دست‌فروشان در پل‌های هوایی پناه گرفتند

دست‌فروشان در پل‌های هوایی پناه گرفتند

سيدمسعود آريادوست: اسمش فاضل است. ٢٥ سال دارد. از لرستان آمده است. به خاطر بي‌کاري به تهران آمده و با دست‌فروشي رو پل اموراتش را مي‌گذراند: «... مجرد هستم. با دوستانم سه نفر هستيم که در يک اتاق ١٢متري در چهارراه سيروس زندگي مي‌کنيم که اصلا وضعيت بهداشتي خوبي ندارد. بابتش هم ماهانه ٢٠٠ هزار تومان اجاره مي‌دهيم. قابل‌ تحمل نيست؛ اما چاره‌‌ای نداريم».

کد خبر : ۴۱۹۳۹
بازدید : ۱۱۳۶
دست‌فروشان در پل‌های هوایی پناه گرفتند
سيدمسعود آريادوست: اسمش فاضل است. ٢٥ سال دارد. از لرستان آمده است. به خاطر بي‌کاري به تهران آمده و با دست‌فروشي رو پل اموراتش را مي‌گذراند: «... مجرد هستم. با دوستانم سه نفر هستيم که در يک اتاق ١٢متري در چهارراه سيروس زندگي مي‌کنيم که اصلا وضعيت بهداشتي خوبي ندارد. بابتش هم ماهانه ٢٠٠ هزار تومان اجاره مي‌دهيم. قابل‌ تحمل نيست؛ اما چاره‌‌ای نداريم».

به گزارش شرق، دو سال است که با دوستانش در چنين وضعيتي زندگي مي‌کند. از کارش هم راضي نيست. اولين چيزي که درباره کارش به ذهنش مي‌رسد که بگويد، بيمه نداشته‌اي است که زندگي را دشوارتر کرده.
از درآمد کم و ناچيزش هم گلايه سر مي‌دهد: «بيمه که ندارم. در ماه هم شايد حدود يك‌ميليون‌و ٥٠٠ هزار کاسب باشم؛ اما کاسبي هميشه به يک روال نيست و برخي اوقات وضعيت خيلي بدتر مي‌شود؛ تا‌جايي‌که کل سگ‌دوزدن‌هايم يك ميليون تومان مي‌شود. همين هم باعث شده نتوانم خودم را بيمه کنم».

جالب است که فاضل با فروش به سبک و سياق روي پل رفتن، پس‌انداز هم دارد. از آرزوهايش مي‌گويد که چندان هم بزرگ نيستند. در اين دو سال، ١٥، ١٦ ميليون پس‌انداز کرده و دوست دارد بعدها خانه‌اي بخرد و تشکيل خانواده بدهد.

مأمورانِ هميشه در صحنه شهرداري را بزرگ‌ترين مانع رسيدن به آرزوهايش مي‌داند: «... مأموران شهرداري بعضي مواقع اجناس ما را مي‌برند و برنمي‌گردانند و به بهزيستي مي‌دهند. تا حالا براي من سه بار اين اتفاق افتاده است. سعي مي‌کنم با مأموران دعوا نکنم. برخي از دست‌فروش‌هاي ديگر در وليعصر دعوا مي‌کنند. آنها هم تقصيري ندارند. کاروکاسبی‌ای ندارند و مجبورند به وليعصر بروند».

فاضل اوضاع وخیم کار در شهرش را آه مي‌کشد و با حسرت مي‌گويد: «اگر کاري داشتم، به تهران نمي‌آمدم». به گفته خودش، همشهري‌هايش در هر زنداني پيدا مي‌شوند که براي دزدي يا قاچاق دستگير شده‌اند؛ اما دست‌فروشي را با تمام سختي‌هايش به اين‌جور کارها ترجيح مي‌دهد.
با‌اين‌حال، گلايه‌هايي دارد: «ما قشر ضعيف و بدبختي هستيم. زمستان و پاييز در سرما و گرما کارمان همين است. در پاييز و زمستان که باران باشد، خانه‌نشين مي‌شويم؛ هرچند که بيشتر وقت‌ها بايد سرما را تحمل کنيم». فاضل از دست مأموران شهرداري روي پل آمده؛ جايي که اگر مأموري از يک سمت بالا آمد، او بتواند از سمت ديگر فرار کند.

جايي که نشسته، با چند كارتن که به بدنه پل چسبانده، استتار شده است. هميشه وقتي روي پل است، مي‌نشيند تا جلب توجه نکند و از دست مأموران شهرداري در امان باشد.

‌تاوان سخت داوطلبی
مرد ديگري که با پل‌ها انس گرفته، نامش کاظم است. او سن‌وسال دقيق خود را به ياد نمي‌آورد: «من چهل‌و‌خرده‌اي سال دارم. متأهل هستم و سه فرزند دارم. اجاره‌نشينم. حدود دو سال پيش عمل باز قلب داشتم. با اين اوضاعي که دارم، کار برايم سخت است. کسي رسيدگي نمي‌کند. ما را فراموش کرده‌اند؛ اما خدا را شکر حدود ٢٣ سال بيمه دارم. بيمه کارگري دارم؛ ولي کسي اهميت نمي‌دهد».

کاظم در منطقه بوده و يک جانباز ٦٠ درصد است. او از ناحيه دست چپ دچار آسيب شده و دستش را از دست داده است: «براي کمک، مراجعه کرده‌ام... مي‌گويند موعد شما ديگر گذشته است... باورش برايم سخت سخت است. کاظم سال‌هاي جنگ را در ذهنش مرور مي‌کند و مي‌گويد: من در منطقه جنگي بودم. در عمليات بيت‌المقدس در آبادان بودم. آن موقع‌ها ١٥، ١٦سالم بود. اندکي بعد جانباز شدم.

مي‌گويم، شايد مدارکت کامل نيست که با پوزخندي پاسخ مي‌دهد: پرونده و مدارک هم دارم؛ ولي رسيدگي نمي‌کنند. چندبار به سازمان بنياد مراجعه کرده‌ام. بهانه آوردند و رسيدگي نکردند».

کاظم، جانباز ٦٠ درصد از اوضاع خود بيشتر گفت. از درد و مشکلات و دليل پذيرفته‌نشدن جانبازي‌اش: «... آن موقع چون که جنگ بود و اوضاع چندان مشخص نبود، درباره اتفاقاتي که مي‌افتاد، پرونده‌سازي صورت نمي‌گرفت».

در لحظه گفتن‌ از جبهه و جنگ، بسته‌اي خرما مي‌فروشد و ادامه می‌دهد: «اين‌گونه است... عده‌اي به رنج و عده‌اي ديگر به گنج... به‌هرحال بايد امور زندگي را اين‌گونه بگذرانم. چه کار کنم... مجبورم. مدتي تحت تکفل بهزيستي بوديم؛ اما به ما اهميت ندادند. حتي يک ريال هم به ما ندادند. الان هم مي‌خواهم پروتز دست بگذارم؛ اما پولش را ندارم. پروتز دست بالاي ١٠ميليون هزينه دارد؛ ولي پولش را ندارم». درآمد اين جانباز ٦٠ درصد هم بالا و پايين دارد.
برخي روزها خوب است؛ اما بيشتر روزها بد. روزانه شايد ٢٠ تا ٣٠ هزار درآمد داشته باشد. مگر اينکه به او کار و تميزکاري بسپارند تا بتواند اموراتش را بگذراند. پسر ليسانسيه‌‌اي دارد که ٢٨ساله است و با داشتن مهندسي مکانيک، بي‌کار است. به هر دري هم مي‌زند، بسته است. شايد گناه کاظم و امثال فرزندان کاظم، اين باشد که «ژن خوب» ندارند يا آقازاده نيستند... او هم مثل ما...

کاظم هم از مأموران شهرداري گلايه دارد. کيست که از نام و نشان شهرداري گلايه نکند؟ مي‌گويد: مأموران شهرداري گاه‌وبي‌گاه اذيت مي‌کنند. به همين خاطر مجبوريم بالاي پل برويم؛ جايي که حضور آنها کم‌رنگ‌تر است.

دست‌فروش كارمند
فرشاد دست‌فروش ديگري است که پاتوقش يکي از پل‌هاي نواب است. او ٣٤ سال دارد. متأهل است و يک دختر ١٢ساله دارد. مستأجر است و ماهيانه ٣٠٠ هزار تومان اجاره مي‌دهد. جواديه زندگي مي‌کند. درآمدش را جويا مي‌شوم که با يک خدا را شکر رضايتش را نشان مي‌دهد. مي‌گويد: «... اگر هم درآمدم بد باشد، باز هم بايد بگويم خدا را شکر... چون نبايد کفر نعمت کنم. البته حقم بيشتر از اين است. اگر بيشتر از اين را بخواهم، در حق خدا گلايه کرده‌ام؛ هرچند از مسئولان گلايه دارم». اين‌گونه بود که فرشاد گلايه‌های خود را آغاز کرد...

دوشيفت کار مي‌کند. شغل اولش نيروي خدماتي سازمان انرژي اتمي است و شغل دومش، دست‌فروشي. بيمه تأمين اجتماعي است که سازمان انرژي اتمي آن را رد مي‌کند.

درباره شغل دومش مي‌گويد: «براي درآمد بيشتر بايد بعدازظهرها هم بيايم روي پل و دست‌فروشي کنم».فرشاد ادامه مي‌دهد: «در ٢٤ ساعت نمي‌توانم دخترم را ببينم. وقتي از خانه بيرون مي‌آيم، بچه‌ام خواب است و وقتي برمي‌گردم هم خواب است. نمي‌توام بچه‌ام را ببينم».

با بغض خاصي از نديدن دخترش حرف مي‌زند و از ترس اخراجش مي‌گويد که برايش به کابوسي بدل شده: «١١ سال است که به صورت قراردادي، نيروي خدماتي سازمان انرژي اتمي هستم. در ماه، حدود يك‌ميليون‌و ٣٠٠ هزار تومان حقوق مي‌گيرم. پيمانکار ما قراردادهاي سه‌ماهه با ما مي‌بند.
همه اين ١١ سال را هم شغل دوم داشته‌ام و مشغول همين دست‌فروشي روي پل هستم. ديگر عادت کرده‌ام. عيدي ما را هرچند کامل مي‌دهند؛ اما يک‌سري حق و حقوق‌مان را پيمانکار به ما نمي‌دهد. حق ورزش ما را برخي مواقع مي‌دهند و برخي مواقع نه. ما نمي‌توانيم اين مشکلات را به مسئولان منتقل کنيم.

خيلي هم حرف بزنيم، به ما مي‌گويند برو بيرون و قرارداد ما را تمديد نمي‌کنند. ما به دليل ترس از اخراج‌شدن، مشکلات‌مان را به مسئولان بالاتر نمي‌گوييم».از تجربه‌اش با مأموران شهرداري مي‌گويد: «يک بار از من يک وانت خرما و سوهان گرفتند و بردند.
دفعه قبل به من گفتند بروم و وانت خرمايم را پس بگيرم. وقتي رفتم انبار شهرداري و نگاه کردم، ديدم بيشتر وسايل من نمانده است. از صد کارتن خرما، فقط يك کارتن مانده بود. پرسيدم بقيه آن کجاست که پاسخ دادند ترش بود و ريختيم بيرون!».تنها مشکلش با مأموران شهرداري، بردن اجناسش نيست: «مأمورها برخي مواقع از من پول طلب مي‌کنند و من هم مجبور مي‌شوم بدهم».سياسي به نظر نمي‌رسد؛ اما دستي بر آتش تحليل دارد.
انتخابات را پيش مي‌کشد: «موقع انتخابات که آقاي قاليباف نامزد رياست‌جمهوري بود، فشار خيلي کمتر شده بود. همين که انتخابات تمام شد، دوباره شروع کردند. دقيقا حس کرديم که بعد از انتخابات، مأموران شهرداري دوباره هجوم آورده‌اند. وقتي به ما حمله مي‌کنند، مي‌ترسيم با آنها درگير شويم. اگر من بميرم، چه کسي به خانواده‌ام رسيدگي مي‌کند؟».اين نمايي کوچک از معاش مردمي است که براي گذر زندگي، دست‌به‌دامن پل‌هاي عابرپياده شده‌اند.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید