زلزله "ام‌اس"

بیماران مبتلا به «ام‌اس» کرمانشاه این روز‌ها چه می‌کنند؟ آیا دارو دارند؟ آیا شرایط نگهداری و مصرف داروهایشان را دارند؟ اگر یکی از بیماران زیر آوار بماند و کسی در فرایند درمان او از بیماری و داروهای مصرفی‌اش اطلاع نداشته باشد، چه خواهد شد؟

کد خبر : ۴۶۳۲۳
بازدید : ۱۷۷۴
مریم پیمان | صدای مبهم چرخ ماشین روی برآمدگی‌های کنار اتوبان آزارم می‌دهد. انبوه ماشین‌ها اندوه را در تاریکی شب زمستانی دامن می‌زنند. هیچ‌کس در هیچ‌جایی منتظر نیست تا خبر خوبی بشنود.

تنها منتظر پس‌لرزه‌های مکرر حادثه‌ای هستیم که می‌تواند هر شهر را به فاجعه‌ای تبدیل کند. اگر در میان بزرگراه، زمین باز شود و ماشین‌ها به هم برخورد کنند و شهر به یغما برود، داروهای من چه خواهند شد؟ می‌ترسم.

دارو‌ها باید در یخچال باشند و اگر شهر به ویرانه‌ای تبدیل شود، دارو‌ها را باید کجا نگه دارم؟ دستی ماشین را بالا می‌آورم و سرم را روی فرمان لَم می‌دهم.

بیماران مبتلا به «ام‌اس» کرمانشاه این روز‌ها چه می‌کنند؟ آیا دارو دارند؟ آیا شرایط نگهداری و مصرف داروهایشان را دارند؟ اگر یکی از بیماران زیر آوار بماند و کسی در فرایند درمان او از بیماری و داروهای مصرفی‌اش اطلاع نداشته باشد، چه خواهد شد؟

هراس از زلزله تهران هر روز در من قوی‌تر می‌شود. وقتی تهران ویران شود، چه کسی به داد مردم این شهر هشت میلیون‌نفری خواهد رسید؟ پاهایم و زانوانم درد می‌کنند.

سست شده‌اند از سرمای زمستان نیامده و بی‌جان از طی پله‌های متعدد. چراغ قرمز ماشین جلویی خاموش می‌شود. دستی را به‌آرامی پایین می‌دهم. چندمتری بی‌دردسر جلو می‌روم.

«تا یک ماه می‌توانی آمپول‌هایت را قطع و مسکّن مصرف کنی»؛ پزشک روزی در پاسخ به پرسشی درباره قطع دارو‌ها به من گفته بود. نفسی عمیق می‌کشم.

اگر زلزله بیاید و داروهایم را از دست بدهم تا یک ماه بدون آن‌ها می‌توانم زندگی کنم، اما بعد از ٣٠ روز احتمال حمله و درد شدت می‌گیرد و باید مصرف منظم دارو را زیر نظر پزشک شروع کرد. سرم را به پشتی صندلی می‌چسبانم. اگر پزشک من در زلزله بمیرد یا او را گم کنم، چه خواهد شد؟ می‌ترسم.

همیشه از تغییر پزشک می‌ترسیدم، زیرا به او ایمان داشتم و دارم. می‌دانم که او همه‌چیز را می‌داند و نیاز به هیچ توضیح اضافه‌ای نیست. پرونده پزشکی‌ام در مطب او تاریخ درمان و دردهاست، اما ذهن او تاریخچه رنج‌ها و لذت‌های من است.

هیچ‌وقت با هم از بیماری، جدی حرف نمی‌زنیم. گاه آن‌قدر موضوع‌های مهم‌تری برای صحبت داریم که یادم می‌رود داروهایم را دقیق از او طلب کنم یا حتی مشکلاتم را بگویم.

نه‌تنها با من، بلکه با همه بیمارانش رابطه خوبی دارد. با ما زندگی می‌کند و از رازهایمان امانتداری. کمتر از بیماری می‌گوید و بیشتر به زندگی ترغیبمان می‌کند.

باور ندارد که «ام‌اس» از ما قوی‌تر است. راه باز نمی‌شود و من همچنان در گره کور ترافیک تهران سرگردان مانده‌ام. دو ساعتی به انتظار دیدار پزشک نشسته بودم و حالا نیز به او فکر می‌کنم؛ «باید به بیماران مشاوره و ورزش را توصیه کنی!».

با دقت به حرف‌هایم گوش می‌دهد. شنیدن را خوب بلد است و باور دارم که قدرت انتقال او از بیشتر افرادی که می‌شناسم بیشتر است. راه باز می‌شود. چهره همیشه‌خندانش از مقابل چشمانم محو می‌شود. می‌دانم که اگر زلزله شهر را نابود کند، آرامش او بیمارانش را باز هم آرام خواهد کرد.
۰
نظرات بینندگان
تازه‌‌ترین عناوین
پربازدید