فیلم "خون شد"؛ بی لکنت حرف راست میزند!
کد خبر :
۸۲۸۰۶
بازدید :
۲۲۵۶
چند لحظه، چند دَم از پیِ هم هست که هست و نیستِ شهر را، «خانه» را در نگاهها، باورها، زیرورو میکند -عوض میکند. چند تصویر -که پس از آن شهر دیگر شهرِ همیشه نیست -دروغ نیست؛ و آدمها -که ساده از کنار هم میگذریم- آدمهای سابق نیستند.
تأثیر این چند صحنه قدری است که رهایت نمیکند. حس دارد و گلویت را میفشارد. ترس سراغت را میگیرد. لحظههایی که براندازِ نقاب مردمانِ خمیده از دود و مردان ترکخورده است. روراست از دردها میگوید و شهر درد را جلویت میآورد. میترسی که این شهر، شهر تو است؟
ترس داری حتی به وقت قدمزدن در خیابانها -ترس تیزیِ زنگزده که قایم از پشت، قرص و راست میخورد به تو. ترس مرگ نیست، ترس بدمرگی است و نابلدیِ مسخشدگانِ به گرفتن چاقو در دست. چند لحظه فقط و تأثیرش همواره است: فضلی با کولهباری از غم، سایهوار به خانه میرود. ماهیها مُردهاند. آغوش مادر به خوشامد بسته است -حالی و حوصلهای به آغوش مادرانه نیست.
پدر، علیل. فضلی پیِ خانواده آمده بود؛ اما میبیند خانهای نیست که خانواده؛ خانهای که سندش دست هر کس و ناکسی است و هر کس و ناکس درونش جولان میدهد. خانه ما، خانه من. میگوید: «خونه مهمه، فقط خونه». اعضا پراکندهاند. برادرش (مرتضی) را از دیوانهخانه بیرون میکشد.
دیوانهخانهای پُر از بیخیالی. خوشخیال ساز میزنند و شعر میخوانند و الکی دعوا میکنند -آدمهای عاقل خود را به خریت زدهاند. دیوانهخانه جمع عاقلانِ ترسو است. شهرِ آسودهای بنا کردهاند که از شر تیغ و خون در امان باشند. بیرون، اما وضع دیگری است. آدمهای بیرون اگر ساز میزنند، غم میزنند -میغمند.
فرسودهاند و خانههایشان بر باد. فضلی ترسوها را تاب نمیآورد. دیوانهنماها را یک به یک کنار میزند و راهیِ شهر سوخته میشود و برادرش را از حصر خریت درمیآورد. راهی غربت میشود و خواهرش (فاطمه) را از چنگ غریبه میرهاند و سند «خانه» را هرجور هست پس میگیرد تا «خانه» را دوباره از نو بسازد.
در طول رفتوشدها میپرسم میشود آیا این خانه را دوباره بنا کرد؟ این خانه، خانه میشود؟ شاید...، اما «خون» به پا میشود -فضلی پاسخ میدهد. فضلی میداند تاوان خانواده، تاوان رفاقت و مردانگی، خونشدن است. خون میدهد و اعضا را که راهیِ «خانه» میکند، غریبهها را که بیرون میاندازد و چراغ «خانه» را که روشن میکند، نقشِ زمین میشود. یکی باید بالاخره دست از ساززدن برمیداشت؛ و چهره شهر عجیب آشناست.
امروزی است -لحظهای که فضلی زخم کاریاش را به «گلاب» میزند، سند خانه را دست میگیرد و انگار سندهای دربندِ بسیاری آزاد میشود: پول از آسمان سرازیر است و آدمهای از بند رهاشده، مسخِ پولها شدهاند. چه مردمان نزدیکی! و پلیس دراینمیان هراسآور تیر به هوا میزند؛ و هیچکس به هیچکس نیست و «عابران: اخمو، کجخیال و عبوس» ۲. چقدر این تصاویر آشناست! خون شد آدمهای دوروبرش؛ آدمهای طبلِ بیعاری به دست را درست نشانه رفته است و شهر را نیز خوب میشناسد. از درد میگوید و درد دارد دیدنش.
همین هم هست که همه توان دیدنش را ندارند. میگوید روزی اگر خانواده در گروِ بود یا نبود مادر بود، و آدمها از دیوانهخانه و از جایجای شهر گرد هم میآمدند تا مرگ مادر را به انتظار بنشینند و دراینمیان خانواده دوباره به بازیابی میرسید، امروز خانهای نیست که خانوادهای. امروز خون باید شد؛ و تو تمام خانهها را گم کردی ۳
خون شد صریح-استعاره است. ایماژِ واقعیت. شعرِ خیال نیست، شعرِ واقعی است. شاعرانگی واقعیت. بیلکنت حرف راست را راست میزند -کج نمیرود. استعارههاش را توی در و دیوار نمیکوبد. از نخستین لحظههایش که آخرین عابر کوچه، سایه خمشده فضلی است تا مردن ماهیهای حوض تا گیلانِ خفته در دخمه و چاقوی فضلی که پس از قتل، قصد به آبسپردنش را دارد؛ اما رهایش نمیکند که اولا ترس از کدام مأمور و ثانیا به پشتوانه کدام تیغدار؟ و گفتگوها که در مسیر استعاره، درشت و پوستکنده از آدمها شنیده میشود. آدمها از پس دیالوگها پرداخت میشوند که یکسویش فضلی است.
فضلی آدمها را میشناساند. حتی زنی غایب که ثریا نام دارد و نمیبینیمش. مرده است؛ اما شخصیت دارد و زنده. یک بار از زبان پدر «ثریا» میشنویم و فضلی حرف پدر را میخورد و بار دیگر در حرفهای شراره (خواهر دیگرش) پیدا میشود.
دو جمله که در جنس دیالوگهای شاعرانه و شخصیتپردازیِ همسو با چنین رویکرد و حجم گسترده موسیقیاش که از فقدانها میگوید، همراه با بازیهای کنترلشده -همه در یک راستا، ثریا را بدل به معشوق مردهای میکند که نبودش در جایجای اثر جاری است -فیلم، به مرده هم حضور میبخشد، و چه عذر درستی است در پایان که فضلی آرامگاه ثریا را بهانه رفتن میکند.
رفتنش باید و نبایدِ فیلمنوشت نیست. الگوی وسترن را تحمیل داستان نمیکند. فضلی نباید به خانه برود که تاب دیدن مردان ترکخورده را ندارد، و «ثریا» در انتظار او است.
موقعیتها اغلب کارکرد استعاری دارد: دست پدر بد جوش خورده، باید دوباره بشکند تا درست بسته شود -پدر میشکند تا دوباره جوش بخورد. برادر، خواهر گولخورده باردارش را از شرّ باورهای دگم به گوشهای پناه میدهد که بهجای تیغکشی، مجال کتابخواندن باشد، و سایه شکسته فضلی در آغاز و پایان که شبحوار زندگی را راست و ریس میکند و برمیگردد به تنهاییاش -مرده یا زندهاش چه فرق میکند؟
وقتی از راه میرسد، خانوادهاش زندهبودنش را تعجب میکنند. انگار فضلی در خاطره جمعی سالهاست که مرده است؛ اما خون شد، حکایت مردههای زنده است تا زندههای به مرگ رسیده.
مکانها ایماژند: «خانه» باغچهای است رنگورورفته و برعکس، تیمارستان عمارتی است سرزنده. تقابل بصری این دو مکان در تصویر واقعی خانه و پرداخت ذهنی/ انتزاعی دیوانهخانه عیان است؛ تقابلی که از پس آن، آلامِ «واقعیبودن» ِ. خانه بیشتر میتأثیرد؛ و قتلگاه نهایی -جایی که «خانه»ها حراج میشود- سقفش کوتاه است؛ آدمهای بدون عزتِ نفس باید خم شوند به تعظیمِ حراجگذار.
زمان، اما از دو دیگر ارجحتر. زمان، امروز است. شخصیتها امروزیاند و خیابانها بوی بیماریِ سال میدهد: یک سوی اعتیاد، یک سوی اختلاس. التهاب پول است و اشتراک بیپولی. دراینمیان کی یاد «خانه» است و خانواده؟ کی جز «او» اینچنین مینگرد؟
همه اینها از سبک «کیمیایی» است؛ سینماگری که به جای جملههای بلند و حرفهای گنده در توضیح چگونگی مناسبات رفتاری آدمهای فیلمهایش و رخدادهای نوشتهشده در فیلمنوشتهایش، باید از اصطلاحِ «فیلم مسعود کیمیایی» استفاده کرد؛ و خون شد که سخت به این اصطلاح وابسته است.
خونْ جنون شد ۴
خون شد یک آیین است. مردی -سایهوار- از دنیای دیگر به قصد بازیابی یک خانواده راهی دنیای ما میشود و، چون روح سرگردان برمیگردد -بیآنکه کسی ببیندش که در این راه چه بر سرش آمده است. رفتار شخصیتها رفتار آیینی است: از بستن دست به چرخ درشکه تا رجزخوانی مادر (خانم جان) سر میز صبحانه تا شستوشوی چهره خونآلودِ فضلی پس از قتل و تا رفتار یک ابزار -چاقو- که آرامآرام هویت مییابد.
فضلی در سفری که میآغازد، گام به گام به پالایش روح میرسد و به سهم خونشدن میافزاید. اقدامات اشخاص و اتفاقات بر پایه قرارداد آیینی است که فضلی را به خونشدن وامیدارد؛ بنابراین بسیاری از مناسبات متن، از فرط واقعیبودن، با «واقعیت» توجیهپذیر نخواهد بود. منطق خون شد شعر است. در این آیین شعرگون، فاطمه باید ترک اعتیاد کند. باید زمان بهسرعت او را به بهبودی برساند.
فصل بستن او، و تصویرِ از بالا که شاهدی است بر اهمیت بهبود خانواده همانقدر اهمیت دارد که با ولع غذاخوردن خواهر دیگر -شراره. آدمهای فرعی نیز در این آیین هریک قصه دارند. از زن بقال (ماهور احمدی) تا زنِ «گلاب» که هر دو زخمخوردهاند، رفیق دیرینِ فضلی (برقنورد)، دکتر ترک اعتیاد و خلبازیهایش تا حتی یکی مثل هووی فاطمه که خرسندیاش از مرگ شوهر، راه به قصهای میتواند بگشاید. همه جان دارند.
اقداماتشان با معیار کلاسیک اگر حذفشدنی است و زائد، در جهان آیین هریک سوزی و سودایی. چونان قیصر است آیینش؛ و ارجاعات موسیقایی بسیار به نوای زورخانهای و یادآور انتقام «قیصر». جایی که فضلی از پشت دیوار به پشت فاطمه بیرون میآید و زنگ زورخانه شنیده میشود، همان حسی را القا میکند که قیصر بازار را پشت سر میگذارد به دیدار اعظم (پوری بنایی). چه میکند «ستار اورکی» در همنشینی نغمههای غمآلودِ ازدسترفته و زنگهای زورخانه.
چطور است که بهترین آهنگسازان و بدترین و بهترین بازیگران، در کار «کیمیایی» بهترینشان را ارائه میدهند؟ کِی از «نسرین مقانلو» کسی چنین انتظاری داشت به تکگوییِ میانههای اثر؟ و حتی «سعید آقاخانی» که صدایش را به آشنازدایی تغییر داده، بَم کرده و گرفته و خشدار که آتش درونش بیشتر بسوزاند. در دقیقههای نخست اگر هنوز کمی فضا را نگرفته، در پایان مثالزدنی است. خون شد تصویر شعرانگیز اجتماع ماست.
ضعف اگر دارد، قوتش به صداقت و صراحتش است، قوتش به سینماست؛ و فیلمی است سخت؛ سختساخت و سختفهم. حرف پیچیدهای ندارد. بحث خانواده است و رفاقتها و مردانگیها؛ اما همین سادگی امروز که چندان قابل فهم نیست. «کیمیایی» با خون شد میگوید هنوز با مردم هستم. «میخواهم دوباره بیاغازم/ این بهاری را که خواهی نخواهی/ خون مرا در راهها میدواند» ۵.
فضلی همان «کیمیایی» است که دوباره میآغازد؛ سایههای روی کرکرههای بسته است که شب را به حرکت میگیرد و در پشت سر میماند؛ و این همان «کیمیایی» است که تنها ترس امروزش بیخانهبودن است.
پانوشت:
۱- بیژن الهی
۲- احمدرضا احمدی
۳-احمدرضا احمدی
۴ سیاوش کسرایی
۵- بیژن الهی
۶-مهدی اخوان ثالث
۰