داستان سه مبتلا به اچ آی وی و بازگشتشان به زندگی
به خودکشی فکر میکردم، اما کاری نکردم، چون تصورم این بود که بهزودی میمیرم، دیگر نیازی نیست که خودم را بکشم.» مهناز حال خوبی دارد، چهلویکساله است و از اعضای باشگاه یاران مثبت.
کد خبر :
۷۴۹۸۲
بازدید :
۶۶۶۵
زهرا جعفرزاده | چهارمین خودکشی «عاطفه» مرداد اتفاق افتاد؛ وقتی ٢٥٠ قرص را یکباره بلعید و به کما رفت. سه ماه قبل از آن در اردیبهشت هم تجربه دیگری داشت. او از سال ٩٣ که جواب آزمایشش مثبتشد، تا مرداد امسال چهار بار برای پایاندادن به زندگیاش تلاش کرد و هر بار شکستهتر و زخمیتر به زندگی برگشت.
شوهر «فرشته» را یکی از سازمانهای حمایتی معرفی کرده بود، مردی معتاد و مبتلا به اچآیوی. مرد آنقدر او را کتک زد و تحقیرش کرد که یک روز تمام قرصهایش را مشت کرد، به دهان برد و فرو داد. یک ماه به کما رفت، وقتی به هوش آمد، حافظهاش را از دست داده بود. «فرشته» سالها قبل وقتی دختر نوجوانی بود، در بهزیستی متوجه بیماریاش شد. پدر، بیماری را به مادر داده بود.
مرد یک ماه بعد از اینکه جواب آزمایشش را شنید، ایست قلبی کرد و جان داد. «مهناز»، اما وقتی اچآیوی را شناخت که دیگر مبتلا شده بود. همسر او را هم بیمار کرده بود. مرد که رفت، زن با غریبهای که درونش نشسته بود، فروریخت. دلمرده شد و ٦ماه درها را بست، چراغها را خاموش کرد و سیاهی را در آغوشگرفت. «مهناز» بعد از اطلاع از بیماریاش افسردگی شدیدی گرفت و ماهها قرصهای ضدافسردگی مصرف کرد.
١٤ روز قبل، باشگاه یاران مثبت جشن روز جهانی ایدز
دورهمی اعضای باشگاه یاران مثبت (اچآیوی مثبت) است. اعضا، مبتلایان به اچآیوی هستند و خودشان را برای مسابقه امید آماده کردهاند. یکییکی جملههایی مینویسند، کمر کاغذ را میشکنند و به صندوق میاندازند. قرار بود به سه نفر که جملههای قشنگتری مینویسند، جایزه داده شود.
اما شرط نامهها نوشتن از امید بود: «امید یعنی روزی که از کما برگشتم و لبخند پسرم را دیدم.» این دستنوشته عاطفه است، همان زنی که بعد از چهار بار خودکشی، زنده ماند تا دوباره زندگیاش را بسازد، حالا به غایت افسرده است و داروهایش را مصرف نمیکند، اما در گروهدرمانی باشگاه یاران مثبت، فعالاست. عاطفه با جملهای که نوشت بهعنوان نفر دوم این مسابقه معرفی شد.
دستنوشته بعدی هم خوانده شد؛ نوشته اکبر: «مأیوس نباش؛ من امیدم را در یأس یافتم. همان موقع که درحال خاکستریشدن بودم، حالا پاکم، مواد نمیکشم، هر چند دیگر توی فامیل و محله، جایگاهی ندارم، اما خدایی دارم که امید را در من زنده کرده است.»
دستنوشته سوم هم از صندوق بیرون کشیده شد: «میدهند آزار زخم چشمها، چونکه کج هر جا نگاهم میکنند، بر دلم زخمی عمیق افتاده است، بیگنه انگها تباهم میکنند، گرچه در گرداب ناآگاهیم، عاقبت غمها رهایم میکند.» این تعبیر «معصومه» از امید است.
کوهنوردی هم در میان اعضاست: «امید یعنی خود من که با وجود داشتن بیماریای سخت، ناامید نیستم و هر جمعه با کوله سنگینی، ارتفاع ٣هزار را بالا میروم.» اینها جملههای عباس است. آن یکی، دعایی کرد: «ایشالا که برای همه بیماران مبتلا به اچآیوی، داروی قطعی پیدا شود.»
هر کس تعریفی از امید داشت؛ هر کسی که عضو باشگاه یاران مثبت تهران بود. باشگاه جایی برای همین دورهمیهاست، برای کلاسهای گروهدرمانی و حمایتهای اجتماعی و روانی از مبتلایان به اچآیوی. مدیریت آن با زهرا بیات است و باشگاه زیر نظر مینو محرز، رئیس مرکز تحقیقات ایدز ایران فعالیت میکند.
این باشگاه سال ٨٤ تأسیسشد تا ارتباط موثری برای پیشگیری از شیوع اچآیوی شکلگیرد و افرادی که با این بیماری زندگی میکنند، توانمند شوند و انگ و تبعیض نسبت به آنها کم شود. مسابقه امید در همین باشگاه و همزمان با روز جهانی ایدز برگزار شد تا آنها که بعد از اطلاع از بیماری خود را در پایان راه دیده و بعد از چند بار تجربه اقدام به خودکشی و افسردگی به زندگی برگشتهاند، از امیدشان بگویند.
قصه عاطفه؛ تحمل سنگینی اسم اچآیوی سخت بود
بار آخر ٢٥٠ قرص را مشت کرد و بلعید. این چهارمین تجربه اقدام به خودکشی عاطفه بود که مرداد امسال اتفاق افتاد. از اول سال این دومین باری بود که چنین تجربه تلخی را از سر میگذراند. دو بار دیگر هم مربوط میشود به سالهای قبل.
قصه عاطفه؛ تحمل سنگینی اسم اچآیوی سخت بود
بار آخر ٢٥٠ قرص را مشت کرد و بلعید. این چهارمین تجربه اقدام به خودکشی عاطفه بود که مرداد امسال اتفاق افتاد. از اول سال این دومین باری بود که چنین تجربه تلخی را از سر میگذراند. دو بار دیگر هم مربوط میشود به سالهای قبل.
میگوید سنگینی اسم ایدز و اچآیوی نمیگذاشت آن را بپذیرد. همین هم باعث شد تا اقدام به خودکشی کند. هر بار مشتمشت قرص میخورد و همانها او را به کما میبرد. هر بار تکرار بار قبل بود. عاطفه بیماری را از همسرش گرفته بود، همسر اعتیاد تزریقی داشت و زن بیخبر از بیماری که از این راه منتقل میشود، زندگی کرد.
دختری هم به دنیا آورد. اسم ایدز را شنیده بود و از ابتلا وحشت داشت: «با خودم میگفتم اینهایی که مبتلا هستند، چطور این بیماری را تحمل میکنند.» همسر که فوت کرد، زن متوجه بیماریاش شد، هم بیماری خود، هم بیماری همسر. خودش را باخت، سیستم دفاعی بدنش به شدت پایین آمد، میگوید فاجعه تلخی برای او بود: «انگار از بلندی سقوط کردم، هنوز هم نمیتوانم بیماری را تحمل کنم.»
پنج سالی میشود که از بیماریاش خبردار شده و از همان سال، چهار بار تلاش کرد تا زندگیاش را پایان دهد. بعد از هر بار خودکشی، یک هفته تا یک ماه به کما رفت. حالا چهل ساله است، میگوید پایبندیاش به درمان خیلی کم است، آنهم به دلیل تجربههای تلخی که داشت و داروهای اعصاب و روانی که مصرف میکند: «هر بار که به کما میرفتم، cd٤ بدنم که همان سیستم ایمنی است، به شدت پایینمیآمد و این حالم را خراب میکرد، از همه اینها گذشته با خانوادهام هم مشکل جدی دارم، آنها به هیچ وجه بیماریام را نمیپذیرند و نسبت به من حساساند.»
مادر اجازه نمیدهد عاطفه آشپزی یا در کارهای خانه به او کمکی کند، زیاد به او نزدیکنمیشود و مدام یادآوری میکند که مبتلا به چه بیماری است، حتی در حمام هم او را راحت نمیگذارد: «اطلاعات مادرم درباره این بیماری خیلی پایین است، یکی از دلایل جدی اقدام به خودکشی من همین فشارهاست، فشارهای خانواده و جامعه.»
بعد از چهارمین اقدام به خودکشی، وقتی عاطفه چشمانش را باز کرد، فرزندش را دید که به او لبخند میزند. دندانهای سفید و مرتب دخترش را که دید، چشمانش از اشک برقی زد: «دیگر واقعا جایی برای خودکشی نماند. از آن روز دیگر به پایاندادن به زندگیام فکر نمیکنم، میخواهم زندگی کنم.»
شرایط برای عاطفه سختاست، بدن به دلیل چندین بار به کما رفتن، مقاومت دارویی پیداکرده، با این حال او در تلاش است تا بر بیماریاش غلبه کند. در کلاسهای گروهدرمانی باشگاه یاران مثبت شرکتمیکند، کنار همدردانش مینشیند و داستانشان را میشنود: «بیشترین چیزی که ما مبتلایان به اچآیوی را آزار میدهد، تنهایی است. همین تنهایی ما را افسرده و گوشهگیر میکند، شرایط برای زنان سختتر هم است، چراکه این تصور وجود دارد که زنان از راه روابط جنسی مبتلا میشوند و عامل ابتلای مردان اعتیاد تزریقی است.
درحالیکه این درست نیست. خیلی از ما، از همسرانمان مبتلا شدهایم.» او میگوید اینکه از آنها پرسیده میشود از چه طریقی مبتلا به این بیماری شدهاند، آزارشان میدهد: «اضطراب و استرس، سیستم دفاعی بدن را پایین میآورد.» عاطفه میگوید اگر خانواده، مبتلایان را طرد نکند، اگر جامعه کنارشان باشد، هیچکس به دلیل داشتن ویروس اچآیوی به خودکشی فکرنمیکند:
«کسانی هستند که ١٨، ١٩سال از زمان ابتلایشان میگذرد، با این حال هنوز نتوانستهاند بیماری را بپذیرند، چون حمایتی از آنها نمیشود. ما ناچاریم مدام خودمان را قایم کنیم و با هر تنش به یاد شوک اول بیفتیم. همان روزی که از بیماریمان باخبر شدیم.»
قصه فرشته؛ همه طردمان کردند
فرشته از مادر و پدر مبتلا به اچآیوی به دنیا آمد. چشمش را بازکرد، پدر مرد. مادر ماند و نوزاد دختر مبتلا به ویروسی که ٢٥سال پیش خطرناک، ننگآور و کشنده بود. پدر که مرد، همه تنهایشان گذاشتند، هیچ کس آنها را نخواست، تا آن موقع کسی از بیماری این خانواده خبر نداشت و بعد از مرگ پدر ماجرا برملا شد.
قصه فرشته؛ همه طردمان کردند
فرشته از مادر و پدر مبتلا به اچآیوی به دنیا آمد. چشمش را بازکرد، پدر مرد. مادر ماند و نوزاد دختر مبتلا به ویروسی که ٢٥سال پیش خطرناک، ننگآور و کشنده بود. پدر که مرد، همه تنهایشان گذاشتند، هیچ کس آنها را نخواست، تا آن موقع کسی از بیماری این خانواده خبر نداشت و بعد از مرگ پدر ماجرا برملا شد.
درها به روی آنها بسته شد. دختر، پانزده شانزده ساله بود که مادر سرطان رحم گرفت و جان داد و دختر را با بیماریاش تنهاگذاشت، اقوام و نزدیکان، خاله و دایی و عمو و عمه، او را طردکردند، هیچکس او را نخواست. او را به بهزیستی بردند و در اتاق جداگانهای نگه داشتند، فرشته از بیماریاش بیخبر بود. به او گفته بودند بیماری خونی دارد.
آن موقع تمام بدن فرشته دانه زده بود، جوشهای ریز دردناک. حساسیت پوستی گرفته بود. روانشناس تمام ماجرا را برایش گفت.
به او فهماند که اچآیوی چیست، آن موقع بود که فرشته جواب سوالهایش را گرفت. سال ٨٩ به او جوانی را معرفی کردند برای ازدواج. فرشته ناگزیر به ازدواج شد، مرد ١٠سال از او بزرگتر بود. به خانه همسر که رفت متوجه اعتیادش شد.
مرد مثل خودش مبتلا بود و او را کتک میزد. فروردینسال ٩٠ فرشته به پایان خط رسید و نزد پزشک رفت. کسی درمانش نمیکرد. همسرش آزارش میداد و کسی باور نمیکرد. جامعه طردش کرده بود و همین باعث شد تا تمام قرصهایش را مشت کند و ببلعد: «یک ماه در کما بودم، وقتی به هوش آمدم، بخشی از حافظهام را از دست داده بودم. جایی نداشتم بروم.
دوباره به خانه همسرم برگشتم. یک سال بعد، برای جدایی مصمم شدم، خانه را رها کردم و به بهزیستی برگشتم. مرا به بخش زنان خیابانی بردند. پیگیرکارهای طلاقم بودم که همسرم به دلیل سوء مصرف جان داد.» بهزیستی بعد از مرگ همسرش، دو میلیون تومان به او داد و مرخصش کرد. او هم رفت دنبال زندگیاش. فرشته حالا خودش را پیدا کرده.
جلسههای گروه درمانی میرود و خودش مشاوری شده است. به کسانی که درگیر فشارهای روانی و اجتماعی ابتلا به اچآیوی هستند، کمک میکند. هنوز، اما مشکلاتی دارد: «دندان درد داشتم، هیچ پزشکی حاضر نمیشد درمانم کند. باید کیسه صفرایم را جراحی میکردم، کسی راضی نمیشد.
هنوز هم وضع همین است، اما باید مقاومت کرد و اطلاعرسانیها را بیشتر.» فرشته میگوید که انگ، کشندهتر از خود بیماری است. فرشته در جلسههای مشاوره در کنار آدمهای زیادی نشسته که شرایط مشابهی با او داشتهاند؛ مثل تجربه اقدام به خودکشی: «خیلیها هستند که شاید خودکشی نکنند، اما دچار افسردگی و انزوای شدیدی میشوند. حتی از خانواده خودشان هم دوری میکنند از ترس اینکه دیگران را مبتلا نکنند.»
قصه مهناز؛ آدمهای بدحال را کمک میکنم
همسر اعتیاد تزریقی داشت. در زندان به کارش ادامه داده بود و وقتی آزاد شد، زن رد خالکوبی روی تنش دید. سال ٧٦، سال یکیشدنشان بود، حالا ٢٢سال از ازدواجشان میگذرد با دو پسر بیستویکساله و ١٠ساله. زن، اما هفت سالی میشود که متوجه بیماری شده؛ درست از همان موقع که همسر بیمار شد و به دلیل بیماری روی تخت بیمارستان بستری شد. مشکلاش بیماری قلبی بود.
قصه مهناز؛ آدمهای بدحال را کمک میکنم
همسر اعتیاد تزریقی داشت. در زندان به کارش ادامه داده بود و وقتی آزاد شد، زن رد خالکوبی روی تنش دید. سال ٧٦، سال یکیشدنشان بود، حالا ٢٢سال از ازدواجشان میگذرد با دو پسر بیستویکساله و ١٠ساله. زن، اما هفت سالی میشود که متوجه بیماری شده؛ درست از همان موقع که همسر بیمار شد و به دلیل بیماری روی تخت بیمارستان بستری شد. مشکلاش بیماری قلبی بود.
پزشکان آزمایش گرفتند و در جواب آزمایش مرد معتاد به هروئین، متوجه وجود ویروسی شدند؛ ویروس اچآیوی که دیگر وارد مرحله ایدز شده بود. مرد به کما رفت و یک ماه بعدش جان داد. زن ماند و دو پسر. از آنها هم آزمایش گرفتند.
زن مبتلا شده بود، پسران جان سالم به در بردند: «وقتی فهمیدم افسردگی شدیدی گرفتم، نمیدانستم باید چه کنم، اصلا اسم ایدز را نشنیده بودم، نه من نه همسرم. شوکه شده بودیم. آزمایش در دستم بود که به سمت خانه رفتم و تمام مسیر اشک میریختم.
تا اینکه پزشکان به من گفتند ماجرا چیست.» همسر که جان داد، زن تنها ماند. روانش به هم ریخت، تصور این را داشت که او هم به همین زودی میمیرد. همسر را دیده بود که چه راحت رفت. ٦ماه درِ خانه را به روی خودش بست، چراغها را خاموش کرد و در انتظار مرگ نشست: «دچار غم شدیدی شده بودم، نمیدانستم با دو بچه چه کنم. با هیچکس حرف نمیزدم، به بچهها میگفتم هیچ کس چیزی نگوید، صدایی از کسی در نیاید، کسی چراغ روشن نکند. من را به دکتر بردند.
گفت: افسردگی شدید گرفتهام. هم به خاطر مرگ شوهرم، هم ابتلا به این بیماری. تصورم این بود که همین روزهاست که میمیرم.» با روانپزشک که صحبت کرد، تصمیمش را گرفت. آن موقع ٣٤ سالش بود. شروع کرد به درمان، هم برای افسردگی هم اچآیوی. پزشک به او گفته بود که اچآیوی درمان ندارد، اما قابل کنترل است.
راههای انتقال را به او نشان داده و گفته بود که میتواند مثل یک انسان عادی زندگیاش را ادامه دهد. خانواده دستش را برای کمک دراز کرد، آنها گفتند اچآیوی، مثل دیابت و فشار خون است، مراقبت همیشگی میخواهد. مسأله برایش راحتتر شد.
مهناز چهار ماه دارو مصرف کرد و حالا از آن حال بیرون آمده، اما قرصهای ضد ویروس را مرتب میخورد؛ شبی یک قرص: «به خودکشی فکر میکردم، اما کاری نکردم، چون تصورم این بود که بهزودی میمیرم، دیگر نیازی نیست که خودم را بکشم.» مهناز حال خوبی دارد، چهلویکساله است و از اعضای باشگاه یاران مثبت.
او حالا به کسانی که دچار بحران پس از ابتلا میشوند، دست یاری دراز میکند. او آدمهای زیادی دیده که در مسیر او قرار گرفته بودند؛ تجربه اقدام به خودسوزی داشتهاند یا با قرص میخواستند به زندگیشان خاتمه دهند، اما با حمایتهای روانی، به زندگی برگشتهاند: «البته بودند کسانی که به زندگیشان پایان دادند، مثلا افرادی را میشناسم که از محل زندگی بیرونشان کردهاند.»
۰