در دورۀ پهلوی کدام گفتمان دینی فراگیر شد؟

در دورۀ پهلوی کدام گفتمان دینی فراگیر شد؟

دین مانند یک نهر آب است. نهر در سرچشمه‌اش زلال و گوارا است، اما در طول مسیر ناپاکی‌ها آن را می‌آلاید و دگرگون می‌کند؛ چنانکه آن آب گنداب می‌شود و به جای رفع عطش وبا و حصبه می‌آورد. دین هم در سرچشمه‌اش، یعنی نزدِ رسول خدا (ص) و ائمۀ معصومین پاک و پاک‌کننده بوده، اما در طول تاریخ انحرافات و خرافات به جانش نشسته است و آن دینی که می‌بایست منشأ نجات و رستگاری شود، شده است عامل عقب‌ماندگی و خرافه‌پرستی. پس باید آن را از خرافات و پلشتی‌ها زدود و دوباره رسید به همان دینِ پاک سرچشمه.

کد خبر : ۶۲۹۹۰
بازدید : ۹۴۰
محمد ملاعباسی | استعاره‌ها، تمثیل‌ها، حکایت‌ها و قصه‌ها ابزار‌های زبانی ما برای تصورِ تصور‌ناپذیر یا فهمِ فهم‌ناپذیرند. به همین دلیل جایگاه استعاره‌ها در خداشناسی و فهمِ دینی از جهان اهمیتی حیاتی دارند. تاریخِ هر دین را می‌توان با دنبال کردن تاریخِ استعاره‌هایی که پیروانش برای فهم امورات دینی به کار گرفته‌اند نوشت.
در دورۀ پهلوی کدام گفتمان دینی فراگیر شد؟
به اقتضای تغییر شیوه‌های زندگی، این استعاره‌ها تغییر کرده‌اند، قدیمی‌ها در گودال نسیان فروافتاده‌اند و استعاره‌های جدید بر زبان مؤمنان جاری شده‌اند و نقش خود را بر طومار فهم دینی زده‌اند.
این استعاره‌ها و تمثیل‌ها از دل تاریخ پرورده می‌شوند و، چون هر چیزِ تاریخیِ دیگری، ردی از احوالات زمانۀ خود را به همراه دارند؛ بنابراین واکاوی استعاره‌ها و تمثیل‌های دینی در هر دورۀ تاریخی، نقبی است به سرگذشت مردمان آن دوره.

سه دهۀ اول قرن حاضر خورشیدی، سال‌هایی بس پرتلاطم در حیات دینی ایرانیان بود. زیر حکومت آمرانۀ پهلوی اول، ضربه‌های شدیدی به گفتمان دینی رایج در آن دوره وارد آمده بود. در مباحث دینی منتقدانِ سرسختی وارد عرصه شده بودند و از جنبه‌های گوناگون به باور‌های رایج دینی ضربه زده بودند.
قاجاریان که سننِ صفوی در اکرام علما را کمابیش احیا کرده بودند، جای خود را به رضاشاهی داده بودند که الگوی خود را نادر می‌دانست و شوقی به کسوت روحانیون نشان نمی‌داد. با این حال، این فشار‌ها بیش از آنکه در قالب ضدیت با دین و نمایندگان آن مطرح شود، شمایل اصلاح دینی را به خود می‌گرفت. در آن دوره، تمثیلی در افواه رایج شده بود که آهنگ آن هنوز هم به گوش ما آشناست.
این تمثیل می‌گفت: دین مانند یک نهر آب است. نهر در سرچشمه‌اش زلال و گوارا است، اما در طول مسیر ناپاکی‌ها آن را می‌آلاید و دگرگون می‌کند؛ چنانکه آن آب گنداب می‌شود و به جای رفع عطش وبا و حصبه می‌آورد. دین هم در سرچشمه‌اش، یعنی نزدِ رسول خدا (ص) و ائمۀ معصومین پاک و پاک‌کننده بوده، اما در طول تاریخ انحرافات و خرافات به جانش نشسته است و آن دینی که می‌بایست منشأ نجات و رستگاری شود، شده است عامل عقب‌ماندگی و خرافه‌پرستی. پس باید آن را از خرافات و پلشتی‌ها زدود و دوباره رسید به همان دینِ پاک سرچشمه.

سخنگویان رنگارنگی با سوابق و زبان‌ها و اهداف گوناگون زیر عَلَم «مبارزه با خرافه» جمع شده بودند که از همه قدرتمندتر، شخصِ خود شاه بود. جزء جدایی‌ناپذیر این دین‌پیرایی، انکارِ اسلام بودن اسلامی بود که علما، به مثابۀ نمایندگان اصلی دین رایج، تبلیغ می‌کردند. علاوه بر این جدال‌های نظری، علما در این دوره با شدیدترین تنگنا‌های نهادی نیز مواجه شدند که قصۀ آن را شنیده‌اید و دیگر از تکرار آن می‌گذریم.

به‌هرحال، ناشی از هر عاملی که در نظر بگیریم، ضریب نفوذ گفتار‌های دینی بسیار کاسته شده بود، یا لااقل چنین برداشتی میان مؤمنان در آن دوره وجود داشت.
جوانان که رفته رفته باسواد می‌شدند و دبیرستان و دانشگاه را تجربه می‌کردند و در فضای فکری و فرهنگی آن دوره قرار می‌گرفتند، دیگر برای وعظ‌های مرسوم دینی گوش استماع نداشتند و کم نبودند کسانی که قید آداب و عبادات اسلامی را زده بودند و پیدا می‌شدند نویسندگان جسورتری که آشکارا دم از گذشتن دورۀ دین‌داری و خداپرستی بزنند.
در مواجهه با این قشر جدید، گروهی از مؤمنان تلاش کردند تا با تمثیلی جدید این تجربۀ اجتماعی - دینی را صورت‌بندی کنند. این تمثیل می‌گفت: خداپرستی در وجود آدم‌ها، مانند بذری است در دل زمین. این بذر نه می‌میرد نه آسیبی به آن می‌رسد تا وقتی که شرایط برای جوانه زدن آن فراهم شود. مبلغان دینی نوآور، که در میان آن‌ها هم عالمِ جاافتاده‌ای، چون آیت‌الله شاه‌آبادی بود، هم روحانی جوانی مثل سیدمحمود طالقانی و هم استاد دانشگاهِ از فرنگ‌برگشته‌ای مثل مهدی بازرگان، مشتاقانه این تمثیل را به کار گرفتند و پروردند.

در این گرماگرم، یک مفهوم نظریِ حاشیه‌ای توانست به شکلِ قدرتمندی این دو تمثیل را همزمان در دل خود جمع کند و ناگهان به کلیدواژه‌ای پرتکرار در گفتار‌های دینی دورۀ پهلوی دوم تبدیل شود: «فطرت». فطرت در اصل واژه‌ای قرآنی است و یک بار در نص آمده، چند باری نیز در احادیث از آن سخن رفته است، اما در متونِ دینیِ پیشین دربارۀ خداشناسی یا اخلاق کمتر صحبتی از آن به میان آمده است.
با این حال، ناگهان با رشد تصاعدی نشریات مذهبی در دهۀ ۱۳۲۰، این مفهوم هم همه‌گیر شد. فطرت مفهومی بود با ابهام‌های جدی. هیچ کس نمی‌دانست دقیقاً چیست و به چه کاری می‌آید. عموماً به فطرت چهار ویژگی را نسبت می‌دادند که هر کدام از آن‌ها قابلیت‌های منحصربه‌فردی به این سازۀ نظری می‌بخشید. این ویژگی‌ها چنین‌اند: ۱- فطرت زوال‌ناپذیر است؛ ۲- همۀ انسان‌ها فطرت دارند؛ ۳- فطرت ممکن است پوشیده یا پنهان شود، طوری که در دسترس فرد نباشد و ۴- فطرت ساده است.

ویژگی اول پاسخی بود به کسانی که متأثر از مکتب‌های غربی می‌گفتند دورۀ تاریخی دین گذشته است و زمانه دیگر گفته‌های دین را نمی‌پذیرد. اما سازوکار فطرت اعلام می‌کرد که در وجودِ هر فرد، میلی درونی و فهمی ذاتی برای خداپرستی و خداخواهی وجود دارد که «فراتاریخی» است و گذر تاریخ و فرازونشیب اندیشه‌ها نمی‌تواند تأثیری بر آن بگذارد؛ بنابراین فطرت‌گرایان با اعلام زوال‌ناپذیری فطرت، با گوشۀ چشمی به زبان و نگاهِ علمی‌ای که تازه در آن دوره داشت ترویج پیدا می‌کرد، خداپرستی را به دایرۀ «حقیقت‌های علمی» وارد می‌کردند که همگانی و همیشگی‌اند.
ایدۀ زوال‌ناپذیری در عین حال، بیانگر امیدی بود به اینکه جوانانی که دین را کنار گذاشته‌اند، دوباره باز خواهند گشت. بدین ترتیب، فطرت به همان بذری تشبیه می‌شد که تا وقتی شرایط مناسب رشدش نباشد، خاموش و بی‌تحرک است، اما هر وقت که موقعیت مناسبی پیش بیاید، سبز می‌شود و می‌روید.

ویژگی دوم، نوعی بازآراییِ گفتار دینی در جهت «مردمی کردن» یا «دموکراتیزاسیون» دسترسی به فهم دینی بود و از این جهت، نقدی به فهم فقهی از دین به شمار می‌رفت. گفتار رایج فقه در آن دوره - و هنوز - بر پایۀ دوگانۀ مجتهد و مقلد استوار می‌شود. مجتهد و مقلد دو نوع «انسان» متفاوت از یکدیگرند که شیوۀ عمل آن‌ها در مواجهه با احکام دینی، از بنیاد با یکدیگر متفاوت است.
مجتهد، یعنی کسی که توانایی استنباط حکم دینی را دارد، باید بر اساس تحقیق و تفکر پیش برود، اما مقلد لازم است که از مجتهد واجدالشرایطی تقلید کند. منطق فطرت این تفاوت را به رسمیت نمی‌شناخت و اساساً شیوۀ دیگری را برای مواجهه با امر دینی پیش می‌کشید. منطق فطرت، فهمِ دینی را ذاتی همگان می‌دانست و به دیندار توصیه می‌کرد که به جای تقلید از کسی دیگر، به فطرت خودش رجوع کند تا دین را بیاید.
در این تلقی، رجوع به فطرت، مانند رجوع به سرچشمه‌ای درونی بود که وقتی به آن برسیم، آبی زلال و گوارا سیرابمان خواهد کرد. بدین ترتیب استعارۀ نهر خودش را در دلِ منطق فطرت مفصل‌بندی می‌کرد.

در این بازآرایی، طرفِ سومی به این تشبیه اضافه می‌شد: مسیری که دین در طول تاریخ طی می‌کند، مثل مسیر نهر است و علاوه بر آن، شباهتی ساختاری دارد با مسیری که هر انسان در طول عمر خود از سر می‌گذراند. دین، نهر و انسان در آغاز راهشان پاک‌اند و هر چه می‌گذرد آلوده‌تر می‌شوند: حقیقتِ دین همان‌طور پوشیده می‌شود که زلالی آب و فطرتِ انسان؛ و آن روزها، در ایرانِ بعد از سقوط رضاشاه، دین آلوده به خرافات و اضافات بود و فطرتِ انسان در پوشیدگی. پوشیدگی، یعنی سومین ویژگی فطرت، خصوصیت بسیار مهمی بود.
امکان پوشیده شدن فطرت در واقع استدلال قدرتمندی بود برای مسلمانانِ معتقدی که می‌خواستند اثبات کنند ایران کشوری اسلامی و شیعی است، حتی اگر در رفتار مردمانش نشانه‌ای ظاهری از مسلمانی وجود نداشته باشد.

سادگی را به عنوان آخرین ویژگیِ بنیادین فطرت نیز باید در همان حال و هوا فهمید. عصر رضاشاهی جدای از همۀ چیز‌های دیگر عصر سادگی بود. عصرِ پیرایش و زدودن پیچیدگی‌ها و ابهام‌ها. این را هم ایده‌آل‌های رضاشاه در کشیدن خیابان‌ها و خط‌آهن‌های صاف می‌توان جست، هم در سیاست‌های ادبای حامیِ او برای اصلاح زبان فارسی و هم در ساده‌سازی گزاره‌های دینی به دست مؤمنانِ معتقدی که احساس می‌کردند زبان بسیار معلق‌گو و عربی‌مآب علمای دین سد محکمی برای ترویج و تبلیغ دین است.
اما زبان فطرت، زبانی ساده بود که به وسیلۀ آن دیگر برای فهمِ دین مجبور نبودید سال‌های آزگار فقه و اصول و فلسفه و رجال بخوانید، بلکه کافی بود دلتان را صاف کنید و خویِ ذاتیِ خداپرستی‌تان را بازیابید.

طی سال‌های سلطنت محمدرضا پهلوی، دستۀ کوچکی از دین‌داران طرفدار ایدۀ فطرت شدند و آن را به شیوه‌های مختلف بسط دادند. این دسته، نه از روحانیونِ بلندمرتبه و جاافتادۀ حوزه‌های علمیه بودند، نه از مداحان و منبری‌های عامه‌پسندِ سنتی؛ بلکه قشر نوظهوری بودند که می‌توان آن‌ها را اولین نسل از «روزنامه‌نگاران دینی» ایران نامید.
کسانی مانند نصرت‌الله نوریانی، حاج مهدی سراج انصاری، حسینعلی راشد، داعی‌الاسلام و... آدم‌هایی که نام خیلی‌هایشان امروز فراموش شده است، اما سبک آن‌ها در تبلیغ دین، راهنمای کار نسلِ بعدی‌ای شد که برایمان آشناترند: سید محمود طالقانی، مرتضی مطهری، ناصر مکارم شیرازی، سیدهادی خسروشاهی و دیگران.

همین نسل دوم بودند که فطرت را در استدلال‌های مختلف دینی به کار انداختند و اندک اندک از آن کلیدی ساختند که همۀ قفل‌ها را باز می‌کرد. برای مثال، «دارالتبلیغ اسلامی» یکی از تشکل‌های دینی - سیاسیِ فعال در سال‌های دهۀ ۳۰، در گیرودارِ تصویبِ لایحۀ حق رأی زنان، نامه‌ای به دکتر مصدق، نخست‌وزیر وقت، می‌نویسد و در آن تأکید می‌کند: «زن اصولاً از لحاظ خلقت و فطرت برای وظایفی که خاصۀ اوست ساخته شده و ... تناسب با دخالت در امور سیاسی ندارد.»
یا در آستانۀ اصلاحات ارضی، با بالا گرفتن بحث‌ها دربارۀ مالکیت، سیدمحمود طالقانی سخنرانی‌هایی با عنوان «مالکیت در اسلام» ایراد می‌کند و استدلال خود را از «فطری بودن» مالکیت می‌آغازد. بعد‌ها نیز وقتی در تفسیر بسیار مشهور خود «پرتوی از قرآن» به آیات مربوط به ماه رمضان می‌رسد روزه گرفتن را عملی «فطری» می‌شمارد.
شدتِ پیوند دین‌داری با فطرت به جایی می‌رسد که فردی که در خانواده‌ای بهایی متولد شده و بعد تصمیم به تغییر آیین خود گرفته و مسلمان شده بود، در اعلامیه‌ای که به مناسبتِ اسلام آوردن خود در مشهورترین روزنامۀ مذهبی آن دوران، یعنی «آیین اسلام» چاپ کرده بود، نوشت: «چون اساساً از روی صمیم قلب حق‌جو و بی‌نظر بودم ... در اطراف حرف‌ها ... تحقیق و کوشش نموده و در نتیجه بر اینجانب روشن و محقق گردید طریقه حق ... همان آئین مقدس اسلام است که بر فطرت آن تولد یافته‌ام.»

با این همه اصلی‌ترین چهره‌ای که فطرت را به کانونِ مجادلات نظری خود کشاند، مرتضی مطهری بود. او در سلسله سخنرانی‌هایی در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷، در جمع معلمان و دبیران مدرسۀ نیکان، بحثی جامع دربارۀ فطرت ارائه کرد و در آن فطرت را «ام‌المسائل» معارف اسلامی خواند.
همین تعبیر که از طرفِ اندیشمندِ اسلامی تراز اولی همچون مطهری طرح شد که در میان همتایان خود، به دقتِ نظر علمی نیز شهره بود، به خوبی نشان می‌دهد که فطرت چه حضور قدرتمندی طی این چند دهه در عرصۀ عمومی فعالیت‌های مذهبی داشته است، وگرنه پیش از قرن چهاردهم شمسی، هر کس اندکی با «معارف اسلامی» آشنایی داشت، تردید نداشت که فطرت نه تن‌ها ام‌المسائل نیست، بلکه از بسیاری از موضوعاتِ دستِ دوم و سوم نیز حاشیه‌ای‌تر است.
در این سخنرانی‌ها، فطرت در قامتِ مفهومی چندجانبه و کلیدی به میان می‌آید که با توجه به آن، فهمِ ما از «انسان»، «تربیت» و حتی «تکامل تاریخ» دگرگون خواهد شد. مطهری با مفهومِ فطرت به جنگِ ایدئولوژی‌های رقیب خود، علی‌الخصوص مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم می‌رود. او می‌گوید معتقدان به اصالت جمع، به دلیل اینکه انسان را در خدمتِ اهداف اجتماعی می‌خواهند، توجهی به تمایلات و گرایشات ذاتی و درونی او نمی‌کنند و قدمی در جهتِ تربیت او برنمی‌دارند.

در ادامه، مطهری پنج خصوصیت را بنیادِ فطرت می‌داند: ۱- حس حقیقت‌جویی، ۲- گرایش به خیر و فضیلت، ۳- گرایش به جمال و زیبایی، ۴- گرایش به خلاقیت و ابداع، ۵- عشق و پرستش. بعد از آنکه به اندازۀ کافی دربارۀ این خصوصیت حرف می‌زند، جدالِ نظریِ چندجانبه‌ای را آغاز می‌کند، با مارکسیست‌ها، اگزیستانسیالیسمِ سارتر، تبارشناسی اخلاقِ نیچه و تکامل‌گراییِ داروین، یعنی همۀ سردمدارانِ بی‌دینی.
او با طرح گوشه‌هایی از نظرات هر کدام از این متفکران، به نقدِ آن‌ها بر پایۀ اعتقاد به فطرتِ انسانی می‌پردازد. برای مثال، می‌گوید «نبرد‌های انسانی تاریخ، صرف نبرد طبقه محروم با طبقه برخوردار به خاطر منافع نیست، نبرد طبقه حق‌جو با طبقه منفعت‌جوست.»

بدین ترتیب، نبرد‌های طبقاتی که در آن دوره، محورِ استدلال‌های بیشتر گروه‌های مارکسیستی بود، از نظر مطهری نبردِ فطرت‌گرایان با فراموش‌کنندگانِ فطرت است. در اندیشۀ مطهری، فطرت به نقطۀ پایانِ راهی می‌رسد که از ابتدایِ دورۀ پهلویِ دوم آغاز کرده بود. در آستانۀ انقلاب اسلامی، فطرت پهناورترین صورت‌بندیِ خود را نمایان می‌کند و ظرفیت‌هایش را برای «نبرد با بی‌دینی» به قدرتمندترین شکل خود را نشان می‌دهد.

بعد از این دوران اوج، سلاح قدرتمند فطرت، با به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی و عوض شدن مسائلی که مسلمانان با آن درگیر بودند، دوباره به گوشه‌ای می‌افتد و به فراموشی نسبی می‌رود.
اندک اندک بحث‌هایی از گوشه و کنار بلند می‌شود که فطرت بیش از اندازه مهم شده است، یا بیش از اندازه مبهم است، یا در تعارض با انبوهی از احادیث قرار دارد و...، اما به زعم من، دلیلِ اصلیِ حاشیه‌نشینیِ دوبارۀ این مفهوم، از میان رفتن کارایی آن در مواجهات اجتماعی و فرهنگیِ زمانه است.
منبع: تاریخ ایرانی
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید