سوگواری بخشی ضروری از انسان بودن است یا یک اختلال؟
کتابِ زندگی، کتابی چندجلدی است. داستانِ بعدی فقط وقتی میتواند آغاز شود که جلد نخست به پایان رسیده باشد و راوی بداند او قرار است حالش خوب باشد.
کد خبر :
۷۶۰۲۸
بازدید :
۵۷۲۱
فرادید | استفان مالدبرگ بعد از آنکه پسرِ 13 سالهاش، اِریک، را و به دلیلِ نوعی سرطان بدخیم (سارکومِ یوئینگ) از دست داد، در اقیانوسی از غم و اندوه غرق شد. از بعد از مرگِ اریک، روزهای او طولانی، بینظم و یکنواخت شد. او به ندرت خانهاش در نیوجرسی را ترک میکرد. وقتی هم بیرون میرفت، مسیرش را طوری تنظیم میکرد که از جلوی بیمارستانی که اریک 16 ماه آخر زندگیاش را در آن سپری کرده بود یا زمین بازیای که اریک در آن بیسبال بازی میکرد، عبور نکند. هر دو فقط چند مایل با خانهاش فاصله داشتند.
به گزارش فرادید، خرید روزمره در فروشگاه برایش مانند قدم زدن در میدانِ مین بود؛ فکر خریدنِ غذاهای مورد علاقه اریک در غیاب خودش دردناک بود. لذت بردن از هر چیزی بدون آنکه اریک هم از آن لذت ببرد، فقط احساسِ گناه ایجاد میکرد. مالدبرگ هرگز فکرش را هم نمیکرد بتواند دوباره بر مزار اریک حاضر شود و یا به محلی برگردد که مراسم تدفین او برگزار شده بود.
او وقتی به عقب نگاه میکرد، خودش را فردی توصیف میکرد که نمیدانست در عزای اریک چگونه سوگواری کند. «نمیدانستم چه کار کنم، نمیدانستم در مقابل مردم چگونه رفتار کنم. از این میترسیدم که احساسات مردم را بیشتر برانگیزم و بعد مجبور شوم خودم آرامشان کنم.»
«نمیدانستم چیزهایی که در سرم بود را چطور بر زبان بیاورم.»
مالدبرگ گفته است، در آن برهه فکر میکرده اگر از سوگواری برای اریک دست بکشد، تمام خاطرات او از ذهنش محو میشوند و او ارتباطش را برای همیشه با پسرش از دست خواهد داد.
وقتی گذر زمان کمکی نمیکند
به نظر میرسد گذشتِ زمان تنها درمانِ غم است اما حتی زمان هم به مالدبرگ کمکی نکرد. او گفته است در سالهای بعد از رفتنِ اریک او احساس کرده غم کاملاً تجزیهاش کرده است. در این برهه است که پزشک خانوادگی آنها روانکاوی به نامِ دکتر کَترین شیِر از دانشگاه کلمبیا را به او معرفی میکند که در درمان غمهای مزمن و کهنه تخصص دارد. مالدبرگ 4 سال بعد از مرگِ اریک با این روانکاو در مطب او در منهتنِ نیویورک ملاقات میکند. او به سؤالاتِ شیر به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدهد.
شیر درباره مواجه خود با مالدبرگ گفت: «به نظر میرسید که او اصلاً در اتاقِ کوچک و بدونِ پنجره حضور نداشت. چهره او را غباری از غم پوشانده بود، قوزکرده در صندلیاش فرو رفته بود، بازوهایش را با دو دست محکم گرفته بود، گویی سنگینیِ فقدانِ اریک بود که مانع از راست نشستنش روی صندلی شده بود. حالت مالدبرگ طوری بود که من فکر کردم روز قبل از دیدار با من اریک را از دست داده است.»
شیر تشخیص داد که مالدبرگ از اختلال سوگِ بیمارگون رنج میبرد. نوعی اختلال که در واقع شکلی از غمِ شدید و مداوم است که تحقیقات درباره آن قدمتی 20 ساله دارد.
سوگ را غمِ ژرف و شدیدِ حاصل از فقدان تعریف کردهاند. غمِ اولیه که شیر آن را غمِ حاد مینامد، معمولاً با گذرِ زمان کاهش پیدا میکند. شیر گفت سوگِ بیمارگون طولانیمدتتر و به لحاظ احساسی شدیدتر از غمِ عادی است و وقتی است که غمِ حاد برای مدتِ طولانی در همان سطح اولیه باقی میماند. به این ترتیب، با گذر زمان احساسِ فرد نسبت به عزیز از دست دادهاش درست مانند روز اول باقی میماند.
زنان بیشتر از مردان مستعدِ اختلالِ سوگ بیمارگون هستند. این اختلال زمانی رخ میدهد که فردِ سوگوار وابستگیِ عمیقی به فرد از دست رفته داشته باشد و منابعِ احساسی و اجتماعی او برای کنار آمدن با این غم ناکافی باشد.
محققان تخمین زدهاند که نزدیک به 2 تا 3 درصد از جمعیت کل جهان دچار اختلال سوگِ بیمارگون میشوند. در حدود 10 تا 20 درصد از افراد بعد از از دست دادنِ همسر و شریک عاطفی یا وقتی که مرگ ناشی از یک سانحه، حادثه یا اقدام خشن باشد، دچار این اختلال میشوند. این اختلال در بین والدینی که فرزندانِ خود را از دست میدهند بسیار شایعتر است.
دانشِ درمانِ این اختلال هنوز در حال تکمیل است اما در حال حاضر هم روشهایی برای درمان آن وجود دارد.
من هم اختلال سوگِ بیمارگون داشتم؟
اولین بار به واسطه یک بَنِر تبلیغاتی در بوستون با اختلالِ سوگِ بیمارگون آشنا شدم. این تبلیغ که از طرف بیمارستانِ ماساچوست در محل تعبیه شده بود به دنبال استخدامِ مشارکتکنندگانی برای یک تحقیق بود. بعداً متوجه شدم که این بنر به تحقیقات دکتر شیر مرتبط است.
زمانی که این تبلیغ را دیدم، 10 سال بود که از بیوه شدنم میگذشت. من 33 سالم بود که شوهرم را در عرضِ 6 هفته به خاطر سرطان پانکراس از دست دادم. سوگِ من خیلی پیچیده بود: من حامله بودم و پسرمان بعد از مرگِ همسرم 7 ماهه متولد شد.
وقتی با آن تبلیغ مواجه شدم، پسرم در مقطع ابتدایی بود و من سعی میکردم خودم را محکم نگه دارم. به تدریج توانستم به کار برگردم. مادرِ تنها بودن تجربه طاقتفرسایی است اما باعث شد که تمام توجه من به آن کار جلب شود، چیزی که فکر میکردم به نفعم است. بچه کوچک همیشه خوشیها و لذتهای کوچک به همراه دارد و باعث میشود احساسِ تعلق به جمع در فرد تقویت شود. من دوباره توانسته بودم به زندگی برگردم اما همچنان در درون احساسِ سنگینی میکردم. این سنگینی، سنگینی غم بود.
بعضی اوقات، فکر میکردم غم، که گاهی فروکش میکرد و گاهی تشدید میشد، در اختیار من نیست. بهرحال فکر میکردم چاره دیگری جز زندگی کردن وجود ندارد. فروید در کتابِ غم و مالیخولیا، یکی از نخستین مقالات درباره غم، مینویسد: «اگرچه غم تفکراتِ عادیِ زندگی را از بین میبرد، ما هرگز به آن به شکل آسیبی که نیازمند آسیبشناسی است، نمینگریم و در پی درمان آن نیستیم. ما به گذر زمان متکی هستیم تا این غم را کاهش دهد و تصور میکنیم هر مداخلهای برای کم کردن این غم بیفایده یا حتی آسیبزاست.» این درست تصورات من درباره غم بود.
من سالها با این تصور که سوگ در زندگیام عادی است و باید زمان طی شود تا بهبود یابد، زندگی کرده بودم. مواجه با آن تبلیغ در مسیرم به سمتِ مترو پرسشی را در ذهنم ایجاد کرد: آیا سوگِ من یک بیماری بود؟ تشخیص بیماری مستلزمِ وجود درمان است. یا حداقل فرد بیمار امیدوار است و آرزو میکند بیماریاش درمان شود. اما نگاه به غم به عنوان بیماری و اینکه درمانی برای آن وجود دارد، پرسشهایی را درباره اینکه چه چیزی واقعاً طبیعی و چه چیزی غیرطبیعی است، ایجاد میکند. آن هم درباره احساسی که جهانی است.
آیا سوگ وضعیتی است که روانشناسی مدرن، با آن فهرست بلندبالای نشانهها و اختلالاتش و درمانهای متعددش، میتواند آن را درمان کند؛ و به ما بگوید سوگ دیگر بخشی ضروری از انسان بودن نیست بلکه فقط یک بیماری است؟
سوگدرآیی
کمی بیشتر از یکسال پیش، من یکی از شرکتکنندگان در کارگاههای درمانیای بودم که در یک درمانگاه در کلمبیا برای درمان سوگِ بیمارگون تشکیل میشد. نخستین کارگاه هم چالشبرانگیز بود هم آرامشبخش. برایم آرامشبخش بود که در حلقه تعداد زیادی متخصص باشم که تمام کوششان این بود که به من بفهمانند غم چه معنایی دارد. یکسال بعد از این تجربه بود که به استفانی مالدبرگ، که او هم در این کارگاهها شرکت کرده بود، پیشنهاد دادم درباره تجربهاش در این کارگاهها برایم صحبت کند.
او میگوید، خلوتش بسیار برایش اهمیت دارد. برای همین گاهی خودش را به صورت ذاتی محدود میکند و تا حد ممکن کمتر از تجربهاش حرفی میزند. او میگوید: «فکر میکنم مشکل این است که مردم درباره غم صحبت نمیکنند و من میخواهم صحبت کردن از غم را طبیعی کنم، میخواهم صحبت از آن دیگر تابو نباشد و مردم راحتتر دربارهاش حرف بزنند.»
به عنوان احساسی که برای انسان بودن ضروری است، ما اطلاعات و شناختِ اندکی درباره غم و فرایند سوگواری داریم. تازه در قرن بیستم بود که روانشناسان و روانکاوان مدعی شدند درباره احساساتی نظیر غم تخصص یافتهاند. خرد متعارف درباره غم میگوید، برای فائق آمدم بر غم باید مراحلی را طی کرد. تثبیت شدن در هر کدام از این مراحل یا باقی ماندن در هر کدام از این مراحل برای مدتی طولانی میتواند اختلال ایجاد کند.
پزشکان درباره مدت زمانِ اندوه، اینکه آیا فردِ سوگوار باید صبر کند تا به صورت طبیعی وارد مرحله بعدی سوگواری شود یا باید برای ورود به مرحله بعدی تلاش کند یا درباره باید و نبایدهای سوگواری، اینکه سوگ به چه معنی است و اینکه آیا غم کند یا تثبیت شده، اختلاف نظر دارند.
این ایده که غم وضعیتی است که ما باید فعالانه با آن کنار بیاییم از زمان فروید آغاز شد. جان بین، روانکاوی که با شیر در زمینه درمان سوگواری بیمارگون همکاری میکرد، توضیح میدهد: « از آنجایی که فروید معتقد بود ذخایر روانی انسانها محدود است، «کارویژۀ محوریِ سوگواری» را در فرایند تدریجیِ کاهشِ پیوند ِ هیجانیِ فردِ داغدار با متوفا میدانست تا ما بتوانیم انرژی خود را بازگردانیم و آن را به سمتی دیگر هدایت کنیم.» به زبان ساده سوگواری به ما کمک میکند بعد از از دست دادنِ عزیزانمان به زندگی طبیعی باز گردیم. نظریه فروید درباره «سوگدرآیی»، همچنان نظریهای کارامد است و به نظریههای جدیدتر درباره غم کمک میکند.
الیزابت کوبلر-راس فردی بودی که با در نظر گرفتن نظریه فروید که غم را یک کار توصیف کرده بود، سمت و سو و جهت این کار را مشخص کرد. کوبلر-راس نخست مدل 5-مرحلهای سوگ را در سال 1969 به عنوان روشی برای فهمِ روانشناسی مرگ ارائه کرد و این مدل به سرعت به روشی رایج برای فهمِ فقدان تبدیل شد. امروز این مراحل شامل انکار، خشم، چانهزنی، افسردگی و در آخر پذیرش، تبدیل به یک داستانِ مردمی شده است.
سوگِ مزمن
اما مشخص شد که غم به این شکل کار نمیکند. در دهههای اخیر، تحقیقات تجربی زیادی در رشته روانشناسی این الگو و افسانههای رایج درباره غم و فقدان را به چالش کشیدهاند.
جورج بُنانو، استاد روانشناسی بالینی در دانشگاه کلمبیا، مسیری را که افراد برای کنار آمدن با غم طی میکنند را بررسی کرد و کشف کرد مردم با روشهای بسیار متنوعتری از آنچه که روانشناسان میاندیشند، سوگواری میکنند. در مطبش یعنی یک ساختمان با معماریِ گوتیک در نیویورک و مملو از کتابها و مجسمههای چینی است، با او ملاقات کردم. او سه روشِ رایج را که مردم معمولاً سوگواری میکنند، به من معرفی کرد.
بعضی افراد آنطور که او مینامید، «انعطافپذیر» هستند، و در طی چند هفته فقدان را پشت سر میگذارند و مانند توپی که زمین میخورد و دوباره به آسمان بلند میشود، این فرایند را به سرعت طی میکنند. بعضی دیگر، بعد از عبور از مسیرِ «بهبودی» به زمان بیشتری برای تطبیق دادنِ خود با شرایط جدید نیاز دارند. از شدتِ سوگواریِ روزها، هفتهها و ماههای نخست به صورت تدریجی کاسته میشود.
آنها «آرام آرام تکههای زندگی خود را کنار هم میچینند و دوباره به زندگی پیشین خود بازمیگردند.» این فرایند برای این دسته از افراد معمولاً بین یک تا دو سال طول میکشد. افرادی مانند مالدبرگ که از سوگِ بیمارگون یا سوگِ ناتمام رنج میبرند، افرادی هستند که نمیتوانند در مسیر بهبودی قرار بگیرند. سوگِ آنها، انطور که بُنانو توصیف میکند، «سوگِ مزمن» است که یعنی سالهای طولانی شدتِ غم در آنها در سطحی بالا باقی میماند.
سوگ و بازیابیِ شادی
یکی از مکاتب فکری که شیِر از آن تأثیر گرفته است، مدلِ فرایند توأمان است: سوگ، استرسزاست، برای همین ما بین مواجه با دردِ احساسیِ فقدان و کنار گذاشتنِ آن در نوسان هستیم. تحقیقات نشان میدهند حتی افراد سوگوار نیز لحظاتی مثبت را در زندگی خود تجربه میکنند. امید تدریجی حاصل میشود. مدل مرحلهای غم (الیزابت کوبلر-راس) مسیری خطی و مستقیم را در عبور از غم نشان میداد اما فرایند توأمان الگویی منحنیشکل است.
این اصل دیگر در بین روانشناسان بدیهی است که هیچ یگانه راهِ درستی برای سوگواری وجود ندارد. چنین چیزی از یک جهت خوب و از جهتی دیگر مشکلزاست. اگر هر کسی به شکلی متفاوت سوگواری میکند و هیچ نظریه واحدی برای اینکه نشان دهد سوگواری چگونه عمل میکند، وجود ندارد، آنوقت چه کسی میتواند بگوید افرادی مانند مالدبرگ به طریقِ خود و بر اساسِ زمانِ شخصی خود نمیتواند از مرحله سوگ بیرون بیاید؟ اگرچه به گفته خود و اطرافیانش او 4 سال بعد از مرگِ پسرش همچنان به نحوی غمگین و سوگوار است که گویی پسرش را همین دیروز از دست داده است، محققان بر سر چرایی طولانیمدت شدنِ سوگواری او و اینکه او چطور میتواند از این مرحله بیرون بیاید، اختلاف نظر دارند.
شیر میگوید: «سوگ فقط یک چیز نیست. وقتی سوگ تازه باشد میتواند افراد یا چیزهایی که ما دوست داریم را تحت تأثیر خود قرار دهد. سوگ میتواند احساسِ ما نسبت به خودمان و احساسِ توانمندیمان را از بین ببرد. غم بزرگترین عاملِ ایجاد جدایی است. اما به مرور زمان تهنشین میشود و جای خود را در زندگی ما پیدا میکند. سوگ به ما کمک میکند دوباره معنای زندگی خود را پیدا کنیم. سوگ در بازیابی شادی در زندگی به ما کمک میکند.»
آیا غم شکلی از عشق است؟
شیر، درباره نظریه خود درباره سوگواری میگوید: «غم شکلی از عشق است.» او به نقل از سی.اِس لیوایس توضیح میدهد: «فقدان بخشی جداییناپذیر و جهانی از تجربه ما درباره عشق است. سوگ، عشق را کوتاه نمیکند بلکه یکی از مراحل عشق است؛ اگر عشق را به رقص تشبیه کنیم، سوگ یک حرکت دیگر در این رقص است.»
به این رویکرد، رویکردِ وابستگی گفته میشود. بسیاری از محققان سوگواری و مشاوران به این رویکرد معتقدند. وابستگی به زندگی ما معنا و امنیت میبخشد. شیر میگوید، سوگواری پاسخی است که ما به از دست رفتنِ وابستگی به واسطه مرگ نشان میدهیم. جولیان بارنس، نویسنده رمان سطوحِ زندگی بعد از مرگِ همسرش نوشت: «طبیعت آنقدر دقیق است که فقط آنقدری که ارزشمند است، صدمه میزند. چیزی که مهم نبود، مهم نخواهد ماند.»
شیر توضیح میدهد که وابستگیِ مثبت ما نسبت به عزیزانمان است که به ما کمک میکند بخواهیم مراقبت افراد دیگر باشیم و جسورانه جهان را کشف کنیم. این وابستگیها تار و پود سلولهای عصبی ما را تشکیل میدهند.
شیر با بنانو موافق است که اغلب افرادِ داغدار با گذر زمان فقدان را در زندگی خود ادغام میکنند. اما افرادی که از سوگِ مزمن در رنج هستند، وضعیتِ بسیار پیچیدهای دارند. سوگوارانِ بیمارگون ویژگیهای کلیشهای زنانه را نشان میدهند. آنها افرادی هستند که چندان در مراقبت از خود یا قبول کمک از دیگران مهارت ندارند.
اینها افرادی هستند که ذخیرههای دلسوزی برای خویشتن و خود-انگیزهبخشیشان تهی است. شیر میگوید: «ما تنهایی نمیتوانیم خوب سوگواری کنیم» اما افرادی که از سوگِ ناتمام یا بیمارگون رنج میبرند، افرادی تنها و منزوی میشوند، زیرا سوگِ آنها برای مدتِ طولانی در سطحی بالا باقی میماند و مردمی که در اطراف آنها هستند فکر میکنند «دیگر تا الان باید بر این سوگ فائق آمده باشد.»
شیر میگوید: «تطبیق دادن خود با سوگ و فقدان یک فرایند کاملاً طبیعی است. سوگ خودش پدیدهای غیرطبیعی نیست. ما درباره مشکلِ تطبیق دادنِ خود با فقدان صحبت میکنیم که میتواند غیرطبیعی باشد.»
سوگنامه
شیر در نخستین دیدار خود با استفانی مالدبرگ از او خواست تا به صورت روزانه درباره غم و اندوه خود بنویسد و بالاترین و پایینترین سطوح غم خود را در طی روز مشخص کند. او 6 ماه به جزئیات سوگواری خود توجه آگاهانه نشان داد و این کار به بخشی از زندگی روزانه او تبدیل شد.
او به کمک شیر به جای انکار فقدان با آن مواجه شد. یادداشتهای روزانه فقط یکی از تکنیکهای شیر برای مواجه ساختن افراد با واقعیت است. مالدبرگ میگوید نوشتنِ روزانه به او کمک کرده به گونهای به خودش توجه کند که طی 4 سال گذشته نکرده بود. او با نوشتن این یادداشتها متوجه شد طی این مدت روزهای خوشی و شادی و لحظات ناب نیز داشته است.
درمانِ سوگِ مزمن (سیجیتی) یک فرایند 16 جلسهایست. در این جلسات تکنیکهایی که از رویکردهای مختلف نسبت به اختلالات اضطرابی شامل رفتاردرمانی شناختی و مواجهدرمانی برای پیشگیری از انکار واقعیت، ترس یا اضطراب، استخراج شده به مراجعهکنندگان آموزش داده میشود.
بعد از چند جلسه شیر از مالدبرگ خواست درباره چیزی که تا آنوقت هرگز دربارهاش صحبت نکرده بود، صحبت کند: روزی که اریک درگذشت.
این تکنیکی است که شیر از مواجهدرمانی استخراج کرده و به آن «بازدید خیالی» میگوید. مالدبرگ میگوید ابتدا برایش ترسناک بود چون فکر نمیکرد یادش بیاید که چه اتفاقی افتاده است. بعد از سه هفته، مالدبرگ داستانِ مرگِ اریک را تعریف کرد و گفت که در آن موقع تا چه حد دچار استرس شده است. شیر میگوید: «هدف از انجام این تکنیک این است که فرد در حضور افراد متخصص با واقعیتِ مرگ مواجه شود.»
بعد از مالدبرگ خواسته شد به عنوان تکلیف به صدای ضبط شده خود درباره داستانِ مرگِ اریک گوش بدهد. او میگوید این کار برایش در ابتدا بسیار ناراحتکننده بود اما به تدریج یاد گرفت چطور احساسات خود را کنترل کند و بفهمد که هرگز اریک را فراموش نکرده بوده است. شدت احساسات او به تدریج کاهش پیدا کرد و او اکنون احساس بسیار بهتری دارد.
بعد از آن شیر از مالدبرگ میخواهد فهرستی از مکانهایی که از بعد از مرگِ اریک به آنها سر نزده و فعالیتهایی که به آنها نپرداخته را بنویسد. او کمکم یاد گرفت با آنها مواجه شود.
شیر میگوید: «ما این کار را میکنیم تا افراد فرصت مواجه با واقعیت و فقدان و پیامدهای آنها را پیدا کنند، زیرا بودن در این مکانها بدون حضور فرد متوفا بسیار سخت است. ما میخواهیم افراد شروع به فکر کردن به این مسئله بکنند.»
مالدبرگ تلاش کرده بود تمام آن چیزهایی را که از او یک مادر میساخت، فراموش کند. کارهایی مثل خرید کردن. او میگوید: «هرگز نمیدانستم انکار تا چه حد حالم را بدتر میکند.»
این تکنیکها ترسناک و دردآور به نظر میرسد. تصور اینکه این کارها را من نیز باید انجام میدادم برایم سخت بود. احساس میکردم طاقت ندارم انجامشان بدهم. وقتی از شیر در این باره که آیا انجام این کارها حال فرد را بدتر نمیکند، پرسیدم او گفت: «رویکرد او به فقدان ضد-بدیهی است. او معتقد است که افراد باید به جای گریز از سوگ به سمتِ سوگ بروند.» او میگوید فقط با مشخص شدنِ ابعاد سوگ برای فرد است که او میتواند خودش را از سوگِ طولانی رها کند.
مالدبرگ میگوید: «این تکنیک حالش را بهتر کرده است.»
برای شیر «بهتر شدنِ حال» نشانهایست از اینکه توانایی انطباق خود با شرایط دارد کارش را شروع میکند. شیر همزمان که به مالدبرگ کمک میکرد با فقدانِ اریک کنار بیاید، به او کمک میکرد تا برای آینده هم طرح و برنامه داشته باشد. شیر میگوید، بخشی از از دست دادنِ عزیزان، از دست دادنِ احساسِ هویت است. و بخشی از سوگواری برای به دست آوردن آن هویت است.
یکی از سؤالهایی که شیر در جلسات درمان میپرسد این است که: «اگر یک چوب جادویی داشتید و میتوانستید با چرخاندن آن آرزو کنید سوگتان در یک سطحِ کنترلشده قرار بگیرد، آن سطح چه سطحی بود و برای خودتان چه میخواستید؟»
افرادی که از سوگِ ناتمام رنج میبرند نمیتوانند آینده را بدون فرد متوفا یا سوگواریِ شدید برای او تصور کنند. شیر میگوید این پرسش رویکردی آیندهنگرانه دارد. فقط مطرح کردنِ همین پرسش کافی است تا سیستم ذاتیِ اکتشافی ما فعال شود و امید سرچشمه بگیرد.
در این بین نقشِ رواندرمانگر به عنوان فردی که توضیح میدهد فقدان چیست، بسیار مهم است.»
بانی گُرساک، یکی از همکاران شیر، میگوید: «فقدان یک فرایندِ یادگیری است. مشکل این است که به ما اطلاعاتِ ناخواسته میدهد. یادگیری از فقدان به معنیِ کسب توانایی برای ایستادن در مکانهای متفاوت و نظاره سوگ از آنها، نزدیک شدن به دردی که ایجاد میکند و تجربه آن و اندکی دور شدن از آن است.»
گرساک میگوید این روش نهتنها برای مراجعهکننده متناقضنماست، برای رواندرمانگر هم همینطور است. «اینکه بنشینی به تلخترین تجربههای یک فرد گوش بدهی، تجربه دردناکی است.»
سوگ و روایتگری
این ایده که
هر داستانی به یک آغاز، میانه و پایان احتیاج دارد به زمان ارسطو باز میگردد. مردمی که از سوگِ ناتمام و مزمن رنج میبرند، نمیتوانند اوج داستان زندگیشان را تصور کنند. آنها نمیتوانند به چیزی که در طرح داستانهای کلاسیک اوج نمایش گفته میشود، برسند.
بسیاری از ما بعد از یک فقدان، راهی پیدا میکنیم تا چیزی را که برایمان رخ داده به شکل داستان مطرح کنیم: این اتفاقی بود که افتاد، این آدمی است که من هستم، این معنایی است که فردی که از دست دادم برایم داشت و این کسی است که اکنون هستم. اما افرادی که از سوگِ بیمارگون یا پیچیده رنج میبرند، قادر به گفتن این روایتها نیستند.
سوگواری مشکلِ طرحِ روایت است. یک داستان، برای آنکه گفته شود، به یک راوی با یک دیدگاه نیاز دارد تا از زاویه نگاه خود بگوید چه اتفاقی افتاد. اما اگر ندانید کیستید، نمیتوانید روایت کنید. بسیاری از تکنیکهای شیر درباره یادگیریِ نقلِ روایت در حضورِ درد و فقدانهای ویرانکننده است. با یادداشتِ روزانه درباره سوگ که در طی آن فرد داستانِ احساسی و عاطفی هر روزه خود را مینویسد، شروع میشود. با بازدید تخیلی از مکانهایی که فرد با متوفا داشته ادامه مییاد، درست مانند زاویه دوربین در سینما، که کمک میکند یک اوجِ داستانی در شدیدترین لحظاتِ عاطفی سازماندهی شود.
طرح داستان، راوی و روایت را به زندگی باز میگرداند. حالا، میتوانید یک داستانِ جدید و یک طرح جدید برای خودتان تصور کنید. این انتخابی است بین سوگ و زندگی، به یاد آوردن یا فراموش کردن، همان چیزی که مالدبرگ از آن وحشت داشت.
کتابِ زندگی، کتابی چندجلدی است. داستانِ بعدی فقط وقتی میتواند آغاز شود که جلد نخست به پایان رسیده باشد و راوی بداند او قرار است حالش خوب باشد.
۰