پوران، مهربان بود
برای دختر عاشقی که هنوز عشق را تازه تجربه کرده بود که گرفتار امواج سیاست شد و بند و زندان و دربدری.
کد خبر :
۶۸۲۱۲
بازدید :
۱۱۲۳
ناصر فکوهی | من آن ماهم که اندر لامکانم/ مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند/ تو را من جز به سوی تو نخوانم
پوران را هر کس به گونهای میخواهد، پوران را هر کس در لباسی و در جامه و رنگ و پیرایهای میبیند.
مادری که هر کدام از فرزندانش، هر کدام از دوستدارانش، او را برای خود میخواهند؛ و او در تناقضی روحی و همیشگی برای آن است که به همه آنها ثابت کند، هیچ کدام را بیشتر از دیگری دوست ندارد، و که: هر کدام را به گونهای خاص خود، دوست دارد.
اما بیاییم، منصف باشیم و پوران را برای خودش بخواهیم: برای آن دخترک دانشآموزی که باید در شهر و زمانهای سنتی چیزی بیشتر از زن بودن، چیزی بیشتر از همسر ماندن؛ چیزی بیشتر از مادر شدن میخواست.
تو را هر کس به سوی خویش خواند/ تو را من جز به سوی تو نخوانم
پوران را هر کس به گونهای میخواهد، پوران را هر کس در لباسی و در جامه و رنگ و پیرایهای میبیند.
مادری که هر کدام از فرزندانش، هر کدام از دوستدارانش، او را برای خود میخواهند؛ و او در تناقضی روحی و همیشگی برای آن است که به همه آنها ثابت کند، هیچ کدام را بیشتر از دیگری دوست ندارد، و که: هر کدام را به گونهای خاص خود، دوست دارد.
اما بیاییم، منصف باشیم و پوران را برای خودش بخواهیم: برای آن دخترک دانشآموزی که باید در شهر و زمانهای سنتی چیزی بیشتر از زن بودن، چیزی بیشتر از همسر ماندن؛ چیزی بیشتر از مادر شدن میخواست.
برای خواهری که برادرش را کشتند و با غمش ساخت و نگاهش را به آینده دوخت. برای آن دختری که ۶۰ سال پیش، وقتی هنوز دانشگاهی در مشهد نبود، تنها، برای تحصیل به تهران آمد تا به دانشگاه راه یابد. برای دختر عاشقی که هنوز عشق را تازه تجربه کرده بود که گرفتار امواج سیاست شد و بند و زندان و دربدری. برای مادری که کودکی در آغوش داشت و کودکانی در آن سوی جهان و همسری گرفتار و آیندهای نامعلوم و سایههایی تیره در تعقیب و ترسهایی بزرگ بر دل و شهامتی عمیق در جان و لبخندی شیرین بر لبانش.
برای همسری که زیباترین ِچیزها عشق را و مادری را و ادبیات را و حافظ و شادی و شوخ طبعی را و هوای تازه و طبیعت و سادگی سنگها و آبها و سبزی چمنها و شهری، چون پاریس را همه و همه را دوست داشت، همه و همه را در مُشت داشت، اما همه آنها همچون شنهایی روان و لغزان و بیوفا بر آن بودند یک به یک و در کمترین زمان از میان انگشتانش بگریزند.
زن جوان انگشتانش را بر هم میفشرد، مُشتش را محکم میگرفت، آنقدر محکم که به خون میافتاد، میخواست هر چه میتواند را در دستانش نگاه دارد. هر چه ممکن بود را. یک زن و جهانی از زنستیزی، یک معلم و دنیایی از محرومیت، یک مادر و ۴ فرزند تشنه محبت؛ یک زن و انبوهی از نگاهها، پرسشها، تردیدها و انتظارها.
زنی که میخواست وجودش را وقف ادبیات، خواندن و نوشتن کند، اما چارهای جز آن نداشت که به وظیفه سنگین اخلاقیاش تن در دهد، با سنگها و آبها و ابرها و طبیعت وداع کند و تنها بر شنهای سوزناک بیابان ِ. سیاست قدم بگذارد و تمام وجودش را سپر بلای ِ. فرزندانی کند که تنها یادگار ِ. آرزوهای رنگین عشقی قربانی شده بودند. پوران هر روز زندگیاش را فدا میکرد و حتی برای فرزندانی به جز فرزندان خودش.
من... یکی از آن فرزندانم. من که امروز خود مردی در آستان کهنسالیام، اما هنوز در خاطره و یاد روزگارانی که گاه به گاه در خانهای کوچک در بهشت در خانه پوران میزیستم: با مادری که خواسته بود بیشتر از خودش به او فکر کند و بیشتر از خودش برای آینده او، دغدغه داشته باشد.
من... یکی از آن فرزندانم. من که امروز خود مردی در آستان کهنسالیام، اما هنوز در خاطره و یاد روزگارانی که گاه به گاه در خانهای کوچک در بهشت در خانه پوران میزیستم: با مادری که خواسته بود بیشتر از خودش به او فکر کند و بیشتر از خودش برای آینده او، دغدغه داشته باشد.
پوران، مهربان بود. پوران به حرف کودک جوان گوش میداد و در زمانهای که گوش شنوایی برای هیچ حرفی نبود و هیچکس حتی سخن بزرگسالان را جدی نمیگرفت، پوران بود که مینشست، گوش میداد، مثل کودکان سوال میپرسید، آرام بود و لبخند میزد و تشویقت میکرد که جهان را نادیده بگیری و تا انتهای آرزوهایت بروی، که بنویسی.
۵۰ سال پیش بود. ۵۰ سال پیش؟ نه، همین دیروز بود. سالها گذشت و پوران همچنان خودش بود. همیشه دغدغه داشت. همیشه میخواست به فکر همهکس و همه چیز باشد. همیشه تصور میکرد که باید فکری برای هر مشکلی وجود دارد بکند و راهی پیش پای هر کسی بگذارد.
سالها گذشت. به میانسالی رسیدم. همیشه پوران را میدیدم. همیشه با هم صحبت میکردیم. مثل دوران کودکیام، در سی، چهل، پنجاه و شصت سالگیام باز هم خاطراتی از سالهای نخست زندگیام را برایم تعریف میکرد که من هیچ یک را به یاد نداشتم، اما او گویی با تکرار آنها، جوانیاش را باز مییافت؛ و باز مثل همان دوران کودکیام با جدیت از من میخواست کمکش کنم، درباره این و آن مساله به او مشورت بدهم. اما میدانستم نیازی به این مشورتها ندارد و سوال پرسیدن و مشورت خواستن برای او راهی برای ابراز احساسها و همبستگی و ارتباط صمیمی بود.
در پرسشهایش درباره همه چیز چنان مرا و همه را، جدی میگرفت که خود من، یا آن دیگران هم آنقدر خودشان را جدی نمیگرفتند و از آن بالاتر، دیگران را صدا میکرد و پاسخهای من را برایشان تکرار میکرد. گاه شک میکردم که شاید واقعا پوران چیزی در من میبیند که خودم متوجه نشدهام. اما آن چیز جز اشتیاق خودش نبود. جز عشق خودش به پرسشگری و به هیجان آمدن از هر چیزی که شکل و شمایلی از پاسخ داشت. پوران همیشه و همچنان به آینده میاندیشید و اینکه باید کاری کرد و جهان را در آغوش کشید: که باید خواند و خواند و خواند و نوشت و نوشت و نوشت.
او بود که از من با وجود خودم شاید یک مترجم و یک نویسنده ساخت، با اصرار و درگیری با این و آن ناشر و با تشویق و مبالغههایی عجیب درباره جوانی که برایش همان پسرک دوردستی بود که به خانهاش میآمد تا در امواج محبت زنانه او و لبخندهای شادمانه و امیدوارکنندهاش غرق شود.
همان کودکی که هیچ چیز نمیخواست جز آنکه کنارش باشد و خندهها و شوخیها و نصیحتها و سرزنشها و غُزدنهای مهربانهاش را بشنود؛ همین که برای کسی مهم باشد و جدیش بگیرند، همین که با او مثل یک انسان رفتار کنند، انسانی که هر چند کوچک است، اما عقل دارد و احساس و ادراک و منطق و استدلالها و عشقهای خودش را.
همان کودکی که هیچ چیز نمیخواست جز آنکه کنارش باشد و خندهها و شوخیها و نصیحتها و سرزنشها و غُزدنهای مهربانهاش را بشنود؛ همین که برای کسی مهم باشد و جدیش بگیرند، همین که با او مثل یک انسان رفتار کنند، انسانی که هر چند کوچک است، اما عقل دارد و احساس و ادراک و منطق و استدلالها و عشقهای خودش را.
پوران همیشه بود تا برای آن پسرک و بیشک برای پسرکها و دخترکهای بسیار دیگر آیندهای متصّور شود، آن را در عالم خیال بسازد و همان جا تحویلشان دهد: با او میتوانستی در همان کودکی خود را در قالب نویسنده و معلم و استاد و دانشمندی در آینده تصور کنی. تنها با او.
بعدها وقتی معلم شدم، همین احساس و آرزو را برای بسیاری از دانشجویانم داشتم، اما نه آن سخاوتمندی و فروتنی و از خود گذشتگی و نه هرگز آن مهربانی را. هرگز. به آینده دیگران، بسیار میاندیشیدم و تمام تلاشم را میکردم که مانع شوم تا استعدادها و جوانیها بر باد روند، اما اگر بگویم بیشتر از خودم، دغدغه دیگران را داشتم، سخن گزافی بیشتر نیست.
بعدها وقتی معلم شدم، همین احساس و آرزو را برای بسیاری از دانشجویانم داشتم، اما نه آن سخاوتمندی و فروتنی و از خود گذشتگی و نه هرگز آن مهربانی را. هرگز. به آینده دیگران، بسیار میاندیشیدم و تمام تلاشم را میکردم که مانع شوم تا استعدادها و جوانیها بر باد روند، اما اگر بگویم بیشتر از خودم، دغدغه دیگران را داشتم، سخن گزافی بیشتر نیست.
همین بود که تنها نزد پوران مییافتی آن هم با وسواسی که گاه همه فرزندانش و همه دوستدارانش را نگران میکرد. زندگی پوران فراتر از یک زندگی، مصداق همان طبیعتی بود که اسپینوزا از آن نام میبرد، «دییوس سیوه ناتورا» (deus sive natura): خدایی به گستردگی تمام عالم هستی؛ خدایی که همه جا و در همه زمانها حاضر است و تمام ذرات عالم را با یکدیگر هماهنگ میکند، خدایی که هم طبیعت است و هم آفریننده طبیعت و روحش هر بار، ذراتی را به گرد هم میآورد تا موجودیتی بسازد و هر بار ذرات از هم میپراکنند تا باز گرد بیایند و به موجودیتی دیگر دامن زنند.
حرکت زندگی پوران فراتر از یک زندگی، همان فرایندی است که اسپینوزا آن را حرکت از بردگی به آزادی میداند و بر اساس میزان تاثیرهایی که هر کس از دیگران میگیرد و بر دیگران میگذارد بر اساس میزان رابطهای که انسان میتواند با خداوند داشته باشد با خداوند همه عالم هستی، همه طبیعت سنجیده میشود؛ و با این نگاه بی شک پوران، راه رسیدن به آزادی را با توانی خارج از تصوّر پیموده بود.
با سادگی؛ آن دخترک پرشور شاید همیشه از تریبونها و افتخارات و قهرمان شدن بیزار بود و دوست داشت کنار کودکان همه عالم بماند، سرش را به دیواری تکیه دهد و آرام از خوشبختی یا از حسرت گریه کند، اما چارهای نداشت که بر تمام تریبونهای عالم ظاهر و حاضر شود و در بیابانی خشک و بیحاصل و پر مدعا و سترون و آکنده از آنها که هرگز نمیدانی چه میخواهند و برای چه آن را میخواهند، دنیایی به نام سیاست برای سیاست، قدرت برای قدرت، قدم بگذارد.
سالهای آخر، جهان سیاسی، اذهان ما را از یکدیگر دور کرده بود. اما کافی بود تا موجودیتهای فیزیکیمان باز در کنار هم قرار بگیرند تا دوباره خاطرات بیپایان روزهای خوش، تصاویر گذشتههای آفتابی، شادیها، خندهها، طعنه زدنها و سر به سر گذاشتنها، دوباره زنده شوند.
سالهای آخر، جهان سیاسی، اذهان ما را از یکدیگر دور کرده بود. اما کافی بود تا موجودیتهای فیزیکیمان باز در کنار هم قرار بگیرند تا دوباره خاطرات بیپایان روزهای خوش، تصاویر گذشتههای آفتابی، شادیها، خندهها، طعنه زدنها و سر به سر گذاشتنها، دوباره زنده شوند.
برای من این شوخطبعیها، این نگاه خارج از تکبُر و آکنده از یک سادگی کودکانه به جهان و گفتارهای گاه پرطمطراق پوران درباره دیگران، بیشتر از آنکه از خود بگوید، همیشه جذابیت داشتند و بیشک حسرتآور بودند: اینکه میدیدم، پیری و درد و بیماری و رنجهایش و دغدغهها که جزیی از وجودش شدهاند و رفتهرفته او را از درون میخورند. این فرآیند دردناک مرگ آرام، در هر لحظهاش برای کودکی سالهای دوری که در من زنده میشد، تحملناپذیر بود. دوست داشتم معجزهای میشد و همه به آن خانه کوچک با زیرزمین حیرتآور و آشفتهاش با حیاطی که بیدغدغه میتوانستیم به هوای آب دادن به گلها در آن آببازی کنیم، با آشپزخانهای که همیشه چیزی برای خوردن در جایی از آن پیدا میشد و حتی اگر نمیخواستی چیزی بخوری، پیش از آنکه حرفی بزنی غذایی برایت گرم میشد، بشقابی چیده و حتی لقمهای برایت گرفته میشد، بازگردیم.
خانه برایم بهشتی دوردست بود، جایی که بدترین خاطرات به شیرینترین آنها تبدیل میشد: روزی که وقتی میخواستم با سربلندی لوستر بزرگ کریستالی را آویزان کنم و مردانگی خود را در آن خانه کمتر مردانه به اثبات برسانم، با سرافکندگی آن را شکستم، و پوران هر چند غُرغُر کرد، اما برای آنکه احساس گناه و ناسپاسی که وجودم را فراگرفته بود از میان ببرد، مرا در آغوش گرفت و احساسش را در اینکه من، برایش بسیار مهمتر از آن لوستر لعنتی هستم به من منتقل کرد، خاطرهای بیمانند را برایم میسازد.
برای ما در آن سالهای دور که در آغوش کشیده شدن و محبت دیدن، تجربههایی نادر برای کودکان به حساب میآمد، این یک معجزه بود و وقتی با دست و پا چلفتگی همراه هم، لوستر شکسته را سرهمبندی کردیم رو به من کرد و گفت: ببین از اولش هم بهتر شد... از اولش بهتر نشده بود... و آن لوستر با همان کریستالهای نیمه شکسته و قیافه قناس و کج ومعوجش تا به آخر آنجا بود و نمادی از عشق و محبت پوران که تا ابد در ذهن من حک شده، باقی خواهد ماند.
هر چه در پیری پیش میرفت و پیش میرفتم، هر بار از آن محله رد میشدم با خود میگفتم آیا میتوان انتظار معجزهای را داشت که به آن خانه بازگردیم. دلم میخواست با آسودگی و عشقی که تنها میتوان با ورود به خانه خود داشت، با اطمینانی که از وجود آغوشی باز برای پذیرا شدنت میتوانستی داشته باشی، با خندهها و شوخیها و خوشخلقیها، باز درون آن حیاط کوچک میرفتم، به آن آشپزخانه و به حیاط خلوت ِغریبش بازمیگشتم و با بیبی ِ. سوییزی همزبان میشدم که نصف حرفهایش را نمیفهمیدم، اما به گمانم فرزانگی یک فیلسوف شرقی و کشف ناشده را داشت و حتی باز به آن روزهای اندوهناک تعقیب و گریز «دکتر» و تنهایی پوران و فرزندانش، در آن خانه کوچک که کوهی از درد و سوءتفاهمها و خشمی بر او روا شده بود، با بچههای کوچکی که فشار را درک میکردند، اما دلیلش را نه و من که به سنی رسیده بودم که دلیلش را هم درک میکردم، اما جز با نگاه نوجوانی که میخواست کاری بکند، اما کاری از دستش برنمیآمد، نمیتوانستم دخالتی در ماجراها داشته باشم.
حتی آن روزهای سیاه، امروز برایم خاطرهبرانگیز هستند. میخواستم همه این روزها تکرار شوند. میخواستم به کالبدهای دیروزمان برگردیم و باز خود را به آزمون بگذاریم. آزمونی که پوران بیشک از آن سربلند بیرون میآمد. آیا معجزهای ممکن بود؟ بیتردید، هیچ معجزهای ممکن نبود.
معجزهها، جز در همان کتابهای افسانهای ِکودکانه، که مادرهای مهربان برای فرزندانشان میخوانند تا هم خودشان و هم آنها، جهان بدیها را فراموش کنند، وجود نداشتند، اما پوران حاضر نبود کتاب را بر زمین بگذارد. عینکش را بر چشمش صاف میکرد و با صدای خسته باز هم آن را میخواند. شاید باور داشت اگر صدها و هزاران بار این کتاب را بخواند، معجزهها سرانجام روزی به تحقق خواهند رسید و آدمهای خوب بر آدمهای بد، پیروز.
اما اگر پوران در فراتر از یک زندگی میزیست، زندگی در خود زندگی جریان داشت: برخلاف داستانهای خوبی که برای بچههای خوب نوشته میشدند و مادران مهربان برای تغییر جهان هرروز و هر شب برایشان میخواندند، داستانهای بد برای بچههای بد در جهان واقعی ادامه مییافتند و مییابند.
اما اگر پوران در فراتر از یک زندگی میزیست، زندگی در خود زندگی جریان داشت: برخلاف داستانهای خوبی که برای بچههای خوب نوشته میشدند و مادران مهربان برای تغییر جهان هرروز و هر شب برایشان میخواندند، داستانهای بد برای بچههای بد در جهان واقعی ادامه مییافتند و مییابند.
امروز پوران ما را ترک میکند تا در تمام ذرات عالم در همان طبیعت ِخدای گونه اسپینوزایی هزاران بار، میلیونها بار ِ. دیگر شکل بگیرد، تا در همه گلهای جهان، تا در لبخند تمام مادران، تا خواب بیدغدغه همه نوزادان، تا در دغدغه و عشق و زیبایی همه زنان، تا در شکوه همه چشماندازها، بار دیگر از امروز تا ابدیت، دوباره جان بگیرد و باز به ذرات بینهایت به ذره خدا تبدیل شود.
پس بیاییم اشکهایمان را از دلهایمان دریغ نکنیم؛ و خندهها و شادمانیهایمان را از روحهایمان؛ و با شعری دیگر از مولانا به بدرقه این مسافر ابدی طبیعت برویم و امیدوار باشیم که در تمام زندگیهای دیگرش، فراتر از تنها یک زندگی که ما میشناختیم با همین زیبایی تکرار شود.
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را، چون ذرهها برهم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آنجا که محرم کم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گُوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
۲ اسفند ۱۳۹۷
پس بیاییم اشکهایمان را از دلهایمان دریغ نکنیم؛ و خندهها و شادمانیهایمان را از روحهایمان؛ و با شعری دیگر از مولانا به بدرقه این مسافر ابدی طبیعت برویم و امیدوار باشیم که در تمام زندگیهای دیگرش، فراتر از تنها یک زندگی که ما میشناختیم با همین زیبایی تکرار شود.
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را، چون ذرهها برهم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آنجا که محرم کم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گُوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
۲ اسفند ۱۳۹۷
۰