قصه تلخ قاچاقچی و دخترم!

سوریها در حال کوچ به اروپا هستند و در طول مسیر حتی باید با قاچاقچیان انسان هم اعتماد کنند. البته این اعتمادها همیشه هم جواب نمیدهد و ممکن است یک جای کار بلنگد!
کد خبر :
۵۰۱۹
بازدید :
۷۲۲۵

زیزیت و مایا
فرادید | سوریها در حال کوچ به اروپا هستند و در طول مسیر حتی باید با قاچاقچیان انسان هم اعتماد کنند. البته این اعتمادها همیشه هم جواب نمیدهد و ممکن است یک جای کار بلنگد!
به گزارش فرادید به نقل از بی بی سی انگلیسی، یک زن سوری در طول سفر با مردی آشنا شد که حتی اسم واقعیاش را هم نمیدانست. آن زن دختر یک سالهاش را در بغل خود گرفت و همراه مرد راه افتاد.
زیزیت میدانست که سوریه دیگر جای ماندن نیست. چندی پیش، تک تیراندازها به خودروی او حمله کردند، اما او آسیبی ندید.
او پزشک بیمارستانی در دمشق بود که یک روز اعضای گروه تروریستی داعش به سراغ او آمدند و گفتند که باید برای داعش کار کند. زیزیت اما پاسخ منفی به پیشنهاد آنها داد و از همان روز، تهدیدها شروع شد.
زیزیت میگوید: «آنها دو بار سعی کردند مرا بکشند که هر دو بار ناموفق ماندند.» او بیشتر نگران دختر یک سالهاش «مایا» است و میگوید: «من دوست نداشتم کشورم را ترک کنم. من عاشق سوریه هستم. اما به خاطر دخترم باید از سوریه بروم.»
زیزیت به همراه برادرش «غسان» و دخترش مایا به ترکیه رفتند. آنها با یک قاچاقچی ملاقات کردند و آن شخص قول داد تا در ازای 13.500 دلار آنها را به یونان خواهد برد. زیزیت تمام پول را پیشاپیش داد و منتظر ماند. اما چند روزی گذشت و خبری از آن مرد نشد.
آنها با یک قاچاقچی دیگر قرار گذاشتند و بالاخره سوار قایق کوچک از نوع دینگی شدند. آنها راه خود را از میان آبهای مدیترانه گرفتند و به یونان رسیدند. سفری پرتلاطم که هر دقیقه آن مساوی با مرگ بود.

زیزیت در دمشق صاحب اتاق عمل بود، اما در جریان درگیریها به طور کامل نابود شده بود
در آتن، همه میدانستند که قاچاقچیها در کدام کافهها پاتوق میکنند. غسان به یکی از آن کافهها رفت و با قاچاقچی به نام «ابو شهاب» آشنا شد. ابو شهاب با زیزیت دیدار کرد.
یک دوراهی سخت!
ابو شهاب به زیزیت گفت که با مبلغ 4000 یورو میتواند یک گذرنامه جعلی برزیلی و یک بلیت به او بدهد. البته قرار شد که زیزیت همین مبلغ را هم برای دخترش مایا بپردازد، اما او باید تصمیمی دشوار میگرفت. ابو شهاب به او گفت که در هر صورت، آنها باید جدا سفر کنند، یعنی زیزیت و مایا باید جداگانه سفر میکردند.
او گفته بود که کودکان باید با شهروندان اروپایی بروند، چرا که آنها میتوانند با ماموران امنیتی فرودگاه صحبت کنند. او نیز سوری بود که گذرنامه سوئد را داشت، بنابراین میتوانست وانمود کند که پدر مایا است.
قرار شد که اول ابو شهاب با مایا از گیت فرودگاه رد شوند و زیزیت با فاصله وارد گیت شود تا مشکلی پیش نیاید. آنها سوار یک هواپیما میشدند، اما ابو شهاب به او گفته بود که نباید جلوی چشم مایا بیاید تا مبادا پتهشان روی آب بیفتد؛ مایا تحت هیچ شرایطی نباید گریه میکرد.
زیزیت چندان از این طرح راضی نبود، اما میدانست که چارهی دیگری هم ندارد، چون هر چه زودتر باید از آنجا میرفت. قرار نبود که او مستقیم به سوئد برود. اصلا یکی از ترفندهای قاچاقچیها این است که یک مسافت مستقیم را به چندین مسیر کوتاه تبدیل کنند. اول قرار شد که به ایتالیا بروند و از آنجا راهی کشوری دیگر شوند تا در نهایت به سوئد برسند.
پنج روز پس از اولین دیدار قرار شد که زیزیت و ابو شهاب سفر خود را شروع کنند.

«سوار یک هواپیما میشویم.»
زیزیت علیرغم میل باطنی آماده سفر شد. او شیشه شیر مایا و لباس گرم او را آماده کرد. ابو شهاب جلوی خانه زیزیت رفت تا مایا را همراه خود ببرد. او به مایا یک شکلات داد و به زیزیت گفت: «نگران نباشم. سوار یک هواپیما میشویم.»
زیزیت میگوید: «به محض اینکه ابو شهاب مایا را از من گرفت، او زد زیر گریه. مایا از او خوشش نمیآید. ابو شهاب شکلات و شیرینی به مایا میداد تا او را ساکت کند، اما مایا هیچ چیزی را قبول نمیکرد. اما ابو شهاب او را با چشمانی گریان با خود برد.»
زیزیت چهرهی گریان دخترش را به خوبی به یاد دارد. صورت مایا هر لحظه جلوی چشمانش میآید، اتفاقی تلخ که برای یک مادر خیلی سخت است.
آخرین دیدار مادر و دختر
زیزیت هیچگاه از قاچاقچیها شانس نیاورد. تمام قاچاقچیهایی که با او آشنا شده بودند به نوعی از او کلاهبرداری کرده بودند. آنها حتی از نام مستعار استفاده میکنند و زیزیت هیچ اطلاعی از هویت واقعی این افراد در دست ندارد.
البته آن روز، آخرین دیدار زیزیت و مایا نبود.
آنها به فرودگاه رفتند. کار کنترل گذرنامه ابو شهاب و مایا بدون هیچ مشکلی انجام شد. او سپس با زیزیت تماس گرفت و به او گفت که حالا به داخل صف بیاید.
زیزیت مضطرب بود. واکنش مایا به ابو شهاب او را کاملا به هم ریخته بود و شرایط داشت بد و بدتر میشد. ماموران کنترل گذرنامه هنگام بررسی گذرنامهی زیزیت متوجه اشتباهی شدند. آنها فهمیدند که گذرنامه زیزیت جعلی است و اجازه ندادند او رد شود. سپس ماموران زیزیت را از ساختمان بیرون کردند.
اما مایا آن طرف گیتهای امنیتی است؛ آن هم در دستان یک قاچاقچی.
زیزیت میگوید: «دیوانه شدم. حس آن لحظه من غیر قابل وصف است. من به معنای واقعی کلمه داشتم نابود میشدم... دخترم را با دستان خودم از سوریه بیرون آوردم و جان او را در آن سفر دریایی به خطر انداختم. حالا هم که او را از دست دادهام... مایا دیگر پیش من نیست. او برای همیشه رفته است. من هیچ نام و نشانی از آن مرد قاچاقچی سراغ ندارم. نمیدانم چه کار کنم. من بیهدف فقط راه میرفتم. مغزم هیچ دستوری به من نمیداد. توانایی فکر کردن را از دست داده بودم. فکر کردم قبلا دخترم را از دست دادهام... فکر کردم فقط 10 سال دارم.»
او تصمیم گرفت که به کارکنان فرودگاه چیزی نگوید، چرا که مایا برای سوار شدن مشکلی نداشت و اگر او زبان باز میکرد، ممکن بود خطری جدی موجه دختر شود.
برادر زیزیت در خارج از فرودگاه بود. او سعی کرد تا خواهرش را آرام کند. آنها قرار گذاشته بودند که پول را هنگام رسیدن به مقصد یعنی سوئد به ابو شهاب بپردازند. غسان به خواهرش میگفت که ابو شهاب برای گرفتن پولش با آنها تماس خواهد گرفت.
زیزیت هزار فکر و خیال با خودش کرد. اما شش ساعت بعد و در اوج ناباوری، گوشی همراه زیزیت زنگ خورد؛ ابو شهاب بود. او از هتلی در ایتالیا تماس میگرفت.
زیزیت میگوید: «سر او فریاد زدم و گریه کردم. او گفت که آرام باش. من هم انسانم و عاشق بچهها هستم. نگران هیچی نباش.» او مایا را شسته بود و غذایش را هم داده بود. ابو شهاب گفت که مایا خوابیده است.
ابو شهاب به زیزیت نگفت که الان در کدام شهر ایتالیا هستند، اما به مایا اطمینان داد که حال دخترش خوب است. او حتی با گوشی از مایا عکس گرفت و برای زیزیت فرستاد. او گفت: «من هم بچه دارم و از دختر تو مانند فرزند خودم مراقبت خواهم کرد.»

تنها کسی که زیزیت میشناخت، خانمی به اسم «حسنا» بود. حسنا قبلا از مریضهای زیزیت بود که به آلمان پناهنده شده است. او از طریق فیسبوک با حسنا ارتباط برقرار کرد.
زیزیت میگوید: «به حسنا التماس کردم که تا زمان رسیدنم به آلمان از دخترم مراقبت کند. او قول داد که این کار را خواهد کرد. حسنا به من گفت که آن قاچاقچی باید مایا را به دورتموند بیاورد.»
قاچاقچی هم مایا را به دورتموند برد، اما وارد خانه حسنا نشد. او مایا را پشت درب خانه گذاشت و با تلفن به حسنا و زیزیت اطلاع داد. حسنا میگوید: «پسرم رفت و مایا را از روی پلههای جلوی خانه به داخل آورد. وقتی مایا کوچولو را دیدم عاشقش شدم؛ انگار که دختر خودم بود... مایا اولش ترسیده بود، اما چند روز بعد از بغلم تکان نمیخورد. هر جا میرفتم مرا قرص میچسبید.»

حسنا هر روز عکس مایا را به زیزیت میفرستاد
سرانجام زیزیت به مایا میرسد؟
یک هفته بعد، یکی از همکاران ابو شهاب پیش زیزیت رفت و یک گذرنامه ایتالیایی و بلیت دیگر به او داد. این بار دیگر نمیترسیدم. همه چیز طبقه نقشه پیش رفت و من سوار هواپیمایی به مقصد وین شدم. در آنجا یک تاکسی به سراغم آمد و راننده گفت از کجا بلیت قطار فرانکفورت بخرم.
زیزیت میگوید: «سوار قطار شدم و از فرط خستگی خوابم برد. ناگهان ماموری آمد و گذرنامهام را خواست. من با سرآسیمگی از خواب بیدار شدم و گذرنامهی ایتالیایام را به او نشان دادم. او در کمال تعجب از من خواست ایتالیایی حرف بزنم. من فقط توانستم انگلیسی جواب بدم. به او به انگلیسی گفتم کجاییم؟ بعدش گفتم که من سوری هستم و ایتالیایی نیستم. لطفا به من کمک کنید. من باید دخترم را پیدا کنم... او نیز به من گفت که نگران هیچ چیزی نباشم.»
زیزیت، خرسند از آن اتفاق، میگوید: «آلمانیها واقعا مردم خوبی هستند. کار من خلاف بود و در واقع مجرم محسوب میشدم، اما به من گفتند که نیازی نیست نگران باشم. اگر در سوریه بود، آنها اعدامم میکردند.»

حسنا متضرر میشود
پلیس آلمان عربی بلد نبود و زیزیت هم آلمانی نمیتوانست حرف بزند. آنها به انگلیسی حرف زدند و بخشی از اطلاعات از بین رفت. همین اتفاق سبب شد تا پلیس آلمان شبانه به خانه حسنا بروند. آنها گفتند که حسنا در جرم قاچاق انسان دست دارد.
پلیس پنج مرتبه از زیزیت سوال پرسید که آیا دوست دارد مایا را پیش حسنا بگذارد؟ در نهایت این کار صورت گرفت، هر چند حسنا هنوز تحت تعقیب بود. البته زیزیت خودش هم خبر نداشت!
زیزیت دو هفته در اردوگاه پناهندگان مونیخ ماند و منتظر بود تا او را به دورتموند منتقل کنند. او دید که چنین اتفاقی نیفتاده و تصمیم گرفت خودش با قطار به دورتموند برود. او سرانجام پس از 20 روز دخترش را در آغوش گرفت.
زیزیت میگوید: «مایا لاغر شده بود. موهایش هم کمی کوتاهتر شده بود. او خواب بود و با بوس من از خواب بیدار شد. بعد یهو زد زیر گریه... ما برای هم غریبه بودیم. او میخواست به بغل حسنا برود. اما آخر سر صدایم را تشخیص داد.»
زیزیت خودش هم 10 کیلوگرم در این 20 روز لاغر کرده بود.
آن دو عاقبت به مرکز اقامت پناهجویان در دورتموند رفتند و زندگی خود را از سر گرفتند. چند ماه بعد، حسنا احضاریه دادگاه را دریافت کرد. او باید برای پاسخ دادن به اتهامات قاچاق انسان در دادگاه حاضر میشد. زیزیت جز معذرت خواهی کار دیگری از دستش برنمیآمد.
قاضی از حسنا پرسید که آیا با ابو شهاب همدست است. حسنا سپس تمام جزئیات را به او گفت. قاضی سپس به دلیل مطرح شدن این اتهامات از وی عذرخواهی کرد و شجاعت او را تحسین کرد.

مایا سرانجام به آغوش مادرش برگشت
حالا یک سال از زمان اقامت زیزیت و مایا در دورتموند میگذرد. زیزیت با خنده میگوید: «مایا بهتر از من آلمانی صحبت میکند. من میخواهم او درسش را بخواند و مانند خودم پزشک شود... حسنا هم دوست نزدیک من است و من هرگز لطف او را فراموش نخواهم کرد.»
زیزیت میگوید که دیگر هیچ گاه این کار را تکرار نخواهد کرد و به دیگران هم توصیه میکند که از این مسیر اقدام نکنند. او میگوید: «درست است که بالاخره توانستم دخترم را سر و سامان دهم، اما دیگران اشتباه من را تکرار نکنند. این مسیر این خطرناک است.»
۰