اریک هابزبام؛ مورخی که فکر میکرد مارکسیست است
اگرچه عضو حزب کمونیست و ویراستار انگلیسی مجموعه آثار مارکس و انگلس بود، هم مقامات شوروی از ترجمه آثار او به روسی سر باز زدند، و هم ناشران معتبر فرانسوی از ترجمه برخی از آثار مهم او. آثار هابزبام طبق معیارهای ارتدوکس جزو متون مارکسیستی محسوب نمیشدند.
کد خبر :
۷۴۰۱۰
بازدید :
۹۶۷۵
مخاطب آثار اریک هابزبام فقط محققان، مورخان و دانشگاهیان نیستند. هر که به دنبال درک جهان است و تاریخ را در این مسیر راهگشا میداند، مخاطب اوست. آثار او نه برای مورخان دیگر که برای افراد نامتخصص نوشته شدهاند. اغلب آثارش فقط محدود به شرح و روایت مبسوط وقایع نیست و به کار کسانی نمیآید که خواهان اطلاعات بیشتری درباره یک دوره خاص تاریخی هستند.
او خود را مورخی مارکسیست مینامید و بر این باور بود که بدون مارکس در او هیچ علاقه خاصی به تاریخ پرورش نمییافت. هابزبام تا آخر عمرش «برداشت ماتریالیستی از تاریخ» مارکس را بهترین راهنما برای تاریخ میدانست. اگرچه عضو حزب کمونیست و ویراستار انگلیسی مجموعه آثار مارکس و انگلس بود، هم مقامات شوروی از ترجمه آثار او به روسی سر باز زدند، و هم ناشران معتبر فرانسوی از ترجمه برخی از آثار مهم او.
آثار هابزبام طبق معیارهای ارتدوکس جزو متون مارکسیستی محسوب نمیشدند. یکی از مهمترین آثار هابزبام مجموعهای چهارجلدی است که تاریخ اروپا را از قرن هجدهم تا اواخر قرن بیستم روایت میکند، از انقلاب فرانسه تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی: عصر انقلاب (۱۸۴۸- ۱۷۸۹)، عصر سرمایه (۱۸۴۸- ۱۸۷۵)، عصر امپراطوری (۱۸۷۵- ۱۹۱۴) و عصر نهایتها (۱۹۹۱- ۱۹۱۴). در سه مجلد اول، جهان طی دگرگونیهای انقلابی اواخر قرن هجدهم و قرن نوزدهم روایت میشود.
هر چهار مجلد در سالهای گذشته به فارسی ترجمه و منتشر شدهاند. به تازگی به همت نشر اختران ویراست جدید ترجمه فارسی مجلد دوم منتشر شده است. پیشتر چاپ نخست «عصر سرمایه» را انتشارات «ما» با ترجمه علیاکبر مهدیان در سال ۱۳۷۴ منتشر کرده بود. در آن سال نام نویسنده «اِ. ج. هوبزباوم» ثبت شده بود.
مجلد دوم این مجموعه به تاریخ جهان مدرن از انقلاب ۱۸۴۸ تا اواخر قرن نوزدهم میپردازد. دورهای که این کتاب روایت میکند نسبتا کوتاه، ولی دامنه جغرافیایی آن پهناور است. درواقع این کتاب ربع سوم «قرن طولانی نوزدهم» را روایت میکند که در ادامه کتاب «عصر انقلاب» است.
انقلابهای ۱۸۴۸، توسعه اقتصاد سرمایهداری به سراسر کره زمین، ظهور آمریکا بهعنوان بزرگترین اقتصاد صنعتی جهان، جنبههایی از تحلیل کلی هابزبام در این کتاب است. بررسی هابزبام در کتاب حاضر به سه بخش تقسیم میشود. انقلابهای سال ۱۸۴۸ مقدمه بخش دوم یعنی تحولات عمده دورهای است که در این کتاب روایت میشود.
این بخشها را هم از منظر قاره اروپا و هم هرجا لازم است از منظر جهانی بررسی میکند، البته نه بهعنوان یک سلسله تاریخ مستقل «ملی». فصول کتاب طبق مضمونها تقسیمبندی شده و نه طبق ترتیب تاریخی. این دورهها عبارتند از: دهه آرام، ولی توسعهطلبانه ۱۸۵۰، دهه متلاطمتر ۱۸۶۰، و دهه رونق و رکود ۱۸۷۰. بخش سوم کتاب نیز شامل سلسلهمقاطعی از اقتصاد، جامعه و فرهنگ این دوره است.
هابزبام در این کتاب درباره جهان برحسب اروپا و مشخصا بریتانیا و فرانسه، مینویسد. او تأکید دارد نوشتن تاریخ اروپایی محض ممکن نیست و نوشتن درباره این دوره بدون توجه به سایر قارهها بیهوده خواهد بود. معالوصف، در کتاب حاضر اروپا بیش از حد مرکزیت دارد. ازاینرو، تاریخ دوره مورد بررسی هابزبام در این کتاب ظاهرا نامتعادل است.
عصری که هابزبام در این کتاب روایت میکند عصر طبقه بورژوا بوده و ناگزیر طبقات دیگر را در رابطه با طبقه بورژوا خوانده است. اگرچه او مینویسد که «مولف این کتاب نمیتواند بیزاری و شاید احتقار خود را در مورد عصری که در کتاب مطرح است پنهان سازد»، نمیتوان او را به برخورد نامنصفانه با بورژوازی عصر ویکتوریا و پیروزی آن متهم کرد.
او مینویسد «ستایش دستاوردهای مادی عظیم این عصر و تلاش برای درک حتی چیزهایی که مورد پسند او نیست از این بیزاری میکاهد» و اضافه میکند: «پیروزی طبقه بورژوا در عصر سرمایه نهفقط اصل سازماندهنده کتاب حاضر است بلکه طبقه بورژواست که تا حد زیادی از همدلانهترین برخورد در این کتاب برخوردار میشود».
آغاز عصر سرمایه
این کتاب درباره تاریخ پیدایش سرمایهداری است. در دهه ۱۸۶۰ بود که واژه «سرمایهداری» وارد فرهنگ اصطلاحات اقتصادی و سیاسی جهان شد، و در همین سالها بود که کتاب «سرمایه» کارل مارکس، سرسختترین منتقد سرمایهداری، منتشر شد.
البته منشأ این واژه شاید به قبل از ۱۸۴۸ بازگردد، ولی پژوهشهای مفصلی که در این زمینه انجام شده نشان میدهد واژه «سرمایهداری» قبل از سال ۱۸۴۹ ندرتا به کار میرفت و تا دهه ۱۸۶۰ چندان رواج نداشت. بههرترتیب، مضمون اصلی تاریخ در دهههای بعد از ۱۸۴۸ پیروزی جهانی سرمایهداری و تسری اقتصاد سرمایهداری به کل جهان بود.
هابزبام این پیروزی را پیروزی جامعهای میداند که «اعتقاد داشت رشد اقتصادی مبتنی است بر فعالیت خصوصی رقابتی، موفقیت در خرید همهچیز (ازجمله کار) در ارزانترین بازار و فروش در گرانترین بازار». تصور میشد اقتصادی که بر بنیانهای مطمئن طبقهای بورژوا بنا شود، و استمرار یابد منجر به خلق جهانی میشود که نهفقط جهان وفور نعمت مادی با توزیع مناسب است، بلکه جهان روشنگری و عقل است و با فرصتهای انسانی، پیشرفت علوم و هنر همراه خواهد بود.
به روایت هابزبام، در این عصر موانع اندک موجود بر سر راه توسعه بیقیدوشرط فعالیتهای خصوصی از میان برداشته شدند.
نهادهای جهان نیز به تدریج به الگوی بینالمللی «ملت- دولت» قلمرومحور نزدیک میشدند، الگویی که قانون اساسیاش ضامن حقوق مالکیت و حقوق مدنی و نظم اجتماعی بورژوایی بود. هابزبام بارزترین جنبه این دوره را اقتصادی و فنی میداند: «ریختن میلیونها تن آهن در جهان، نوارهای مارپیچ راهآهن در سراسر قارهها، کابلهای زیردریایی از این سوی اقیانوس اطلس به آن سو، ساخت کانال سوئز، ظهور شهرهای بزرگ مانند شیکاگو از خاک بکر غرب میانه آمریکا، جریانهای عظیم مهاجران». او این عصر را «عصر بورژوای ظفرمند» مینامد.
هابزبام این عصر را عصر پیروزی لیبرال میداند که جهان پس از آن از هر حیث تغییر کرد. این عصر از نظر اقتصادی به سرعت کسبوکارهای خصوصی و رقابتی نامحدود را گسترش داد و باعث شد حکومتها از دخالت در اصول تجارت آزاد خودداری و در سایر شئون زندگی افراد بیشتر مداخله کنند.
او چهار عامل را در دگرگونی اقتصاد سرمایهداری علامت میگذارد. ۱) ظهور تکنولوژیهایی جدید که فراتر از اختراعات و روشهای انقلاب صنعتی اول بودند: منابع جدید نیرو (برق و نفت، توربین و موتور درونسوز)، ماشینآلات جدید مبتنی بر مواد جدید (فولاد، آلیاژها، فلزات غیرآهنی)، صنایع نوین مبتنی بر علم مثل صنعت شیمی آلی.
۲) ورود به دوره تولید انبوه و دوره تولید کالاهای مصرفی بادوام. در این دوره نقش ایالات متحده در رشد اقتصاد بازار مصرف داخلی پررنگ بود، رشدی که اسباب آن نهفقط درآمدهای رو به افزایش تودهها بلکه رشد جمعیت کشورهای توسعهیافته بود.
۳) آغاز عصر انحصار صنعتی بریتانیا که در آن سودها بدون دشواری و به خاطر رقابت بنگاههای کوچک و متوسط تضمین شده بود.
این همان عصر پیروزی لیبرال است. هابزبام عصر مابعد لیبرال را عصر رقابت بینالمللی میان اقتصادهای صنعتی ملل رقیب میداند، یعنی بریتانیا، آلمان و آمریکای شمالی. هرچند به روایت او در این دوره نیز رقابت به سمت تمرکز اقتصادی، کنترل بازار و دخل و تصرف سوق یافت.
۴) شکلگیری الگوی جدید توسعه و وابستگی که تا زمان رکود دهه ۱۹۳۰ ادامه یافت. جهان وارد دوره امپریالیسم شد. گذشته از انگیزه رقابت و گذشته از انگیزه بازارها و صادرات سرمایه، تهیه مواد خام برای اکثر کشورهای توسعهیافته اهمیت بسیاری یافته بود، چون به دلایل اقلیمی و زمینشناختی از این منابع محروم بودند. صنایع فنی جدید به موادی از قبیل: نفت، کائوچو و فلزات غیرآهنی نیاز داشت.
اقتصاد مصرفی جدید در گرو این منابع بود. در این دوره بود که اصطلاح «جمهوری موزفروش»ها وارد ادبیات سیاسی شد. اصطلاح «جمهوری موزفروش» (banana republic) به کشورهایی اشاره دارد که اقتصادشان به صادرات محصولاتی محدود، مانند موز، متکی است.
در مقیاس جهانی این دوگانگی میان نواحی توسعهیافته و توسعهنیافته شکل تازهای به خود گرفت و سرنوشت قرن بیستم را رقم زد. ناگفته پیداست هابزبام در این کتاب خصلت خارقالعاده دورهای را آشکار میکند که در تاریخ نظیر ندارد، خصلتی منحصربهفرد که این دوره عجیب و غریب را برای آینده بشر ساخت و آثارش تا به امروز به جا مانده است. در این عصر سرمایهداری صنعتی به یک اقتصاد جهانی واقعی بدل شد و کره زمین از یک تعبیر جغرافیایی به یک اقتصاد جهانی واقعیت عملی مستمر دگرگون شد و به گفته هابزبام «تاریخ از این پس تاریخ جهان شد».
هابزبام در این کتاب قصد ندارد تحول پیشین این جامعه را ردیابی و روایت کند. البته اشاره دارد که این جامعه راه تاریخی خود را هم در جبهه اقتصادی و هم در جبهه سیاسی و عقیدتی از شصت سال قبل از ۱۸۴۸ گشوده بود. او سالهای ۱۷۸۹ تا ۱۸۴۸ را زیر سیطره انقلابی دوگانه میداند: انقلاب صنعتی به رهبری بریتانیا و انقلاب سیاسی به رهبری فرانسه که هر دو انقلاب عمدتا محدود به بریتانیا و فرانسه بودند.
در نظر او هر دو انقلاب به معنای پیروزی جامعهای نوین بود. او معتقد است دوگانگی انقلاب ۱۷۸۹ تا ۱۸۴۸ به تاریخ آن دوره هم وحدت میبخشد و هم توازن. با انقلاب ۱۸۴۸، که نقطه شروع روایت هابزبام در این کتاب است، توازن قبلی در هم ریخت و شکل عوض شد. انقلاب سیاسی عقب نشست و انقلاب صنعتی پیش رفت.
او ۱۸۴۸ معروف به بهار خلقها (موضوع فصل اول کتاب) را اولین و آخرین انقلاب اروپایی بهمعنای [تقریبا]حقیقی کلمه میداند که نتایج خارقالعادهای داشت: «تحقق زودگذر رویاهای چپ، کابوسهای راست، برافتادن تقریبا همزمان رژیمهای کهن در قسمت عمده اروپای قارهای در غرب امپراطوریهای روسیه و ترکیه، از کپنهاگ تا پالرمو، از براسوف تا بارسلونا». او این نتایج را اوج و حاصل منطقی عصر انقلاب دوگانه میداند. البته این انقلاب خیلی زود در همه جا شکست خورد.
او معتقد است از آن پس هیچ انقلاب اجتماعی عمومی از آن نوع که قبل از ۱۸۴۸ تصور میشد در کشورهای پیشرفته جهان رخ نداد. اگرچه تأکید داشت انقلاب ۱۸۴۸ دیگری در پیش نبود، کمون پاریس را در سال ۱۸۷۱ استثنا میداند. البته کمون پاریس را مثل عمده تاریخ انقلابی دورهای که بررسی میکند نه از حیث دستاورد که از حیث آنچه پیشبینی میکرد مهم میداند. در واقع هیبت کمون پاریس را بیشتر در مقام نماد میبیند تا واقعیت.
او معتقد است «کمون اگرچه نظام بورژوایی را جداً به خطر نیفکند، صرف وجودش زهره آن نظام را آب کرد». چنانکه هابزبام میگوید، توسعه ناگهانی و عظیم و نامحدود اقتصاد سرمایهداری جهانی بدیلهایی سیاسی در کشورهای پیشرفته فراهم کرد و باعث شد انقلاب صنعتی بریتانیا انقلاب سیاسی فرانسه را ببلعد.
پیروزی بورژوازی کوتاه بود
به روایت هابزبام، پیروزی بورژوازی کوتاه و بیدوام بود و نشان میدهد درست در لحظهای که این پیروزی کامل به نظر میرسید پر از شکاف از آب درآمد. اگر در اوایل دهه ۱۸۷۰ توسعه اقتصادی و لیبرالیسم یکهتازی میکرد، در پایان این دهه دیگر چنین نبود. این نقطه عطف نشانه پایان عصری است که کتاب حاضر بدان میپردازد.
هابزبام معتقد است عصر پیروزی لیبرال با انقلابی شکستخورده آغاز شد و با رکودی طولانی پایان یافت. البته او اولی را برای مشخصکردن آغاز یا پایان یک دوره تاریخی مناسبتر میداند. او نشان میدهد که اعتمادبهنفس بورژوازی فاتح رفتهرفته کم شد و در اواخر این دوره بهوضوح کمتر از قبل بود.
در دهه ۱۸۷۰ محدودیت تکنولوژیهایی که اشاره شد، آشکار گشت. همین که جهان به دهه ۱۸۷۰ رسید، در پی رونقهایی نجومی رکودهایی سخت و گاه چشمگیر و جهانیتر پیش آمد، تا جایی که قیمتها آنقدر کاهش یافت که بازارهای اشباعشده را از بین برد و زمینه کسبوکارهای ورشکسته را برچید.
حال دیگر نوبت به افت و سقوط رسیده بود: «۲۱ هزار مایل راهآهن آمریکا به ورشکستگی افتاد، ارزش سهام آلمان در فاصله اوج رونق و در سال ۱۸۷۷ تقریبا ۶۰ درصد سقوط کرد و مهمتر از همه حدود نصف کورههای بلند در کشورهای عمده تولیدکننده آهن جهان از کار افتاد. در فاصله ۱۸۶۵ تا ۱۸۷۳ هر سال بیش از ۲۰۰ هزار نفر وارد بندر نیویورک میشدند، ولی در سال ۱۸۷۷ این تعداد فقط ۶۳ هزار نفر بود».
هابزبام بر این باور است که با رکود دهه ۱۸۷۰ عصر تاریخی جدیدی چه از لحاظ سیاسی و چه اقتصادی آغاز میشود. او نشان میدهد که همین عصر پایههای لیبرالیسم نیمه قرن نوزدهم را که آنهمه محکم و باثبات به نظر میرسید، سست یا نابود کرد و معلوم شد دوره اواخر دهه ۱۸۴۰ تا نیمه دهه ۱۸۷۰ برخلاف خرد متعارف آن زمان چندان متکی بر الگوی رشد اقتصادی، توسعه سیاسی، پیشرفت فکری و موفقیت فرهنگی نبود، بلکه نوعی میانپرده بود.
از سوی دیگر، رکود اقتصادی تنشهایی بسیار جدی در سیاست به بار آورد. به روایت هابزبام، به دنبال تنشهای این دوره سه گرایش جدید در سیاست پدید آمد که تقریبا در همه جا به تهییج و نارضایتی اجتماعی تبدیل شد.
۱) پیدایش احزاب و نهضتهای مستقل طبقه کارگر، عموما با جهتگیری سوسیالیستی و مارکسیستی که از میان آنها حزب سوسیالدموکرات آلمان هم پیشگام بود و هم چشمگیرترین نمونه.
۲) گرایش دوم در برابر گرایش اول بود. احزاب عوامفریب ضدلیبرال و ضدسوسیالیست در پی تنشهای ناشی از رکود اقتصادی در دهههای ۱۸۸۰ و ۱۸۹۰ پدید آمدند؛ دستهای از زیر سایه وابستگی سابقا لیبرال، مثل ملیگرایان ضدیهود و پانژرمن که پیشگام هیتلریسم شدند و دستهای از زیر بالوپر کلیساهایی که تا آن زمان از نظر سیاسی غیرفعال بودند، مانند نهضت سوسیال -مسیحی در اتریش.
۳) سومین گرایش نیز رهایی احزاب و نهضتهای ملیگرای تودهای از یگانگی عقیدتی سابقشان با رادیکالیسم لیبرال بود. برخی نهضتهای طرفدار خودمختاری یا استقلال ملی به سوسیالیسم تمایل داشتند، بهخصوص وقتی طبقه کارگر نقشی مهم در کشورشان ایفا میکرد.
اما آنها بیشتر ملی بودند تا بینالمللی و عنصر ملی معمولا بر عنصر سوسیالیستی غلبه داشت. برخی دیگر نیز به ایدئولوژی مبتنی بر نژاد، خاک و زبان گرایش یافتند. به نظر میرسید این جریانها در الگوی سیاسی دولتهای توسعهیافته که در دهه ۱۸۶۰ به وجود آمده بود، اختلالی ایجاد نکرد. هرچند ظهور سیاست تودهای غیرلیبرال این حکومتها را ترسانده بود.
میانپرده رکود بزرگ
هابزبام تردید دارد، همچون رکود دهه ۱۹۳۰، استفاده از مفهوم «رکود» در توصیف ۲۰ سال بعد از پایان مبحث این کتاب قابل توجیه است یا نه. او تأکید دارد ساختار جهان سرمایهداری میانه قرن نوزدهم نه از نظر اقتصادی فروریخت نه از نظر سیاسی، بلکه وارد مرحلهای جدید شد.
به نظر هابزبام هنوز در شکل لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی تعدیلشده امکانهای زیادی وجود داشت. او این ساختار را در کشورهای تحت سلطه، توسعهنیافته، عقبمانده و فقیر یا آنها که مثل روسیه، هم در جهان فاتحان بودند و هم قربانیان متفاوت میداند. چراکه در روسیه رکود بزرگ باعث پیدایش عصر انقلابی قریبالوقوع شد. با تمام این اوصاف، هابزبام رکود بزرگ را فقط یک میانپرده میداند.
در نظر او «این تاریخ قبل از هر چیز عبارت است از تاریخ پیشرفت عظیم اقتصاد جهانی مبتنی بر سرمایهداری صنعتی، تاریخ نظمی اجتماعی که این نظام مظهر آن بود، تاریخ آرا و عقایدی که به نظر میرسید به این نظام اعتبار میبخشند و بر آن صحه میگذارند: در عقل، علم، ترقی و لیبرالیسم».
طبق روایت او، برخلاف ادعایی که شد از دل این عصر رشد اقتصادی، پیشرفت فنی و علمی، بهبودی و صلح به دست نیامد و جهان در قرن بیستم هم روایتی باشکوهتر و موفقیتآمیزتر از قرن نوزدهم ندید.
۰