اینجا عشق به عباس میرزا موج میزند!
اینجا نفرت از فتحعلیشاه و عشق به عباس میرزا موج میزند. حتی میان آنهایی که نمیدانند عباس میرزا پسر خود خان بابا و ولیعهد او بوده؛ سرداری بلند نظر که تبریز - پایتخت ولیعهد- را به مرکز ترقی خواهی و میهن دوستی تبدیل کرد.
کد خبر :
۲۵۳۲۱
بازدید :
۲۸۴۰
در سواحل ارس، همه فتحعلیشاه را میشناسند و با القابی مثل گور به گور و تون به تون از او یاد میکنند.
تون که میدانید یعنی چه؟ آتشدان حمام یا انبار هیزم که استعارهای از جهنم است.
راننده آژانسی که جاده مرزی جلفا را با پیچاپیچ ارس، به سمت «آبشار» و «آسیابخرابه» پشت سر میگذارد، به آن طرف رودخانه نگاه میکند و میگوید: «تون به تون شده همه را به خاطر یک زن بخشید رفت.»
از این افسانهها زیاد است؛ یکی فکر میکند «بابا خان» آن سوی ارس را پشت قباله زن محبوبش کرده و یکی شنیده همه را به یک انگشتر فروخته.
اینجا نفرت از فتحعلیشاه و عشق به عباس میرزا موج میزند. حتی میان آنهایی که نمیدانند عباس میرزا پسر خود خان بابا و ولیعهد او بوده؛ سرداری بلند نظر که تبریز - پایتخت ولیعهد- را به مرکز ترقی خواهی و میهن دوستی تبدیل کرد.
راننده جوانی که از آبشار برمیگردد، نمیداند شهدای مرزی شهریور 20 در یورش متفقین به ایران شهید شدهاند.
او فاصلهای تاریخی، میان جنگ با روس تزاری و حمله شوروی در جنگ دوم جهانی قائل نیست. تون به تونی نثار فتحعلیشاه میکند و میگوید: «ما اینجا سه شهید هم دادهایم. شهدای مرزی جلفا دو روز تمام ارتش روس را کنار پل آهنی زمینگیر میکنند. روسها فکر میکردهاند یک لشکر ایرانی این طرف صف کشیده. بعد که مرز را رد میکنند، میفهمند سه نفر بودهاند. روسها آنقدر تحت تأثیر قرار میگیرند که سه شهید ما را با احترام نظامی دفن میکنند. بایستم فاتحه بخوانید؟»
نگاه دو سرباز روی برجک پل به ماست که زانو زدهایم و فاتحه میخوانیم. بلند میشوم و سلام نظامی میدهم.
سربازان، رو به ما و رو به مرزبانان شهید، خبردار میایستند و احترام نظامی میگذارند. روایت راننده جوان جلفایی دقیق است، البته اگر فتحعلی شاهاش را حذف کنید. فکر میکنم در آن روز سخت «سرجوخه ملک محمدی»، «سید محمد راثی هاشمی» و «عبدالله شهریاری» چند ساله بودهاند؛ هجده یا بیست؟ اگر زنده میماندند حالا چند سال داشتند؛ نود و پنج؟ اما مگر زنده نیستند؟
از راننده جوان میپرسم جزیره 130 ارس یا همان جزیره «کثیری» را میشناسد یا نه؟ اطلاعی ندارد. ماجرای ستوان یکم کثیری، افسر تبریزی را تعریف میکنم.
داستان روزی که هیأت شوروی و ایران، برای تعیین حق مالکیت جزایر ارس به اختلاف برخوردند؛ طبق قرارداد، خط میانه ارس مرز بود اما جایی که رود، چند شاخه میشد و جزایری در وسط میماند، خط مرز در میانه شاخه عمده ترسیم میشد تا جزیره به کدام کشور برسد.
ستوان کثیری برای اثبات عمق کم آب در ساحل ایران و اینکه شاخه اصلی سمت مرز شوروی است، با اسب به آب زد؛ پیش رفت و پیش رفت تا جایی که آب از روی مرکب و سوار گذشت. افسر دلاور تبریزی را از آب گرفتند و جزیره 130 به ایران رسید.
راننده جوان میگوید: «من هم تبریزیام. تبریز بزرگ شدهام. بعد از اینکه جلفا منطقه آزاد شد، خیلیها برای کار و تجارت آمدند اینجا. هادیشهری هم خیلی هستند.»
میپرسد: «کلیسا رفتهای؟» منظورش کلیسای «سنت استپانوس» است.
میگویم قرار است فردا بروم.
پیش خودم حساب و کتاب میکنم؛ از آبشار تا جلفا 30 هزار تومان، از جلفا تا کلیسا هم 30 هزار تومان، برگشت هم همین مبلغ میشود. تازه اگر انتظار کنار کلیسا را حساب نکنیم. روی هم رفته 100 هزار تومان راضیام. میرویم و برمیگردیم بیآنکه راننده جوان تبریزی هزار تومان کرایه بگیرد. هرچه اصرار میکنم فایدهای ندارد: «حرف زدیم خوش گذشت.»
حرف زدیم خوش گذشت را چند بار دیگر میشنوم. غروب روز بعد، وقتی از پارک کوهستان برمیگردم، راننده میگوید: «حرف زدیم خوش گذشت.» اصرار میکنم لااقل هزار تومان بردارد. با خنده میگوید: «تا دعوایمان نشده، در را ببند!»
آبشار و آسیاب خرابه
در هتل جهانگردی جلفا و در میان توریستهای هلندی و فرانسوی و سوئدی، من یک غریبهام. میدانم برای گردشگران خارجی، جلفا مقصد نیست اما برای بهروز که از تهران به قصد سرمایهگذاری آمده، چرا؛ مردی میانسال و خوشپوش با سبیلهای خاکستری که یا در لابی درباره وضعیت تجارت جلفا پرس و جو میکند یا در شهر، دنبال موقعیتی مناسب میگردد.
یک خانواده مشهدی هم هستند که میخواهند با یکی از کارکنان هتل بروند «نخجوان» و شب برگردند.
گفتم جلفا برای گردشگران خارجی مقصد نیست اما یک زوج جوان هلندی، چند روزی است که دل از جلفا نمیکنند. آنها را در آبشار هم میبینم. با دیدن زیبایی درهای که شلالههای آب از فراز آن پایین میریزد و مثل توری نازک، قندیلها و حوضچههای سبز را میپوشاند، آنقدر هیجانزده میشوند که یکسره داد میزنند، پشت پرده آب میروند و در حوضچهها خیس میشوند و باز با داد و فریاد برمیگردند.
زن جوان با مانتوی بلند و شال خیسی که از هر طرفش آب میچکد، توی حوضچه کوچکی مینشیند و رو به ما به انگلیسی کتابی میگوید: «خدایا اینجا چقدر زیباست!» بعد ما چند نفر را که ایستادهایم و تماشا میکنیم، تشویق میکند که برویم پشت آب: «خطرناک نیست، بروید بالا!»
چرخ «آسیابخرابه» هنوز بالای دره میچرخد و گاه برای تماشاچیان، مشتی گندم آرد میکند. آسیابی آباد از روزگاران قدیم که حالا جز تماشا به کار دیگری نمیآید.
آب روی دره تقسیم میشود و پیش از آنکه آبشار شود، شاخهای از آن «سنگ آسیا» را میچرخاند. خانوادههای زیادی در کنار جویها و زیر سایه درختان، زیرانداز انداختهاند. آرامش و لبخند در فضا موج میزند.
کلیسای سنت استپانوس
ارس زیباست، آنقدر که به رؤیا میماند. اینجا غم و زیبایی در هم میآمیزد و حسی والا میشود. ما درست بین دو گوش گربه میرانیم.
راننده جوان تبریزی، تون به تونی نثار فتحعلی شاه میکند و میگوید: «همهاش ماند آنطرف.» ساعت 9 شب جاده بسته میشود. باید زود برگردیم وگرنه اجازه ورود به جلفا را نخواهیم داشت. این را یکی از سربازان پاسگاه میگوید.
کمی آن طرفتر کلیسای کوچک «چوپان» را میبینیم؛ آرام و صمیمی. حالا دیگر ماییم و ارس زیبا و غم شیرینی که بهدل چنگ میزند. به افسانه «سارا» فکر میکنم؛ دختر بلند بالای چشم آبی که به زور عروس خان شد و روزی که با ساز و دهل به خانه بخت میرفت، خود را از روی پل به رود انداخت.
برای آذریها ارس یعنی سارا، عروسی که عشق را به قدرت نفروخت. چه ترانههای دلنشینی دارد این افسانه. افسانه یا واقعیت؟ نمیدانم.
از ارس جدا میشویم و راه کوهستان را پیش میگیرم؛ دو یا سه کیلومتر. بقیه راه را باید پیاده برویم. درست از پای برج و باروی سنگی کلیسا. خود را در دوره اشکانی حس میکنم. سلسلهای که پیش از تولد مسیح(ع) به حکومت رسیدند و آنقدر ماندند که پیروانش را پناه دهند.
کلیسای سنت استپانوس جلفا اگرچه به قدمت «قره کلیسا» چالدران - قدیمیترین کلیسای جهان- نیست، اما عظمت و زیبایی مسحور کنندهاش و موقعیت ویژهای که در ساحل ارس و قله کوه دارد، هر ساله هزاران مسیحی را برای عبادت و هزاران گردشگر را برای تماشا فرامیخواند.
سنت استپانوس مقدس نخستین شهید مسیحیت است که در اورشلیم به دست یهودیان سنگسار شد یعنی 36 سال پس از میلاد مسیح. کلیسای جلفا به احترام او در اواخر هزاره نخست میلادی بنا شده است.
اگرچه بسیاری بر این باورند که این بنا تقریباً همزمان با قره کلیسا یا همان کلیسای تاتائوس ساخته شده و در اواخر هزاره اول بازسازی شده است.در سال 1384 هنگام مرمت بنا، بقایای استخوانهای حواریون و قدیسینی که بر پایه روایات تاریخی، در یکی از دیوارههای این کلیسا نگهداری میشده، کشف شد. استخوانهایی پیچیده در پارچه زرد و آجری، تکههای موم، گِل اخرا و دانههای کندر در جعبهای نفیس. آن زمان اسقف اعظم و خلیفه ارامنه تهران گفت احتمال دارد جسد حضرت یحیی(ع) نیز در میان اجساد کشف شده باشد.
رونق پاساژهای بزرگ
جلفا اگرچه شهر کوچکی است اما بازارها و پاساژهای بزرگ و مدرنی دارد. در بازار روسها از فروشندهای میپرسم.
پاساژهای زیادی در حال ساخت است، این ترسناک نیست؟ آیا از اینکه این همه سرمایه روی زمین بماند و تجارت از رونق بیفتد، نمیترسید؟ میگوید: «راستش را بخواهی این ترس هست. حتی موقع انتخابات، حرف یکی از کاندیداها همین بود. اینکه بالاخره پاساژ هم حدی دارد. ما باید به فکر چیزهای دیگری هم باشیم.
جلفا راهآهن دارد اما یک روز درمیان کار میکند. علاوه بر این ما نباید فقط خریدار جنس ترکیه باشیم یا از نخجوان جنس وارد کنیم. آن طرف هم برای خیلی از کالاهای ایرانی مشتری هست اما این نیاز به برنامهریزی دارد. به هرحال در کنار پاساژ و بازار و غذاخوریهای زیبا، باید کارگاه و کارخانه هم داشته باشیم. مشتری دست به نقد آن طرف رود ایستاده اما ما فقط میخواهیم بخریم و بریزیم توی بازار. چرا خطرناک نیست، اینطوری بالاخره یک روز تمام میشود.»
از جلفا تا تبریز یک ساعت و نیم راه است و باید به قطار تهران برسم. اگرچه دل کندن از این همه زیبایی سخت است؛ ارس زیبا، درههای سبز دلانگیز، نسیم پاک و خنک، مردمانی آرام و موقر.
چارهای نیست. در دلم تون به تونی نثار خان باباخان میکنم و با زمزمه ترانه سارای چشم آبی راهی تبریز میشوم.
منبع: روزنامه ایران
تون که میدانید یعنی چه؟ آتشدان حمام یا انبار هیزم که استعارهای از جهنم است.
راننده آژانسی که جاده مرزی جلفا را با پیچاپیچ ارس، به سمت «آبشار» و «آسیابخرابه» پشت سر میگذارد، به آن طرف رودخانه نگاه میکند و میگوید: «تون به تون شده همه را به خاطر یک زن بخشید رفت.»
از این افسانهها زیاد است؛ یکی فکر میکند «بابا خان» آن سوی ارس را پشت قباله زن محبوبش کرده و یکی شنیده همه را به یک انگشتر فروخته.
اینجا نفرت از فتحعلیشاه و عشق به عباس میرزا موج میزند. حتی میان آنهایی که نمیدانند عباس میرزا پسر خود خان بابا و ولیعهد او بوده؛ سرداری بلند نظر که تبریز - پایتخت ولیعهد- را به مرکز ترقی خواهی و میهن دوستی تبدیل کرد.
راننده جوانی که از آبشار برمیگردد، نمیداند شهدای مرزی شهریور 20 در یورش متفقین به ایران شهید شدهاند.
او فاصلهای تاریخی، میان جنگ با روس تزاری و حمله شوروی در جنگ دوم جهانی قائل نیست. تون به تونی نثار فتحعلیشاه میکند و میگوید: «ما اینجا سه شهید هم دادهایم. شهدای مرزی جلفا دو روز تمام ارتش روس را کنار پل آهنی زمینگیر میکنند. روسها فکر میکردهاند یک لشکر ایرانی این طرف صف کشیده. بعد که مرز را رد میکنند، میفهمند سه نفر بودهاند. روسها آنقدر تحت تأثیر قرار میگیرند که سه شهید ما را با احترام نظامی دفن میکنند. بایستم فاتحه بخوانید؟»
نگاه دو سرباز روی برجک پل به ماست که زانو زدهایم و فاتحه میخوانیم. بلند میشوم و سلام نظامی میدهم.
سربازان، رو به ما و رو به مرزبانان شهید، خبردار میایستند و احترام نظامی میگذارند. روایت راننده جوان جلفایی دقیق است، البته اگر فتحعلی شاهاش را حذف کنید. فکر میکنم در آن روز سخت «سرجوخه ملک محمدی»، «سید محمد راثی هاشمی» و «عبدالله شهریاری» چند ساله بودهاند؛ هجده یا بیست؟ اگر زنده میماندند حالا چند سال داشتند؛ نود و پنج؟ اما مگر زنده نیستند؟
از راننده جوان میپرسم جزیره 130 ارس یا همان جزیره «کثیری» را میشناسد یا نه؟ اطلاعی ندارد. ماجرای ستوان یکم کثیری، افسر تبریزی را تعریف میکنم.
داستان روزی که هیأت شوروی و ایران، برای تعیین حق مالکیت جزایر ارس به اختلاف برخوردند؛ طبق قرارداد، خط میانه ارس مرز بود اما جایی که رود، چند شاخه میشد و جزایری در وسط میماند، خط مرز در میانه شاخه عمده ترسیم میشد تا جزیره به کدام کشور برسد.
ستوان کثیری برای اثبات عمق کم آب در ساحل ایران و اینکه شاخه اصلی سمت مرز شوروی است، با اسب به آب زد؛ پیش رفت و پیش رفت تا جایی که آب از روی مرکب و سوار گذشت. افسر دلاور تبریزی را از آب گرفتند و جزیره 130 به ایران رسید.
راننده جوان میگوید: «من هم تبریزیام. تبریز بزرگ شدهام. بعد از اینکه جلفا منطقه آزاد شد، خیلیها برای کار و تجارت آمدند اینجا. هادیشهری هم خیلی هستند.»
میپرسد: «کلیسا رفتهای؟» منظورش کلیسای «سنت استپانوس» است.
میگویم قرار است فردا بروم.
پیش خودم حساب و کتاب میکنم؛ از آبشار تا جلفا 30 هزار تومان، از جلفا تا کلیسا هم 30 هزار تومان، برگشت هم همین مبلغ میشود. تازه اگر انتظار کنار کلیسا را حساب نکنیم. روی هم رفته 100 هزار تومان راضیام. میرویم و برمیگردیم بیآنکه راننده جوان تبریزی هزار تومان کرایه بگیرد. هرچه اصرار میکنم فایدهای ندارد: «حرف زدیم خوش گذشت.»
حرف زدیم خوش گذشت را چند بار دیگر میشنوم. غروب روز بعد، وقتی از پارک کوهستان برمیگردم، راننده میگوید: «حرف زدیم خوش گذشت.» اصرار میکنم لااقل هزار تومان بردارد. با خنده میگوید: «تا دعوایمان نشده، در را ببند!»
آبشار و آسیاب خرابه
در هتل جهانگردی جلفا و در میان توریستهای هلندی و فرانسوی و سوئدی، من یک غریبهام. میدانم برای گردشگران خارجی، جلفا مقصد نیست اما برای بهروز که از تهران به قصد سرمایهگذاری آمده، چرا؛ مردی میانسال و خوشپوش با سبیلهای خاکستری که یا در لابی درباره وضعیت تجارت جلفا پرس و جو میکند یا در شهر، دنبال موقعیتی مناسب میگردد.
یک خانواده مشهدی هم هستند که میخواهند با یکی از کارکنان هتل بروند «نخجوان» و شب برگردند.
گفتم جلفا برای گردشگران خارجی مقصد نیست اما یک زوج جوان هلندی، چند روزی است که دل از جلفا نمیکنند. آنها را در آبشار هم میبینم. با دیدن زیبایی درهای که شلالههای آب از فراز آن پایین میریزد و مثل توری نازک، قندیلها و حوضچههای سبز را میپوشاند، آنقدر هیجانزده میشوند که یکسره داد میزنند، پشت پرده آب میروند و در حوضچهها خیس میشوند و باز با داد و فریاد برمیگردند.
زن جوان با مانتوی بلند و شال خیسی که از هر طرفش آب میچکد، توی حوضچه کوچکی مینشیند و رو به ما به انگلیسی کتابی میگوید: «خدایا اینجا چقدر زیباست!» بعد ما چند نفر را که ایستادهایم و تماشا میکنیم، تشویق میکند که برویم پشت آب: «خطرناک نیست، بروید بالا!»
چرخ «آسیابخرابه» هنوز بالای دره میچرخد و گاه برای تماشاچیان، مشتی گندم آرد میکند. آسیابی آباد از روزگاران قدیم که حالا جز تماشا به کار دیگری نمیآید.
آب روی دره تقسیم میشود و پیش از آنکه آبشار شود، شاخهای از آن «سنگ آسیا» را میچرخاند. خانوادههای زیادی در کنار جویها و زیر سایه درختان، زیرانداز انداختهاند. آرامش و لبخند در فضا موج میزند.
کلیسای سنت استپانوس
ارس زیباست، آنقدر که به رؤیا میماند. اینجا غم و زیبایی در هم میآمیزد و حسی والا میشود. ما درست بین دو گوش گربه میرانیم.
راننده جوان تبریزی، تون به تونی نثار فتحعلی شاه میکند و میگوید: «همهاش ماند آنطرف.» ساعت 9 شب جاده بسته میشود. باید زود برگردیم وگرنه اجازه ورود به جلفا را نخواهیم داشت. این را یکی از سربازان پاسگاه میگوید.
کمی آن طرفتر کلیسای کوچک «چوپان» را میبینیم؛ آرام و صمیمی. حالا دیگر ماییم و ارس زیبا و غم شیرینی که بهدل چنگ میزند. به افسانه «سارا» فکر میکنم؛ دختر بلند بالای چشم آبی که به زور عروس خان شد و روزی که با ساز و دهل به خانه بخت میرفت، خود را از روی پل به رود انداخت.
برای آذریها ارس یعنی سارا، عروسی که عشق را به قدرت نفروخت. چه ترانههای دلنشینی دارد این افسانه. افسانه یا واقعیت؟ نمیدانم.
از ارس جدا میشویم و راه کوهستان را پیش میگیرم؛ دو یا سه کیلومتر. بقیه راه را باید پیاده برویم. درست از پای برج و باروی سنگی کلیسا. خود را در دوره اشکانی حس میکنم. سلسلهای که پیش از تولد مسیح(ع) به حکومت رسیدند و آنقدر ماندند که پیروانش را پناه دهند.
کلیسای سنت استپانوس جلفا اگرچه به قدمت «قره کلیسا» چالدران - قدیمیترین کلیسای جهان- نیست، اما عظمت و زیبایی مسحور کنندهاش و موقعیت ویژهای که در ساحل ارس و قله کوه دارد، هر ساله هزاران مسیحی را برای عبادت و هزاران گردشگر را برای تماشا فرامیخواند.
سنت استپانوس مقدس نخستین شهید مسیحیت است که در اورشلیم به دست یهودیان سنگسار شد یعنی 36 سال پس از میلاد مسیح. کلیسای جلفا به احترام او در اواخر هزاره نخست میلادی بنا شده است.
اگرچه بسیاری بر این باورند که این بنا تقریباً همزمان با قره کلیسا یا همان کلیسای تاتائوس ساخته شده و در اواخر هزاره اول بازسازی شده است.در سال 1384 هنگام مرمت بنا، بقایای استخوانهای حواریون و قدیسینی که بر پایه روایات تاریخی، در یکی از دیوارههای این کلیسا نگهداری میشده، کشف شد. استخوانهایی پیچیده در پارچه زرد و آجری، تکههای موم، گِل اخرا و دانههای کندر در جعبهای نفیس. آن زمان اسقف اعظم و خلیفه ارامنه تهران گفت احتمال دارد جسد حضرت یحیی(ع) نیز در میان اجساد کشف شده باشد.
رونق پاساژهای بزرگ
جلفا اگرچه شهر کوچکی است اما بازارها و پاساژهای بزرگ و مدرنی دارد. در بازار روسها از فروشندهای میپرسم.
پاساژهای زیادی در حال ساخت است، این ترسناک نیست؟ آیا از اینکه این همه سرمایه روی زمین بماند و تجارت از رونق بیفتد، نمیترسید؟ میگوید: «راستش را بخواهی این ترس هست. حتی موقع انتخابات، حرف یکی از کاندیداها همین بود. اینکه بالاخره پاساژ هم حدی دارد. ما باید به فکر چیزهای دیگری هم باشیم.
جلفا راهآهن دارد اما یک روز درمیان کار میکند. علاوه بر این ما نباید فقط خریدار جنس ترکیه باشیم یا از نخجوان جنس وارد کنیم. آن طرف هم برای خیلی از کالاهای ایرانی مشتری هست اما این نیاز به برنامهریزی دارد. به هرحال در کنار پاساژ و بازار و غذاخوریهای زیبا، باید کارگاه و کارخانه هم داشته باشیم. مشتری دست به نقد آن طرف رود ایستاده اما ما فقط میخواهیم بخریم و بریزیم توی بازار. چرا خطرناک نیست، اینطوری بالاخره یک روز تمام میشود.»
از جلفا تا تبریز یک ساعت و نیم راه است و باید به قطار تهران برسم. اگرچه دل کندن از این همه زیبایی سخت است؛ ارس زیبا، درههای سبز دلانگیز، نسیم پاک و خنک، مردمانی آرام و موقر.
چارهای نیست. در دلم تون به تونی نثار خان باباخان میکنم و با زمزمه ترانه سارای چشم آبی راهی تبریز میشوم.
منبع: روزنامه ایران
۰