افتاده است.
گریه زنان فی نفسه جگرخراش است چه رسد به اینکه بر سر قبر عزیزی از دست رفته! باشد. و نکته همین است که وقتی فردی میمیرد برای ما از دست رفته تلقی میشود. اما در گورستان مرکزی وین در کشور اتریش داستان چیز دیگر است.
حکایت دوم:
...و آنگاه مادربزرگ را به خاک سپردند. برگورش بوته رزی کاشتند چیزی نگذشت که با انبوه رزها پوشیده شد؛ بلبلی در میان گلها نشست و بر فراز گور آواز سرداد. از اُرگ کلیسا صدای موسیقی و کلمات سرودی زیبا به گوش میرسید... مهتاب نور خود را بر گورپاشید لیک مردهای آنجا نبود؛ هرکودکی توانست ایمن حتا در شب، رفته و شاخه گلی از بوته کنار گور بچیند {بخشهایی از داستان کوتاه مادربزرگ، هانس کریستین اندرسون}.
مکان و زمان
گورستان مرکزی وین {Wiener Zentralfriedhof} با آن ساختار معابر بی نظیرش، و قدمتی که به 1870 بازمیگردد. مدفن بیش از 330 هزار، چه یهود چه نصارا و چه مسلمان.
معابری که در دل فضای سبز پرطراوت گورستان کشیده شده؛ محل مناسبی برای ورزش دو، و دوچرخه سواری است. در دل گورستان پارکی است با نام Park of Peace and Power، هدف از تاسیس این پارک را در وبسایت گورستان که بخوانی با آنچه که در واقعیت تجربه میکنی مو نمیزند:
The aim is to create a willingness to let go of the past and to start a new and fulfilling life despite the painful loss.
بازگشت فرد مویه گر به زندگی از طریق درهمتنیدگی اش با طبیعت و نشانههای فرهنگی شهر و کشور اتریش.
فراموشی درد. درست در وسط گورستان آنجا که معابر بهم میرسند؛ کلیسای سنت چارلز بنا شده با معماری بی نظیر. سنگ قبرها بخصوص آنها که مربوط به هنرمندان، موسیقی دانان و افراد سرشناسند {honorary graves}؛ فی نفسه و هریک به تنهایی اثری هنری محسوب میشوند به نحوی که بیننده را مجذوب خدمت یا آثاری میکنند که شخص مدفون برای زندگان به یادگار گذاشته است نه مرگ او.
و در میان همه مقبرههای نامداران، آنکه شاید سرآمد همگان باشد؛ بطور حتم مقبره اش از همه ساده تر است: بتهوون. و البته چونان همه سنگ قبرها پوشیده از گل و سرشار از بوی زندگی. خبری از ازدحام تودهها نیست. گورستان در ساعت مشخصی باز و در ساعت مشخصی بسته میشود.
جایگزینی انسان مویه گر با توریست مشتاق
خبری از گریه و زاری هم نیست. جای آن، تورهای مسافرتی توریستهای مشتاق را با لبخندی بر لب در بخشهای مختلف همراهی میکنند. توریستها باید بدانند که بتهوون، برامس و اشتراوس که بوده و چه کرده اند.
سگهای ولگرد و معتادها، جایشان را به سنجابهایی میدهند که پی بلوط به هرسو روانند و بر زیبایی طبیعت میافزایند؛ گونهای تحت حفاظت در اتریش.
گورستان مرکزی اتریش مصداق آن باغ پوشیده از رز اندرسون است. جایی که گلاویزیِ مرگ با زندگی، از همه جهات به نفع زندگی تمام شده. مرگ، اسباب و آلات تشییع جنازه و رسومات مربوط به آن در موزهای درون گورستان محبوس شده اند تا تنها به کار علمی و پژوهشی یاری رسانند و صد البته منبع درامدی برای کشور باشند.
لباس ورزشی ام را تنم میکنم و به قصد دویدن عازم گورستان مرکزی وین میشوم. از میان قبرهای نامداران، سربازان گمنام کشته شده در جنگ جهانی و افراد معمولی گذر میکنم؛ و در هرلحظه سرشار از زندگی میشوم و با خود میاندیشم که چقدر خوب میشد اگر همین بو در گورستانهای ایران هم به مشام میرسید، بوی گل، یا همین سنجاب ناز کوچک، جلوی پایم جاخالی میداد؛ موزهای در کار بود؛ سنگ قبر، حاوی و دال بر اثری هنری بود؛ یا دست کم در کنار اشکها لبخندی هم بر لبها مینشست... .
از دوردست آنسوی گورستان صدای خنده راهنمای توری مسافرتی میآید. گورستان وین، گورستان جاودانه مرگ است و تجلّی آن نخستین کاری که به قول جورج باتایلی {Georges Bataille} فیلسوف قارهای، بشر را از حیوان مجزّا ساخت: کار فرهنگی و هنری با موضوع مرگ.
گورستانهای ایران مصداق آن ترسی و خوفی هستند که آندرسون مراد کرده؛ چراکه در همه وقت و به شکلی تمام و کمال حضور مرگ و مردگان را از خلال مکان، زمان، و نیز از خلال یا از طریق جماعت زنده حاضر در گورستان بازتولید میکنند.
حکایت اول:
مکان
سنگ قبرهای گورستانهای ایران، به لحاظ شکل رو به زوال و درحال پوسیدگی که تداعیگر پوسیدگی جسد و تن آدمی پس از مرگ و درون قبر هستند گویی که سنگ قبر چونان بلوری است که درون خویش را با تمام جزییات آشکار میسازد.
بسیاری از سنگ قبرها آنچنان قدیمی و منسوخ اند که به حفرهها یا دخمههایی برای بلعیدن بدل شده اند.
گورستانهای ایران از فرط قدیمی بودن به شوره زار و باتلاقهایی میمانند که مامن سگهای ولگرد و معتادهای از رده خارجند.
اشعار و مرثیههای حکاکی شده یا نوشته شده بر روی سنگ قبرها در هارمونیِ فاجعه باری با شکل پوسیده سنگ قبر، مرگ را در دراماتیک ترین شکل خود بازتولید میکنند. به این اضافه کنید؛ رباعیها، سوگ سرودهها و اوراد مذهبیای را که کاسبکاران مرگِ همیشه حاضر در گورستانها، به ازای دریافت مبلغی ناچیز برای "شادی روح"! میت میخوانند؛ اینچنین صحنه این درام تراژیک کامل میشود.
اگر کس و کار مرده، دست به دهان برس باشند و قصد آن کنند تا به پاس خدماتی که به واسطه خصلت مرگ پرستیِ ما ایرانیان، در دوران زنده بودن؛ نثار مرده بخت برگشته نکردند؛ ضریح یا مقبرهای برپا کنند؛ ماوایی خواهد شد برای بی خانمانها و انسانهای وارفته و بیمار تا شبها را در همآغوشی با مرگ سپری کنند و اینچنین است که مرگ از طریق شخص مدفون، سنگ قبر و حکاکیهایش، اوراد و نیز شخص زنده درحال احتضاری که مقبره پناه شبانگاهیش است؛ تمام قد و به شکلی دهشت زا در گورستان باز تولید میشود.
زمان
در ساعت پنج عصر... درست ساعت پنج عصر بود... پسری پارچه سفید را آورد در ساعت پنج عصر... سبدی آهک از پیش آماده در ساعت پنج عصر... باقی همه مرگ بود و تنها مرگ در ساعت پنج عصر......{ترجمه احمد شاملو از اشعار لورکا}
عصری است در آخر هفته، از هر سو صدای مویه و زاری میآید؛ بر سر هر سنگ قبری پیکرههایی سیاه و خمیده چونان کمانی که زهش تا انتها کشیده شده تا تیر مرگ را بر قلب پر از زندگی روانه کنند؛ از فرط گریه و لابه، رعشه افتاده و تکان میخورند.
فضا که ترکیبی است از زمان و مکان از بوی مرگ مالامال است. کودکانی که در انتظار شادی آخر هفته، اخم و تَخمهای مدیران مدرسه و والدین پرمشغله خویش را تاب آورده اند؛ چیزی جز رقص مرگ نمیبینند و با دهانهای از فرط خشم کج شده و چشمانی ترسآلود و ناامید نظاره گرند و لحظه شماری میکنند تا به جهان زندگان حتی اگر شده محدود به چاردیواری خانه بازگردند. گورستان، آخر هر هفته را با زایش مرگ در هر لحظه از زمان نقطه گذاری میکند. نوعی آنیّت جاودانه مرگ.
جماعت شبح وار، مالکیت خصوصی و مقدس مرگ
با نمایی از فراز گورستان، سنگ قبر و جماعت نالان سیاه جامه پیرامونش، چون گلی رو به فسادند از باغستان شیطان، تقدیم به تمامی زندگانی که زندگی را پاس داشته و مرگ را به فراموشی سپرده اند. گورستان همچون باغستانی در دل تاریک جهنم.
انبوه جمعیت گسیل شده بسوی قبرستان و خاکی که از پشت سر رو به اسمان بلند است؛ انگار که قطاری از برزخ رهسپار جهنم است. هق هق گریه جانت را درمیآورد. هر فرد گریان آیینه تمام نمایی از جریان بی وقفه زندگی که در سراشیب نیستی افتاده است.
گریه زنان فی نفسه جگرخراش است چه رسد به اینکه بر سر قبر عزیزی از دست رفته! باشد. و نکته همین است که وقتی فردی میمیرد برای ما از دست رفته تلقی میشود. اما در گورستان مرکزی وین در کشور اتریش داستان چیز دیگر است.
حکایت دوم:
...و آنگاه مادربزرگ را به خاک سپردند. برگورش بوته رزی کاشتند چیزی نگذشت که با انبوه رزها پوشیده شد؛ بلبلی در میان گلها نشست و بر فراز گور آواز سرداد. از اُرگ کلیسا صدای موسیقی و کلمات سرودی زیبا به گوش میرسید... مهتاب نور خود را بر گورپاشید لیک مردهای آنجا نبود؛ هرکودکی توانست ایمن حتا در شب، رفته و شاخه گلی از بوته کنار گور بچیند {بخشهایی از داستان کوتاه مادربزرگ، هانس کریستین اندرسون}.
مکان و زمان
گورستان مرکزی وین {Wiener Zentralfriedhof} با آن ساختار معابر بی نظیرش، و قدمتی که به 1870 بازمیگردد. مدفن بیش از 330 هزار، چه یهود چه نصارا و چه مسلمان.
معابری که در دل فضای سبز پرطراوت گورستان کشیده شده؛ محل مناسبی برای ورزش دو، و دوچرخه سواری است. در دل گورستان پارکی است با نام Park of Peace and Power، هدف از تاسیس این پارک را در وبسایت گورستان که بخوانی با آنچه که در واقعیت تجربه میکنی مو نمیزند:
The aim is to create a willingness to let go of the past and to start a new and fulfilling life despite the painful loss.
بازگشت فرد مویه گر به زندگی از طریق درهمتنیدگی اش با طبیعت و نشانههای فرهنگی شهر و کشور اتریش.
فراموشی درد. درست در وسط گورستان آنجا که معابر بهم میرسند؛ کلیسای سنت چارلز بنا شده با معماری بی نظیر. سنگ قبرها بخصوص آنها که مربوط به هنرمندان، موسیقی دانان و افراد سرشناسند {honorary graves}؛ فی نفسه و هریک به تنهایی اثری هنری محسوب میشوند به نحوی که بیننده را مجذوب خدمت یا آثاری میکنند که شخص مدفون برای زندگان به یادگار گذاشته است نه مرگ او.
و در میان همه مقبرههای نامداران، آنکه شاید سرآمد همگان باشد؛ بطور حتم مقبره اش از همه ساده تر است: بتهوون. و البته چونان همه سنگ قبرها پوشیده از گل و سرشار از بوی زندگی. خبری از ازدحام تودهها نیست. گورستان در ساعت مشخصی باز و در ساعت مشخصی بسته میشود.
جایگزینی انسان مویه گر با توریست مشتاق
خبری از گریه و زاری هم نیست. جای آن، تورهای مسافرتی توریستهای مشتاق را با لبخندی بر لب در بخشهای مختلف همراهی میکنند. توریستها باید بدانند که بتهوون، برامس و اشتراوس که بوده و چه کرده اند.
سگهای ولگرد و معتادها، جایشان را به سنجابهایی میدهند که پی بلوط به هرسو روانند و بر زیبایی طبیعت میافزایند؛ گونهای تحت حفاظت در اتریش.
گورستان مرکزی اتریش مصداق آن باغ پوشیده از رز اندرسون است. جایی که گلاویزیِ مرگ با زندگی، از همه جهات به نفع زندگی تمام شده. مرگ، اسباب و آلات تشییع جنازه و رسومات مربوط به آن در موزهای درون گورستان محبوس شده اند تا تنها به کار علمی و پژوهشی یاری رسانند و صد البته منبع درامدی برای کشور باشند.
لباس ورزشی ام را تنم میکنم و به قصد دویدن عازم گورستان مرکزی وین میشوم. از میان قبرهای نامداران، سربازان گمنام کشته شده در جنگ جهانی و افراد معمولی گذر میکنم؛ و در هرلحظه سرشار از زندگی میشوم و با خود میاندیشم که چقدر خوب میشد اگر همین بو در گورستانهای ایران هم به مشام میرسید، بوی گل، یا همین سنجاب ناز کوچک، جلوی پایم جاخالی میداد؛ موزهای در کار بود؛ سنگ قبر، حاوی و دال بر اثری هنری بود؛ یا دست کم در کنار اشکها لبخندی هم بر لبها مینشست... .
از دوردست آنسوی گورستان صدای خنده راهنمای توری مسافرتی میآید. گورستان وین، گورستان جاودانه مرگ است و تجلّی آن نخستین کاری که به قول جورج باتایلی {Georges Bataille} فیلسوف قارهای، بشر را از حیوان مجزّا ساخت: کار فرهنگی و هنری با موضوع مرگ.
۰