عکاسی از مرگ به من چه آموخت؟
من هروقت به عنوان عکاس وارد یکی از اتاقهای بیمارستان میشوم، آمادۀ توجه به هرچیزی هستم، آمادۀ ثبت اینکه چگونه عشق، فرد درحال مرگ را پاس میدارد. مشاهدۀ همین لحظات کوتاه به من کمک کرده میرایی خود را بپذیرم.
کد خبر :
۷۲۵۴۳
بازدید :
۹۲۱۴
کرولاین کتلین عکاس است، اما نه عکاسی معمولی. او با یک خیریه همکاری میکند و از کودکان بیمار مجانی عکس میگیرد. جلسههای عکاسی ممکن است در هر مرحلهای از بیماری باشد، اما گاهی از او میخواهند لحظات پایانی زندگی یک کودک را ثبت کند.
کتلین از این میگوید که ثبت تصاویر آخرین لحظات زندگی کودکان بیمار و آنچه بر آنها و خانواده هایشان میگذشت، چطور کمک کرد با خبر سرطان خودش کنار بیاید.
یکی از پرستاران یکدست روپوش استریل آبی رنگ، یک ماسک و یک جفت کاوِر نازک کفش به دستم میدهد. دست هایم را به مایع ضدعفونی آغشته کرده و نوچی آن را روی دکمههای دوربینم حس میکنم. کل فضا را از نظر میگذرانم و متوجه زنی میشوم که روی تخت جراحی دراز کشیده است. به سرعت در ذهنم بررسی میکنم کدام گوشهها نور بهتری دارند و کجاها برای عکاسی بیش ازحد تاریک اند.
تقریباً ماهی سه بار در سولومینِیشن۱، داوطلب میشوم؛ یک سازمان غیرانتفاعی که در بیمارستانهای ایالت واشنگتن برای بیماران لاعلاج و خانوادههای کودکان بدحال، جلسات عکاسی مجانی برگزار میکند. برای هر بیمار، جلسات عکاسی ممکن است در هر مرحلهای از بیماری ترتیب داده شوند، اما گاهی از ما میخواهند لحظات پایانی زندگی یک کودک را ثبت کنیم.
تقریباً ماهی سه بار در سولومینِیشن۱، داوطلب میشوم؛ یک سازمان غیرانتفاعی که در بیمارستانهای ایالت واشنگتن برای بیماران لاعلاج و خانوادههای کودکان بدحال، جلسات عکاسی مجانی برگزار میکند. برای هر بیمار، جلسات عکاسی ممکن است در هر مرحلهای از بیماری ترتیب داده شوند، اما گاهی از ما میخواهند لحظات پایانی زندگی یک کودک را ثبت کنیم.
من هروقت به عنوان عکاس وارد یکی از اتاقهای بیمارستان میشوم، آمادۀ توجه به هرچیزی هستم، آمادۀ ثبت اینکه چگونه عشق، فرد درحال مرگ را پاس میدارد. مشاهدۀ همین لحظات کوتاه به من کمک کرده میرایی خود را بپذیرم.
در ماه اکتبر، بعداز سه سال تحمل سردردهای بی دلیل، احساس خستگی مفرط، و ازدست دادن تدریجی حافظه، بالاخره دکترم را متقاعد کردم برایم ام آرآی تشخیصی بنویسد، که نتیجه اش یافتن تودهای بود در لوب آهیانهای سمت راست مغزم. سه ماه بعد، بعداز انجام جراحی جمجمه و خارج ساختن توموری به اندازۀ یک توپ گلف، روی تخت معاینه منتظر شنیدن جواب پاتولوژی نشسته بودم.
پدر و مادرم که خود را با پرواز از آنسوی کشور رسانده بودند، همراه من انتظار میکشیدند. نگاهشان میکردم، مادرم روی صندلی پا تکان میداد و پدرم مرتب عینکش را برمی داشت و میگذاشت. انتظار داشتم دستان یکدیگر را بگیرند، ولی این کار را نکردند. بالاخره دکتر وارد شد و خبر داد که، برخلاف آنچه فکر میکردیم، تومور بدخیم بوده است.
داستان زندگی ام به کلی عوض شد. برنامههایی که برای آینده داشتم، اینکه میخواستم مددکار اجتماعی یا عکاس خبری بشوم، جای همه را لیستی از انواع آزمایش و درمان گرفت، برای مبارزه با سرطان مغز از نوع آناپلاستیک آستروسیتومای۲ درجه سه: شش هفته هرروز پرتودرمانی، شش ماه تا یکسال شیمی درمانی، و احتمالاً یک جراحی جمجمۀ دیگر. در عرض یک ماه، موهای سمت راست سرم شروع به ریزش کردند و زخم بزرگ روی سرم نمایان شد. من ۲۷ سال دارم. بیماری من لاعلاج است.
این واقعیت که من نیز بیمار و جوان هستم نوع رابطه ام را با بیمارانی که از آنها عکاسی میکنم متحول ساخته است. در یک جلسۀ عکاسی از یک نوجوان سرطانی که قراربود به زودی درمانش را متوقف سازند، به او پیشنهاد دادم اگر کلاهش را از سر بردارد من هم کلاهم را برمی دارم و هردو با هم بی مو خواهیم بود.
روزی همراه با زنی درحال زایمان در اتاق عمل بودم، در طبقۀ بالای همان اتاقی که چهارماه قبل خودم را جراحی کرده بودند. امتحانی از تخت خالی نوزاد که با پتوی راه راه آبی و صورتی پوشانده شده بود عکسی گرفتم. زایمان سخت و طولانی به عمل سزارین منتهی شده و مادر از خستگی ازحال رفته بود.
در ماه اکتبر، بعداز سه سال تحمل سردردهای بی دلیل، احساس خستگی مفرط، و ازدست دادن تدریجی حافظه، بالاخره دکترم را متقاعد کردم برایم ام آرآی تشخیصی بنویسد، که نتیجه اش یافتن تودهای بود در لوب آهیانهای سمت راست مغزم. سه ماه بعد، بعداز انجام جراحی جمجمه و خارج ساختن توموری به اندازۀ یک توپ گلف، روی تخت معاینه منتظر شنیدن جواب پاتولوژی نشسته بودم.
پدر و مادرم که خود را با پرواز از آنسوی کشور رسانده بودند، همراه من انتظار میکشیدند. نگاهشان میکردم، مادرم روی صندلی پا تکان میداد و پدرم مرتب عینکش را برمی داشت و میگذاشت. انتظار داشتم دستان یکدیگر را بگیرند، ولی این کار را نکردند. بالاخره دکتر وارد شد و خبر داد که، برخلاف آنچه فکر میکردیم، تومور بدخیم بوده است.
داستان زندگی ام به کلی عوض شد. برنامههایی که برای آینده داشتم، اینکه میخواستم مددکار اجتماعی یا عکاس خبری بشوم، جای همه را لیستی از انواع آزمایش و درمان گرفت، برای مبارزه با سرطان مغز از نوع آناپلاستیک آستروسیتومای۲ درجه سه: شش هفته هرروز پرتودرمانی، شش ماه تا یکسال شیمی درمانی، و احتمالاً یک جراحی جمجمۀ دیگر. در عرض یک ماه، موهای سمت راست سرم شروع به ریزش کردند و زخم بزرگ روی سرم نمایان شد. من ۲۷ سال دارم. بیماری من لاعلاج است.
این واقعیت که من نیز بیمار و جوان هستم نوع رابطه ام را با بیمارانی که از آنها عکاسی میکنم متحول ساخته است. در یک جلسۀ عکاسی از یک نوجوان سرطانی که قراربود به زودی درمانش را متوقف سازند، به او پیشنهاد دادم اگر کلاهش را از سر بردارد من هم کلاهم را برمی دارم و هردو با هم بی مو خواهیم بود.
روزی همراه با زنی درحال زایمان در اتاق عمل بودم، در طبقۀ بالای همان اتاقی که چهارماه قبل خودم را جراحی کرده بودند. امتحانی از تخت خالی نوزاد که با پتوی راه راه آبی و صورتی پوشانده شده بود عکسی گرفتم. زایمان سخت و طولانی به عمل سزارین منتهی شده و مادر از خستگی ازحال رفته بود.
سرش برروی تخت جراحی قرار داشت و یک پردۀ پلاستیکی آبی رنگ شکمش را از دید پنهان کرده بود. نوزاد نوعی فتق مادرزادی داشت که باعث نقص در ریه اش شده بود. دکترها مطمئن نبودند چقدر زنده خواهد ماند، چند دقیقه، چند ساعت، یا چند روز.
من در بالای سر مادر با دوربین آماده ایستاده بودم، درحالیکه سعی میکردم مواظب باشم به هیچیک از تجهیزات پزشکی نخورم. از بالای پرده سرها و شانههای جراحان را میدیدم که برروی شکم زن خم شده بودند. زن از شدت درد و فشار ناله میکرد. در یک حرکت پزشکان نوزاد آغشته به خون را بیرون کشیده و روی دست بلند کردند.
من در بالای سر مادر با دوربین آماده ایستاده بودم، درحالیکه سعی میکردم مواظب باشم به هیچیک از تجهیزات پزشکی نخورم. از بالای پرده سرها و شانههای جراحان را میدیدم که برروی شکم زن خم شده بودند. زن از شدت درد و فشار ناله میکرد. در یک حرکت پزشکان نوزاد آغشته به خون را بیرون کشیده و روی دست بلند کردند.
مادربزرگ کودک که ازجا بلند شده بود تا لحظهای نوه اش را ببیند دستش را روی قلبش فشرد. بلافاصله بچه را در تخت نوزاد قرار دادند و تیمی از پزشکان و جراحان دورش را گرفتند.
نوزاد ظاهراً بی نقص به نظر میرسید، ولی نتوانست گریه کند. دهان کوچکش را که بی صدا باز و بسته میشد نگاه کردم. فوکوس دوربین را روی دستهای کوچک مشت کرده و موهای فرفری آشفته اش تنظیم کردم طوری که لوله ها، سیمها و دستهای دستکش پوشیده در پس زمینۀ تار قرار گیرند.
دکتر گفت: «بچه را پیش مادرش بیاورید».
من آنجا بودم وقتی او را روی سینۀ مادرش گذاشتند؛ وقتی تنها چندلحظه بعد پوست صورتی رنگش شروع به کبودشدن کرد و دهانش از تلاش برای نفس کشیدن باز ایستاد. دستش به آرامی روی صورت مادرش افتاده بود. دکمۀ دوربین را فشار دادم تا این تصویر را ثبت کنم؛ و بعد زن چنان نالهای سر داد که غم سرخوردۀ خودم از نو به دیدارم آمد.
اینکه در بدترین روز ممکن دوربین به دست وارد زندگی دیگران شوی چیز غریبی است. برای چگونه رفتار کردن در این موقعیت هیچ مرجع راهنمایی وجود ندارد. اولین باری که برای عکاسی از لحظات پایان عمر رفته بودم، درکنار خانوادهای بود که باید با دخترک سه ساله شان که به نوعی بیماری نادر متابولیکی مبتلا بود خداحافظی میکردند. من معذب و دستپاچه در اطراف آنها پرسه میزدم و کسی نبود که بگوید کی بهتر است بمانم یا از اتاق بیرون بروم.
اغلب از من میپرسند چرا عکاسی از لحظات پایانی عمر کودکان را برگزیدم. هروقت در یکی از آن اتاقها هستم با همۀ وجود تنها درپی یک هدفم؛ درپی یافتن لطیفترین و انسانیترین لحظات در دل اندوه: با تماشای مادری که گیسوان کودک درحال مرگش را شانه میکرد، عشق و لطافتی را یافتم که حتی در مرگ نیز همراه ماست.
نوزاد ظاهراً بی نقص به نظر میرسید، ولی نتوانست گریه کند. دهان کوچکش را که بی صدا باز و بسته میشد نگاه کردم. فوکوس دوربین را روی دستهای کوچک مشت کرده و موهای فرفری آشفته اش تنظیم کردم طوری که لوله ها، سیمها و دستهای دستکش پوشیده در پس زمینۀ تار قرار گیرند.
دکتر گفت: «بچه را پیش مادرش بیاورید».
من آنجا بودم وقتی او را روی سینۀ مادرش گذاشتند؛ وقتی تنها چندلحظه بعد پوست صورتی رنگش شروع به کبودشدن کرد و دهانش از تلاش برای نفس کشیدن باز ایستاد. دستش به آرامی روی صورت مادرش افتاده بود. دکمۀ دوربین را فشار دادم تا این تصویر را ثبت کنم؛ و بعد زن چنان نالهای سر داد که غم سرخوردۀ خودم از نو به دیدارم آمد.
اینکه در بدترین روز ممکن دوربین به دست وارد زندگی دیگران شوی چیز غریبی است. برای چگونه رفتار کردن در این موقعیت هیچ مرجع راهنمایی وجود ندارد. اولین باری که برای عکاسی از لحظات پایان عمر رفته بودم، درکنار خانوادهای بود که باید با دخترک سه ساله شان که به نوعی بیماری نادر متابولیکی مبتلا بود خداحافظی میکردند. من معذب و دستپاچه در اطراف آنها پرسه میزدم و کسی نبود که بگوید کی بهتر است بمانم یا از اتاق بیرون بروم.
اغلب از من میپرسند چرا عکاسی از لحظات پایانی عمر کودکان را برگزیدم. هروقت در یکی از آن اتاقها هستم با همۀ وجود تنها درپی یک هدفم؛ درپی یافتن لطیفترین و انسانیترین لحظات در دل اندوه: با تماشای مادری که گیسوان کودک درحال مرگش را شانه میکرد، عشق و لطافتی را یافتم که حتی در مرگ نیز همراه ماست.
با دیدن بچهای که در سوگ خواهرش گریست، ولی بعد درکنار بدن بی جان او بازی را از سر گرفت، توان فوق العادهای را به یادم آورد که همه از آن برخورداریم، همه ازجمله خانواده و دوستان خودم. آنها نیز میتوانند پس از مرگ زودهنگام من زندگی را ادامه دهند.
هرکس که به اعماق تاریک اندوه سفر کرده باشد، به خوبی میداند که همیشه در هولناکترین لحظاتمان شعاعهای باریکی از انوار درخشان و پرتوان به سراغمان آمده اند. من چشمههای نورم را هرروز باخود همراه میکنم؛ پرستار بخش مراقبتهای ویژه که اولین بار کمک کرد بعداز جراحی دوش بگیرم، بستههای حاوی انواع هدایای ویژۀ شیمی درمانی که بعداز هر دوره از درمان زهرآلود دریافت میکردم، و انبوه مواد غذایی که پس از شنیدن خبر بیماری ام به درب منزل ما ارسال میشد.
مارتین پرکتِل در کتاب بوی باران برروی خاک۳ میگوید «ماتم ستایش کردنی است، چراکه راه طبیعی عشق است برای بزرگداشت آنچه از دست میدهد». در مواجه با واقعیت پایان زودرس عمر، دوست دارم باور کنم که اندوه نه در درد، بلکه در عشق ریشه دارد. بیشتر خانوادههایی که برایشان عکاسی میکنم، حتی اسم مرا نمیدانند.
هرکس که به اعماق تاریک اندوه سفر کرده باشد، به خوبی میداند که همیشه در هولناکترین لحظاتمان شعاعهای باریکی از انوار درخشان و پرتوان به سراغمان آمده اند. من چشمههای نورم را هرروز باخود همراه میکنم؛ پرستار بخش مراقبتهای ویژه که اولین بار کمک کرد بعداز جراحی دوش بگیرم، بستههای حاوی انواع هدایای ویژۀ شیمی درمانی که بعداز هر دوره از درمان زهرآلود دریافت میکردم، و انبوه مواد غذایی که پس از شنیدن خبر بیماری ام به درب منزل ما ارسال میشد.
مارتین پرکتِل در کتاب بوی باران برروی خاک۳ میگوید «ماتم ستایش کردنی است، چراکه راه طبیعی عشق است برای بزرگداشت آنچه از دست میدهد». در مواجه با واقعیت پایان زودرس عمر، دوست دارم باور کنم که اندوه نه در درد، بلکه در عشق ریشه دارد. بیشتر خانوادههایی که برایشان عکاسی میکنم، حتی اسم مرا نمیدانند.
من آن حضور ساکت در پس زمینه ام که صرفاً لحظهای وارد میشود برای ثبت تصویری که بعدها عزیز خواهند شمرد. باوجود ساعتها همراهی با آنها درکنار بستر فرزند درحال مرگشان، پس از اتمام کارم دیگر تماسی با ایشان ندارم. بین من و آنها چیزی باقی نیست جز همان تصاویر، جز گواهی ارزشمندی از زندگی درخشانی ازدست رفته، ولی بی اندازه عزیز.
شبها، وقتی تنها پای کامپیوتر مشغول کار برروی عکسها هستم، اغلب شمعی روشن میکنم و موزیکی پخش میکنم. فایل عکسها را باز میکنم، نور و اندازۀ عکسها را تنظیم میکنم، با توجه و دقت بسیار به هریک میپردازم. مجموعۀ عکسهای هرکودک را در پوشهای جداگانه برای موسسه ارسال میکنم که آنها را در قالب آلبوم عکس همراه با هدایایی برای خانوادهها میفرستد.
شبها، وقتی تنها پای کامپیوتر مشغول کار برروی عکسها هستم، اغلب شمعی روشن میکنم و موزیکی پخش میکنم. فایل عکسها را باز میکنم، نور و اندازۀ عکسها را تنظیم میکنم، با توجه و دقت بسیار به هریک میپردازم. مجموعۀ عکسهای هرکودک را در پوشهای جداگانه برای موسسه ارسال میکنم که آنها را در قالب آلبوم عکس همراه با هدایایی برای خانوادهها میفرستد.
سپس، پیش از آنکه کامپیوتر را خاموش کرده و به رختخواب بروم، چند لحظه ای، تنها رودرروی عکسها مینشینم. میکوشم سنگینی بار هر فقدان را حس کنم، بار سهمگینی که با چیزی جز عظمت عشق هر خانواده به فرزندش قابل قیاس نیست.
در دل امید دارم کسی نیز همین کار را برای من انجام خواهد داد.
پینوشتها:
• این مطلب را کرولاین کتلین نوشته است و در تاریخ ۱۸ جولای ۲۰۱۹ با عنوان «What I. Learned Photographing Death» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۹۸ با عنوان «عکاسی از مرگ به من چه آموخت؟» و ترجمۀ سارا زمانی منتشر کرده است.
در دل امید دارم کسی نیز همین کار را برای من انجام خواهد داد.
پینوشتها:
• این مطلب را کرولاین کتلین نوشته است و در تاریخ ۱۸ جولای ۲۰۱۹ با عنوان «What I. Learned Photographing Death» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۹۸ با عنوان «عکاسی از مرگ به من چه آموخت؟» و ترجمۀ سارا زمانی منتشر کرده است.
•• کرولاین کتلین (Caroline Catlin) نویسنده و عکاس ساکن سیاتل است.
[۱]Soulumination
[۲]Anaplastic astrocytoma: تومور مغزی متشکل از آستروسیدها [مترجم].
[۳]The Smell of Rain on Dust
۰