سرگردانی توکیو: چه میشود وقتی یک شهر دیگر نماد آینده نباشد؟

توکیو برای سالها نماد آینده بود؛ شهری منظم، فناورانه و پیشرفته که در ذهن جهانیان تصویری از نظم آسیایی و مدرنیتۀ شهری ترسیم میکرد. اما امروز، در میانۀ رکود اقتصادی، بحران جمعیتی، گردشگری انبوه و مهاجرت ناپایدار، آن تصویر گذشته جای خود را به واقعیتی دیگر داده است. شهری که نه برای زندگی، که برای مصرف کوتاهمدت و تحمل «گردشگران مقتصد» طراحی شده است. آیا توکیو هنوز میتواند آینده را نمایندگی کند، یا صرفاً تصویری از گذشتهای است که در آن متوقف شدهایم؟
دیلن لیوای کینگ، گاردین— ارزش ین پایین است و همه به توکیو سفر میکنند. اگر این جملات به نظرتان آشناست، دلیلش این نیست که میخواهم ادا و اطوار دربیاورم یا صحبت را بپیچانم. در بیشتر مطالب انگلیسیزبانی که دربارۀ پایتخت ژاپن پس از دوران کرونا مینویسند چیزی جز همین نکته پیدا نمیشود. نمیتوانم از چنین گزارشهایی روی بگردانم. بعد از نُه سال زندگی در این کشور، شاید خیال کنید آنقدری ژاپنی یاد گرفتهام که محتاج مطالب انگلیسیآمریکایی اینترنت نباشم، اما متأسفانه فعلاً گیر افتادهام با این روایتهای بیچفتوبست درمورد افزایش گردشگری.
توکیو محل زندگی من است. یکی از دلایلی که باعث میشود بسیاری از گزارشهای مربوط به این شهر بهاشتباه به خوشبینی بگراید این است که توکیو در ذهن آمریکای پساجنگ همچنان محل زرقوبرق و ثروت، خوشسلیقگی و اصالت فرهنگی و مهماننوازی فروتنانه است. بماند که این اثر حسابشدۀ کارزارهای تبلیغاتیِ دوجانبۀ پس از جنگ است، رونق فرهنگ عامۀ قابلصادرات و وحشتافکنی درمورد سلطۀ صنعتی ژاپن.
حالا که هشتاد سال از زمان حملۀ آمریکا میگذرد، هر کسی که دوسههزار دلار کف جیبش داشته باشد میتواند به توکیو بیاید. درست همانطور که در روایتهای رایج، مکزیکوسیتی پناهگاهی برای کوچنشینان دیجیتال است و ییووِ چینْ اسکندریۀ مدرن (یک مرکز حملونقل بینالمللی که تاجران کالاهای بادوام و نیز واسطهها را از جهان جنوب به خود جذب میکند)، این بروشورهای مسافرتی که خودشان را در قالب مقالههای تحلیلی عرضه میکنند فقط برای کسانی تعجبآورند که از یک قرن دگرگونی بهکل بیخبر ماندهاند. نویسندگان چنین مقالاتی، با ملایمترین لحن و عوامپسندترین شکل، میگویند که فراخوان توکیو به گردشگریِ مقتصدانه آخرین کورسوی امید برای کشوری است که ته کشیده است.
اقتصاد ژاپن هرگز مانند اواخر دهۀ ۱۹۸۰ نشد که اوج حباب قیمت داراییها بود. افزایش دستمزدها در سه «دهۀ ازدسترفتۀ» گذشته عملاً متوقف شده و تعداد شهروندان طی پانزده سال گذشته بهشدت کاهش یافته است (برآورد میشود جمعیت تا سال ۲۱۰۰ به نصف رقم فعلی برسد). ازاینرو، هر گردشگری که در فرودگاههای هانِهدا یا ناریتا فرود بیاید غنیمت است، چه در خیابان اوموتهساندو لباس بخرد، چه در منطقۀ آکیهابارا مانگای هرزهنگاری و چه از فروشگاه زنجیرهای فمیلیمارت خمیر سوخاری.
داستان بعدی در این سلسلهروایتها میگوید که شاید هم مشکلِ اصلیْ تعداد زیاد گردشگران باشد. نویسندهای بلندپرواز میتواند مبارزات ونیز یا بالی علیه گردشگری بیرویه را مقایسه کند با طرحهای هراسزدۀ ژاپن در سطح شهری، طرحهای رسیدگی به گردشگران انبوهی که محلههای سابقاً آرام را شلوغ کردهاند یا در مناطق سرخِ مخصوص روسپیهای نوجوان پرسه میزنند؛ و ضمن این مقایسهها ارجاع بدهد به سرمقالههای نوشتهشده درمورد خارجیهایی که به جانِ شاخههای درختان گیلاس میافتند و آنقدر برنج میخورند که منابع داخلی را به خطر میاندازند. وقتی تلویزیون کیساتِن، یا همان کافیشاپ، گزارشی دربارۀ اراذلواوباش خارجی در شیبویا پخش میکند، چهار ستون بدنم میلرزد.
اگر داخل کافیشاپ باشم، حس میکنم چشمهای مشتریان ژاپنی به من دوخته شده و به این فکر میکنند که شاید من هم تمایلات بزهکارانه داشته باشم، اما در تنهاییِ اتاقخوابم درواقع از گزارشهایی لذت میبرم که میگویند حملونقل عمومی چقدر شلوغ شده و با ساکنان محلی خشمگینی مصاحبه میکنند که از سروصدا به تنگ آمدهاند. خوشبختانه بعد از بیشتر گزارشها نوبت میرسد به اظهارنظر مفسر جسوری که به موضوع «کانکو کوگایی»، یا همان «آلودگی گردشگری» اشاره میکند، اصطلاحی که از حوالی ۲۰۱۸ در گزارشهای مربوط به گردشگران چینی رواج یافته است.
رقابت توکیو برای رسیدن به اوج گردشگری فقط هم نتایج منفی نداشته است. این شهر بزرگ، که حدود ۵ هزار مایل مربع مساحت دارد و اقتصادش تقریباً از تکتک کشورهای اروپایی برتر است، بهتر از تلههای گردشگری کشورهای دیگر میتواند جریان سینوسی دههامیلیون گردشگر را مدیریت کند. بازار املاک بهخاطر توسعهدهندگانی که ملک میخرند تا هتل بسازند تکانی خورده است و محدودیتهای شدید اعمالشده بر اجارههای کوتاهمدت خانه و ملک شخصی، که شش سال پیش به اجرا درآمد، باعث شده بازار توکیو، برخلاف شهرهایی مانند فلورانس، به هم نریزد. در فلورانس، خدماتی نظیر اِیربیانبی و مالکان طماعی که خانههای خود را اجاره میدهند مقصر بحران اقامت ارزانقیمت در این شهر شناخته شدهاند.
بااینهمه، گردشگری انبوه در اینجا هم به اندازۀ هر جای دیگری اسباب سرخوردگی و خفت است. گردشگران حالوهوای شهر را مختل میکنند و در فضاهای آشنا اختلالاتی جزئی به وجود میآورند. شاید هر طور بخواهیم این تجاوزها را توصیف کنیم حرفمان شبیه آدمهای بدبین شود (میدانم قصد بدی ندارند)، اما من به حدی در ژاپن زندگی کردهام که با دیدن یک آمریکایی بلندقامت و تنومند، با قیافۀ تابلو و شلوار لاکرای براق، شگفتزده شوم و از خلسهای که این شهر مرا در آن فرو برده بیرون بیایم. از بیاحترامیهایی که به چشم غریبهها نمیآیند آزرده میشوم.
البته بخشی از وجودم با خانوادۀ گردشگری که چمدانبهدست بهزحمت خود را به قطار شلوغ خط یامانوته میرسانند یا زنان جوانی که در راهروهای فروشگاه مینیاستاپ کلیپ تیکتاک ضبط میکنند همدلی میکند، ولی آنچه در توکیو آموختهام باعث شده وقتی نقض قوانین نانوشتۀ آن را میبینم شاخکهایم بجنبد. توکیو شهری است که انتظار دارد مردم به شیوههای خاصی سختی بکشند. باید در این شهر زندگی کنید تا بدانید که بهصدادرآوردن زنگ دوچرخه آن هم در شرایطی که میتوانید بهسادگی به نشانۀ هشدار ترمز بگیرید عملی خلاف شئون است. هیچ جوری نمیتوان توضیح داد که جدولهای سیمانی اطراف فضاهای سبزی که در بسیاری از تقاطعها توی پیادهرو ساخته شدهاند برای نشستن نیستند. دقیقاً نمیتوانم بگویم که چرا سروصدای چرخهای چمدانها از صدای چکش تخریب هم ترسناکتر است.
گردشگرها، علاوه بر زشتتر و بینظمترکردن شهر، یادآور تاریخ تلخیاند که در آن جمعیت بومی به طبقهای وابسته تنزل یافته است. در سالهای اخیر، تبلیغکنندگان گردشگری داخلی جوری مفهوم اوموتهناشی (مهماننوازی به شیوۀ خاص ژاپنی) را در بوقوکرنا کردهاند که انگار، مثل صرفهجویی در زمان جنگ، مسئولیتی ملی است. درنتیجه، گردشگرها طوری رفتار میکند که انگار میان کارکنانِ یک استراحتگاه عظیم یا بازیگران یک تئاتر بزرگ هستند؛ کل ملت مهماننواز در خدمت آنها هستند (خندهدار است گوشهای از منطقۀ آساکوسا بایستی و گردشگران آمریکایی یا اروپایی را تماشا کنی که از کارمندان اداریِ خسته اما فوقالعاده مؤدب، یا گردشگران چینی، یا پیرمردهایی که لنگلنگان به محل شرطبندی غیرمجاز میروند آدرس میپرسند). گردشگرها به شهروندان یادآوری میکنند که، برای آیندۀ شهر، شما در اولویت نیستید.
محلۀ من چندان پاتوق گردشگران سطحبالا نیست. تایتو پر از معابد و هتلهای ارزانقیمت است. گردشگران متمدنتر در جای دیگری مشغول هستند، میدانم. بیشتر گردشگرانی که به ژاپن میآیند همچنان چینیاند، اما تعداد چینیها نسبت به شش هفت سال پیش بهمراتب کمتر شده است. شاید از معبد سنسوجی سیر شدهاند یا غرفههای بنجلفروشیِ بازار آمهیوکو دیگر باب طبعشان نیست. در این بخش از شرق توکیو، گردشگران بیشتر اهل استرالیا یا ایالاتمتحدهاند، انگلیسیزبانان سفیدپوستی که لباس ورزشی به تن دارند، انگار بترسند مسیر مسطح اوئنو تا آساکوسا استقامت جسمیشان را به چالش بکشد. در هوای نامناسب هم خود و کولهپشتیهایشان را با بارانیهای یکبار مصرف میپوشانند و شبیه ارواحی میشوند که در میان مه حرکت میکنند.
آنها با خشخش و سروصدای چرخهای پلاستیکی روی سنگفرش نزدیک میشوند. در هتلهای عشقِ تغییرکاربریداده در اوگوئیسودانی میخوابند. در فروشگاه عظیم یونیکلو در اوکاچیماچی جمع میشوند. مقابل معابد آساکوسا عکس میگیرند. دوربین پلیسی به همراه دارند تا به تمام جهانیان نشان بدهند که از خیابان کاپاباشی بازدید کردهاند. من بدون عذابوجدان به آنها خیره میمانم: آمدهاند تا نگاه گردشگرانۀ خود را به شهر معطوف کنند، پس مقابله به مثل دور از انصاف نیست.
فوجفوج مهاجران به این سمت شهر هدایت شدهاند تا به گردشگران خدمت کنند، گردشگرانی که احتمالاً غافلاند از این موضوع که اکنون بیشتر پیشخدمتهای رستورانهای آساکوسا دانشجویان ویتنامی و چینیهای مقیماند. تشخیص لهجۀ پیشخدمت وقتی به انگلیسی یا ژاپنی صحبت میکند از حیطۀ دانش اکثر خارجیها بیرون است (بهویژه حالا که دیگر ثبت سفارشْ اغلب از طریق تبلت انجام میشود و مکالمه به حداقل رسیده است)، چه رسد به اینکه به زبان بدن غیرژاپنی پی ببرند.
کارگران مهمان، گرچه برای پیشبرد کارها لازماند، با توجه به حجم زیاد کار و دردسرهای اداری بهشدت تحت فشار قرار میگیرند و روشهای نهچندان قانونیِ واردکردن آنها به کشور هم مزید بر علت میشود. شینزو آبه، نخستوزیر سابق که چندی پیش ترور شد، طی اصلاحاتی با عنوان «تمهیدات فراگیر برای پذیرش و همزیستی اتباع خارجی»، سهمیۀ ویزای کارگران نیمهماهر را افزایش داد، اما همچنان خیلیها با ویزای دانشجویی وارد این کشور میشوند. دلالان و مؤسسات زبان دورههای آموزشی مختصری را ترتیب میدهند که در کنارش بتوان ۲۸ ساعت در هفته هم بهطور قانونی کار کرد، اما ساعات کاری بسیار طولانیتر هم بسیار متداول است. اعمال تمهیدات قانونی برای پایاندادن به مرگ ناشی از اضافهکاری در میان دانشجویان بسیار دشوارتر است، همانها که مورد سوءاستفادۀ مؤسسات زبان و آژانسهای کاریابی قرار میگیرند.
آنهایی که خیلی بدشانساند از برنامههای آموزش کارآموزِ فنی سر درمیآورند. این طرحها که تحت عنوان آموزش فنیوحرفهای نیروی کار غیرماهر را به کشور وارد میکنند، بر اساس تحقیقات داخلی و خارجی، مملو از قاچاق انسان، کلاهبرداری و سوءاستفادههای وحشتناک هستند که بعضاً به مرگ، نقصعضو و آسیبهای روانی میانجامد. وقتی کارگران مهمان از طرحهای قانونی فرار میکنند (فقط در سال ۲۰۲۳ بیش از ۹هزار کارآموز ناپدید شدند) آسیبپذیرتر میشوند و مجبورند با کارهای غیررسمی روزگار بگذرانند.
با سیطرۀ بخش خدمات بر اقتصاد توکیو، جوانان زیادی نمیمانند تا صندوقدار یا پیکموتوری شوند، پس باید کارگران مهمان را تحمل کرد. حزب حاکم، که لیبرال دمکرات راست میانه است، این کارگران را تنها راهکار برای «شوشی کورئیکا» (کاهش نرخ زادوولد و افزایش میانگین سنی) میداند. تا وقتی اتوماسیون بر همهجا حاکم نشود (ما تازه داریم فلاپی، نمابر و استخدام مادامالعمر را کنار میگذاریم) یا اقتصاد ویتنام و نپال از ژاپن پیشی نگیرد، فقط به یک شکل میتوان در فروشگاههای ۷-ایلِوِن همچنان ساندویچ سالاد به دست مردم داد: واردکردن نیروی کار.
بوروکراتها و سیاستمداران تازهبهدورانرسیده رؤیای اقتصادِ مبتنی بر سرمایهگذاری در املاک و سفتهبازی را در سر میپرورانند. آنها ترجیح میدهند شهر جدیدشان را با جمعیت جدیدی اداره کنند، جمعیتی که حاضر باشد پول نقد یا کارش را در اختیار آنها بگذارد و عوضش هیچ انتظار و توقعی نداشته باشد. میتوان از فروپاشی جمعیتی جلوگیری کرد، گردشگران و کارگران مهمان را مثل تخممرغها رتبهبندی کرد و سهمیهها را بر اساس بالهوسیهای بخش مالی تعیین و تنظیم کرد. سازمان ملی گردشگری ژاپن، که وابسته به دولت است، چشماندازش برای سال ۲۰۳۰ جذب سالانه ۶۰ میلیون گردشگر است. اقداماتی در دست انجام است تا خارجیها را برای کار بهعنوان کشاورز، آشپز و رانندۀ کامیون جذب کنند. در این حین، جمعیت ژاپن رو به افول میرود.
کارگران مهمان هم در این محله زندگی نمیکنند. همسایههای من جرگهای موسوم به دورازوطنها هستند: مهندس نرمافزار سوئدی که دخترش هممدرسهایِ پسرم است؛ معلم زبان انگلیسی اهل تنسی؛ زوج چینی که در همین محله تابلوسازی دارند؛ دلال جواهر اهل گجرات که با او سلامعلیکی دارم و مازراتیاش را که روی کاپوتش نشان صلیب شکسته دارد بهصورت غیرقانونی جلوی ساختمان چندطبقۀ کنار ما پارک میکند؛ و عکاس فرانسوی که همسر ژاپنیاش نظریههایی دربارۀ تربیت سگ، رژیمهای گیاهی و وجود فناوری نسل پنجم در واکسنها برایم توضیح میدهد.
من خودم هم به دنبال زنی به توکیو آمدم. به قصد سفر به کشورم آمده بود که با هم آشنا شدیم. قرار شد باهم به خانهاش برگردیم و سپس در جاهای مختلف گشتوگذار و ماجراجویی کنیم، اما من دانشجوی ارشد ادبیات معاصر چینی در دانشگاه سون یات-سن شدم و او هم در رشتهای که بازار کارش بهتر بود در مقطع کارشناسی مشغول تحصیل شد، هرچند درسش را بهسختی پیش میبرد. ولی ماههای زیادی گذشت. پولمان ته کشید، خوشحال بودیم، اما من حس میکردم گرفتار شدهام. در ادارۀ شهرداری شیبویا ازدواج کردیم، آن عکسهای مسخره را که بین تازهعروسودامادها مد شده است انداختیم (همسرم با ردا و جواهرات بدل، من با کت دامنگرد خاکستری)، و درخواست رسمی دادیم که ویزای گردشگریام به «همسر یا فرزند یک شهروند ژاپنی» تبدیل شود و بتوانم در هر بخشی کار کنم.
رفتم سر کارهای مختلف. در یک کلوب شبانه در روپونگی، روی استفراغ مردم تی میکشیدم و فنجانهای خالی را جمع میکردم. در رستورانی ایتالیایی در هاراجوکو میزها را تمیز میکردم و در آشپزخانۀ یک پیتزافروشی در اوجی کار میکردم. در این شغل آخر، زیردست یک رستوراندار قدیمیِ دورازوطن شاگردی میکردم که مجبور شده بود با همسر سابقش کار کند. این کارها برایم حس آشنایی داشتند. من بیشتر عمرم را در لایههای پایینیِ بخش خدمات یا در انبارها و کشتارگاهها کار کرده بودم. دلم را به این خوش میکردم که وقتی رمانم را نوشتم اصیلتر درمیآید، چون در شرایطی نوشته شده که داشتم همبرگرهای خیس و نمناک را توی سطل آشغال میانداختم. ازآنجاکه مهارت چندانی نداشتم که برای شغلی تخصصی به کار بیاید، دستم برای انتخاب باز نبود.
یک عامل دیگر هم اوضاع را بدتر میکرد: یکدندهتر و خنگتر از آن بودم که ژاپنی یاد بگیرم. دولت بخش آراکاوا کلاسهای رایگان زبان ژاپنی برگزار میکرد، اما من این کلاسها را میپیچاندم و روسی میخواندم تا شاید بفهمم دربانهای روپونگی چه میگویند. زبان اسپانیایی را هم با پروییهایی تمرین میکردم که در رستوران ایتالیایی شاغل بودند. از زبان تاگالوگ یک کلمۀ مؤدبانه هم یاد نگرفتم، همهاش فحشهای خیابانی بود.
حالا با نویسندگی روزگار میگذرانم و پولم را از خارج برایم انتقال میدهند. قرارگرفتن در دستۀ گردشگرانی که خود را دورازوطن میخوانند بهتر است، هرچند باید با کمال اکراه اعتراف کنم که با مهندس نرمافزار سوئدی که روبهرویمان زندگی میکند مشترکات خیلی بیشتری دارم تا با دانشجو-کارگرهای چینی که بعدازظهرها از مؤسسۀ زبانِ بالای نزدیکترین شعبۀ ۷-ایلِوِن بیرون میریزند.
نویسندۀ دورازوطن بودن آنقدرها هم که در کودکی خیال میکردم پرزرقوبرق و باشکوه نیست. آن زمان چنین رؤیایی در سر میپروراندم که در اتاقی زیر شیروانی در طنجه نشستهام و رمانی که در دست نگارش دارم جلویم روی زمین پخش است. حتی به اندازۀ اولین بار که امتحانش کردم هم رمانتیک نیست. پولهایم را در گوانگژو خرج میکردم، داستانکوتاههایی مینوشتم که چاپشدنی نبود و وقت و بیوقت به مادرم التماس میکردم دوباره برایم پول بفرستد. اما درعوض گردشگرهای پولدار، وقتی نویسندگان انگلیسیزبان معروفتر تحویلشان نمیگیرند، سراغ من میآیند. قضیه زمانی شروع شد که ژاپن پس از همهگیری کرونا برای اولین بار درهای خود را به روی گردشگران باز کرد و نرخ ارز باعث شد جیب نویسندگان نیمهمشهور، دانشجویان تحصیلات تکمیلی که مقالاتشان در مجلات چپ منتشر میشد و نیمچهسلبریتیهای اینترنتی برای سفر به توکیو قد بدهد.
من هم، که با توجهاتشان خجالتزده میشدم، با کمال میل حاضر بودم نقش راهنمای گردشگری را برایشان ایفا کنم و با چیزی آشنایشان کنم که به توکیوی «اصیل» معروف شده است. با مهمانانم در ایستگاه اوگوئیسودانی دیدار میکردم و بهطرف مجموعهای از هتلهای عشق رهسپار میشدیم که اخیراً دعوایی بین خلافکارهای کهنهکار بر سر باج حفاظت از هتلها درگرفته بود. سپس آنها را به تپۀ آیینی فوجیزوکا در یک معبد غیرمعروف میبردم (نسخۀ مینیاتوری کوه فوجی و میعادگاهِ جنبشی مذهبی که قدمتش به قرن شانزدهم میرسد). آنها را به بازدید از مسکنهای عمومی خوفناک میبردم که بیشترشان هم خالی بودند. بعد میبردمشان به تماشای ناگایا، خانههای همردیفی که ضلع کنارشان ایرانیت فلزی داشت و منتظر تخریب بودند. دلم میخواست تاریخی را نشان بدهم که مغفول مانده بود، مثلاً استخوانهایی که هنگام پِیکنی در اطراف ایستگاه مینامی-سِنجو بیرون زدند، جایی که زمانی مردهسوزخانه و میدان اعدام بود.
در پارک یوشیوارا به چندین نفر از مهمانانم گفتهام «اینجا آراکی از میدوری عکس میگرفت، حالا دخترهای صابونخانهها4 میآیند برای عکسنگاری روزانهشان ژست میگیرند». کمی آنطرفتر، به عکسهای خونین کنار مجسمۀ بوداسَف کانون5 اشاره میکردم و میگفتم «کاواباتا سال ۱۹۲۳ درست بعد از زلزله آمد اینجا و دربارۀ صدها روسپی و بچههایشان نوشت که زندهزنده توی برکه سوزانده شدند؛ همان موقع که آتش محلۀ لذتسرا را درمینوردید».
مهمانانم را برای صرف ژلۀ بیمزۀ قهوه و نان باترمیلک به کیساتنهایی میبردم که صدای تلویزیونشان گوش فلک را کر میکرد و صاحبانشان یک مشت عقبمانده بودند. پلیدماهی را در حلقشان فرو میکردم و میگفتم از ژلۀ پوست ماهی سوپ بینظیری درمیآید و آنوقت فقط با شوچوی گندمسیاه میشود کام را از آن پاک کرد. در انتهای تورهای شرق توکیو هم مهمانان را به بازار کار قدیمی یا همان یوسهبا در ایروهاکایی میبردم. بعضیهایشان آنجا را بهواسطۀ معروفبودنش دورادور میشناختند. این افراد مستند یاما: حمله به حمله (۱۹۸۵) 6را دیده بودند، مستندی دربارۀ کنشگری در محله که مشهور بود خشم سرکردگان جرایم سازمانیافته را برانگیخته و کارگردان اصلی در زمان فیلمبرداری و کارگردان جایگزینش پس از تکمیل کار به قتل رسیدهاند. گرچه محله دیگر سانیا نام نداشت (مسئولان شهر این نام را در دهۀ ۱۹۶۰ از روی نقشهها حذف کرده بودند)، بعضی از مهمانانم از مطالعاتشان دربارۀ مشکلات نیروی کار با این نام آشنا بودند.
سانیا هستۀ اصلی شهری شد که اکنون میان گردشگران و کارگران مهمان تقسیم میشد. پس از جنگ جهانی دوم، مردانی که از مناطق روستایی فقیرِ شمال به شهر میآمدند ساکنان دائمی آنجا میشدند، چون ارزان بود و دسترسیاش به ایستگاه اوئنو راحت. آسایشگاههای شلوغ رفاه که نیروهای اشغالگر آمریکایی دایر کرده بودند به دست مالکانی افتاد که بخشبندیشان کردند تا باز هم افراد بیشتری در آنها جای بدهند. یوسهبای سانیا عملاً مزایدۀ انسان بود. شرکتهای ساختوساز فهرست میکردند که در هر روز از هر نوع کارگر چند نفر نیاز دارند (مثلاً ۱۰ نفر آشنا با بتنریزی و ۲۰ کارگر غیرماهر) و دلالان کار قبل از سپیدهدم به زاغهها میریختند تا دربارۀ دستمزدها مذاکره کنند.
معجزۀ اقتصادی رنگ باخت. سانیا پناهگاهی برای کارتنخوابها شد، جایی که دولتهای بخشْ بیخانمانها را میفرستادند. یوسهبا افول کرد، اما هرگز بهکل از بین نرفت. کارگران خارجی نیز به امید یافتن کار به بومیان پیوستند، اما زمانی که من سرزدن به ایروهاکایی را شروع کردم، فقط یک مشت مرد سالمند مانده بود. دلالان بزهپیشۀ کار جای خود را به پیمانکاران فرعی یا کارگران مستقل و دورهگرد داده بودند. فقط چند خارجی به چشمم خورد که گمانم بنگالی یا نپالی بودند. حالا دیگر جاهای بهتری میشد کار پیدا کرد.
کسانی که اتاقهای ارزانقیمت و هاستل داشتند باید خود را با شرایط وفق میدادند. حالا از دولت بهصورت روزانه پولی میگرفتند تا کارگران مهاجرِ بیکارشده را اسکان بدهند. بقیۀ تختها را هم به گردشگران اختصاص میدادند. سانیا، باآنکه یکی از فقیرترین بخشهای شهر بود، مقصدی توریستی شد. چنانکه به مهمانانم میگفتم، وقتی اولین بار به توکیو آمدم، ایوان آنجا سقف شد که البته دولت و توسعهدهندگان دستبهیکی کردند تا تخریبش کنند. یک دلیلشان هم این بود که مانع نشستن بیخانمانها زیر سقفش شوند.
میخواستند خیابانهای چراغانیِ سالهای حباب اقتصادی را ببینند که هنوز هم در رسانههای آمریکایی نمایش داده میشد. میخواستند دخترانی را ببینند که با لباسهای آنچنانی در هاراجوکو برای عکاسان مجلۀ فروتس7 و «عکسهای خیابانی»شان ژست میگیرند، مثل بیستوچند سال پیش. هرچند خجالت میکشیدند به این نکته اقرار کنند، ولی میخواستند خیالاتی شبیه شارلوت و باب در فیلم گمشده در ترجمه8 را در یک سالن زهواردررفتۀ کارائوکه در محلهای باکلاس به اجرا بگذارند. میخواستند حمامها را به گالری هنری تبدیل کنند. تور من به آنها یادآوری میکرد که توکیو نیز به اندازۀ هر جای دیگری بیرحم و ظالم است. میگفتم «همۀ اینها بهزودی از بین میرود!». من این را با حسرت میگفتم، اما شاید آنها نفس راحتی میکشیدند.
اگر بنا باشد از تاریخ درس بگیریم، ساکنان موقت از طریق دیپورت یا حرکتهای آتشبهاختیار یا حتی نقلمکان نسل بعدی به مناطق بهترِ شهر از اینجا خواهند رفت. اجتماعات کوچک شاید هرگز به پای محلهها نرسد، اما خود محلهها هم دوام ندارند. توکیو نسبت به بسیاری از پایتختها شهری جوان است و تازه بعد از اصلاحات میجی در سال ۱۸۶۸ مرکز قدرت شده است. چیز زیادی از شهر قدیم به جا نمانده، چون بیشتر آن در قرن بیستم سوزانده یا ویران شد. کرتیس لهمِی با بمبافکنهای بی-۲۹ خود بیش از ۴۰ کیلومتر مربع را به آتش کشید و با خاک یکسان کرد. مردم آواره شدند. شهر بعد از آن دوباره توسعه یافت.
در محلۀ ما، بیشتر ژاپنیهای بومی طی یک نسل اخیر از جای دیگری آمدهاند، از شمال برای کار در بازسازی شهر، یا از حومههای وسیع و درندشت. زوجهای جوان جدید در جشنوارههای معبد شرق توکیو شرکت میکنند، اما محلیهای متعهد زیادی نمانده تا مراسم را انجام دهند، بنابراین دختران سفیدپوشی که وظیفۀ توزیع طلسمها را دارند از طریق وبسایتهای کار موقت استخدام میشوند و برای حمل ضریحها در راهپیماییها نیز پسران قویهیکل روستایی را به کار میگیرند. ساکنان ژاپنی ساختمان ما عمدتاً زنان بیوۀ مسنیاند که بعد از جنگ به شهر آمدهاند و فرزندانشان بهخاطر کار و رفتوآمدِ راحتتر به جای دیگری نقلمکان کردهاند. محتاج اینجاماندن نیستند و میتوانند در آکابانه، مینووا یا ماچیا نیز به اندازهی شیتایا شاد و خرم باشند. اِدوکوها (افرادی که سابقۀ اقامت آنها در شهر به چهار نسل میرسد) همیشه کمیاب بودهاند. یافتن تعداد دقیقشان دشوار است، اما حتی یک درصد از جمعیت هم احتمالاً رقم خوشبینانهای باشد.
فکر اخراج از شهر وحشتناک است. ساکنانی که از سروصدای چرخهای پلاستیکی روی پیادهرو پیش خبرنگاران مینالند از شهر متنفرند، اما بیشتر ترس این را دارند که ریشههای کمعمقشان کنده شود و برجها و کافیشاپهای زنجیرهای هر رد و اثری از وجودشان را مدفون کنند. در کشوری که جوری دور توکیو جمع شده و به آن تکیه کرده انگار آخرین مشعل امید در تاریکی فزاینده است، اگر به کسی بگویند شهر را ترک کند و به مناطق فلاکتبار حومۀ دور برود که پر از سالنهای پاچینکو (پینبال) و رستورانهای خانوادگی است، مثل این میماند که او را تبعید کنند، حتی اگر هنوز در خاک زادگاه پدرومادر یا پدربزرگ و مادربزرگشان باشند. سیاستی دولتی که، در ازای نقلمکان به بیرون از شهر، پول نقد ارائه میکرد شکست خورد و دلیلش هم مشخص است: ترک توکیو به معنای دستشستن از رؤیای بازسازی ژاپن است، رؤیای روزگاری که کرامت و ثروت کشور ارزش هرگونه فداکاری را داشت، روزگاری که به همه میگفتند شاهد یک معجزهاند.
ژاپن واقعاً هم یک معجزه بود! تبدیل امپراتوری جنگطلب به دمکراسیِ بیرمق و شکستخورده حیرتانگیز است، بهخصوص که متفقین اشغالگرْ جنایتکاران جنگی را مسئول گرداندن کشور کردند. اقتصاد پساجنگ ژاپن که بهدقت مدیریت میشد عظمتی داشت. شکوفایی نسبی و اشتغال مادامالعمر تضمینشده بود، به شرطی که فرد بتواند محدودیتهای زندگی زیر سایۀ ابرشرکتها را بپذیرد. اما مسئولان دست به کارهای بیپروا زدند، ورشکست شدند و برای جبران زیان خود آنچه را مانده بود به سرمایهداران خارجی فروختند. سوسیالیسم ژاپنی (اقتصاد دستوری که زمینهسازِ مسکنسازی عمومی، اشتغال مادامالعمر و راهاندازی قطارهای سریعالسیر بود) از دور خارج شد. ژاپن اوضاعی اسفناک پیدا کرد و احیای موعود هرگز تحقق نیافت.
برای همین است که همه به گذشته مینگرند. کارگر مهمان دوست دارد رؤیای دهۀ ۱۹۸۰ را زندگی کند، زمانیکه میتوانستند از فوجو یا تهران از راه دریایی به ژاپن بیایند و امید داشته باشند ثروتی به هم بزنند و با جیبهای پر از ارز خارجی به وطن برگردند. گردشگران مقتصدی که از تبلیغکنندگان کافههای خدمتکاری9در آکیهابارا عکس میگیرند؛ گردشگران جنسی در کابوکیچو؛ گردشگران رسمی و خوشپوش در لابی هتلهای آنداز؛ گردشگران سالمندی که اتوبوساتوبوس پشت معبد سنسوجی پیاده میشوند و گردشگران بلندمدتی که خود را دورازوطن میخوانند؛ همۀ اینها نیز به همان اندازه نوستالژیکاند. آنها خواهان ژاپن آیندهگرایانه، تمیز و بابِ روزی هستند که در کودکی رؤیایش را داشتند.
شروع به دیدار با آن غریبههای جاسنگینی کردم که در لابی معطر هتلهای لوکس یا در رستورانهای مناطق بالای نیهونباشی و مراکز خرید گینزا با من قرار میگذاشتند. جاهایی را برای قرار انتخاب میکردند که یک زن میزبان کیاباکورا10ممکن است مشتریاش را به قرار قبل از شیفتش ببرد و اول با استیک و شامپاین دلی از عزا دربیاورد و بعد پیروزمندانه مرد را به کلوب خود ببرد تا آنجا هم بیشتر تیغش بزند. مهمانانم وقتی منفیگوییهایی مرا دربارۀ بهشت شهری میشنیدند ناامید میشدند. نمیخواستند بشوند که در اینجا هم، مثل جاهای دیگر، آینده سراسر قاچاق انسان و گردشگری مقتصدانه است. وقتی در شعبهای از فلان کبابی هنگکنگی در پنتهاوس برجی شیشهای کبوتر میخوردند، دوست نداشتند کسی برایشان سخنرانی کند که در آینده پروژههای مسکنسازی و زاغههای کارگران مهاجر جای خود را به مجتمعهای تجاریمسکونی میدهند.
نخبگان سیاسی و اقتصادی دوست دارند خارجیها مشکل فروپاشی جمعیتی را حل کنند، جان تازهای به بخش خدمات بدهند و بازار املاک را دوباره رونق ببخشند. وقتی شهروندان [بهواسطۀ مهاجرت یا مرگ] از شهر بروند، کارشناسان برنامهریزی شهری که برای توسعهدهندگان املاک و مستغلات کار میکنند میتوانند محلات را بهینهسازی کنند و ساکنانی موقت در آنها بنشانند که توقعات کمتری دارد و در صورت نیاز بهراحتی میتوان از نظام سیاسی بیرونشان انداخت.
توکیو برای چنین آیندهای آماده میشود. اما جذب کارگران خارجی سختتر شده، چون ژاپن فقیرتر میشود و همسایگانش غنیتر. برای اینکه آمار گردشگری به دوران اوج قبل از کرونا برگردد (رشد که جای خود دارد!)، ارزش ین باید ثابت بماند که این امر مابقی اقتصاد را زمین میزند؛ بماند که تضمین ثبات ژئوپلیتیک و بومشناختی هم دشوار است.
آینده فقط زمانی فرامیرسد که مردم از ایمان به اهداف توسعۀ پایدار و اومونهتاشی دست بکشند، همینطور باور به عاقلانهبودن تبدیل مناطق سرخ به مراکز خرید معاف از مالیات و خرابکردن سقف ایوانها برای دایرکردن هتلهای بیشتر. آنوقت دیگر چیز فیزیکی یا روحانی خاصی باقی نمیماند تا بتوان حتی کوچکترین چشماندازهای رمانتیک گذشته را هم احیا کرد. جاماندگان (نوههای اجتماعات اولیه و محصولات کمتربلندپرواز محلات دورازوطن، کسانی که از تبعید در حومه برمیگردند، کسانی که ایستادگی کردهاند) با این مشکل مواجه میشوند که با شهری که بهمنظور جلب اعتماد سرمایهگذاران تحول یافته چه باید کرد. جامعهای کهن در یک کشور فقیر که کارکنانش جوانانی از مناطق دورند باید چشم امید به جاهای دیگری داشته باشد. برای همین است که من میمانم. اگر واقعاً توکیو (این بار بعد از شروعهای ناموفق فراوان) نماد آینده است، دوست دارم بدانم این آینده به چه شکل است.
این مطلب را دیلن لیوای کینگ نوشته و در تاریخ ۱۴ ژانویۀ ۲۰۲۵ با عنوان «Tokyo drift: what happens when a city stops being the future» در وبسایت گاردین منتشر شده است.
دیلن لیوای کینگ (Dylan Levi King) نویسنده و مترجم ساکن توکیو است.
منبع: ترجمان