مارسل پروست از روانشناسی عشق می‌نویسد

مارسل پروست از روانشناسی عشق می‌نویسد

پروست شاید نخستین نویسنده‌ای باشد که رابطه‌ای بین بو و رنگ و صدا و مزه با زمان ذهن کشف می‌کند. هر یک از آن‌ها به ابزاری تبدیل می‌شوند تا ذهن به گذشته بازگردد و در تکاپوی خویش گذشته از دست‌رفته را بازیابد.

کد خبر : ۹۵۸۷۶
بازدید : ۴۴۶۸

پروست از تأثیرگذارترین نویسندگان جهان است. هیچ‌کس، چون او چنین ژرف از جهان ذهن انسان ننوشته است. راز مانایی او نیز همین است، این‌که در جست‌وجوی شادی، از رنج بی‌کران انسان و تأثیر آن بر هستی، رمانی آفریده است ماندگار.

ادبیات جهان را در نیمه نخست قرن بیستم دو نام اعتبار می‌بخشند؛ مارسل پروست و جیمز جویس. پروست در دهم ژوئیه ۱۸۷۱ در حومه پاریس متولد شد. با این‌که در رفاه خانوادگی زندگی کرد، از همان آغاز تا پایان عمر از ضعف جسمانی و بیماری در رنج بود. پدرش پزشکی سرشناس و مادرش یهودی‌زاده‌ای متمول بود.

پروست با این‌که حقوق و علوم سیاسی تحصیل کرد، ترجیح می‌داد جوانی را در محافل اشرافی پاریس خوش بگذراند. با این‌همه بی‌تفاوت در سیاست نبود. در ۱۸۹۷ در ماجرای دریفوس، به پشتیبانی از او به جمع‌آوری امضا میان نویسندگان و روشنفکران پرداخت.

جوانی پروست زمان شکوفایی غرب بود، زمانی که تلفن، دوچرخه، دوربین عکاسی، اتوموبیل و سپس هواپیما پدیدار شدند. کوبیسم در نقاشی سر برآورد و در موسیقی و تئاتر جنبشی نو پدید آمد، فروید روانکاوی آغاز کرد، ادبیات راه‌هایی نو تجربه کرد، و در سیاست حزب سوسیالیست فرانسه بنیان گرفت.

در ژوئیه ۱۹۰۹، پروست پس از مرگ پدر و سپس مادر، خود را خانه‌نشین کرد و نوشتن «در جست‌وجوی زمان از دست‌رفته» را آغاز نمود.
در تمامی سال‌های جنگ، او درِ خانه را بر روی خود بست و نشست و نوشت. برای نوشتن این اثر هفت جلدی که بیش از چهارهزار صفحه است، سیزده سال وقت صرف کرد. جلد نخست آن، «طرف خانه سوان»، در ۱۹۱۳ و دو جلد پایانی پس از مرگش (۱۸ نوامبر ۱۹۲۲) انتشار یافت.

داستان طولانی پروست زندگی عده‌ای از دوستان و اطرافیان اوست. از سال‌های کودکی راوی در روستای "کمره" در نرماندی آغاز می‌شود (در جست‌وجوی زمان از دست‌رفته)، عاشق می‌شود، قطع رابطه می‌کند، در تعطیلات تابستان به همراه مادر بزرگ به کنار دریا می‌رود (در سایه دوشیزگان شکوفا)، با دختری به نام آلبرتین آشنا می‌شود، به او دل می‌سپارد، دوستان دیگری می‌یابد، به پاریس بازمی‌گردد، زندگی ادامه دارد (گرامانت بخش نخست و دوم)، با آنان‌که در تعطیلات آشنا شده بود، رابطه‌اش را در پاریس گسترش می‌دهد، هم‌چنان عاشق آلبرتین است و احساس می‌کند، بدون او توان زندگی ندراد (سدوم و عموره)، آلبرتین، اما نمی‌تواند با این موجود به سر برد، او در پاریس در خانه والدین انگار اسیر است (اسیر)، و سرانجام شنیده می‌شود که در تصادفی مرده است (گریخته).
مرگ آلبرتین برای راوی، اما حادثه‌ای نیست که به آسانی فراموش گردد، با مادر سفری به ونیز می‌کند و سرانجام دوری برمی‌گزیند، بیمار می‌شود (زمان بازیافته). از بیمارستان که مرخص می‌شود، پاریس را دگرگونه می‌یابد. آدم‌ها پیر می‌شوند و می‌میرند و جوانان جای آنان را می‌گیرند. زندگی، اما هم‌چنان ادامه دارد.

هنر پروست در این نیست که چنین حجمی از خاطرات را در داستانی می‌گنجاند، بلکه در این است تا نشان دهد در ناخودآگاه انسان چه حجمی از خاطرات انبان گشته‌اند، خاطراتی که هر یک با تلنگری بر ذهن از ناخودآگاه به بخش آگاه ذهن می‌لغزند.
مارسل، قهرمان داستان، رخداد‌ها را پیش روی خواننده می‌گذارد، ولی در واقع این پروست است که این همه شخصیت و خاطره خلق می‌کند.

اگرچه تا پیش از این اثر چند کتاب از او منتشر شده بود، اما اعتبار او بر همین اثر استوار است. در این اثر است که او از قرارداد‌های پیشین در داستان‌نویسی دوری می‌جوید، سنت‌شکنی می‌کند و رمانی عظیم در ساختاری دیگر می‌نویسد. از راوی دانای کل نیز دوری می‌گزیند و ترجیح می‌دهد از ««من» راوی استفاده کند.

به‌کار گرفتن «من» راوی باعث شد تا کسانی در ابتدا این اثر را به زندگینامه نویسنده تقلیل دهند. زیرا شباهت‌هایی نیز به زندگی پروست در حوادث این اثر دیده می‌شود و گذشته از آن، نام شخصیت اصلی آن، هم نام با نویسنده، مارسل است؛ و این خود بر این گمان دامن زد. در واقع، اما شخصیت اصلی رمان پروست نیست.

تا پیش از پروست داستان‌ها را فراز و فرودی و طرح و توطئه‌ای بود. در ساختار «در جست‌وجوی زمان از دست‌رفته» پنداری طرحی در کار نیست، حوادث بسیار کُند می‌گذرند و زمان را شتابی نیست.

در تمامی آثار ادبی قرن نوزدهم مرگ حضوری روشن دارد و رمان‌ها با مرگ به پایان می‌رسند. گوستاو فلوبر در «مادام بواری»، استاندال در «سرخ و سیاه»، بالزاک در «باباگوریو»، امیل زولا در «نانا» و حتا تولستوی در «آنا کارنینا» همین شیوه را رعایت کرده‌اند. رمان پروست، اما از این سنت پیروی نمی‌کند.
در پایان رمان، راوی با وجودی سراسر امید، تصمیم می‌گیرد بنشیند و رمانی بنویسد، اگرچه این رمان خود همین کتابی است که در دست داریم. در واقع پایان کتاب، آغاز آن است.

پروست در این رمان از روایت خطی نیز استفاده نمی‌کند، زمان را به دایره‌ای گسترده می‌کشاند تا به مضمون‌هایی، چون عشق، مرگ، زندگی، حسادت، و سرانجام سرشت انسان و آن‌چه را که سال‌های سال در ذهن انبار گشته، بپردازد.
در این اثر تاریخ اجتماعی فرانسه را نیز می‌توان بازیافت؛ زوال اشرافیت را. هستی خانواده‌هایی را که از انقلاب جان به سلامت بدر برده و حال به پایان عصر خویش می‌رسند. جامعه اشرافی و محافل آنان بخشی بزرگ از رمان را به خود اختصاص داده است.

یکی از بحث‌انگیزترین موارد در این رمان موضوع عشق است که متفاوت با آثار پیش از پروست است. در این اثر به پنج عشق اصلی؛ آغاز، شکوفایی و زوال آن‌ها پرداخته شده است و در کنار آن‌ها به ده‌ها عشق حاشیه‌ای. پروست در این اثر پیش از آن‌که به رابطه جسمی در عشق نظر داشته باشد و از عشق‌بازی‌های معمول بنویسد، به روان‌شناسی عشق نظر دارد.

در واقع آن‌جا که تمنا‌های فیزیکی فروکش می‌کند، آشوب‌های ذهن آغاز می‌شوند. عطش جسم شاید فرونشیند، ولی خواهش‌های فکر را پایانی نیست. به نظر پروست عشق چیزی است ورای تمنای جسم.
عشق ورای آن ارزشمند است. این موضوع را می‌توان در «در سایه دوشیزگان شکوفا» به خوبی بازیافت. عشق به نظر پروست بیماری‌ست. انسان دچارش می‌شود و زمان می‌خواهد تا درمان گردد. جفتی که از هم جدا شوند، عشق آنان نیز خواهد مرد. «مرگ عشق»، اما پایان زندگی نیست. عشق را، ولی رنجی مُدام همراه است. در شکست عشق است که انسان ژرف‌تر به هستی می‌نگرد.

کودکی در این رمان چنان برجسته است که پنداری هم‌خوان با پژوهش‌های فروید، به تأثیر زندگی کودک بر رفتار او در بزرگسالی نظر دارد. این‌که پروست با نظریات فروید آشنا بوده یا نه، معلوم نیست. پروست نمی‌خواهد دوران کودکی را در این رمان بازیابد، او می‌کوشد تجربیات گذشته را موشکافی کند.

پروست به خیال اعتبار بخشید. او توانست زمان از دست‌رفته را در خیال بازیابد. در بازخوانی‌های گذشته است که مکان‌ها و انسان‌ها و زمان‌های تجربه‌شده در برابر هم قرار می‌گیرند؛ «همواره مکان کنونی برنده می‌شد، همواره مکان بازنده به نظرم زیباتر می‌آمد.» در همین تقابل‌هاست که او انسان‌های محیط خویش را یک‌به‌یک در ذهن زنده می‌کند «که شاید تکه‌هایی از زندگی بود که از دست زمان بیرون کشیده شده بود.» (زمان بازیافته)

پروست کوشید تا واقعیت هر انسانی را از دیگر انسان‌ها متمایز گرداند و به این‌جا برسد که «تن‌ها راه برخورداری بیشتر از آن‌ها این بود که بکوشم آن‌ها را در جایی که بودند، یعنی درون خودم بهتر بشناسم و تا ژرفاهاشان را هم روشن کنم.» (پیشین)

پروست می‌کوشد از راه تخیل به هستی معنایی نو بخشد. رمان او معیاری است برای ادبیات و این‌که ادبیات چه می‌تواند باشد. این اثر سطح توقع خواننده را از ادبیات بالا برد و او را با واقعیت‌هایی آشنا ساخت که بیرون از جهان ماست و این‌که ذهن چه حجمی عظیم از تجربه را در خویش انبار کرده و هر تجربه چه سان می‌تواند به نمادی در هستی بدل شود.
جهان ذهن و یا جهان واقع، زمان در هر دو جهان پیش می‌رود. پنداری دو جهان با دو واقعیت می‌کوشند واقعیت دیگری خلق کنند.

ادبیات تا پیش از پروست فاقد چنین ژرفایی بود. هستی در فراخنای ذهنی بی‌کران، جهان دیگری را می‌سازد. در این جهان ذهن است که گسست‌های زندگی، خوشی‌ها و ناکامی‌ها هم‌چون نمادی بر واقعیت هستی جاری تأثیر می‌گذارند. همین یاد‌ها هستند که زندگی را تحمل‌پذیر و یا غیرقابل تحمل می‌گردانند. او زمان گذشته را در مکانی دیگر بازمی‌آفریند.

پروست شاید نخستین نویسنده‌ای باشد که رابطه‌ای بین بو و رنگ و صدا و مزه با زمان ذهن کشف می‌کند. هر یک از آن‌ها به ابزاری تبدیل می‌شوند تا ذهن به گذشته بازگردد و در تکاپوی خویش گذشته از دست‌رفته را بازیابد. این همان کاری است که به شکلی کامپیوتر امروزه انجام می‌دهد؛ و این «حقیقتی تازه بود، تصویر‌های پُرارجی که برای کشف‌شان همان نوع کوشش‌هایی را به کار می‌برم که برای یادآوری چیزی می‌برم.»

آری باید کوشید و «می‌کوشیدم تا کشف کنم، ... شکی نیست که این رمزگشایی دشوار بود. اما فقط به یاری همین می‌شد حقیقتی را خواند. زیرا حقایقی را که عقل آدمی به طور مستقیم و آشکارا در جهان عیان درمی‌یابد، ژرفا و ضرورتشان کمتر از حقایقی است که زندگی به رغم خودمان به شکل حسی و برداشتی به ما القا کرده است... باید فکر می‌کردم و می‌کوشیدم آن‌چه را که حس کرده بودم از تاریکی بیرون بکشم و به مُرادفی معنوی تبدیل کنم.» (زمان بازیافته»

پروست زمان از دست رفته را در ادبیات جاودانه می‌کند تا خواننده در رهایی از جبر زمان دل به ادبیات بسپارد و در دنیایی غرق شود که لذتِ ذهن در آن فراهم می‌آید. او حتی در فنای خویش (مؤلف) در متن، برای من خواننده امکانی فراهم می‌آورد تا به قرائت خویش از آن دست یابد.
پروست در این اثر راهگشاست. باید سال‌ها می‌گذشت تا واقعیت "زمان از دست رفته" آشکار گردد، و با توجه به آن، تئوری "مرگ مؤلف" توسط رولان بارت نوشته شود و نویسندگان بسیاری در جهان راه او پیش گیرند. تأثیر این اثر بر ادبیات جهان آن اندازه هست که آن را نقطه عطفی در رمان‌نویسی می‌دانند.

این اثر را مهدی سحابی به فارسی برگردانده و «نشر مرکز» منتشر کرده است.

منبع: دویچه وله
۰
نظرات بینندگان
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    سایر رسانه ها
    تازه‌‌ترین عناوین
    پربازدید